یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷

انگار که چیزی ریخته باشد درونت و هر چقدر تلاش کنی جمع نشود.
همه اش در فکر فردا که بهتر است که بهتر خواهد شد و همه صفتهایی که وجه مثبت داشته باشند و تر هم به آنها اضافه ، اما فردا که آمده است باید بدانی که قرار است امتحان بدهد و قرار است خیلی چیزها بشود که شاید نتواند.
هیچ کس یا هیچکس تنها نیست . این را فقط شاعر می گفت اما باز هم گفته بود که همچو ما با همان تنهایان.
انگار چیزی ریخته باشد این را سابقا هم گفته ام اما باز انگار تاکیدی است که مدام بگویی من امروز خسته ام، بی حوصله ام و حتی حوصله اینکه ... باز با هم بی حوصله گی انگار یاد آدم نمی رود که این بی حوصله گی تمام می شود و کلمه همیشه می ماند و نباید آنچه همیشگی نیست را جاوید کرد.

همزاد

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۷

خیلی مطمئن بود.
خیلی مطمئن آمد و روبروی محراب نشست. خرقان بودیم و مرد آمده بود برای زیارت و نماز خواندن.
همین که ایستاد بقیه هم ایستادند.
شیعه بودند و سنی و مرد پیشنماز بود و سنی.
با آواز نمازش را می خواند آواز که نه اما با شوری که در نماز خواندن دیگران نبود و بقیه ب چشم های بسته و حرکت آرام همراهی اش می کردند.
مرد می خواند و و من نشسته بودم و میلی که من هم بایستم برای نماز خواندن اما من نشسته بودم و نماز به انتها رسید.
یکی شروع به خواندن مناجات کرد و آرام با صدایی که، صدایی که نمی دانم ...
فضا آرام بود، خرقان آرام بود صدای دوربین ها بود و گرفتن فیلم و عکس و مردها آرام بودند و من آرام نشسته بودم و به احترام بی حرکت که مبادا لطمه ای باشد به اینهمه آرامش راه برگشت و ابرهایی که پایین آمده و یاد دختر آقا عبدالله حرفی از محمدی که حالا استاد ادبیات است و در تاکسی یادی از کورماز که یکبار با هم در تاکسی نشسته بودیم و او و م.آ با هم از لابلای لوله کاغذها حرف می زدند و یله که دوست داشت باشد و کوچه باغ که همان بود و زردالوها رسیده بودند.

همزاد