سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

تق تق ، صداي سنگ ، رد مي شوم و مي بينم پيش خود مي گويم كسي در را باز نخواهد كرد ، مي خواهم بلند اين را بگويم ، بگويم كه اينقدر سنگ را نكوب قرارنيست كسي در را باز كند ، اصلا كسي نيست كه در را باز كند ؟!
عينكم را مي ترسم از چشم هايم بر دارم اگر بر دارم زن چشم هايم را مي بيند ، خوبي عينكم اصلا اين است كه زن نمي تواند چشم هايم راببيند ، صورتم كمي كشيده مي شود اما زن نمي تواند اين را بفهمد !!
كنار پيرزن مي نشينم ،موهاي سفيد و چروكهاي صورتش خود من هستند !!!
مهربان است پول را ازدستم مي گيرد و كرايه ام را مي دهد حالا من به جبرانش كنارش مي نشينم ، سنگ را بر نمي دارم فقط دستم را مي گذارم .
پسر ها مي خندند و من فقط عينكم را جابجا مي كنم !!!
راننده تاكسي تا مرا مي بيند مسيرش را عوض مي كند ، مي نشينم زن و دختر بچه زيبايش هم مي نشينند ، چروكهاي صورت دختر بچه و آن دندان طلايش آزارم مي دهد !!
تق تق ، صدا مي زند كسي اما اينجا نيست كه جواب بدهد من دستم را آرام مي كشم ، سنگها به هيچ كار ي نمي آيند !!
تاكسي دور مي زند شلوغ است !
مردها يك طرف زنها يك طرف ديگر !
تا در باز شود و هيچكس بيرون بيايد زن خم شده انگار ترك بر داشته يا شكسته باشد مثل در ختهاي خانه مان كه پدر با يك چوب نگهشان مي دارد !
زن ديگري زن را نگه داشته تا نيفتد من فقط نگاه مي كنم و دوباره صورتم كشيده مي شود !!
نه زن ، نه دختر ، نه راننده هيچكدام نمي فهمند ؟! تاكسي مي چرخد و زن كناري چيزي زير لب زمزمه مي كند!
اينجا قبرستان است !!

همزاد فروغ

هیچ نظری موجود نیست: