شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

ملال

موهایم را کوتاه کرده ام. همین دیروز موهایم را کوتاه کردم آنقدر کوتاه که هر کس به محض دیدن از کوتاه شدن موهایم می گفت. گفتند بهتر شده است. من می خواستم کوتاه باشد، کوتاه کوتاه آنقدر که احساس سبکی کنم.
زن روسری اش را جلو کشیده بود، زن دیگر سئوال کرد و وقتی زن اول روسری اش را برداشت، سر بی مویش که با نمی دانم ماشین چند زده بود دیده شد، گفت احساس سبکی می کنم و خندید، فیلم 10 را می گویم، احساس سبکی است وقتی بر سرت دسته ای مو سنگینی نکند.
بی حوصله ام فقط همین. دلیلش را حالا بخواهیم موشکافی کنیم می رسد به خیلی چیزها، شاید برای نزدیک شدن به یک دوره ماهیانه دیگر باشد، یا اینکه آخرین روزهای سالی که به سختی گذشت و می گذرد، شاید فقدان این روزهاست از دوستانی که نیستند، شاید بهانه بودن باشد، شاید احساسی از سردرگمی در سن و سالی که سرگردانی در آن بی معناست، شاید این بی تصمیمی یا تصمیم های مخاطره آمیز باشد، در هر حال سال دارد تمام می شود و من بی حوصله ام.
یله را دوست دارم شاید چون بیش از دیگران دغدغه دوستانش را دارد، پیگیری ها و راهنمایی هایش و این دلنگرانی او...خوب است که این روزها را اینجا نیست.
باید مراعات کرد برای خاطر اخلاق یا محافظه کاری یا ترس از بودن خود؟ من لحظه ای بیرون می زنم از این مرزهای اخلاق اما نااستواری این طناب مرا برمی گرداند. گفتم هیچ چیز همیشگی نیست و این حتی خطر کردن را زیر سئوال می برد.
دیشب گریه می کرد. صبح که بیدار شد چشم هایش ورم کرده بود. قرار گذاشتیم که امسال نوروز را بدون شیرینی و آجیل به پایان بریم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: