چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

نوروز در زمستان

سالی
نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.



سالی
نوروز
بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی‌رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.



سالی
نوروز
همراهِ به‌درکوبی‌ مردانی
سنگینی‌ بارِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوع‌اش را
و تاقچه‌ی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتاب‌های ممنوع
تقدیس شود.



در معبرِ قتلِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
به‌ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه‌ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش‌باز خواهد شد.



سالی
آری
بی‌گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
ا. بامداد، حدیث بی قراری ماهان
نوروز سال بد
با امید
ه. کومار

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

عیدانه

برای چاملی و م. و بقیه ی آزادان

شب است و چهره ی میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هرکه عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره برادر شعله واره
برادر دشت سینه ش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون می بارد از دل های سوزان
برادر نوجوونه برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتشفشونه
تو که با عاشقان دردآشنایی
تو که هم‌رزم و هم‌زنجیر مایی
ببین خون عزیزان را به دیوار
بزن شیپور صبح روشنایی
برادر بی قراره برادر شعله واره
برادر نوجوونه برادر کاکلش آتشفشونه
برادر دشمنم خونخواره امشب
هوای خانه ظلمت باره امشب
چراغی بر سر راهم بگیرید
که دیو شهر شب بیداره امشب
شب است و مادران شهر غمناک
هزاران گل شکفت و خفت بر خاک
عزیزم داغدارم دست وا کن
به پا کن بیرق صبح طربناک
به عهد شب‌نوردی‌ها وفا کن
برادرهای عاشق را صدا کن
بزن بر سینه‌ی شب تیری از نور
گل خورشید را مهمان ما کن
به سیل صبح‌خواهان راه بستند
هزاران سینه و سر را شکستند
ولی مردم گرفته دست در دست
ز چنگ دیو مردم‌خوار رستند

برادر بی قراره برادر نوجوونه
برادر شعله واره برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتشفشونه

انتخاب: ه. کومار

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

ملال

موهایم را کوتاه کرده ام. همین دیروز موهایم را کوتاه کردم آنقدر کوتاه که هر کس به محض دیدن از کوتاه شدن موهایم می گفت. گفتند بهتر شده است. من می خواستم کوتاه باشد، کوتاه کوتاه آنقدر که احساس سبکی کنم.
زن روسری اش را جلو کشیده بود، زن دیگر سئوال کرد و وقتی زن اول روسری اش را برداشت، سر بی مویش که با نمی دانم ماشین چند زده بود دیده شد، گفت احساس سبکی می کنم و خندید، فیلم 10 را می گویم، احساس سبکی است وقتی بر سرت دسته ای مو سنگینی نکند.
بی حوصله ام فقط همین. دلیلش را حالا بخواهیم موشکافی کنیم می رسد به خیلی چیزها، شاید برای نزدیک شدن به یک دوره ماهیانه دیگر باشد، یا اینکه آخرین روزهای سالی که به سختی گذشت و می گذرد، شاید فقدان این روزهاست از دوستانی که نیستند، شاید بهانه بودن باشد، شاید احساسی از سردرگمی در سن و سالی که سرگردانی در آن بی معناست، شاید این بی تصمیمی یا تصمیم های مخاطره آمیز باشد، در هر حال سال دارد تمام می شود و من بی حوصله ام.
یله را دوست دارم شاید چون بیش از دیگران دغدغه دوستانش را دارد، پیگیری ها و راهنمایی هایش و این دلنگرانی او...خوب است که این روزها را اینجا نیست.
باید مراعات کرد برای خاطر اخلاق یا محافظه کاری یا ترس از بودن خود؟ من لحظه ای بیرون می زنم از این مرزهای اخلاق اما نااستواری این طناب مرا برمی گرداند. گفتم هیچ چیز همیشگی نیست و این حتی خطر کردن را زیر سئوال می برد.
دیشب گریه می کرد. صبح که بیدار شد چشم هایش ورم کرده بود. قرار گذاشتیم که امسال نوروز را بدون شیرینی و آجیل به پایان بریم.

همزاد

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

دیشب تاجزاده، فردا؟

تاجزاده هم آزاد شد.
بسیار مایه خوشحالی بود و تبریکی که همه به هم می گفتند و نگاه کردن عکس هایش پس از آزادی.
من بعد این خوشحالی به کسانی فکر می کنم که هنوز نیامده اند، که هنوز دربندند.
به شوخی می گفتیم اگر کسی گفت می گوییم دربند بودیم، دربند برای تفریحی که طول کشید.
من به نگاه تو بر خبرها فکر می کنم وقتی که در دلت بگویی تاجزاده هم آزاد شد و من؟؟؟؟؟؟؟
من به ماه ها عقب تر برمی گردم یعنی همه آزاد می شوند و من؟؟؟؟؟/
کاش این آزادی شامل حال همه شود، کاش روزهای عید همه در کنار خانواده هایشان باشند. کاش بهانه ای دیگر برای گریستن باشد. کاش بهانه تو و او نباشد. کاش از بهانه بیرون بیایی و بهانه ای برای شادی شوی.
می گویم به یاد یکسال پیش افتادم همین روزها بود که خانه ات بودم و مسیرها را می رفتیم و می آمدیم و تو از نامهربانی ها و کم لطفی ها می گفتی.
یکسال گذشته است. از یکسال قبل چقدر لاغرتر شده اید، دیگر از آن خنده ها خبری نیست. اما فردا از کجا معلوم. شاید فردا بخندیم به آب و هوای بد..

همزاد

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

اوضاع و احوال

خبرها را که می شنوم بیشتر دلم می گیرد، برای تو و گاهی برای خودم... یادم هست حرف هایی را که با هم زده ایم، آنقدر فرصت بود که ریز و جزء به جزء برای هم بگوییم و امروز که تو نیستی شنیدن این خبرها، آزاردهنده است. می بینی فکر می کنم که فراموش شده ایم.
از حرف ها گفتی، از بحث ها گفتی، حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و گاهی به شیطنت هایمان خندیدیم، هر دو دنبال چیزی می گشتیم، هر دو از رضایت می ترسیدیم و یک نارضایی همیشگی را به دوش می کشیدیم.
هر روز که می گذشت بیشتر آرامش می خواستیم و طلب همان روال همیشگی که ازآن شکایت می کردیم. امروز روال همیشگی برای تو نیست ضمن اینکه خبرها نشان می دهد که چه زمان تاثیر سهمگین و کشنده ای دارد برای فراموشی تو...
شاید آن لحظه ها بود که تصور و فکر درباره دیگران عمق علاقه را نشان می داد و هر دو باز حرف زدیم.
می دانی چاملی امروز که نیستی و در هر خبری که از تو نیست و از دیگری است، یادم می آید همه آن روزها را و لحظه های امروز تو را در آن اتاق نمی دانم چند نفره شاید بیست و شاید بیست و چند نفره، تخت طبقه سوم و....
همه درگیر شده اند، همه درگیر زنده گی شان شده اند، تو نمی دانم از آن تخت طبقه سوم که هیچ کجا را از آن نمی شود دید جز بخشی از هواخوری و شاید آسمان به چه فکر می کنی.
این روزها خیلی ها آزاد می شوند، می گویند این شامل حال تو نمی شود، من به حال تو فکر می کنم وقتی به گذر دیگران از راهرو برای آزادی نگاه می کنی و به حال خود فکر می کنی.
روزها گذشته اند بیش از شش ماه است که من بیرونم و تو هنوز دربند، هیچ حرفی نمی شود که تو مشمول همان حال و خانواده می شوی و حتی برخی می گویند که زمان کمی را برای تو در نظر گرفته اند با توجه به حال و خانواده ای که داری، من نمی دانم چه بگویم، من نمی فهمم که بودن در یک خانواده و هیچ ربطی نداشتن چه معنایی برای تو یا مصطفی دارد. من نمی دانم در کدام یا حدیث نوشته اند که در قیامت برای نسبت خانوادگی افراد را در طبقه ای از جهنم جای می دهند. می بینی هر جور که فکر می کنم جای تو آنجا نیست، کاش بودی برای خاطر کوه هایی که منتظر قدم های تواند.

همزاد

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

گل مژه

چشم چپم انگار گل مژه زده است. من نمی دانم که گل مژه چیست و تابحال هم ندیده ام اما کسانی که دیده اند می گویند که علاوه بردرد، ورم هم دارد، فعلا که فقط درد را حس می کنم و هنوز چیزی جز مقداری ورم دور چشم نمی بینم.
بهش که می گویم دارم گل مژه می زنم می گوید برای خاطر گریه هایی است که کرده ای، جواب می دهم نه گمان نمی کنم من بارها و بارها این مقدار گریه کرده ام اما او همچنان مصر است که تاثیر این گریه های ممتد بوده است.
سر کار که می آیم دوستان از عفونت می گویند و تاثیرش بر گل مژه.
من تابحال گل مژه نزده ام، نمی دانم که گل مژه چه دلیلی دارد، برای همین به حرف های همه گوش می کنم و سعی در رفع این مشکل پیش از گسترش آن دارم.
من سردستی گریه می کنم، عصر بود که به خانه رسیدم، عصبی بودم و خسته و بیش از آن غمگین و دلیل ها را ذکر می کردم، اینکه کدام دلیل واقعی بود و کدام توجیه نمی دانم اما هرچه بود که ساعت ها به طول انجامید، سعی می کرد که فضا را آرام کند اما از هر تماسی می گریختم، گویا که هر تماس کوچکی محدوده مرا به هم می ریخت و در حکم تجاوز بود که به این حریم می شد، من نشسته بودم و برای اولین بار چیزی را به دیوار می کوبیدم، چیزی که همه اطلاعات من در آن انباشته بود. هر ساعت و ساعت شدت می یافت و تخفیفی در کار نبود، تندی می کردم و بعد باز گریه، نه تمام نمی شد، حتی وقتی تلاش می کردم که بخندم یا نرمشی داشته باشم یا وقتی که خواستم که کنارم باشد.
دیشب خواب دیدم که به زمان مرگ نزدیک شده ام، خواب دیدم که دکتر گفته است ظرف شش ماه گذشته گفته بودم که می میرید و الان شش ماه دارد به سر می رسد. من در خواب به مرگ فکر می کردم و اینکه تجربه ای را پشت سر خواهم گذاشت.
چشمم درد می کند، می گویند که گل مژه است، با اینکه نمی دانم چیست اما دنبال این هستم که هرچه زودتر به دنبال راه حلی برای جلوگیری از گسترش آن باشم.

همزاد

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

دفاع

بالاخره جلسه دفاع تمام شد.
دو روز در دو دانشگاه و دو جلسه دفاع و بالاخره برای هر دوی ما تمام شده بود.
نوشته است از پیرمردی خودش و خواهری من، گفته است، من پیرمرد، اما شما خواهر من...
خواستم جواب دهم که خواهری رابطه ای است دلنشین اما اجباری اما دوستی رابطه ای است انتخاب گرانه...
جواب نمی دهم که خواب است وقتی من بیدارم و او بیدار است وقتی که من ساعت هاست به خواب رفته ام...
همیشه یکی زمان را نگه می دارد، همیشه یکی هست که یادآوری کند از زمان عقب نیفتاده است و همین بیداری های مداوم و شبانه روزی شاید زمین را می چرخاند.
پن الان اینجاست به برگه ها نگاه می کند و برای برنامه موسیقی...
در هر حال نه تو پیر شده ای و نه ما تغییر کرده ایم، فقط نخواستم که اسباب زحمت دوستان باشم و چنان نبود که وقت تو گرفته شود ورنه دیدار دوستان مایه آرامش و شادی خاطر.

همزاد