جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

امشب غریب بودن گنجی را بیشتر از هر شب دیگری احساس کردم. در شب شعری که برای او ترتیب داده بودند، مجری برنامه در ابتدا این تکه شعر از هوشنگ ابتهاج را خواند:
"روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردن این شوره زار خون."



زنده خواستن گنجی برای کین خواهی و تلاش برای بارور شدن شوره‌زار خون از اساس با اندیشه گنجی در تعارض است. تصور هزینه‌ سنگینی که او می‌دهد در برابر کج‌فهمی که از آثار او به وجود می‌آید، تن آدم را به لرزه می‌اندازد. البته دفاع از آزادی یک نویسنده که در بیانش توهین نباشد در هر شرایطی لازم است اما این را نیز می‌دانیم که بهترین ضربه بد دفاع کردن است.


نتوانستم تا پایان شب شعر آنجا بمانم. کاش این بیت مولوی را که گنجی بارها و بارها در اوج پرده‌برافکنی از پروژه قتل های زنجیره‌ای به سخن آورده بود آنجا خوانده باشند:

آفت ادراک آن قال است و حال +++++ خون به خون شستن محال است ومحال

شاملو نیز در شعر اسباب چنین گفت:

آنچه جان
از من
همی ستاند
ای کاش دشنه‌ای باشد
یا خود
گلوله‌یی.
+

زهر مباد ای کاشکی،
زهر کینه و رشک
یا خود زهر نفرتی.

درد مباد ای کاشکی،
درد پرسش‌های گزنده
جراره به‌سان کژدم‌هایی،
از آن گونه که‌ت پاسخ هست و
زبان پاسخ
نه،
و لاجرم پنداری
گزیده کژدم را
تریاقی نیست...
+

آنچه جان از من همی ستاند
دشنه‌یی باشد ای کاش
یا خود
گلوله‌یی.


یله

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

نه ، خواهش ميكنم دستت را به من نزن .
دستهايت كه به بدنم مي خورد تمام ماهيچه هايم منقبض مي شود . اصلااز اينكه چه چيزي را
مي خواهي ببيني برايم مهم نيست خودم كتاب را خوانده ام پشت مرد نوشته شده بود ، بعد هم خواستم پشت خودم را ببينم ، نشد .
دستم هم خوب نمي رسد شايد به همين خاطر است كه دست هيچكس به پشتش نمي رسد ، شايد نبايد دست بكشد و بر جستگي ها رالمس كند .
گفتم اگر لاغر شوم شايد راحتر معلوم شود ، شايد هم معلوم نشود ، شايد همين بود !
اما بعدش ترسيدم ، از اينكه با دستم حس كردمش ترسيدم ، نه اينكه فكر كني توانسته ام
همه اش را لمس كنم ، گفتم كه دست هيچكس به پشتش نمي رسد ، من فقط حرف اول را لمس كردم .اما بعضي ها مي توانند ، اين را در عكس ها ديده ام .
من نتوانستم همين كه دستم به حرف اول خورد تر سيدم و دستم را كنار كشيدم .اصلا چه ضرورتي دارم كه بدانم يا بخوانمش تو هم نمي خواهد دستت را بكشي گفتم كه ماهيچه هايم منقبض مي شود حتي لخت هم نمي شوم كه بتواني ببيني .اسم مرا صدا مي زنند نوبت من هم رسيد بعد از من نوبت توست . دستمال آماده است ، ماشين آماده است ، شايد ما همانيم ، گروه محكومين كافكا.

همزاد

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

من و نوبادی ، کس دیگری نیست ، نمی دانم صدای محسن چاووشی ست یا ...
فنجان چای و من و نوبادی میگه هر چی به ذهنت می رسه بنویس ،
می گم اگه کسی ناراحت بشه ؟؟؟؟
شب !!!!!!!!!! چی بنویسم ، پر از تردیدم !!
یه نفر تو مینی بوس خسته است !!
یه نفر خسته است تو یه اتاق 4*3 !!
یه نفر می خواد بره !! یه نفر می خواد بیاد !!!
یه نفر مرده !!
راستی کسی منو صدا زده!!
چرت و پرت میگم نه !!!فردا دارم میرم !!!
برو به جهنم ،
هاپو ، چاملی ، کورماز ، تنسی ، یله ، نوبادی ، حاجی فنج آزادی ، من ، همزاد ، شازده کوچولو ، پن ، پیازچه ، من . دات زن،مت ، من و او
یه مینی بوس !!!!
چقدر اسم تو ذهنم.........................
حنا

یاد

فروردین 83. در مسیر رفت به روستای مجن به هاپو گفتم که فامیلی‌اش از یادم رفته است! 4 سال بود که دورادور می‌شناختم‌اش اما فامیلی‌اش را از یاد برده بودم. کم‌کم در جمعی که بعدها شکل گرفت، او را بهتر شناختم. وقتی مطلبی نوشتم که می‌خواستم واکنش جنس مخالفم را نسبت به آن مطلب بسنجم، به سراغ او رفتم.
با سکوتی عمیق‌تر از آنچه فکر می‌کردم به نوشته‌ام گوش داد و در نهایت رضایت او مهر تاییدی شد بر چاپ نوشته.
دی و بهمن همان سال با دشواری هایش شروع شد. من و بیشتر کورماز ذره ذره زیر فشارهای درسی‌مان له می‌شدیم و به پیش می‌رفتیم. او، اما یک تنه بسیاری از مشکلات حتی درسی ما را به جان خرید. با وجود کمک و مهربانی‌هایش نمی‌توانستیم از کسی کینه ای به دل بگیریم! این خیلی ارزشمند بود.
ارتباطی حتی تلفنی یا مجازی با تنسی مقدور نیست!
فقط اینجا تونستم یادش کنم و بگم که یادش می مونم.



یله
من یک آدمم ، مثل _ همه آدم های دیگر که هر روز از کنار شان رد می شویم ، لباسهایم را تنم می کنم در آیینه نگاه می کنم همه چیز مرتب است ، بیرون می آیم و راه می روم .
تو مرا نمی بینی من هم تورا نمی بینم همینطور راه می روم به پاهایم نگاه می کنم خسته ام ، چند خیابان دیگر منتظرند باید همه جا رفته باشم ، از کناری می گذرم ، از کنارت می گذرم نه تو مرا می بینی نه من تو را می بینم .
کنار باجه روزنامه فروشی ایستاده ای ، کنارت می ایستم خودت را کنار می کشی و بعد می روی من به تیتر روزنامه ها نگاه می کنم و یکی را بر می دارم .
پارک خلوت است هیچ کس نیست توهم نیستی ، صفحه ها را یکی یکی نگاه می کنم هیچ خبری نیست روزنامه را می بندم ، در سرم تو را مرور می کنم .
سرم را پایین می اندازم وهمه اش به تو فکر می کنم ، سرم را بالا می گیرم تو از کنارم می گذری و دوباره نه تو مرا می بینی ، نه من تو را می بینم .
همزاد فروغ

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

ضرب المثلی است تو شهر ما (منظورم شهر هسته ها و نیسته هاست ) که میگه :
" حرف زدن بادبزن_ دل_"
تا چه اندازه می تواند این حرف درست باشد ؟! شاید وقتی گوشی برای شنیدن پیدا کنی ، گوشی آشنا به دردهایت ، شادی هایت ، گریه ها و خنده هایت و...
شاید هم هیچ وقت !!
به یاد میارم اون روزی که تو مینی بوس خرقان نشسته بودیم و برای یه صفحه در دنیای مجازی اسم انتخاب می کردیم، پر شور و پر انرژی !
صفحه ای از هزاران صفحه در دنیایی غیر واقعی که ماها رو از حال همدیگه با خبر می کرد !!
بعضی وقتها از سر زدن به این طرف و اون طرف خسته میشم ، دیگه جقدر از این و اون بدونی از سروش از بهنود از نبوی، ووو !!
فقط دلت می خواد بدونی که دوستات چطوری یه روزشون رو می گذرونن ،چطوری !!!می خوای بدونی که اونها هم تو رو به یاد میارن و از خودت می پرسی این هم تموم شد ؟؟
به نظر خیلی ساده میاد نه !!
می دانم همه ما خسته ایم بنا به شرایطی که هست !!!
ولی دوستان بگویید ،از دلتنگی هایتان از بلاتکلیفی هایتان از این روزهای ملال آور سنگین بنویسید !!
مگر نه اینکه اینجا برای ماست برای شنیدن حرفها برای با خبر شدن از یکدیگر !!
حنا

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

اندیشمند شصت ساله

عبدالکریم سروش شصت ساله شد. به قدری در این چند روز درباره او نوشته‌اند که من از این کار پرهیز می‌کنم و فقط به این اکتفا می‌کنم که زمانی، آنقدر شیفته اندیشه او بودم که تا مدت‌ها خوابش را می‌دیدم!

اگر دوست دارید درباره او بیشتر بدانید، می‌توانید به این و این از دکتر کاشی نگاه کنید. صفحه آخر روزنامه شرق در تاریخ 26 آذر هم به قلم قوچانی در اینجا است. علاوه بر این‌ها، سیدآبادی در هنوز یعنی اینجا درباره سروش نوشته است. اگر هنوز حوصله دارید، به اینجا بروید و نظر چند نفر را درباره سروش بخوانید. اگر خواستید به منبعی جامع درباره او و آثارش و نقدهای وارد شده به او دسترسی پیدا کنید، به اینجا بروید.

اگر همه را خواندید، حتما شب خواب سروش را می‌بینید!

یله

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

ما در جهانى زندگى مى كنيم كه حق و عدالت در آن راه ندارد

انگلستان نه دوستى دائمى دارد و نه دشمن دائمى، فقط منافع دائمى دارد
مقاله امروز شرق در صفحه دیپلماسی در مورد بمباران شیمیائی حلبچه بود
واقعاٌ نمی شد جهان بهتری داشته باشیم؟
پن
این وقت شب را خیلی دوست دارم! شاید هم چون همه خوابند این وقت را اینقدر دوست دارم. چند روز پیش به بچه‌ها گفتم که بیایید تاریخ معاصر مکتوب خودمونو(مثلا یادداشت‌های شبانه‌مان) را بی سانسور منتشر کنیم. مشابه این کار را سیا و سازمان اطلاعات انگلیس هم انجام می‌دهند که پس از مدتی طولانی، اسرار محرمانه کشورشان در رابطه با دیگر کشورها را منتشر می‌کنند.

امشب سراغ یادداشت 26 آذر سال 83 رفتم. هرچقدر تلاش کردم نشد که بی سانسور یا حذف منتشر کنم؛ اما به هر حال حال و هوای اون دوران را به مشام می‌رسونه.

اگه موافقید، این کارو بکنیم! مسیر دشوار و سودمندیه.


یله
اول می‌بایست آثار گه و کثافت صورت خود را می‌شست تا بعد بتواند خط ان چشم شهروند منتظر را به دقت زیر چشم او نقاشی کند! یک لایه از کثافات صورتش که شسته شد به سراغ شهروند این بار مشتری شده رفت. مشتری از خط ان خیلی راضی بود و برای جلسه بعد هم از او وقت گرفت.

سال‌ها گذشته است و او مشتری‌های زیادی برای خودش دست و پا کرده است. امروز اما گویی روز پایان کارش بود! گه عادی و قدیمی صورتش که سال‌ها نشسته باقی مانده بود، کبره بسته بود و کم‌کم به چشم‌های او رسیده بود. او امروز، دقیقا امروز کور شد. وقتی دوستاش به دیدنش رفتند، با افتخار تابلوهای افتخار دوران گذشته را نشانشان می‌داد!


یله

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

به كتابخانه آمده بودم كه كمي درس بخوانم !!
اين روزها اصلا حال و حوصله خوندن ندارم !! شايد باورتون نشه تو اين دو سه روزي چند دور ، دور شهر رو دور زدم و راه رفتم !!!ديروز هم ،كاري رو كه هاپو گفت اگه اينجا بود انجام مي داد كردم، پياده از خيابون امام ، بعد 22 بهمن از اون كوچه تنگه هم يه سمبوسه خريدم ،چقدر هم بد مزه بود !!!
بعد ميدون آزادي و فردوسي !!!و خونه .
خيلي خوب بود مخصوصا كه هوا ابر بود و بعد ازظهر جمعه !!
راستي اصلا براتون جالبه ؟ !! كه من يه بعد از ظهر رو چطوري گذروندم !! انگار حرفها تمو شده !!ازبچه ها هم خبري نيست !!
ولي بايد بنويسي ؟!! ( چقدر پراكنده گويي دارم !!‌)
خوب داشتم مي گفتم كه تو كتابخونه بودم كه چند تا مجله بر داشتم و شروع به خوندن كردم !!مجله گلستانه !
مي مي خلوتي شاعر بر جسته جهان كه ايرانيه و الان شعر هاش تو دنيا خوانندگان زيادي داره ! كمي راجع به بيو گرافيش نوشته بود كه متولد تهران و حدود شصت ساله ووقتي شش ساله بوده برا تحصيل به يه مدرسه شبانه روزي سپرده ميشه !!
يك شعر از شعر هاش روكه اونجا نوشته بود انتخاب كردم !! و به نظرم خيلي هم زيبا اومد گفتم شايد شما هم خوشتون بياد!
اندوه وار
شنيده نمي شوي ، صدا نزن اشك نريز.
ديده نمي شوي ، هيچ برگي بر شاخسار نمي جنبد .
بيرون اتاقت فقط راهروها و درها و آسمان .
تيك تيك ساعت شتاب گرفت ، كند شد نه بر اي تو،
كه بپرسي چرا ، فقط براي تيك تاك كردن به عقربه ها اعتماد كن .
سنگين و متين باش . منتظر نمان . كس نيست . صدا نزن . اشك نريز .
فريادها پژواك خودند ، پژواكها تنها به بالش خود بر مي گردند ، به سر چشمه خود .
بيرون اتاقت فقط راهروها و درها و آسمان .
روز را به خاطر آور ، روشني روز دروغ نمي گويد .
خود را با سايه هايت سر گرم كن . آسوده خاطر باش :
هيچ كس هوايت را ندارد . هيچ كس به فكرت نيست . صدا نزن ، اشك نريز .
اما روشنايي روز نمي پايد .
آفتاب بر آمده است تا وسعت يا س ات را نشان دهد .
بيرون اتاقت هنوز راهروها و درها و آسمان .
از من به تو : پژواك صدايت كه به سوي تو بازگشت ، آهي بكش .
و بگو : حق با توست زندگي نا هموار است .
مخاطبي نيست . صدا نزن . اشك نريز .
بيرون اتاقت ..............
( ماهنامه گلستان ، شماره 68 ، آبان 84 )
حنا

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴

یه آهنگ محلی ارمنی
چیز زیادی در بارش نمیدونم
حجمشو خیلی کم کردم ، ولی باز اگه مشکلی تو دانلودش داشتین کامنت بزارین
ممنون
پن

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

"پيش از آنكه به تنهايي خود پناه برم ...."

وقتي دوستانت را خسته تر از قبل مي بيني !
وقتي " پن "را مضطرب است و دل آشوبه دارد !!!
وقتي " هاپو " چشمانش ضعيفتر از قبل است ، صداي سرفه اش مو بر تنم سيخ مي كند وقتي در هواي گرم هنوز شالش آويزان است ، وقتي از آينده مي پرسد ، وقتي كه آينه ام مي شود ، وقتي ، وقتي ، وقتي ....
خسته ام اينبار خسته تر از هميشه ، مي دانم زندگي زيباست !؟برگان پاييزي !؟ صداي آب !؟ صداي!؟ پرندگان!؟ وووو
ولي من ديگر نمي توانم !!!!
" آغاز جداسري شايد از ديگران نبود "
حنا

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

تف هاي متوالي

تف هاي متوالي
تو اين جامعه هر بار رو آدم تف مي اندازند. خوشبين باشم ميشه بعضي وقتها رو آدم تف مي اندازند.مثل وقتي كه يك نوجوان (پسر) از روي كاميون روم تف انداخت.البته من نبايد از كنار كاميون رد ميشدم.من بايد احتياط مي كردم.
مادر: الان وقتي نيست كه بيرون بري. نميشه به جامعه اعتماد كرد.
خواهرم هم كاملا تاييد ميكنه.
من: من هم جزئي از اين جامعه هستم.
اون موقع من يك نوجوان بودم و خواهرم به سن الان من .الان من به سن خوهرم هستم و حرفشو قبول مي كنم .متاسفم كه نتيجه اين چند سال تجربه بي اعتمادي من به جامعه رو منجر شد.كافيه كمي فرد بالاتر باشه(حتي بالاي كاميون) تا از موقعيتي كه داره سوءاستفاده كنه. انگار همينطوره. اصلا خادم مردم هم نمونه اي از خود ما مردم است.
مثل رييسي كه در اداره سر ميزشه موقع سلات ظهر كه ميشه مي رود تا نماز بخونه بدون توجه به اينكه فرد پيري منتظره تا هرچه زودتر كارش راه بيفتد ولي هميشه براش دبر وقته.و هوا هم خيلي سرده تو اين سرما اين فردپير بيرون ايستاده .نمي دونم چرا بيرونه شايد خجالت ميكشه بياد تو.ولي واقعا بيرون بود. انگشتانش رو به هم گره زده بود.احتمالا به خاطر گره در كارش بود.آره اون موقع ديدم كه اين نماز گزار روي صورت من و اين فرد پير تف انداخت.البته فقط من داخل بودم.راستي شنيدم از وقتي فرشيدي وزير آموزش و پرورش شده نماز در اداره ناحيه اينجا الزامي شده. ...
يا مثل زمانيكه پسر كوچكي را به فرزند خواندگي گرفتند. اي كاش هيچوقت اين كار رو نمي كردند. وقتي فقط تو رو به عنوان يك عروسك آوردند همون موقع بايد مي ديدم رو من تف انداختند!
به هر حال ظاهرا در اين جامعه هميشه بر صورت انسانهاي بي دفاع تف مي اندازند. اگه جزء انسانهاي بي دفاع هستيد يادتون نره وقتي بارون اومد حتما زير بارون راه بريد آنقدر راه بريد تا هيچي روتو ن نمونه.
پيازچه

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

حادثه بسیار دلخراش است. هواپیمای نظامی_باربری که مسافرانش خبرنگاران شبکه خبر بوده اند!، به ساختمانی در شهرک توحید برخورد کرده است. مسافران هواپیما همه کشته شده‌اند و عده‌ای از ساکنان ساختمان نیز طعم مرگ را چشیده‌اند و تعداد دیگری نیز مصدوم شده اند!

وقتی خبر را خوب هضم می‌کنم و به سراغ اخبار تکمیلی تلویزیون می‌روم، بدون اظهار تاسفی از مسوولان هواپیمایی و یا استعفا و عذر خواهی مقامات مسوول، با این خبر مواجه می‌شوم:"احمدی نژاد، در رابطه با این حادثه هوایی، پیام تسلیتی به مقام معظم رهبری و خانواده شهدای این حادثه، صادر کردند."
متعجم که چطور در ام‌القرای کشورهای اسلامی اینقدر آسان صفت شهید را به کار می‌برند! آیا کشته شدگان تصادفات جاده‌ای نیز شهید هستند؟ آیا کسانی که در چند روز گذشته به دلیل هوای کثیف شهر تهران جان خود را از دست داده اند نیز شهید نامیده می‌شوند؟ مصداق تعیین شهید چیست؟ متولی این امر کیست؟
در این کشور صفت ها به جای فعل ها عمل می‌کنند!

آیا واقعا احمدی نژاد رییس جمهور ایران است؟ به جای اینکه به ما مردم این کشور تسلیت بگوید، به رهبری تسلیت گفته است که پس از چند ساعت از وقوع این حادثه، تاکنون اظهار نظر نکرده است! شاید در ام‌القرای کشورهای اسلامی، باید چنین حادثه‌ای را به فال نیک گرفت و از علائم ظهور امام زمان دانست!!!



یله

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

هر كاري مي كني كه كمي از گذشته تكرار بشه كمي از باهم بودنها و....نميشه !
دوستانم هر كدام به نحوي مشغولند و من كه انگار همه اش در گذشته مانده ام ، نمي توانم باور كنم كه هر چيزي دوراني دارد !
بيشتر تنهايي بيرون مي روم و قدم مي زنم و برايم لذت بخش هم هست !!
پياده از خانه تا ميدون آزادي و برگشت هم از خيابون فردوسي و شاه بيكيان !!
خش خش برگهاي پاييزي زير پايم از هر موسيقي لذت بخش تر است !! لذت راه رفتن در هواي سرد در جاي تاريك !!
اما آنجا هم به گذشته بر مي گردم دوستاني كه دوستشان دارم !!!
همه اين شهر كوچك برايم نشانه اي از شماست ! همه جايش !!
دلم برايتان تنگ شده !!
حنا

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

چه كسي از احمد شاملو مي ترسد؟

اولي:آقا شما احمد شاملوييد؟
دومي:نه!
:پس چرا به شما گير ميدن؟
:کي گفته؟ کسي به من گير نمي ده .
:خيلي خب . پس هيچ چي.
:يعني چي که هيچ چي؟ يعني شما نمي خواين نظر ِ من رو در مورد ِ عشق بپرسين؟
:نه . ولي اگه خيلي اصرار دارين بگين.
:اصرار دارم.
:خب بگو.
:عشق رازي است.عشق................... است. تازه عشق......................... هم است.
: آقا شما دارين زياده روي مي کنين. !
:مگه من درباره ي قيمت ِ سيب زميني حرف زدم؟
:نه!:پس چرا فکر مي کنين سياسي ام؟
:احمالن به شماره ي کفشتون ربط داره. 42 يه ديگه. مگه نه؟!
:... در باره ي قيمت ِ سيب زميني حرف مي زدم، آره، بعضي ها اعتقاد دارن عوض ِ سيب زميني ميشه چي توز خورد .
پس من اون وري ام.
:کدوم وري؟ منظورتون رو شفاف تر بيان کنيد! شما دارين به نوعي جهت گيري سياسي يا جريان اشاره مي کنين؟
:ببين! قضيه خيلي ساده است. گيرم ما هر چقدر هم که از لحاظ ِ مکاني و زماني به هم پيوسته و نزديک باشيم، باز هم دو وجه ايم از يک وجود. پس من به ناچار اون وري ام.
:آقا من حرفاتون رو نمي فهمم.
:يعني مي خواين بگين دارم سياسي حرف مي زنم؟
:شايد. در هر صورت احتمال داره.
:خب البته!:البته که چي؟
:البته که چي توز رو ترجيح مي دم. اما به شما گفتم چرا؟
:نه!
:يعني چي نه؟آقا شما چرا فقط بلدين نه بگين؟
:چون بلد نيستيم بعله بگيم.
:دليل ِ منطقي ايه.
:نظرتون درباره ي نشريات دانشجويي چيه؟
:به جاي ِ سيب زميني يا چي توز؟
:فرقي مي کنه؟
:شايد فرق کرد.
:چي با چي؟
: همه با هم.
:ديديد شما گرايشات ي کمو_نيستي داريد!
:کمو رو نمي دونم ولي رابطه م با نيستي بد نيست .
:ايني که گفتي يعني چه؟
:سياسي حرف زدم؟
:مگه در مورد ِ قيمت ي سيب زميني حرف زدين؟
:نه! ولي شما حرفاي ِ من رو نفهميدين .
:آقا ! اصلن بهتره براي سلامتي ِ خودتون م که شده ، از يه موضوع ِ بي مسئله تر حرف بزنيم.
مثلن آزادي ، دموکراسي ، حقوق بشر.... يا از اين جور چيزا.
:توپ فوتبال خوبه؟
:آقا شما از پرونده ي فوق محرمانه ي شماره الف/دج 166534738 ل ي مربوط به مفاسد ي اقتصادي ِ آقا زاده ي کد 53465430008 اطلاعاتي دارين. بهتون اخطار مي کنم. اين اطلاعات طبقه بندي شده است آقا!براتون گرون تموم مي شه.
:چي؟ توپ فوتبال؟ خب سه تا توپ پلاستيکي مي خريم جلد مي کنيم. خوبه؟:آقا بي خودي خودتون رو به اون راه نزنين. من ازتون مدرک دارم.
:چي!!!!!!... مدرک ِ چي؟
:شما شماره ي کفشتون 42 يه . مگه نه؟
:خب که چي؟ بعله!:ديديد اعتراف کردين!!

شازده كوچولو

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

در اين چند روز به هر سايت و وبلاگ خبري و غير خبري كه سر زدم سخنان متحير كننده احمدي نژاد سر تيتر همه شان بود ، سخناني كه همه را به تعجب واداشته !حتي مردمم عادي را !
و به قول ابراهيم نبوي چنان پر شور مقابل دانش آموزان بسيجي صحبت مي كند كه انگار رهبر يك جنبش ملي ست و براي طرفدارانش سخن مي گويد !
حرفهايش در سازمان ملل و جريان هاله دور سرش و چشمهاي حيرت زده اي كه او از آن فاصله ديده را همه شنيده ايد !
دوستم همزاد از رفتارش حرص مي خورد و همه اش مي گويد مردم ديگر كشورها چه مي گويند ، آخر او رييس جمهور ماست ؟!!
امروز به اين فكر مي كردم كه اين احمدي نژاد آنقدرها كه مي گويند هم بد نيست !
او واقعيت مسلم نظام جمهوري اسلامي ست ( دلم نمي خواهد پسوند ايران را به آن بچسپانم ) تمام آن بدون كم و كاستي !!!
لايه اصلي حكومت اسلاميشان رو آمده ، بگذار همه بدانند ! همانطور كه روشنفكران و اهل قلم مي گويند و مي نويسند ، قاتلان بر گشته اند !حالا بدون نقاب !!
نظام حكومتي ما، مرا به ياد ضرب المثلي معروف مي اندازد كه " بفرما و بنشين و بتمرگ " هر سه يك معني را مي دهد !
در نظام ما هم گاهي بفرماي خاتمي را داريم ( البته منكر كمي از خوبي هاي آن نمي شوم حداقلش كمتر آبرويمان ميرفت !) و گاهي هم بتمرگ احمدي نژاد !
كليت نظلام يكي است حكومت مرگ و سياهي و نابودي !!! همه قاتلان و چماق بدستان دهه شصت ، بدون هر گونه اظهار ندامت و پشيماني از گذشته شان ، حالا منتقد دهه هشتاد شده اند بدون اينكه بخواهند از آن دوره بگويند ، بدون ندامت و پشيماني !!!" سگ زرد برادر شغال "
برايم ديگر قابل فهم نيست كه مردم چه مي خواهند ، رفاه ، آسايش ، اسلام ، آزادي !! نمي دانم چرا اينقدر دوست داشتن مردم برايم سخت شده !!
ودر آخر به اين جمله معروف و قديمي ميرسم كه" آيا بايد كل را تغيير داد بعد به جزء پرداخت يا بر عكس !!! "
حنا

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

1) در این چند ماه گذشته اینقدر از عباس معروفی خوشم آمده است که می‌خواهم به زودی کتاب "سمفونی مردگان"اش را بخوانم. از تحلیل هایش استفاده می‌کنم و اینکه مانند بسیاری دیگر از نویسندگان ایرانی در خلا زندگی نمی‌کند، مرا به شوق می‌آورد.

2) امروز وقتی پخش مستقیم سخنرانی احمدی نژاد در جمع بسیجیان را دیدم، از اینکه چطور یک آدم می‌تواند با مشاهده جمعی نظامی اینچنین به خاطر احساساتی شدن سرنوشت یک ملت را با جنگ گره بزند، شگفت زده شدم! هزینه گزافی که روز به ‌روز با این ادبیات خشن به مردم تحمیل می‌شود، غیر قابل محاسبه است.

3) داستان به قدرت رسیدن نظامیان در دولت احمدی نژاد هر روز رنگی تازه به خود می‌گیرد. این بار قرعه صندلی قدرت غیر نظامی به یک نظامی (بهتر است بگویم سپاهی) به نام سردار ذوالقدر افتاده است. باید تمرین کنیم تا خودمان را نبازیم اگر تا چند روز آینده "سعید عسگر" ضارب حجاریان به عنوان معان وزیر یا حتی وزیر نفت وارد کابینه شود!

4) حدود 50 درصد مردم آلمان حداقل عضو یک NGO هستند. دموکراسی حق کشوری است که طالب آن است. آزادی که مسیر هموارتری با دموکراسی خواهد داشت، امری اکتسابی است؛ طالب آزادی هستیم؟
freedom must always be conquered


یله
جمعه با دوستان خرقان بوديم .
خوب بود ، دوستان جديد و جمعي جديد غير از همزاد و شازده كوچولو و نوبادي و من !!!
"دلم گرفته ، دلم عجيب گرفته ..."
حنا

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

پر توان نيست ! ديگرپر انرژي نيست كه براي پيدا كردن دارو براي كسي كه معلوم نيست زنده مي ماند يا نه روي برف بدود !
ديگر رمقي برايش نمانده ، تمام انرژي اش را دو سال پيش يك جا از دست داد !
آخر او يك زن قدرتمند نيست !! او نمي تواند بگويد بچه اش دارد به دنيا مي آيد ، او شرم دارد از موي سفيد مادربزرگ ، او اعتماد ندارد حتي به خودش !!!! ( انگار همه ما به همه اعتماد مي كنيم ولي وقتي نوبت ما مي شود ؟!)
او خرد نشده ، بلكه له شده ! او يك زن قدرتمند نيست !!
آرام راه مي رود ، آرام مي نشيند ، آ رام راه مي رود و دوباره آرام مي نشيند ! آرام مي خندد ( مدتي است كه نخنديده ) و آرام آرام مي گريد !!!!
چشمانش مرا با خود به گذشته هاي نه چندان دور مي برد، به ياد ..... نيست !!!!؟
طنين صدايي كه در من مي گويد قدرتمند ظاهر شو با تمام آن و بدون هر وابستگي ، ولي قدرتمند
نيست- -- م !
چين هاي صورتش ! دستم را بر گونه ام مي كشم !!
- مي داني هيچ اتفاقي !! هيچ هيچ !( ياد هيچ هاي پرويز تناولي مي افتم ! چقدر هيچ در اين دنيا ست !!)
از حمام خانه صدا مي آيد ، از تمام خانه صدا مي آيد !
كتاب شعر را بر مي دارم و كمي فروغ مي خوانم :
" چرا نگاه نكردم ؟
انگار مادرم گريسته بود
آنشب كه من به درد رسيدم و نطفه شكل گرفت
آنشب كه من عروس خوشه هاي اقاقي شدم "
حنا

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

تق تق ، صداي سنگ ، رد مي شوم و مي بينم پيش خود مي گويم كسي در را باز نخواهد كرد ، مي خواهم بلند اين را بگويم ، بگويم كه اينقدر سنگ را نكوب قرارنيست كسي در را باز كند ، اصلا كسي نيست كه در را باز كند ؟!
عينكم را مي ترسم از چشم هايم بر دارم اگر بر دارم زن چشم هايم را مي بيند ، خوبي عينكم اصلا اين است كه زن نمي تواند چشم هايم راببيند ، صورتم كمي كشيده مي شود اما زن نمي تواند اين را بفهمد !!
كنار پيرزن مي نشينم ،موهاي سفيد و چروكهاي صورتش خود من هستند !!!
مهربان است پول را ازدستم مي گيرد و كرايه ام را مي دهد حالا من به جبرانش كنارش مي نشينم ، سنگ را بر نمي دارم فقط دستم را مي گذارم .
پسر ها مي خندند و من فقط عينكم را جابجا مي كنم !!!
راننده تاكسي تا مرا مي بيند مسيرش را عوض مي كند ، مي نشينم زن و دختر بچه زيبايش هم مي نشينند ، چروكهاي صورت دختر بچه و آن دندان طلايش آزارم مي دهد !!
تق تق ، صدا مي زند كسي اما اينجا نيست كه جواب بدهد من دستم را آرام مي كشم ، سنگها به هيچ كار ي نمي آيند !!
تاكسي دور مي زند شلوغ است !
مردها يك طرف زنها يك طرف ديگر !
تا در باز شود و هيچكس بيرون بيايد زن خم شده انگار ترك بر داشته يا شكسته باشد مثل در ختهاي خانه مان كه پدر با يك چوب نگهشان مي دارد !
زن ديگري زن را نگه داشته تا نيفتد من فقط نگاه مي كنم و دوباره صورتم كشيده مي شود !!
نه زن ، نه دختر ، نه راننده هيچكدام نمي فهمند ؟! تاكسي مي چرخد و زن كناري چيزي زير لب زمزمه مي كند!
اينجا قبرستان است !!

همزاد فروغ
راستش ديگر نمي دانم از چه ، كجا و چطور بنويسم ! يا حتي ديگر از خودم هم ؟
بعد از كشمكش هاي دروني كه با خودم داشتم انگار كمي آرامتر شدم جواب سوالات خيلي ساده را نمي توانستم پيدا كنم ، در صورتي كه همين سوالات قبلا به صورت تئوري برايم براحتي قابل حل بودند . اما در عمل خيلي سخت و مشكل و غير قابل حل!!!!!!!!!!
خوشحال باشم يا ناراحت؟؟؟!!
او ضاع دور و اطراف هم كه خودتان بهتر از من خبر داريد هر روز ايران در يك گوشه اين دهكده محكوم به نقض حقوق بشر وووو...
ميشه و به قول معروف " هر دم از اين احمدي ن‍ژاد بري مي رسد ."
از اين هم بگويم كه ديگر براي خرقان رفتن هم بايد اضطراب داشته باشيم !
- يه جوري بريم كه جلوي محوطه پياده بشيم و سريع بريم تو تا كسي مارو با هم در حال پياده روي نبينه !!
حالا با اين اوضاع كيه كه از رو بره قراره جمعه بريم و جاي همتون هم خالي !!! خاليه خالي!!
در مجموع باز هم همه چيز خوبه چون هستيم و هنوز نگران هم ميشيم و منتظره همديگه ايم !!
حنا

ياد

هفت سال از آن روزهاي مرگبار پاييزي گذشته است .
هفت سال پس از ان روزها كه جامعه در پي حقيقت مرگ انان بود ، روزهاي سختي فرا رسيده است .
برگزاري مراسم يادبود مقتولا ن ممكن نيست اما چشم بگرداني مي بيني همفكران آن محافل خشونت دوباره بازگشته اند .
اما اين همه باعث نمي شود فروهرها ، مختاري ها و پوينده ها از يادها بروند همچنان كه اكبر گنجي و سلطاني ها و زرافشانها كه جرمشان دفاع از حقيقت بود وبه زندان افتادند از يادها نمي روند .
يادشان گرامي باد
حنا

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

پایان مقدس

1) رسم بر این است که زائران برای سرگرم شدن و بیکار ننشستن در امامزاده‌ها به حاشیه‌های مفاتیح و ادعیه پناه می‌برند. "بنابراین هرکس این عبارت را می خواند، ده بار از روی آن بنویسد و . . . " نمونه‌های مشابه این جمله را ما زیاد دیده‌ایم و حتی صندوق پستی خانه‌هایمان نیز از برگه‌هایی با این محتوا در امان نیستند!

2) زمانی که مهاجرانی وزیر جنجالی دولت خاتمی نقدی بر کتاب آیات شیطانی سلمان رشدی نوشت، منتقدان جرات نداشتند بیان کنند که نقد کتاب بدون وجود خود کتاب بی معنا است. به هر حال در آن سالها اولین و آخرین نوشته درباره کتاب آیات شیطانی همان کتاب بود!

3) عالمی فرهیخته کتابی می‌نویسد که به دلیل ارزش علمی آن سروصدا می‌کند. شیخی از شاگردان استاد بر کتاب حاشیه می‌نویسد و کتاب شیخ چون حاشیه‌ای بر کتاب استاد است طرفدار پیدا می کند و کتاب استاد از نظر مخاطب در جایگاه بعدی قرار می گیرد!

4) نزدیک‌ترین مسیر بهترین مسیر است! این را در قضیه‌ای به نام حمار سالهاست که به دانش‌آموزان در مدارس می‌آموزند.

5) ساده‌گزینی و انتخاب دم دست ترین گزینه ها آفتی است که گریبان‌گیرمان شده است. به قول یکی از دوستان انتخاب بهترین و نه نزدیک‌ترین مسیر در زندگی مهارتی است آموختنی که در مدرسه به ما نیاموخته اند و به کودکان امروز نیز نمی‌آموزند!
اگر چه برای تولید محصولی از نقطه A شروع کرده‌ایم و در پایان به نقطهZ رسیده‌ایم؛ قضاوت کردن فرایند تولید بر اساس محصول که Z است، خردمندانه به نظر نمی‌رسد. فرایند متشکل از 26 مرحله بوده است که تحلیل بر اساس نقطه پایانی یا Z راهی است به سمت تقلیل داده‌ها و نیز ارزیابی شتابزده!
هنر حاشیه‌نویسی هنری زنده و تحلیلی بالا محور و پایان محور تحلیلی مقبول است!



یله

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

نشنیدن گفته هایی که باید گفته می‌شده، خیلی دردناک‌تر از گفته هایی است که شنیدنش برای ما عذاب‌آوره!

امروز خیلی خوب بود. همین. بیشتر از این نمیشه اینجا نوشت!

یله

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴

نمی‌دانم درباره این تروریسم علنی چه باید گفت!

در کشورمان مخالفانشان را علنی کشتند و علنی به زندان می‌افکنند و در خارج از مرز مخفیانه شهروندان یک کشور را از صحنه روزگار محو می‌کنند. این چه بیماری پر سابقه‌ای است که "هر که با ما نیست، بر ماست" ؟!

شاملو گفت:

تو نمی دانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه‌ی یک شکست نمی‌نالد
چه کوهی‌ست!

تو نمی‌دانی نگاه بی مژه‌ی محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می‌شود
چه دریایی‌ست!

تو نمی‌دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده‌ است
چه زندگی‌ست!

تو نمی دانی زنده‌گی چیست، فتح چیست
تو نمی دانی ارانی کیست
.
.
.

ابتدای شعر "قصیده برای انسان ماه بهمن" از دفتر قطعنامه /بهمن 1329


یله
با ديدنش دلم هري ميريزه ، معلومه حالش خوب نيست !! نگرانه !
- بدنم از داخل داغ شده ! بايد برم چند تا كدئين بخورم !!
اين خيلي بد كه نتوني كاري بكني! خيلي بد !!! مي دونم يله كلاس زبانه ، مي گم به محسن زنگ بزن ببين چي مي گه( بعضي چيزا كه تقسيم مي شه خيلي بهتره !) .
- چي گفت ؟
آره واقعا قدرتمندند ! انگار نمي شه كاري كرد ! شايد همون پخش فيلم رو داشته باشيم !!
حالش خوب نيست اين خيلي نگرانم مي كنه !
مي خواستم از بيروني كه ديروز رفتيم چيزي بنويسم ولي اصلا دل و دماغش رو ندارم !
واقعا داره يه كودتا ي آروم اتفاق ميفته ، حس مي كنم داره مثل اوايل انقلابي كه مامانم تعريف مي كنه مي شه كه حتي كلمه- انژي جنبشي- مامانم رو نگران مي كرد !اون موقع هايي كه بچه ها هم اسمي نداشتند و بچه جنبشي يا بچه حزب الهي صدا مي شدند !
حنا
فكر مي كردم قضيه ساده تر از اين حرفا باشه. مرگ يك انسان ِ نظامي يا غير نظامي ،اوني كه در نزد خداوند به جان ارزد ،هميشه برام يه فاجعه بود و مرگ هر انسان جهاني فرو ريخته، نابود شده!. من گفتم .ولي همين حرف ِ ساده رو هيچ كس نفهميد.
هيچ كس...
من هم نمي فهمم .
اين كه يه بچه ي 7-8 ساله به جرم عقايد ِ پدر و مادرش محكوم به نبودن ِ. اون بايد از اين دنيا حذف بشه .خودش و دنياش. انساني كه جهان اي است. نمي خوام قضيه رو بي خود رومانتيك كنم تا مثلن ياد ِ فرياد ِ هراس ِ دم ِ مرگ تو چشم هاي 7-8 ساله بي افتين. نمي خوام... نمي دونم چي بگم.
روزِ سه شنبه همين هفته 23/8/84 فرار ِ تو دانشگاه صنعتي شاهرود ِ يادواره ي شهداي استشهادي ِ فلسطين برگزار بشه. وبعد در پايان جلسه از علاقه مندان واسه شركت تو گردان هاي حملات ي استشهادي(انتحاري) ثبت نام كنن. اگر چه اسم ِ اين جريان به نام ِ بسيج ِ دانشجويي ي ولي دسته ي قدس ِ سپاه و دار و دسته ي مصباح همه كارن . قراره تالار ِ شقايق ها رو از شب قبل در اختيار شون بذارن و كل ي اجراي برنامه رو هم اونا در دست بگيرنِ. حتي تا حالا سخنران جلسه سردار قاسمي ِ معروفه.
كسي مي دونه اين جا چه خبره ؟ اين ثبت نام ها واسه كلاس هاي خياطي يا گل دوزي نيست. ببينيد؟ قضيه همين قدر مسخره است يا من بي خودي ....
در و ديواراي دانشگاه و كه نگاه مي كنم تو سرم مي كوبن: " فلان قدر كشته توسط ي فلان قدر از شهداي استشهادي" و مثل ِ يه پوستر ِ رنگي ، از تفاوت ِ عدادا به خودشون مي بالن. 55000 كشته و زخمي صهيونيست در برابر مثلن 80 شهيد ِ استشهادي.
عكس ِ زن ِ 22 ساله ي فلسطيني با بچه اش و حرف هايي كه با مسير هاي دانشگاه دور سرت چرخ مي خورن. هيچ حرفي از اين نيومده كه تو اين حملات نظامي ها كشته و زخمي شدن.چيزي كه مهم ِ مرگ ِ ...
نمي دونم من واقعن نمي فهمم. من براي مردم اين جا عجيبم. حرف مي زنم ولي هيج كس حرفم و نمي فهمه.
خدارا! خدا را!...
شازده كوچولو

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

فراز، فرود؛ سرد، گرم؛ خشک، خیس؛ بالا، پایین؛ چپ، راست؛ ...، ...؛ ...

چرا؟! چرا آنجا که بهشت وجه المصالحه بازی‌ بی‌شرمانه‌ای نمی‌شود، درجهنم را به نشانه احترام می‌‌گشایند؟ در این بازی ناعادلانه، تن دادن به بی‌شرمی مورد پسند است و گزینه ای دیگر نارواست!



یله

از قهرمان شدن گنجی می‌ترسم

چه گنجی زنده بماند و چه بمیرد، به عنوان یک قهرمان در تاریخ سیاسی کشورمان نامش ثبت خواهد شد؛ اما تلاش نکنیم گنجی اینگونه به یک قهرمان تبدیل شود. قهرمانی که با ظلم یک ظالم و اثبات مظلومیت‌اش قهرمان شود، در تاریخ کم نداشته‌ایم و گنجی را اینگونه نخواهیم! به راستی اگر ظالمی چون یزید وجود نمی داشت، امام سوم شیعیان به چنین جایگاهی در تاریخ اسلام دست پیدا می‌کرد؟

نمی‌دانم چرا مظلوم‌پرستی متاع با ارزشی در کشورمان به حساب می‌آید! گنجی قهرمان است اما نه به دلیل ستم هایی که بر او روا داشته اند بلکه به خاطر کشف حقیقت و شجاعتی است که در افشای قتل روشنفکران دهه 60 به خرج داده‌است. گنجی قهرمان است چون او اولین کسی است که به طور جدی به مساله جمهوری خواهی در ایران پرداخته است و هزینه سنگین "مانیفست جمهوری خواهی" اش را به جان خریده است. گنجی قهرمان است چون نماد شجاعتی است که سالهاست در محافظه کاری ایرانیان نقطه روشنی به حساب می‌آید.

اما باز هم از قهرمان شدن گنجی می‌ترسم! در سرزمینی که نویسنده‌ای به خاطر نوشتن مقاله های انتقادی اش قهرمان شده باشد، زیستن توام با نکبت است، چرا؟ داستان گنجی به ما شناخت می دهد. شناخت افراد جامعه منهای او. شناخت انفعالی که گنجی را قهرمان می‌سازد. شناخت من و شناخت انفعال من.
از قهرمان شدن گنجی می‌ترسم.

یله

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

هوا سرد است ، خيلي سرد !
آنجايي نشسته ام كه هميشه براي تماشاي غروب آفتاب مي نشستم !!
صداي آب !! اينجا تقريبا هيچ كس نيست !!!
همه چيز زيباست بهشت رنگها كمي آن طرفتر است فقط بايد سرت را بچر خاني تا ببيني !! زرد ، قرمز، سبز ، نارنجي ، آبي و...
سرماي لذت بخشي كه در عمق جانم نفوذ كرده !!
هوا لذت بخش است ! باران نرم نرمك شروع به باريدن مي كند و من همچنان نشسته ام !
خرقانم !!! تنهايي ام را در آن لحظه خيلي دوست داشتم !!
ولي همه آنجا بودند !!!!
حنا
مردد است برود يا نرود رد شدن از جوي مشكل است و سنش زياد! كه ترديد را بيشتر مي كند ، من اما شك نمي كنم جلو مي روم و دستم را دراز مي كنم ، لبخند مي زند و رد مي كند ،
- به خودت كمك كن و موهايت را بپوشان .
لبخند مي زنم و رد مي شوم .
در ميني بوس غوغايي به پاست ، قانون تنازغ بقاست ، در گيري چنان بالامي گيرد كه پير زن و پير مرد روي نيمكتهاي چوبي وسط جاي مي گيرند .
دوباره جلو مي روم ، مي خواهم لااقل نيمكت را به انتهاي اتوبوس بياورم تا با ترمز به وسط پرتاپ نشوند و چيزي مي گويد كه نمي فهمم اما رد مي كند ، مي خندد و همه مي خندند ، من لبخند مي زنم !
مرد كناري مي گويد : لازم نيست خوبي به خيلي ها نيامد ه.
مرد درست مي گويد يا نه؟
پيرزن تا سه ساعت بعد همچنان روي نيمكت نشسته است !
وقتي مي خواهد نان سنگك بخرد زمين مي خورد و هيچ كس توجه نمي كند !هيچ كس از حالش نمي پرسد ، حتي به بهانه نان كه در نظر خيلي ها مقدس مي آيد هيچ كس خم نمي شود !!خودش نانها را از روي زمين جمع مي كند و خودش را !!!
من مي گويم حرفش را بايد زد ، نمي شود قضاوت كرد كه چه كسي لبخند مي زند و رد مي كند ، چه كسي مي خندد و رد مي كند، چون آنجا يك نفر روي زمين افتاده ، كسي كه منتظر است تا يكي دستش را بدون قضاوت داراز كند !!
همزاد فروغ

پس خوراند فرم ارجاع


دارم به سقوط چند ماه پيشم فكر مي كنم
اينكه آدم هر لحظه ممكنه سقوط كنه ولي مهم نيست . آخه به چه دردي ميخوره .فراموش كن

همون پس خوراند خيلي بهتره. آخه پس خوراند رو درست كردي.فرم را چيكار ميكني .فرمو درست كردي ارجاع رو چه ميكني.همه اينها را هم درست كردي آدمهايي رو كه در ذهنشون هيچ چيز اصل وجود نداره را چه ميكني؟ نميدونم به مسجد عربي برم يا به پارتيهاي غربي شكل." اگه بخواين براي اين مجلس گريم عربي مي كنيم كه پونزده هزار تومن ميشه
"
دارم به صداي خواننده كرد حزب پ كاكا گوش مي دهم .از دل پر دردش مي خواند يعني وقتي مي خواند ميفهمي كه دلش پر از درد است.هوار… .6 بار با گفتن هوار دل آدمو از جا مي كنه
خيلي وقت پيش در دفترم(در تله تاتر جاده اي به سوي كعبه كه شبكه 4 نشون ميداد السا در جايي به هلن مي گه كه من هيچي ندارم كه مال خودم باشه اول نفهميدم چي ميگه ولي بعد براي لحظه اي حسش كردم اما الان ميبينم كه اشتباه بوده .احساسمو ميگم.شايد داشتن همين احساس براي اين بوده كه ميخواستم چيزيو براي خودم داشته باشم.).به هر حال در اين دفتر وقتي در مورد زندگي و هستي نوشتم كمي ترسيدم. چون ديدم هيچ كدامش با وجود انسان بودنم جور در نمياد.نميدونم ميشه هر دو را داشت يا نه.قبلا سعي ميكردم به هستي بچسبم چون ظرفيتم خيلي بالاتر از الان بود.ولي حالا با اين ظرفيت پايين و اين دروغهاي زيبايي كه در اطراف انسان وجود داره تقريبا مي بينم كه به هيچ كدومش اعتقاد ندارم .ولي به آرامش در ياس مطلق (از سي دي كنفرانسهاي شريعتي كش رفتم!)عقيده دارم .تلاش بدون هيچ چشمداشتي.شايد هم حرف مفت ميگم
.
انگار بجاي اينكه بيشتر براي وبلاگ بنويسم براي خودم نوشتم .ببخشيد اگه خيلي به درد وبلاگ نمي خوره

پيازچه
هر كاري هم كردم اين نقطه ها نيومدند سر جاشون.واسه هين كلا از نقطه هاي آخر خطها صرف نظر شد

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۴

باران که نماد پاکی است، این بار باعث ایجاد ترافیکی شده است که گویی تا نیمه شب هم روان نشود! در مرکز شهر بر سر زودتر سوار اتوبوس شدن، هر هزینه‌ جانی‌ای پرداخت کردنی است. در چهار راه ولی عصر و در اوج ترافیکی که یک افسر به راحتی می‌تواند آن را سامان بدهد، حتی یک مامور راهنمایی و رانندگی هم حضور نداشت!


او گفت:"چه بهتر! بگذار مردم ناکارایی و حماقت این مرد را ببینند و متوجه شوند که به چه کسی رای داده‌اند و راهی دیگر را در پیش گیرند."
آن یکی پاسخ داد:"چه می‌گویی؟ آیا آنها که به او رای داده‌اند با این شرایط ایجاد شده به آنچه مطلوب است، تن خواهند داد؟ آیا جایی را سراغ داری که از فلاکت، بدبختی، فقر، جنگ، جهالت، بی‌نظمی، پرخاشگری، انقلابی‌گری و ... به دموکراسی، نظم، رواداری،مدارا، مدنیت، احترام به حقوق دیگران و ... رسیده باشند؟ "
نفر سوم نگاهی به آن دو کرد و گفت:"امروز چند شنبه است؟"


یله

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴





به همین خاطر اینقدر دوست داشتنی هستند.... خیلی خوشگل فکر میکنن... حالا خدا نه! یه نامه به کسی که شاید بتونه جواب سوالاتونو بده... خیلی سخته نوشتنش...!!


راستی قرار سیزدهم چی شد؟ جور شد؟ رفتید؟

کورماز

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴


يادم نمي آيد چه كسي بود ، يادم نمي آيد كجا و حتي فراموش كرده ام زن بود يا مرد ، تنها به ياد مي آورم كه از نقص هايم برايش گفتم ، از خود خواهي ها و عيب هايي كه شايد هيچ كس جز خودم به آنها پي نمي برد .
به پايين نگاه كردم و گفتم حسن من در اين است كه لااقل مي دانم چه نقص هايي دارم ، راست در چشمانم نگاه كرد و گفت : شايد حماقت تو بيش از آنهاست ، دانستن و عمل نكردن حماقتي بيش از ندانستن است ، آنكه نمي داند چگونه مي تواند بر مبناي ندانسته ها رفتار كند. من فقط به بالا نگاه كردم و هيچ نگفتم !!
همزاد فروغ

شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۴

آزمون

1) درباره سنجش میزان فاصله فکری مردم با حاکمیت از چه آزمونی استفاده می‌شود؟ آیا میان اکثر مردم از یک سو و حاکمیت از سوی دیگر اختلاف فکری یا عقیدتی وجود دارد؟ اگر در تاکسی و محاوره‌های اجتماعی عادی با موج مخالفت‌های متنوع نسبت به حاکمیت روبرو می‌شویم، آیا این مخالفت‌ها جدی و قابل تامل هستند؟

2) به نظرم درباره پرسش‌های بالا کار پژوهشی قابل توجهی_ حداقل در رسانه های عمومی_ انجام نشده‌است. پاسخ به پرسش‌هایی از این قبیل ما را به تحلیل درست‌تری از آینده تاریخ سیاسی، اجتماعی کشورمان رهنمون می‌سازد.

3) شاید ریشه‌ای‌ترین و خصوصی‌ترین باور یک شخص، باور دینی او باشد. به نظرم برای پاسخ به پرسش های از نوع مورد اشاره در بالا، توجه به دین به عنوان یک مقوله بنیانی اهمیت زیادی دارد.

4) چند سالی است که تعیین روز عید فطر به ماجرایی بحث‌انگیز بدل شده‌‌است. نتیجه هر چه باشد، تفاوت چندانی نمی‌کند؛ اما به این اندیشیده‌ایم که تقریبا تمام روزه‌داران، آن روزی را عید فطر می‌دانند که رهبر از طریق رسانه‌های عمومی اعلام می‌کند؟ چگونه است که حتی مخالفان سیاسی رهبر و نهاد های انتصابی و شبه انتصابی این چنین در این باره و امور مشابه مذهبی به افراد و نهادهای ذکر شده رجوع می‌کنند؟!

5) معتقدم شباهت شیوه دین‌داری اکثر مردم از یک سو و رهبران دینی، سیاسی از سویی دیگر، آزمونی بسیار کارگشا و کاربردی است. توجه کنید که از تفاوت دین‌ها سخن نگفتم، چراکه آن را خیلی در این آزمون دخیل نمی‌دانم و تاکید بر همان شیوه های فقهی، اعتقادی یک دین است.

6) چون این محیط را برای بسط این موضوع مناسب نمی‌دانم، خیلی خلاصه منظورم را بیان کردم.
اگر در این‌جور نوشته ها، زبان رسمی و گه‌گاه از بالا می‌شود، مرا ببخشید.


یله
مدتها بود كه براي ديدن يك فيلم تا نيمه شب بيدارنمانده بودم ، فيلم سينمائي پنجشنبه شب با نام JFK .ماجراي باز خواني پرونده قتل جان اف كندي كه در سال 1963 اتفاق افتاده بود، بعد از سه سال توسط دادستاني به نام جيم .
ديالوگهاي دادستاني كه به دنبال كشف حقايق بود برايم خيلي جذاب بود ، چيزي كه به قول خودش هيچ وقت در ظرف زمان خودش به دست نمياد و جيم ( داداستان ) بايد به پسرش ياد بده كه هميشه به دنبال حقيقت باشه و در اين مورد شايد در سال 2038 تمام ماجرا فاش بشه!
در جلسه آخر محاكمه -محاكمه اي كه شكست خورد - جيم يك جمله خيلي زيبا رو به حاضران گفت ، كه من اين متن رو بيشتر به خاطر اين يك جمله نوشتم ،" ميهن پرست واقعي كسيكه از مردمش در مقابل دولتمردانش حمايت كنه ."
حنا

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴

يك دانه از رو يك دانه از زير و يك پيچ !
همه چيز در ذهنم بافته مي شود ، آينده اي كه هنوز نيامده و گذشته اي كه خيلي وقت پيش از روي ميل سر خورده و در رفته !
رنگش آبي است ، اما گذشته را نمي دانم بگويم چه رنگي دارد همه رنگها را ؟ همه اش به فكر زيباييهاي گذشته باشم ؟
آينده پر از شك و ترديد و هراس !
راستي حال كجاست الان كجا هستم ؟
يك دانه از رو يك دانه از زير يك پيچ ! مامانم ميگه اينطور قشنگتر مي شه !
" تو هستي پيچ اضافي آوردم "
همه چيز ساده برايم پيچيده است !!
تنهايي اتاقم زير نور ضعيف چراغ مطالعه و صداي حسين پناهي چقدر دلنشين تر شده !!
" كش يعني سر درد
كش يعني تكرار"
همه چيز تكرار مي شود ، من ، تو ، او و رج هاي بافتني كه تكرار مي شود !!
رنگ آبي ؟!
دلم براي دوست نقاشم تنگ شده بعضي وقتها دلم مي خواست مي توانستم كمي مثل او باشم !
راستي چرا پرسيدم !!
" ما چرا مي پرسيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم "
حنا
یک هفته از شنبه تا جمعه برایم آواز خواندی. اگر چه آوازهای اواسط هفته برایم لذت‌بخش نبود، آوازهای آخر هفته نوید دهنده مرگ و رنجش بود. آوازهای اوایل هفته‌ات را دوست می‌دارم و ارج می‌نهم‌شان.


یله

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

از این پس چمن خنک میدونی که شرق تهران بود را بیشتر دوست خواهم داشت.
یک قرار خیلی ساده ولی لذت بخش... .

solo piano گوش می‌کنم و از اینکه لحظاتی با آرامش کتاب می‌خوانم و به گفته‌های رییس جمهوری که از یک کودک فقط تحلیل هایش را به ارث برده است، نمی‌اندیشم، شادمانم!!!

در سرزمینی همه کورند، کوری سفید؛ همه چیز را سفید می‌بینند و کورند. هر کور محق است در هر جایی که دوست دارد مدفوع کند و از هر جایی که دوست داشت غذا بخورد و هر که را ندیده پسندید، به آغوش بکشد! تصاویر رمان کوری پیش چشمانم است و به سرزمینی می‌اندیشم که با همه زیبایی هایش به گندابی بدل شده است که باید خیلی مراقب بود تا پا بر مدفوع دیگری یا حتی خودت نگذاری!

داستان اینجا به پایان نمی‌رسد! اینکه به طور متوسط در 11 ماه گذشته هر سهامدارایرانی (از مجموع 2.5 میلیون سهامدار) حدود 3 میلیون و ششصد هزار تومان از دارایی‌اش کم شده است، چندان مهم نیست! دوستت می‌دارم را به قیمتی بسیار ارزان می‌فروشند و در رکود این بازار حقیقی، شغل کاذب عاشق پیشگی و دوستت دارم‌ها مشتریان با ارزشی دارد. حجره های این بازار خوراکی را می‌فروشند که به مدفوعی منجر می‌شود که در خیابان پا بر آن می‌گذاریم!


یله

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۴

اول امیرکوچولو کنار پن پارک وی، بعد یله یه کمی جلوتر از خونشون، بعد نوبادی وسط میدون جمهوری، بعد هاپو کنار اتوبان(رسالت غرب)، بعد هم جودی الاف-درست نوشتم؟- توی شلوغی میدون تجریش که با چشمهای تیز بین مسافر کوچولو شکار شد... ، صحبت با تنسی...........
روز فوق العاده ای شد... جای خیلیها خالی بود.

کورماز

درست مثل هفت سال پیش بود!

درست مثل هفت سال پیش بود! همان صورت، همان مدل مو، همان سن و حتی روی همان صندلی مخصوص خودش نشسته بود! داشتم از خوشحالی پر در می‌اوردم. البته کم کم متوجه شدم که او من را نمی‌بیند و فقط من او را می‌بینم! بقیه بچه‌ها هم بودند.
درست مثل هفت سال پیش بود! همان کلاس، همان مدرسه. آه! چقدر عجیب و حتی احمقانه بود.

امروز پس از اینکه سه روز با دوستان نسبتا قدیمی‌ام بودم، خواب عجیبی دیدم!
درست مثل هفت سال پیش بود! دوستانم در کلاس نشسته بودند و سیر تماشایشان کردم؛ خیلی زود از سیر تماشا کردنشان سیر شدم و از خواب پریدم!
آخه می‌دونی چیه؟! من از کل 12 سال تحصیل در مدرسه فقط 2 تا عکس دارم! یکی مربوط به دوره دبستان و یکی هم اول راهنمایی! شدم مثل کسی که در به در به دنبال گذشته گم شده‌اش می‌گرده!
اما این دوستم که اسمش را هم به خاطر نمی‌اورم، درست مثل هفت سال پیش بود!


پاینده ایران
یله

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴


نانرل موتسارت پیش از تولد برادرش متولد شد وتا سال 1829 زیست . او بعد ها تمام توان خود را صرف نواختن هارپسیکورد کرد . حتی گفته میشود نوعی حسادت برادر خواهری موجب شد تا والفگانگ موتسارت در فکر پیشی گرفتن از وی بوده باشد....البته نکته ای دیگر در اینبین می تواند سوال برانگیز باشد ، تاکید لئوپه بر استعداد غیر قابل تصور ولفگانگ از چه جهت بوده ، در حالی که اسناد نشان می دهد در آن دوران نانرل ، در نواختن پیانو از برادرش درخشانتر بوده است .....یکی از ایراداتی که به لئوپه گرفته می شود این حس برتر باوری مردان است که موجب شد دختر نابغه اش یعنی نانرل را از بالندگی هر چه بیشتر محروم سازد ، چرا که در مخیله پدر اساساً اینکه دخترش به موسیقیدانی جهانی بدل شود امری محال به نظر می رسید...... این بار که یه نوار فروشی دیدین برین تو ، فلوت سحرآمیز موتسارت رو بگیرین ، لذت ببرین و به حماقت بشر بلند بخندین......
پن

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

او مرد!

امروز او مرد! او یکی از فامیل های دور ما و دوست صمیمی پدرم بود. چند سالی بود که ندیده بودمش؛ اما استخر سوناهای دوران کودکی من همراه با خوشی و خنده و همراهی های او بود. به همراه برادرش در دو وزن نزدیک به هم، حدود سال 90 قهرمان فول کنتاکت جهان در ژاپن شد. شاید از معروف ترین ورزشکاران جنوب شهر تهران باشد!

به هر حال او مرد! شاید اگر این خبر را نمی‌شنیدم و هیچ وقت کس دیگری هم خبری از او به من نمی‌داد، من نیز طلب خبر خاصی از او نمی‌کردم! اما از این‌که او مرده است، شوکه هستم.

او مرد! اما تصور مرده او دشوار است! گاهی، هر چند مطمئن هستم که کسی مرده است، او را مرده نمی‌دانم؛ نه این‌که بخواهم، نمی‌توانم!

او مرده است! چند ساعت دیگر باید به منزلشان برویم. از این‌که باید صورت خانواده بسیار زیبا‌روی دایی‌ام را گریان ببینم، مضطربم.

او که صورتی بسیار زیبا و اندامی منحصر به فرد داشت، مرد! شاید شما هم نام او را شنیده باشد. نامش با شاگردان بسیار زیادش زنده می‌ماند.


پاینده ایران
یله

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

براي دوستم ....
دركامنت يكي از متنها نوشته بود " حداقل انتظار معذرت خواهي داشتي ..." به خاطر پاك شدن مطلبت ، راستش را بخواهي اصلا نمي دانم كه چه اتفاقي افتاده !!! كاش مي شد كمي واضح تر صحبت مي كردي مي داني چيزي كه هميشه منو اذيت مي كنه ، اينه كه كساني رو كه دوست دارم و برام اهميت دارن را برنجانم ممكن از خيلي جهات اختلاف نظر باشه كه حتما همينطوره ولي ناراحت كردن آنها ... چون دوستي رو مقدس مي دونم!!
دوست خوبم من نمي تونم زياد كانكت بشم از طرفي زياد هم به گشت و گذار و كار با اينترنت وارد نيستم ، خيلي وقتا شده يه مطلب رو پاك كنم يك بار زدم وبلاگ رو داغون كردم كه يله سراسيمه و آشفته بهم زنگ زد و مي خواست بدونه چي كار كردم !!!! اين ام از بي سوادي ما كه كار دستمون مي ده ! به هر حال اگه ناراحتت كردم ببخشيد !!
اما در كامنت ديگري گفته بودي " اين تكه اي را كه ما فراريش داديم الان كجا راحتتر است ! با اينكه ما مجبورش كرديم كه بدون ما فشار كمتري روش باشه فرق مي كنه "
نمي دونم تو با محسن حرف زدي يا نه ؟! ولي باور كن همه اش اينطور نبود ، بعضي وقتا شرايط خود آدمه كه تغيير ميكنه !
ما همه باهم دوست هستيم و در مقابل هم مسؤ ل و اين مسئوليت بطبع انتظاراتي را خواهد آورد !!!!! و حالا اين انتظارات چيه رو هر كس براي خودش تعريفي داره و جاي صحبت زياد !!!
حنا
فكر نمي كردم مطلبم پست شده باشه به هر حال اگه تكراريه ببخشيد !!!
به قول بعضي ها انگار ديروز روز من نبود، چند بار براي مطلب يله كامنت گذاشتم كه پست نمي شد . بعد از ظهر همراه مسافر كوچولو در يك حركت ناگهاني خود جوش شروع به تايپ مطلب كردم باز هم يا پست نمي شد يا اينكه پاك مي شد و جالبي ماجرا از اين قرار بود كه نوشته مسافر كو چولو مي رفت .
خوب بگذريم انگار هر دفعه مثل اين پير زنهاي نود ساله از چگونگي وارد شدن به اينترنت بايد غر بزنم . ديروز بعد از ظهر مسافر كو چولو كه جديدا بايد بهش بگيم مسافر كو چولوي خوش تيپ_mp3player دار كه تو مسابقه نهج البلاغه نفر سوم شده و بيست هزار تومن!!! برنده شده، براي بردن جزوه هاي كورماز اينجا بود يعني آموزشگاه ! و به نظر من ديروز خل شده بود و به نظر خودش خل تر!! (چون باز هم به نظر خودش هميشه خل بوده هيچ وقت رو نمي كرده) اين طرف اون طرف مي زد با صفحه كيبورد بازي مي كردتو چشماي من نگاه مي كرد و لبخند مي زد هر چي هم بهش مي گفتم برو زود تر افطار كن نمي رفت و خلاصه از اينجو ر كارا . و امابازهم به قول خودش شئونات اسلامي رو رعايت مي كرد (آخه از اين به بعد قراره nobody و مسافر كوچولو به جاي من بيان آموزشگاه و حضرت والاي برادرم ازشون خواسته كه شئو نات اسلامي رو رعايت كنن؟! ) و بنا به اين در خواست از اين به بعد قراره منم به خاطر رعايت نكردن اين موازين از طرف اين مامورين معذور به اين آموزشگاه راه داده نخواهم شد مگر اين كه توبه كنم و اين رشته هاي آويختنم در جهنم رااز ديد نامحرمان پنهان كنم و ساير موازين رارعايت كنم كه مسافر كوچولو و nobody دو باره مامورند و معذور!!!!!!
بعد از اينكه خدا نخواست و ما نتونستيم مطلبمون رو تو وبلاگ بذاريم تصميم گرفتيم كه بريم و تقريبا تا سر كو چه هم با هم بوديم و بعد از جدا شدن از مسافر كوچولو nobody اين غزال تيز پا رو كه مثل هميشه به حالت دو پيش آدم مياد رو ديدم و برام از بر گزاري راهپيمايي13 آبا ن گفت و من از همين جا از همه دوستان دعوت به عمل ميارم براي شركت در اين راهپيمايي ، و خرد كردن دندانهاي آمريكا و تما م مستكبرين و همدستان از قبيل اين دختر پسرايي كه دستشون تو دست هم ديگه است ، دخترايي كه مانتو تنگ مي پوشن و پسرايي كه موهاشون بلنده و... يبان !!
البته ما اين راهپيمايي رو در مناطق اطراف شهر هسته ها و نيسته ها _ جنگل يا كوه _ برگزار مي كنيم و اين شعار ماست كه مهم نيت ماست كه كاملا ضد استكباري ست ، البته با حفظ شئونات اسلامي !!!
حنا

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

امروز كاملا حس مي شه كه پاييزه ، هوا سرد شده و داره باد مي وزه و باران هم مي ياد مسافر كوچولو انجاست او مد تا جزوه هاي كورماز رو ببره !!
حالش خوبه به قول خودش يكم خل شده الان هم كنارم نشسته و باmp3ش داره پز مي ده هر چقدر بهش مي گم برو نمي ره !!تازه شئو نات اخلاقي رو هم رعايت كرده ، تازشم تو مسابقه قر آني نفر سوم شده و بيست هزار تومن برنده شده !!!
بگذريم امرو زهر جقدر خواستم برا نوشته يله كامنت بذارم نشد !
خواستم بگم دوستان كمي آرومتر ! ما بر اساس قضاوتهاي خودمون نسبت به دوستامون شناخت پيدا مي كنيم و بهشون نزديك مي شيم و دوستي هايمان را محكمتر مي كنيم فقط به خاطر اينكه همديگه رو دوست داريم !!! پس ...
اصلا نمي دونم از چه جمله اي استفاده كنم تا كسي رو ناراحت نكرده باشم ، فقط كمي با آرامش بيشتر باهم حرف بزنيم ، ببخشيد !!!
حنا
:










مسافر كوچولو

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

پیشترها در برابر اینکه کسی یکدفعه از یک اکثریتی بیزار بشه، حسابی موضع می‌گرفتم.
الان خودم اینجوری شده‌ام!
می‌گم باید مدارا کرد، باید حرف مشترک را پیدا کرد، باید من بروم سر سفره آنها، باید من در خودم بشکنم، باید من اول حرف بزنم و . . . اما نمی‌شود! حساس شده‌ام!

اگر می‌خورند، می‌گم چه سریع و غیر انسانی می‌خورند. خب، مجبور بودی اینقدر گرسنگی را به خودت تحمیل کنی؟
اگر شوخی می‌کنند، می‌گم آخه مجبوری زبونت را که تکه‌‌ای گوشت بیشتر نیست، چنین بی‌محابا به این طرف و آن طرف بگردانی؟
اگر حرف می‌زنند، می‌گم کاش چیزی نمی‌گفتند!اگر جمع می‌شوند، تجربه جمع شدنشان را فقط در به تقلید صدا گوش دادن گوشی های همراهشان محدود می‌بینم.

متعجبم که چطور از میان تصورات، تصدیقات و ابزار دنیای مدرن، فقط ابزار را اختیار کرده‌اند!

با این همه به نظرم خللی در زاویه دید من است!

از این چالش گذر می‌کنم. در میان فیلم‌های هندی دستفروش خیابان انقلاب، با دو فیلم "مسافران" و "شاید وقتی دیگر" کار بهرام بیضایی مواجه شدم. بدون تعلل خریدمشان. اولی را دیدم. با اینکه فیلم حدود 15 سال پیش ساخته شده‌ است، عجیب زبان زنده ای دارد. شاید وقتی دیگر آن یکی فیلم را هم تماشا کنم!!


پاینده ایران
یله

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

برای شما...

اینبار حرفی برای زدن ندارم ولی:
مینویسم برای
تنسی که 26 روزه دارم براش نامه مینویسم و 12 صفحه نوشتم ولی هنوز حرفهام توم نشده...
برای یله که میدونم هر روز بارها پاینده رو باز میکنه به امید مطلب جدید، پست جدید...
برای حنا با همه مهربونیهاش که حاضره بجای همه دنیا بگه ببخشید تا تو (دوستش) یه لحظه ناراحت نباشی...
برای مسافر کوچولو که پیش داداشش نیست و سرخودشو حسابی گرم کرده...
برای پن که مهربونه و دوست داشتنی...
برای جودی که خیلی نمیتونه به پاینده سر بزنه...
برای نوبادی که امیدوارم این روزها توی شهر هسته ها و نیسته ها کنار حنا و مسافر کوچولو و همزاد فروغ روزهای خوبی داشته باشه...
برای چاملی که این روزها خیلی کار داره و خسته شده، و بهش میگم اگه هنوز یاد خاطرات گذشته ام به خاطر اینه که ازشون نیرو میگیرم، روزهایی که خاطره ها اذیتم میکردن تموم شده... حالا دیگه بهم انرژی میده یاد اون روزهای قشنگ...



مینویسم برای اینکه به همه شما بگم دوستتون دارم...








کورماز

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

متن زیر در یک ایمیل به دستم رسید.از آنجایی که چیزی در وبلاگ نمی نویسید،برای یک لبخند این متن را در اینجا کپی می کنم.
پاینده ایران
یله

در هفته گذشته اعلام شد که تهران يکی از ده شهر نامطلوب جهان برای سکونت شناخته شد. اما تهران جذابيت های منحصر بفردی هم دارد که در هيچ جای دنيا نظير ندارد:
۱) تهران تنها شهری است که در آن می توانيد وسط خيابانهای آن نماز بخوانيد، وسط پارک شام بخوريد، در رستوران به ديدن مانکن های لباس های مدل جديد برويد، در تاکسی نظرات سياسی تان را بگوييد، در کوه برقصيد، اما برای ملاقات با نامزدتان بايد به يک خانه خلوت برويد.
۲) تهران تنها شهری است که در آن دو نفر روی دوچرخه می نشينند، چهار نفر روی موتورسيکلت می نشينند، شش نفر توی ماشين می نشينند، ۲۵ نفر توی مينی بوس می نشينند و ۶۰ نفر سوار اتوبوس می شوند.
۳) تهران تنها شهری است در دنيا که پياده ها حتما از وسط خيابان رد می شوند، اتومبيل ها حتما روی خط عابر پياده توقف می کنند و موتورسيکلت ها حتما از پياده رو عبور می کنند.
۴) تهران تنها شهر دنياست که در آن هميشه همه چراغ ها قرمز است، اما هر کس دوست داشت از آن عبور می کند.
۵) در تهران از همه جای ماشين ها صدا در می آيد، جز از ضبط صوت آن.
۶) در تهران هيچ جای زنها معلوم نيست، با اين وجود مردها به همه جاهايی که ديده نمی شود نگاه می کنند.
۷) همه در خيابان ها و پارک ها با صدای بلند با هم حرف می زنند، جز سخنرانان که حق حرف زدن ندارند.
۸) تهران تنها شهری است در دنيا که همه صحنه های فيلمهای بزن بزن را در خيابان های شهر می توانيد ببينيد، اما تماشای اين فيلمها در سينما ممنوع است.
۹) مردم وقتی سوار تاکسی می شوند طرفدار براندازی هستند، وقتی به مهمانی می روند اصلاح طلب می شوند و وقتی راه پيمايی می کنند محافظه کارند و وقتی سوار موتورسيکلت می شوند راست افراطی می شوند.
۱۰) رانندگی در تهران مثل سياست ايران است، هرکسی هر کاری دلش بخواهد می کند، اما همه چيز به کندی پيش می رود.
۱۱) ماشين ها در کوچه های تنگ با سرعت ۷۰ کيلومتر حرکت می کنند، در خيابانها با سرعت ۲۰ کيلومتر حرکت می کنند و در بزرگراهها پارک می کنند تا راه باز شود.
۱۲) در شمال شهر تهران مردم در سال ۲۰۰۸ ميلادی زندگی می کنند و در جنوب شهر در سال ۷۰ هجری قمری.

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

حدود 170 روز از اولین روزی که در این وبلاگ نوشتیم، می‌گذرد. تاکنون 178 مطلب نیز در این محیط قرار داده‌ایم. آمار قابل توجه و جالبی است. به عبارتی، هر روز تقریبا یک مطلب در وبلاگ نوشته شده است و این به نظرم خوشایند است. هر چند حدود 10 نفر در این وبلاگ قلم می‌زنند، اما اینکه تقریبا هر روز می‌توان با یک مطلب جدید مواجه شد، نشانگر پویایی این وبلاگ است.

اگر از کارکردهای عام وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌ها‌ی وبلاگی سخنی نگوییم، کارکرد این وبلاگ تمایزی اساسی با دیگر وبلاگ‌ها دارد. تصور گشت و گذار در دنیای اینترنت بدون وجود وبلاگی که دوستانمان از مکان‌های مختلف از روحیات و دغدغه‌های خودشان در آن می‌نویسند، پس از این تجربه موفق بسیار دشوار است. با گسترش دایره ارتباط‌ات (ببخشید نتونستم از جمع "ات" استفاده نکنم) حلقه و جمع دوستان در این اجتماع توبرتو و گاه گیج کننده، این وبلاگ ایجاد کننده آرامش ارزشمندی است.


پاینده ایران
یله
حتی اگر یک روز هم در وبلاگ مطلب تازه‌ای نباشه، انگار در وبلاگ خبری نیست!!

پن گفت از امروز که ما باهم اومدیم بیرون بنویس. به همین بسنده می‌کنم که دوشنبه با نوبادی، پن و هاپو رفتیم نمایش دیدیم!

از پیش قرار گذاشته بودیم پنج‌شنبه به کوه برویم. من که نتونستم برم، گویا برنامه بقیه هم جور نشده که بروند به دل طبیعت!

الان حسابی خسته‌ام. این روزها اینقدر کلاس‌های مختلف می‌روم که دیگر به کارهای دیگر نمی‌رسم.
فکر کنم دیگه کافیه! خب! تو بگو! دیگه چه خبر؟

پاینده ایران
یله

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

بدون ...

نباید بخندی ،نباید حتی نشانی از انرژی در وجودت باشد ، نباید شاد باشی و نباید ، نباید ، نباید و...اینجا شهر هسته و نیسته ها ، اینجا تهران است و اینجا ایران است ! همه حوزه ها در هم و هیچ چیز سر جای خود نیست هیچ چیزهر چه عبوس تر باشی ، هر چه بسته تر و خشکتر و حتی بی ادب تر شخصیتی محترم تر داری و دختری خوب و پسندیده تری هستیمی بینی !!!انگار تازه از یک دنیای مجازی به یک دنیای واقعی پرتاب شده ام 1آدم های واقعی !! وچه زشت و کریه ان ایت آدم ها فارغ لز تمام گرایشات سیاسی و مذهبی ، همه یکجو رند همه!متهمت می کنند ، در چها ر دیواری سیه و زشت خانه های عنکبوتیشان تورا متهم می کنند ، و قضاوتت می کنند !و در آخر بدون حضور خودت حکم را صادر می کنند و آنوقت تو را به دار می اویزند .همین مردم اصلاحطلب و مخالف حکومت !همین آدم های روشنفکر داخل تاکسی و اتوبوس !چه راحت تحقیر شدم و تحقیر می شوم ! تصمیم دارم کمی در خانه بمانم ، به دو تا ازدوستانم قول داده ام که برایشان کلاه ببافم ! در گو شه خانه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حنا

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

بعد از مدتها که توانستم کمی بی دردسر وارد دنیای اینترنت ! بشم اون هم تو آموزشگاه برادرم !
می تونستم همه جا رو تقریبا با خیال راحت سرچ کنم ، گویا ، زنان و... باز چند روز که حتی از اونجا هم نمی تونم کانکت بشم !
با ذوق و شوق مطلبی رو نوشتم -داخل فلاپی !-اومدم کافی نت ولی الان هر چی می زنم مطلبم باز نمی شه !
خیلی عصبی شدم ! انگار همه چیز برای من باسختی و استرس همراه ! با با !!!قدر این اینترنتتونو بدوننین!!!!!!!! گریم گرفته !
حنا

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

به قول فاطی یه هفته دیگه هم تموم شد و یه جمعه دیگه هم گذشت.
حوصله ام سر رفته بود .هوس كردم پا شم برم خوابگاه در اتاق 202 يا واحد 106 رو باز كنم و بپرم تو .اخه هميشه اينطوري ميرفتم تو اتاق بچه ها.
زيبا مثل هميشه رو تختش نشسته و داره درس ميخونه .پيازچه هم كه طبق معمول يا ميخواد وضو بگيره و نماز جعفر تيار بخونه يا هم داره تختش تميز ميكنه.
وسط اتاقم سه چهار تا اراذل و اوباش هميشگي نشستن ودارن ورق بازي ميكنن:100 تا,105 تا,… وبازم طبق معمول جفري ميخونه 140 تا ,باور كن همش 4 تا دونه حكم تو دستش نيست البته هميشه اينقدر خوش شانسه كه زمبن بش حكم ميده اونم چه حكمايي.كورمازم كه مثلا داره بازي ميكنه ولي همه حواسش به smsزدنه.
منم زود ميپرم شلوارك كورمازو پام ميكنم و ميشينم پشت دست چاملي كه هيچوقت هيچي تو دستش نداره.يه نفرم كه هميشه مثل موش كله اش رو از اونور تخت در مياره داري مارو نگاه ميكنه,مثلا مي خواد درس بخونه و وقت بازي كردن نداره.
ميهنم با اون شلوار برمودا و حوله دور سرش با يه كتري و قوري وارد ميشه.تازشم دلتون بسوزه ميهن جونم ناهار واسمون ترشه واش درست كرده.
صداي زنگ تلفن در مياد ,اونور خط حناست و يه برنامه خرقان…
واي خداي من هيچ جا خوابگاه نميشه با همه بديا و خوبياش.
باورم نمیشه چقدر زمان زود میگذره .16 سال اصلا زمان کمی نیست.
بعد از اينهمه سال اين اولين باريه كه استرس و هيجان شروع مهر و پاييز رو ندارم.
هميشه شهريور ماه كه مي شد دلم نميخواست هيچوقت مهر برسه ولي اون ته مهاي دلم واسه رسيدنش لحظه شماري مي كردم چون با اومدن مهر ,دوستامو دوباره مي ديدم.
ولي پاييز امسال ديگه حرفي واسه گفتن نداره.اينبار واسه اولين بار معني غم پاييز رو فهميدم.
پاييز ايندفعه به جاي بوي مدرسه ,بوي زندگي وكار و سختي وتنهايي رو اورده.كاشكي هيچوقت بزرگ نميشديم.
تنسی

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

خبر

امام جمعه شهر هسته ها و نيسته ها
آقاي امام جمعه در خطبه هاي اين هفته نماز جمعه گفت : ما بايد بي توجه به ماه هاي شمسي و قمري ابتداي ماه مبارك رمضان را به عنوان ابتداي سال نو در نظر بگيريم ، هر چند كه ابتداي ماه رمضان نيز ابتداي سا ل نو به حساب نمي آيد و اولين روز سال ، اول هلال شب قدر است ولي به علت عظمت اين شب روز هاي قبل از آن به عنوان مقدمه سال نو در نظر گرفته مي شود . او از كساني كه مي خواهند دولت اسلامي تشكيل دهند خواست به اين مطلب توجه داشته باشند .
وي در ادامه سخنانش اضافه كرد اگر كسي مي خواهد روزه خود را از ناحيه خدا بخورد بايد ماه رمضان خود را درست كرده باشد كه يك بخش ان روزه است ولي همه بخشها روزه نيست چون اين ماه مدرسه فرهنگ سازي است در مقابل فرهنگ غرب كه از طريق كانال برق وارد زندگي ما شده است و جامعه را از فرهنگ ديني دور كرده و قتل و جنايت را تشويق مي كند .
(تكبير حضار- مرگ بر آمريكا ، مرگ بر اسراييل و... )
امام جمعه در پايان سخنانش از مردم خواست مرتبا به پاي منابر رفته و گفت كسي كه چهل روز به پاي منابر نرود گناه كبيره آرام آرام بر او وارد مي شود.

آریادنه

کورماز

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

دیگه تموم شد! هم درس دانشگاه‌ام هم وبلاگ هاپو! درباره هر دو مورد می خواستم بنویسم اما تاحالا منصرف شده‌ام.

دیروز با پن خیلی حرف زدیم. راست میگه! از این که چرا دیگه ما نمی تونیم با هم باشیم ناراحت بود. من و پن در کمال ناامیدی برای امروز برنامه گذاشتیم که کنسل شد! فقط هاپو در دسترس بود! آهسته و آرام، زمان، آبستن یک اتفاق نامیمون است!

امروز به افطاری بستگان که گویی از صحابه پیامبرند، دعوت شده‌ایم. خوشبختانه همه می دانند که روزه نیستم و اکنون پس از سالها مشکلی از این بابت ندارم. اما چند سالی است پس از افطار و در بازه زمانی میان افطار تا شام، اینان دسته جمعی نماز جماعت به جا می‌آورند. اولین بار هنگام مواجهه با این امر تصور کردم که در مسجد حضور دارم! اما، اما اینان نمازی با اعمال شاقه برای ما به جا می‌آورند! دعوت های مستمر مبنی بر پیوستن به آنها! گویی من در انتظار دعوت آن جمع در گوشه‌ای نشسته‌ام! و سپس بیست دقیقه‌ای نماز با صدای بلند و در این میان ریا را می‌بینم و کاش نمی‌دیدم! از این که جمعی چون بیگانه به من می‌نگرند، بیزارم! دوست دارم فریاد بزنم هدف از دین داری چیست؟! و آنگاه بگویم:"اخلاق مقدم بر دینداری است. این جمله را هم از بیرون دین و هم از درون دین می‌پذیرند." همین.کاش می‌شد همین جمله را برایشان بگویم. البته حماقت از من است که در نمی‌یابم فضا، فضای گفت و گو نیست!

پاینده ایران
یله
مطلب پايين همينطور كه پيداست مال هاپو بوده در وبلاگ خودش. ببخشيد اگه كارم اشتباه بوده و بدون اجازه اين كارو كردم.مطمئنم هاپو يا ديونيزوس يا محسن مي بخشه.
اشكال نداره هاپو تو برو ولي ما هنوز هم اين وبلاگ آريادنه رو ميخونيم.هر چند پارسال نوشته باشيشون. اميدوارم دغدغه هاي فكريت كه ميگي متفاوته برات مفيد باشند و به درد بخور. برو ولي برگرد.
«چرا روزه نمی گیری؟» دشوارترین پرسشها ،همواره با جایگزین کردن اینگونه پرسشها(پرسشهای ارزشی،خصوصی،جزیی و اقتدار آفرین)معلق و پنهان می شوند. پرسشهای دشواری چون«چرا هستم به جای اینکه نباشم؟»« سکوت چیست؟» «منشا خواری کجاست؟» «آنکه انسانها را میکشد در کدام پیشگاه محاکمه میشود؟» اینگونه فراموش و به تاریکی رانده میشوند. سختی این پرسشها با «چرا روزه نمیگیری؟»و ضعف مومنانه هنگام افطار ،آنگاه که دست تضرع به آسمان نیاز برداشته اند پنهان میشود. رمضان و رخوت دیندارانه اش (همچون دیگر آیین های دینداران) بهترین یاور ومددرسان ایدئولوژیهای خواردارنده است تا در مراسمی افطاری و سفره ای گسترده فقیر و غنی ، رهبر و برده، زندانی و زندان بان، پیامبر و زنان رنگارنگش ،امامان و بردگان و کنیزان در سطحی یکسان (؟)کنار هم عدالتی دروغین را جار بزنند.در صف نماز همه یکسانیم.دستها رابهم میفشریم و دعای وحدت میخوانیم.وحدت توده ای.رمه ای خشونتبار.امت واحده.امازیرحجاب این ریاکاری مومنانه سرخی خون به مثابه نجاست با ده من آب کر پاک(؟) می شود.اینگونه ،خون مصلوب میشود.اسماعیل در مسلخ ذبح میشود.نمایش خون قربانی در دست وپازدن گوسفند بیگناه یاد آور دخترپانزده ساله است که سکسش حکم زنا میگیرد و بدنش انگ مفسد فی الارض میخورد(سکسی از سر ناچاری یا هر کوفت وزهر ماری دیگر وبدنی نحیف،زیبا و محکوم به فنا!!).آنگاه پیش چشمان هرزه و حریص حاجی آقا و با نیروی دستان کارگر بدبخت،همان دستی که در دست نرم رهبر بوسیده و فشرده می شود ،دخترک با طناب دار بالا کشیده میشود.رقصی چنین میانه میدانم آرزوست. نگران نباشیددر نهایت نیز شیخنا الاستاد حضرت قزبیت دامت افاضاته که از همه بیشتر میفهمد و راهنمای ما به بهشت عدنان است خودش بر بالین نعش بیجان ظاهر میشود و ندای بای ذنب قتلت سر میدهد:زهی کثافتکاری.مرحبا به جنایتکاری.آفرین به این همه حیوان صفتی و خداپرستی.ایدکم الله حاج آقا.اجر این قصاصتان با زینب ستمکش.ان شاالله با حضرت بقبقو علیه آلاف التحیه و ثنا محشور شوید.بفرمایید افطار حاضر است.بفرمایید نوکران بارگاه منتظر قدمهای مبارکند.د بیا دیگه حیوون عوضی... اینگونه بنیاد گرایی شکل میگیرد. گروگان کشی توجیه میشود. قتل دگراندیشان معنا میابد.ترور تئوریزه میشود.بازجویی ها و شکنجه های مخوف تایید میشود. حکم کشتار دسته جمعی امضا میشود.به خوابگاهها حمله میشود. سیلی به جنده های بی حجاب دلیل میابد.در صفوفی اینچنین به هم فشرده.درخلوصی اینهمه بی همتا.وخدایی به همین نزدیکی. سنگینی نگاه ارزشی و خواردارنده مومنان روزه دار به تو که روزه نمیگیری.همچون روسپیی که انگ بدنش بر پیشانی اش حک شده باشد.در برابرصفوفی بهم فشرده(مالنا را به یاد بیاورید )تو، تنها ،در مقابلشان گناهکاری بزرگی.بدون اینکه کسی پاسخ این پرسش دشوارتر ومهمتررا بدهد،پرسشی که از پس قرنها بی پاسخ مانده است و صورت مستحیلش( =چرا روزه نمیگیری؟)شادی برتری را در دل روزه دار در برابر بی روزه ی نجس صد چندان میکند.شادی کین توزانه ی بدبختها.ارضای عقده های بیچارگانی که توسری زندگی را به ارزش آن مبدل می کنند.رنج را تقدیس میکنند. نظامی زشت و پلید از نیک و بدها را بنیان می افکنند.مگر بی روزه ها بیمار،نجس،کافر،دیوانه،سفر کرده غریب،غیر عادی،مستحیض،ضعیف الجسم، حامله ی بدبخت و محتاج به دیگران نیستند؟ و در همه ی این بازی هزارتوها پرسش بنیادین هزاران باردیگربه تعویق می افتد:«چرا باید روزه بگیرم؟؟؟؟» روزه هایتان قبول

آره چراهاي زيادي در ذهن ما نقش بسته كه حالا حالاها موندنيه.
چرا روز هنمي گيري؟
چرا دخت پيامبر با اينكه با شخص نابينا ملاقات ميكرد باز هم محجبه بود؟
چرا براي سالگرد شاملو به تهران مريم و بد نميگذره؟
چرا براي دختر زيتون مهربان و مقاوم مي نويسيم ؟ چرايي كه با دونستنش غمگين ميشيم...
...

پيازچه

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴

هاپو نمی تونه پرونده هاپو رو ببنده

نمیتونه ، دست خودش که نیست
این ما بودیم که بخاطرش فکر میکردیم
این ما بودیم که بخاطرش کفرمون ذر میومد
این ما بودیم که...
هاپو نمی تونه بره
ارزش گل سرخ به قد عمری که پاش صرف کردیم
همیشه به نظرم یه دوست خوب ارزش منت کشی شو داره
دددداااارررره ه ه ه
پن

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

تصمیم داشتم از سفر کوتاهم و حواشی آن بنویسم اما خیلی خسته ام!
از اینکه وبلاگ هاپو از بین رفته است،متعجبم!!

پاینده ایران
یله

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

نمی دانم و نمی توانم ...

دلم گرفته ، خيلي زياد!!!! جمله اي كه هاپو !؟نوشته بود در يكي از كامنتهاي متن يله ، مي دانم ديگر نمي خواني ! ديگر نمي آيي ! كمي بايد بگذرد ، گذر زمان چيزها را برايمان كم اهميت تر مي كند ؟! چيزهايي كه در لحظات خاص پشت تو رو خم مي كنه ! همون چيز در جاي ديگر كم اهميت تر مي شود .
هر جمله اي كه مي نويسم مي ترسم كسي رو ناراحت كرده باشم ! اگر اينطوره پارسا ل دقيقا همين موقع ها بود كتابي كه ازت هديه گرفتم " چراغ ها را من خاموش مي كنم " درست مثل الان اصلا حالت خوب نبود داشتم مي رفتم تا پاهام رو توي جوي خنك ... بذارم
نشسته بود ي!
- يك ساعتي هست كه اينجام!
تولدت مبارك " پروانه ها هم مهاجرت مي كنند ." ترسيدم او مدم دانشگاه ...
چقدر نا توانم دوست من !!!ناتوانم !!! " سكوت هميشه مرا مي ترساند " تنها كاري كه مي توانم بكنم ، كاري كه خواستي ! بگذار كمي بگذرد !

به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد :
به آفتاب سلامي دو باره خواهم كرد
به جويباري كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
از فصل هاي خشك گذر مي كردند
به دسته هاي كلاغان
كه عطر مزرعه هاي شبانه را براي من به هديه آوردند
به مادرم كه در آيينه زندگي مي كرد
و شكل پيري من بود
وبه زمين كه شهوت
تكرار من درون ملتهبش را
از تحفه هاي سبز مي انباشت
سلامي دو باره خواهم داد
مي آيم ، مي آيم ، مي آيم
با گيسويم : ادامه بو هاي زير خاك
با چشم هايم : تجربه هاي غليظ تاريكي
با بو ته كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي آيم ، مي آيم ،مي آيم
و آستانه پر از عشق مي شود .
حنا
در یکی از نامه های کافکا به میلنا، کافکا به میلنا می گوید :" اگر سكوت شما نشانه اي از بهبود و سلامت نسبي باشد كه بي ميلي به نوشتن اغلب از آن ناشي مي شود من كاملا از بابت آن خرسندم "
نامه هاي به ميلنا كافكا – ترجمه سياوش جمادي -ص25
نه !نمي گويم اينگونه نباشيد ! فقط مانده ام كه همه مان چقدر خسته تر و نا اميد تر شده ايم ! – حرفهاي تكراري –
همه ما به نظر خودمان لحظاتي سخت ودشوار داشته ايم لحظاتي كه تمام " ديوارهاي ساخته شده ات " مي ريزد، لحظه هايي كه مي فهمي تمام عشق ورزي هايت يك دروغ بود! و تو مي ماني و انتظاراتي كه داشتي ، لحظه هايي كه فكر مي كني جزء بدبخترين موجودات روي زمينيچون در جايي كه زندگي مي كني دوست داشتن و با هم بودن جرم محسوب مي شود وبراي پاسخ به يك نياز طبيعي به سخترين مجازاتها بايد تن در بدهي! لحظاتي كه كه در همه چيز شك مي كني اصلا يه لحظه مي ماني كه ،كه هستي ؟و چقدر پوچي و بي مصرف وفكر مي كني همه چيز تمام شده آن وقت است كه خود را بدبختر و بي نتيجه تر از هميشه مي داني ؟! و اگر تفنگي در دست داشتي لابد خودت را مي كشتي ! فكر مي كنم همه ما به نوعي شايد يكي از شرايط ذكر شده را گذرانده ايم اما هم چنان بايد ايستاد و نگران و ناراحت بود ؟
همه چيز تيره و تار است اما چه مي شود كرد به نظر من در سخترين شرايط هم مي توان تصميم گرفت كه چگونه به معناي واقعي زنده گي كرد !
- معني واقعي زنده گي ؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظر من لذت بردن و زيبا ديدن !!!!! _ هر چند براي خود من بيشتر وقتها اينگونه نبوده _
شايد اين ما هستيم كه روي اتفاقات و پيش آمدها اسم خوب و بد مي گذاريم و ارزش گذاري ميكنيم !!
مي دانم كه اين شرايط دوره اي و تمام خواهد شد !! و به قول حافظ

"دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت ......... "
اصلا قصد نصيحت يا تو صيه رو نداشتم ! فقط حس كردم چقدر چهره وبلاگ غم گرفته است ، هر چند آدم وقتي حالش خوب نيست بيشر حس و حال نوشتن داره !! نمي گويم به ظاهر خوب و خوش باشيد نه !
كشتار و مردن و سيل نمي تواند زيبا باشد ولي غصه خوردن و نااميدي تو هم چاره كار نيست ، نه منظورم تو خاص نيست ، همه چيز را گفتي دوست من !!!! الان به ياد جمله اي كه يكي از دو ستانم كه در نامه اي برايم نوشته بود افتادم " وقتي تو يه ميني بوس بيست نفره همه مي خندند ، شعر مي خونن ، يه نفر از پنجره عقب اتوبوس غم زده و ناراحت به بيرون نگاه مي كنه به دور دستها ، به افق هاي نامعلوم و به ...." اون يه نفر الان مي خنده و شعر مي خونه واز پنجره به بيرون نگاه تازه تري داره فقط به خاطر ياد آوري تو به يك نگاه تازه تر والان منم كه مي خوام ياد آوري كنم !!! همه چيز رو گفتي همه چيز رو !!به اميد اينكه هميشه شاد باشين !!!!!
حنا
از حمام خانه صداي هق هق گريه مي آيد ، پنجره اتاق باز است ، تلفن چند بار زنگ مي خورد ، همه جا شلوغ است ، صدا ، صدا يي كه به سختي شنيده مي شود.
از كتابي كه معرفي شد فقط كلمه "هانريش بل" به يادم مانده !
تمام تنش تكان مي خورد هيچ وقت اينگونه نديده بودمش ديدن چهره اش لرزه بر اندامم مي اندازد!!!!!
موهايم را شانه مي كنم و مي بندم ، شال سفيد! كمي ماتيك صورتي كم رنگ ، چقدر زيبا شدم !
جلوي آينه ايستاده ام ؟!
شب كه مي آمدم خواب بود ، روي ترازويش ،خواب خواب ! صداي كركر خنده پنج آدم بيكار اون وقت شب هم براش جالب نبود!
- فكر كنم افغانيه!
روي چمن نشسته! خسته ، خسته تر از هميشه !!
- چقدر همه بيكارند .
تمام اضطرابش را به من مي دهد .
حس مي كنم بايد بروم .
"جمله اي كه مث ثانيه شمار ساعت كوكي با همون صدا و سرعت تو سرم مي چرخه و مي چرخه! "
حس كردم بد بخترين آدم دنيا رو بغل كردم ، شانه هايش مي لرزد ، هيچ وقت اينگونه نديده بودمش.
انگشتش را بر گونه ام مي گذارد و من چيزي برايش ندارم جز اشك داغي كه بر گونه ام نشسته و اشكم را مي چيند !

حنا
1) به روزی که چند ساعتی است به پایان رسیده است می اندیشم! با وجود اینکه خیلی تلاش کردم اما نفهمیدم امروز به چه می اندیشیدم!

2) واقعا اخلاق گلدکوئست ای جای خودش را در ادبیات ما باز کرده است. یکی از دوستانم به پیشنهاد کار یکی از بستگانش حدود 24 ساعت مسیری طولانی را می پیماید و به تهران می رسد؛ در اینجا آن فرد او را present می کند!!
یاد عبارتی افتادم که با جمله معروف امام حسین ساخته شده است:
" اگر آزاده نیستید، دست کم مسلمان باشید."

3) کاش می شد گاهی با خیالت راحت تمام تقصیرها را گردن دیگری می انداختیم!
اگر دیدید دوستتان پوست موز را در کوچه ای انداخت که کودکان در آنجا مشغول بازی هستند، نگران نباشید، مقصر حکومت گرانی هستند که مردم را به این وضع کشانده اند!!

4) در نشست انتخاباتی شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت، یک تصویر در یک لحظه برایم خیلی جالب بود. بیشتر دانشجویان در یک لحظه خاص گپ می زدند و سیگار می کشیدند! از بس آنجا دود بود، در پیاده رو کنار محل نشست بی سیگار گپ زدیم!

پاینده ایران
یله

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

به چه می‌اندیشی؟

به چه می‌اندیشی؟
از این سهمگین‌تر نیز خواهد شد وقتی ملاط‌های آجرهایی که سالیان درازصرف ساختن آنها کرده ای، سست و سست‌تر شوند، از این سهمگین‌تر نیز خواهد شد.
گویی دیواره‌‌ای که ساخت و پردازش آن ایامی خرسندت می‌کرد،اکنون کج و نا آراسته در آستانه فرو ریختن بر کالبدت و درونت است!

به چه می‌اندیشی؟
به این که اگر دیواره را نساخته بودی و چونان فردی منقاد ایستاده بر هیچ می نگریستی، اکنون دیگر دیواری که در آستانه فرو ریختن بود، وجود نمی داشت؟ که خیری که تبدیل به شر شود، در نبود خیر، شر نشود؟

از آستانه تزلزل به چه می‌اندیشی؟
از فروریختن دیوار متزلزل شده‌ای یا از واهمه فروریختن تمامی دیواره‌هایی که ساخته و پرداخته‌شان کرده‌ای ؟!
در روزی که هراسان بودم، از فروریختن دیواره‌ای هراسان بودم که با تمام وجود ساخته و پرداخته بودمش!

به چه می‌اندیشی؟

13 شهریور 84


پاینده ایران
یله

پیازچه جونم تولدت مبارک...

البته فکر میکنم 2-3 روز دیر کردم، ببخشید.


راستی امیرکوچولو اسم یکی از بچه هاست... برای اینکه بشناسیش لینک آدم کوچولوها رو ببین.




کورماز

برای امیرکوچولو

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

گزارش سال 2005 سازمان ملل متحد: ايران از نظر تعداد معتادين در جهان اول شد

بی مقدمه به این گزارش توجه کنید.
پاینده ایران
یله



روزنامه واشنگتن پست در گزارشي از تهران نوشت بر اساس گزارش سال 2005 سازمان ملل متحد، ايران ركورد دار تعداد معتادين در جهان است بطوري که 8/2 درصد از جمعيت 70 ميليوني اين کشور به مواد مخدر اعتياد داشته و از اين لحاظ ايران در جهان بي رقيب است.
بر اساس گزارش سازمان ملل، کشورهاي موريتاني و قرقيزستان با 2 درصد جمعيت معتاد در رتبه دوم وسوم قرار دارند.
روزنامه واشنگتن پست در ادامه گزارش خود به زلزله بم در سال 2003 اشاره کرده و نوشت يکي ازانواع کمکهاي ارسالي به اين شهر داروي ضد اعتياد "متادون" بود چرا که 20 درصد مردم شهر معتاد بودند.
به نوشته اين روزنامه، وابستگي ايرانيان به مواد مخدر به قدري زياد شده که يک مقام دولت ايران حتي پيشنهاد کشت خشخاش در ايران را داده است.
گزارشگر واشنگتن پست پس از اشاره به ارزان بودن مواد مخدر در ايران بخاطر نزديک بودن اين کشور به منابع کشت خشخاش در افغانستان به دلايل اعتياد ايرانيان پرداخته و با اشاره به شرايط اقتصادي ايران نوشت:مصرف هروئين در بين جوانان مأيوس و بيکار بسيار رايج است.طبق نظرسنجي دولت معلوم گرديده که 80 درصد ايرانيها معتقد به رابطه مستقيمي بين بيکاري و اعتياد هستند چرا که دولت ايران قادر نيست يک ميليون شغل براي جواناني که هر سال وارد بازار کار مي شوند ايجاد كند.
آذرخش مکري مدير مرکز مطالعات اعتياد در ايران مي گويد که قريب به 20 درصد جمعيت بزرگسال ايران به نحوي مواد مخدر مصرف مي کنند. بر اساس ارزيابي وي نيم ميليون دلال مواد مخدر در اين کار دست دارند که هريک به 3 الي 4 نفر مواد مي‌فروشند. هزينه مصرف اين مواد ساليانه 3 الي 5 ميليارد دلار مي باشد. قريب به 200 هزار جوان در ايران به هروئين معتادند چون اين ماده مخدر در بين جوانان بسيار رايج است.
فريبرز کوچکي 29 ساله مي گويد جوانان توجه چنداني به ترياک ندارند چون مصرف ترياک در بين سالمندان زياد است. کوچکي مي گويد "ترياک اساساً بعنوان دارو يا آرام بخش عليه درد مصرف مي شود ولي هروئين به شما کمک مي کند از حقايق و از واقعيات فرار کني. ما جوانان چيزي مي خواهيم که کمک کند از واقعيت زندگي روزانه فرار کنيم و آن چيز همان هروئين است".
يک جوان که قبلاً زيبايي اندام کار مي کرده مي گويد هزينه تهيه هروئين از تهيه يک ساندويچ برايش کمتر است.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

بازم تولد

چقد تولد بازی شده این چن وقت
امیر کوچولو تولدت کلی مبارک
مرسی که متولد شدی
(حیف مث کورماز بادکنک کیک ندارم که بزارم اینجا:(()
پیوست:بچه ها واقعا که دوست ندارن کفر بزرگترا رو در بیارن
می دونین که ؛)




پن


منم تولد خب













امیر کوچولوی مهربون تولدت یه عالمه مبارک...
با پن موافقم که ازت بخاطر به دنیا اومدنت تشکر کرد...
منم مرسی شازده کوچولوی دوست داشتنی که به دینا اومدی...
الآنم یه عالمه عکس برات گذاشتم، هم باسه تو هم باسه دل پن... :D


کورماز

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴

این بار اصرار دارم که بنویسم؛ خواستم از یادداشت های چند هفته قبلم بنویسم که به دلیل شرایط حاکم بر خودمان منصرف شدم.
حدود یک هفته است که کسی در وبلاگ چیزی ننوشته!
من هم این بار فقط به این دلیل نوشتم! به نظرم وبلاگ به روز، یک جور نمایش زندگی در این دنیای فاصله ها است.
خب، از روزمرگی ات بنویس!

پاینده ایران
یله

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

بعداز ظهر هر روز نزدیک ساعت پنج میام آموزشگاه هر روز از ته کوچه خوابگاه ف…. جایی که قبلا تقریبا هرروز بعد از تلاشهای زیاد و خستگی و نا امیدی جمع می شدیم و اون وقت بود که همه چیز تموم می شد ، همه چیز ! و امروز این منم که با شاخه گلی که از باغچه چیدم رد می شم !
(_ دوستات هم می رن اون وقت می خوای چی کار کنی !!!
_ زندگی !
تنهایی آدما ….)
زنگ به صدا در میاد امروز پر انرژی ام سر حال خبری که داده می شود ، خسته ام احسا س خوبی ندارم دوباره خسته ام ، هر بار که بچه ها رو ناامید وخسته می دیدم کمی از دستشون ناراحت می شدم که چرا تلاش بیشتر نکردن و چرا به همه چیز بد وبیراه میگن ( البته من یک ناظر بیرونی بودم !) ولی اینبارخودم بودم که بد وبیراه می گفتم به همه چیز !!! ،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست هیچ چیز واز بیرون دیدن همیشه آسان و راحت !
کاش این کوچه ، این خیابون ….
نوشته آریادنه رو می خونم این همه آدم مردن خوب به من که چه مردن ؟ ناراحتی دوستانم منو خیلی بیشتر ناراحت می کنه واقعیت اینه! می بینی خودخواهم. می تونی منو به چیزای دیگه متهم کنی که صد البته قابل اثبات!! خوب نمی تونم این طور نباشم و هنوز نمی دونم چی می خوام!! شاید دیگه ذره ای از هیچ چیز برام نمونده ، هیچ هیچ هیچ ....
دنیای من کوچیکه کوچیک کوچیک !! مث تو نمی تونم باشم یه لحظه گریه ام گرفت !
الان می گی گریه کردن هم بلدی !
-از این حرفهای تکراری نزن دوست نداررم بشنوم ! یه چیز تازه بگو !
آخه من که مث تو نیستم که مردن این همه آدم براشون مهم باشه من یه خود خواهم و چیزتازه ای ندارم چرا راستی جدیدا یه نوع بستنی درست می کنم مث بستنی سنتی های شاه ….. !!!! همین !!!
نگران نباشید خوبم ! خوب خوب ! باید تصمیم بگیرم آره اینبار کاملا جدی !!!!!

حنا

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۴

امروز بود يا ديروز كه دوباره عراقي ها مردند.يكي با ماشين مي‌آيد شبيه كارفرماهاست كارگران به طرفش مي روند،بمب منفجر مي‌شود،همه مي‌ميرند.من گفتم احمق بعد فهميدم دوباره قضاوت كرده ام.خودش را كشته به همراهش يك عده كارگر بدبخت را،خانواده كارگرها چه مي‌شوند. زن منتظر است اما مرد بازنمي گردد. بچه ها گرسنه اند و يكي آمده شبيه كارفرماها و بعد دستهاي كسي كه او را بغل مي‌گرفته آتش زده پس هميشه روي زمين مي‌ماند چون دستي براي بلند كردن و در آغوش گرفتن نيست.روي زمين مي‌ماند و راه مي رود و مي‌بيند هر روز كارفرماها بيشتر مي‌شوند،دستهاي بيشتري مي سوزند وزمين ماندگان گرسنه همه جا ديده مي شوند. نمي‌دانم به كارفرما فكر مي كند يا نه چون او هم دستهايش آتش گرفته ،چون در خانه كارفرماها هم كسي شبيه او هست كه نمي‌تواند بلند شود شايد مثل پدرش شود شايد نشود،شايد برود داخل خانه و خداي پدرش را آتش بزند بعد خانه و خودش را آتش بزند بعد اين وسط يكي پيدا شود كه بخواهد شمع را روشن نگه دارد اما آخر كار برود وسط ميدان شهر و خودش را آتش بزند چون بفهمد حتي اگر شمع روشن بماند هيچ درخت خشكي حتي با هر روز آب دادن شكوفه نمي‌‌‌دهد .زن شبيه زنان چچني شود برود وسط هم‌كيشان كارفرماها و خودش و همه آنها را آتش بزند چون آنها دستهاي مرد را از او گرفته‌اند دستهايي كه موهايش را كنار مي زده‌ اند ،اشكهايش را پاك مي كرده اند ،بچه‌ها را به آسمان مي‌بردند و گرسنگي را مجال بروز نمي‌دادند ،زن مي‌رود با اشكهاي پاك نشده‌اش و هر آنكه مذهب كارفرماها را داشته باشد آتش مي‌زند و در اين ميان بچه‌ها در مدرسه بسلان مي‌ميرند ،هزاران نفر روي پل كنار پل و در صف كارگران مي‌ميرند. من اما فقط مي‌گويم آب دادن به درخت را فراموش نكن.

همزاد فروغ

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

سرمقاله دیروز روزنامه شرق به قلم "عمادالدین باقی" بود که به نظرم خیلی آموزنده آمد.
وقتی مطلب هاپو در وبلاگش را خوندم، یاد این جمله های مقاله افتادم:

"تعداد بيش از ۲۰ ميليون دانش آموز در كشور ۷۰ ميليونى ايران داريم . هزاران عمل منفى كه مصداق فساد و يا نقض حقوق شهروندان هستند رخ مى دهند. بدرفتارى يا اهانت از سوى يك معلم نسبت به شاگرد، كوتاهى ورزيدن در آموزش كه سبب افت تحصيلى مى شود، آزمون هاى معيوب كه سبب تنزل نمرات دانش آموز و در نتيجه از بين رفتن اعتماد به نفس و احساس شكست و پذيرش برچسب كودنى مى گردد. آزمون ها معيوبند اما تاوان آن را دانش آموزان و خانواده ها مى پردازند. امكانات رفاهى و آموزشى وجود ندارد و موارد بسيار ديگر كه كم و بيش مى دانيد. اينها موجب نارضايتى مى شوند اما ناراضيان به كجا مى توانند شكايت و پناه برند؟ به همان دستگاهى كه از آن ناراضى هستند؟ چاقو كه دسته خود را نمى برد."

وقتی مطلب هاپو را درباره دوستم در وبلاگش دیدم، غصه خوردم؛ اما نه فقط برای ج، بلکه این بار برای خودم و چند تن از دوستانم که در بهترین روزهای زندگی مان و هنگام ورود به عرصه عمومی چنین سرافکنده و شرم سار می شویم. آره! من مشکل دارم. دیگه از خواندن این درس ها لذت نمی برم اما این تمام ماجرا نیست!غرور ما که روزگاری الگوی دیگران بودیم، چنین می شکند؛ وای به حال آن دیگران.
ما به دانشگاه راه یافتیم. یعنی جزو ده درصد برتر علمی زمانمان بودیم آن هم در دانشگاه سراسری؛ اما به سادگی غرورمان را زیر پایشان گذاشتند. دوستم تاکنون به دروغی بزرگ تن داده است و به بستگانش نگفته است که از دانشگاه اخراج شده است. او خود را تا حالا فارغ التحصیل معرفی کرده است.

من به خیابان می روم و برای ملاقات کردن یک بیمار لگد می خورم!
من به خیابان می روم و برای با دوستانم خندیدن تحقیر می شوم!
من به خیابان می روم و به خود اجازه می دهد تفتیشم کند!
من به دانشگاه می روم و باید به عالم ممدوح! میزان سواد خودم را ثابت بکنم!
...

من را در خانه می خواهند؛ تو را نیز. اگر دختری باید در خانه ای (تفاوتی در خانه پدرت و خانه همسرت نیست) بمانی و تمکین هم کنی!

عرصه عمومی اجتماع بیمار است!
مقاله باقی را تا ته بخوان.

پاینده ایران
یله

روزهای...

ساعت 10 صبح بود و هوا همچنان گرم... نه انگار که 23 شهریورماه
از در دانشگاه بیرون میام، تقریبا نا امید، مسیر آشنای قدیمی رو پیاده و آروم طی میکنم...
تقریبا مسیر توی این 2-3 سال دست نخورده مونده... فقط 2-3 تا مغازه میوه فروشی اضافه شده و دو تا ساندویچ فروشی...
یکیش به جای یه مغازه لوازم التحریر و اونیکیش هم بجای اون مغازه آشنای سازفروشی... چه روزها که دقایق طولانی به صدای ساز اون پیرمرد گوش میکردم...
پل هم دیگه نبود...
اون بار میترسیدم... چون خیلی بی هدف بودم
این بار هم میترسم، ولی این بار از هدفم میترسم...
خیلی بده که هدفت برای تلاش در راه رسیدن، چیزی تو مایه های نفرت باشه...

مطلب هاپو تو آریادنه و صحبت تلفنی ام با چاملی و خبرهای نه چندان خوبی که رد و بدل شد، بهانه ای شد برای اینکه این مطلبو که امروز ظهر نوشته بودم اینجا بذارم...

کورماز

راستي...


روبرويم نشسته . داره مطالبي رو كه نفهميدم دوباره توضيح ميده . حالت چشماش تغيير كرده .آره چشماش باريك و تنگ شده بودند.پشت سر هم حرف ميزنه ولي من اصلا گوش نميدم كه چي ميگه . بعد از اينكه از پيشش اومدم با ترديد آينه رو از جيبم بيرون ميارم .حدسم درست بود .چشمام تنگ و باريك شده بودند!
يك نفر داره از روبرو مياد.چشم تو چشم ميشيم. حالت چشماش خيلي سريع تغيير ميكنه . با چشمهاي تنگ و باريكش دنبالم ميافته. حدس ميزنم براي مانتويي است كه پوشيدم.نفرت از خود .احساسي واقعي كه اين لحظه دارم. به زور از شرش خلاص ميشم.فورا ميپرم تو يك مغازه شلوغ .وقتي ديدم از جلو مغازه رد شد انگار دنيا رو بهم دادند.
مي دونم كه دير كردم . آره !يك ساعت تاخير. حرف نميزنه .دليل تاخيرمو نمي پرسه. از تو آيينهاي كه روي طاقچه است نگاش مي كنم .با چشمهاي تنگ شدهي عجيبي داره نگاهم ميكنه.در مورد امروزش و كارش ازش ميپرسم.در مورد بيماري كه داشت به من ميگه. بيماري كه هم سكشوال (Sexual) بوده و هم پارانوييد(paranoia).

ميگفت همكار خانمش نتونسته تحمل كنه و پيشش بشينه. براي همين اون بجايش شرح حالشو گرفته.

پيازچه

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

داستان یک سفر

در تاریکی مطلق، به چند دقیقه تلاش نیاز است تا در باز شود. با صدایی مهیب و مغرورانه در باز می شود. انگار به سرزمینی نا شناخته قدم گذاشته ام؛ ابتدا چراغ ها را روشن می کنم و قدم به قدم و اتاق به اتاق به کاوش محیط اطرافم می پردازم.
هیچ صدایی به جز سکوت شنیده نمی شد.
پس از کاوشی چند دقیقه ای، به سراغ وسایل ارتباطی می روم. تلفن مرده است. پس کار یکسره است. اصلا و تحت هیچ شرایطی در مدتی که آنجا هستم، کسی به سراغم نخواهد آمد و نیز تماسی با من نخواهد گرفت. شاید عدم تجربه در جزیره تنهایی چنین مرا آزار می دهد!
تجربه توالت رفتن نیز تجربه جالبی است! مانند یک زندانی که مدتها است در سلول انفرادی روز و شب می گذراند، از دیدن یک حشره شادمان می شوم!
صدا؛ هر صدایی لذت بخش است. با نا امیدی تلویزیون را روشن می کنم. وقتی صدایی از آن خارج شد، انگار دنیا را به من داده اند. برنامه "با جانبازان" را برای اولین بار تا آخر نگاه کردم.
اخبار شبکه دو تمام شد. به ساعتی که با خودم برده بودم نگاه کردم. به نظرم ساعت عقب افتاده بود تا اینکه کاملا از کار افتاد. پس از این همه مدت، باتری ساعت در آنجا تمام شد!
تصمیم گرفتم در سکوت این بار دلنشین بخوابم. دقیقا هر نیم ساعت از خواب پریدم. تا اینکه ساعت شش صبح(ساعت را به کمک برنامه های تلویزیونی تشخیص می دادم) بیدار شدم!
از اینکه تمام شد، خوشحال شدم.

پاینده ایران
یله

خبر خبر...



امروز تولد چامليه...
چاملي جونم تولدت مبارک،
.
.
.
.
.
.
.
تازشم چاملي الآن چند روزيه عمه شده...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
باز تازشم اونايي که خواهر چاملي رو ميشناسن...
همين روزها بايد چاملي تو تدارک عروسي خواهرش باشه....
.
.
.
.
.
.
.
واي اگه اينا رو بخونه به من ميگه تف توي دهنت نميمونه.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

يله، تو کامنت ها برات نوشتم، موفق باشي و تبريک... حتما عکسشو برات ميفرستم....
علی الحساب اینو داشته باش، هرچند که به پای عکس خودش نمیرسه ولی به یاد استاد عزیزت بشین و نگاهش کن....
کورماز

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

این بار بیداری اجباری غریبی را تجربه می کنم!
از اتمام یک تجربه_هر چند گاهی تلخ_ غمگینم.

پاینده ایران
یله

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۴

رنگ ِ طلایی ِ گندم زار در باد


دلم گرفته
امروز چندم پاییزاست؟
از تقویم رومیزی نپرس
با این بارنی که دارد کم کم گریه ام می گیرد
دنباله ی رنگی بادبادک را از آسمانی که تنها سیاه بود
بگیر
در من تمام خاطرات کودکی ام را
با دفتری که همیشه سفید تمام شد
تمام نشد
قصه در دهان مادربزرگی که دیگر حرف نمی زد
و تلخی ِ داروها را در سرفه های کش دار مخفی کرد
تمام شد
.
برایم دست تکان نده
تکان نده که پشیمانم کنی
-: اشک نریز پدر بزرگ!هیچ کس برنمی گردد.
تکان نده! مرگی که روی شانه هایم نشسته بدجوری سنگینی می کند
مثل مادر بزرگ که در قاب عکس چوبی
وقتی مرد...
ما لبخند می زدیم
همراه ِعکسی که روی دیوار ماند
.
همه چیز تمام شد
از هر طرف که می روم سنگ
که مثل ریگ از کفش هایم بالا می رود
این باران هم که....
گرفته
چشمم که آب نمی خورد
حتما باران گرفته که شب بالشم را این طور خیس می کند
خیس می کنم
می ترسم و اسم مادر یادم نمی آید تا صدایش کنم
هیچ اسمی
نمی آید
پدر هم.
می ترسم
این جا مثل آخر یکی از همین قصه ها ست
مثل از هر طرف که می روم سنگ
(با سطرهایی که بارها خواندیم)
از هر طرف
و چراغی که نیست
تا توی رویاهای کودکانه
با لب های چروکیده ی مادر بزرگ
از یاد برده باشم
از یاد برده ام
قصه های خیس لیلی را
برق گوشواره های بدلی را
تیله های شیشه ای علی را
هر چه بر می گردم راه ها بیش تر کاه گلی می شوند
جای پاهایم بیشتر
کوچکتر
مثلا 16 ساله
تا عقب عقب برود
و
عاشق شوم
هر طور فرض کنی
با بارانی که در ادامه می آید
این دامن ِسپید شبیه هیچ زمستانی نمی شود
با جاپاهای تنهایی که...
هیچ کس ندید
...
و روی صورت شش تیغه لیز می خوردُ
شبیه لکه می اُفتد
...
گرفته
بخار روی شیشه
و بارانی که ما را دورتر کرد
با دلی که گرفته بود ولای لبخندهای دسته جمعی ِآلبوم
هیچ کس ندید
" عروس باید ببوسه شاه دومادُ "
هیچ کس ندید
گفتم که
این دامن ِ سپید شبیه هیچ زمستانی نمی شود
و این کل ماجراست.
برفی که از زیر کفش های من شروع می شود
و سایه هایی که تنهایم می گذارند تا ...
-: گریه نکن!
من سردم است
خیلی سرد
و رد پاها که توی کفش ام جا نمی شوند
هی بزرگتر شدند
مثل سایه ای که دنبالم می کند غروب که می شود
دنبال مسافر تازه تری باش که زمستان برایت می آورد
این جای پا پشت همین کوچه تمام شد
این برف هم
ادامه ی کسی بود که
جرم معاشقه باعروسک های کوچک را
در جیب ِ پالتوهای سنگین پنهان می کرد
مثل دست هایش
که بغض های کوچکش را در خود مچاله می کردند
بگیر!
دستم را
از بین ِ خاطراتی که از یادم می برند
می برند
.
وبارانی که خیلی وقت است
دیر کردی !
با بارانی ِ قهوه ای
و چتر ِ سرخی که قرارنیست تا قدم هامان را نزدیک تر کند
به هم بزن
خط های درهم را به جای موهایت
و فنجان را آن قدر
تا این مسیر قهوه ای رد پای تو نباشد
همیشه
همیشه
می رسی
پریشان تر از قبل
با خط های خیس و درهم به جای موهایت
وساعت که هنوز هفت است
همیشه هفت است
چهار سال
زمان از ساعت دیواری می افتد
و اتفاق که هر غروب از دیوارهای این اتاق
مثل عصر جمعه ای که گوشه ی یک عکس
برای همیشه
وسایه ای که یادش رفت دنبالت کند
و ماند
ماند
برای همیشه
در تکرار قهوه ای تصویری که از سر کوچه می پیچد
گرفته
باران که نه
این تصویر از جای دیگری خیس است
حرف از گریه کردن گذشته
از عاشق شدن هم
و زنی که نیست
هیچ وقت نبوده است.
عکسی که لای دفترم مخفی کردم
آینه ی 3در4 کوچکی بود
با لب خندی پرسنلی که بیشتر به پدرم می آمد.
چهار سال
چیزی نمانده
این خیابان سمت هیچ خانه ای گم نمی شود
و زنی که نیست
با روسری اش تا باد برایش بیاورد
باد
باد
باد
باز هم تنها رنگِ گندم برایم مانده
و این طلایی ِاحمقانه ای که نمی دانم چرا...
-: گریه ات گرفته؟
می بخشی. این جور وقت ها شانه هایم بد جوری تکان تکان می خورند. تعارفت کنم که چه؟
اصلا
بیا ادامه ندهیم
دیوارهای کش دار این اتاق را
و صورتم را که هی لیز می خورد
و نمی شناسمش دیگر
دختری را که هر صبح با کوزه ی من بر روی آب خم می شد
تا برعکس من زیبا شود
توی دنیایی که تنها از آن من بود
چهار سال
و ساعت که هنوزهفت است
همیشه هفت است
و من که از شماره های کفشم بگیر تا
این چهار خط روی دیوار
I I I I
تا...
درست یادم نیست
گیرم سیزده شهریور
با بارانی که در ادامه می آید
و چتر ِ سرخی که روی شانه های من است
این چند خط ِ روی دیوار
می شود چهار سال
و من منتظرم
تا با بارانی ِ قهوه ای ....
.










یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴

سردار قاليقاف عزيز

سردار قالي باف عزيز هم شهردار شد. حالا از ميان كانديداهاي رياست جمهوري همه به نان ونوايي رسيده اند و آنهايي هم كه قرار بود اوت شوند شوت شدند: كروبي، معين و هاشمي. پروژه ي اصول گرايان با معرفي چندين نامزد و شكستن راي ديگران به پيروزي رسيد و تنها بايد منتظر باشيم حكومتي چنين يك دست چه خوابي براي ما ديده است. با اميد
هاپو