پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۷

خیلی مطمئن بود.
خیلی مطمئن آمد و روبروی محراب نشست. خرقان بودیم و مرد آمده بود برای زیارت و نماز خواندن.
همین که ایستاد بقیه هم ایستادند.
شیعه بودند و سنی و مرد پیشنماز بود و سنی.
با آواز نمازش را می خواند آواز که نه اما با شوری که در نماز خواندن دیگران نبود و بقیه ب چشم های بسته و حرکت آرام همراهی اش می کردند.
مرد می خواند و و من نشسته بودم و میلی که من هم بایستم برای نماز خواندن اما من نشسته بودم و نماز به انتها رسید.
یکی شروع به خواندن مناجات کرد و آرام با صدایی که، صدایی که نمی دانم ...
فضا آرام بود، خرقان آرام بود صدای دوربین ها بود و گرفتن فیلم و عکس و مردها آرام بودند و من آرام نشسته بودم و به احترام بی حرکت که مبادا لطمه ای باشد به اینهمه آرامش راه برگشت و ابرهایی که پایین آمده و یاد دختر آقا عبدالله حرفی از محمدی که حالا استاد ادبیات است و در تاکسی یادی از کورماز که یکبار با هم در تاکسی نشسته بودیم و او و م.آ با هم از لابلای لوله کاغذها حرف می زدند و یله که دوست داشت باشد و کوچه باغ که همان بود و زردالوها رسیده بودند.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: