دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۴

پريروز حنا رو ديدم، خيلي وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم، گله ميکرد از ننوشتنهامون،گله که نه... مهربونترازاين حرفهاست...
«2:35 عصر پنج شنبه 8 بهمن 83/»
«... بيکار و گشنه ايم. گفتم تاريخ تولدمان را بنويس تادر دفترت ثبت شود.»
...
دفترم با اين جملات يله آغاز شد وبعد:
«... چه خوب که دفتر خريدي. اميدوارم تکه هاي پازل گونه اين نوشتار را به نفع خودت به هم بچسباني و از من هم دلگير نشوي.»
اينها جملات پاياني متن طولاني هاپو بود که سخت تکانم داد...
بعد:
«چند روزه که دفترت دست منه و هيچ چيزي نميتونم توش بنويسم... يکسلا بعدهمه ما توي کلبه يا شاه بيگيان نشستيم و دور ميز خودمون داريم صحبت ميکنيم و ميخنديم، قوتمند و هاشمي و موسوي و همه اون آدم کوچولوها از پشت شيشه ما رو ميبينن و...جاي پاي ما اون بالا براي هميشه باقي بمونه... دفترت بايد تا جمعه پيس من باشه برايهمين کم کم برات مينويسم.....»
اينها رو نوبادي برام نوشته بود، توي اون روزها فوق العاده بود و الآن همچنان فوق العادست.....

يله باز نوشته بود که:
«از "انتظار کم" درهمه جا نميتوان انتظار زيادي داشت!!»
و اينکه:
«من نيز در شرايط زمان خودم زندگي ميکنم!!»

حنا نوشته بود:
«...!...تنهايي عريان»
و باز:
« هيچوقت زياد راجع به خودم باهات حرف نزدم، همينطور تو، نميدانم را!»

شازده کوچولو خيلي دوست نداشت که بنويسه ولي من صفحشو پر کردم... با چند خط نوشته، يک رشته نخ از شال روي سرم و....

و همين! هيچوقت نشد که توي دفترم همزاد بنويسه و جوديهم چون شايد هميشه پيش هم بوديم... هيچوقت دفترم دست تنسي نرسيدو هنوز به پن ندادمش ولي مطمئنم که يکروز ديگه-شايد دور يا نزديک، نميدونم- باز از خوندن صفحاتش حس خوبي پيدا ميکنم...

حنا فاصله ميتونه خيلي کارها بکنه ولي روزهايي که همه ما کنار هم بوديم تاثير خودشو روي هممون گذاشته و اينغير قابل انکاره...

کورماز

شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۴

بگذار صدايم به ديوار بخورد و به خودم برگردد ، شنيدن پژواك صدا در جايي كه همه بايد باشند ولي كسي نيست زياد هم بد نيست !
كسي نيست ، هيچ كس نيست ،به ياد مي آورم روزهايي كه مشتاقاته مي خواستيم بنويسيم يا اگر فكر مي كرديم قلمش را نداريم تكه متني يا شعري به زبان نگارنده اش اما هم آوا با دلمان مي نوشتيم تا نوشته باشيم تا رسالتمان را انجام داده باشيم !
انتظاري كه به وجود مي آيد دوستي برايم نوشته بود : give a lot expect a little
واقعا سخت است !
مي خواهيم در كنار هم باشيم ؟! هر كداممان بنا به جبر شرايط به گوشه اي پرتاب شده ايم و روبرو با فضاهاي جديد و به قول هاپو كليتي كه در اين فضا به زير سوال ميرود .
انگار واقعا شرايط است كه مرا شكل مي دهد و نيازهايي كه در هر فضايي به وجود مي آيد !
بعضي وقتها كاملا مطلق مي انديشيم ،اگر تمام شود خواهم مرد اگر جدا شوم اين كار را مي كنم اگر و اگر ... ولي نه ، هيچ اتفاقي نمي افتد!
روزي به يكي از دوستانمان مي گفتم اكثر زندانيان و مبارزان ( حداقل اطرافيا ني كه ديده ام )با آرمانهاي بزرگ و زيباي انسانيشان به انسانهايي تبديل شده اند كه به خاطر منافع شخصي كوتاه مدت خود تمام كليت گذشته شان كه برايش مبارزه كرده اند و هزينه داده اند به زير سوال مي رود و او در پاسخ گفت : در شوره زار گلي نمي رويد ! شرايط ( زندان ) است كه آدم را مسخ مي كند !
شرايط بلاتكليفي ، سر درگمي ، ترس از آينده ، بي پولي و ووو .... همه را مي دانم وبه نوعي به همه حق مي دهم ولي حتما آدم پر توقعي هستم
براي من ترس از شرايط بعد چيزهاي كم اهميت يك ماه پيش را پرنگ كرده .

حنا

چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴

براي دوست_دوستم

سلانه سلانه راه مي روم ،" سلانه " گوش مي دهم !
حركات را زير نظر دارم ،گفتم كه رقص هاي محلي راخيلي دوست دارم شايديكي از دلايلش روح حركت جمعي آن باشد در عين حال يكي هستند و نقشي واحد مي آفرييند، چند نفر كه يكي مي شوند و معمولا هم حركاتشان دايره وارو چرخ زنان است خود را يكي ميكنند تا نقشي بيافرينند!
در تاكسي هستيم كه مي فهمم او ديگر نيست ، وقتي همه دورش مي چرخند ، مي نشيند و خورشيد مي شود وسط دايره !
مي چرخد و مي چرخد ولي او خاموش است به راحتي سرد شده و گرمي ندارد الان نيست همين الان كه من دارم مي نويسم يك لحظه سردم مي شود .
او مرده ، نمي شناسمش ،چرا مي شناسمش او مثل من است از پوست و استخوان ، او هم پر انرژيست ، وقتي كه نشسته رقص پا مي كند ، او برايم آشناييست1مثل تمام ...

حنا

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

چشمها را بايد بست !
همه چيز با نديدن آسان مي شود!
همه چيزها بر اساس نياز انسان شكل ميگيره ؟پس انسان خود خواه است ؟
تاوقتي خودت را دوست نداشته باشي چطور مي تواني ديگري را دوست داشته باشي ؟

حنا

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴

چقدر خوب كه آدم بتواند فراموش كند .
شايداين گذر زمان است كه اهميت موضوعات را برايش كم رنگ تر مي كند . شايد ؟!
مي دانم كه هر بار كه به زمين مي خورم بر مي خيزم ، اگر بلند نشوم چه كنم ،اما انگار تمام زندگي من در اين دور_ تكرار مي گذرد ، به قول برادرم اينم براي خودش يك جور زندگي ست !
وقتي بر مي گردم و به خودم نگاه مي كنم مي بينم ابعاد دروني ام كاملا متضاد و ناهمگون است و اين باعث سر در گمي ام مي شود .

حنا

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۴

مطلب قبلی‌ام را با هدف دیگری نوشته بودم اما وقتی مساله به جنسیت رسید، تصمیم گرفتم دوباره بنویسم.

از باید‌ها صرف‌نظر می‌کنم و از آنچه رخ می‌دهد می‌گویم. در زندگی اجتماعی‌مان تا حد ویران کننده‌ای به جنسیت بها می‌دهیم! شخص و هویت و اندیشه و گروه سنی و گروه اجتماعی رنگ باخته است و جای آن را جنسیت گرفته است! وحشتناک است. نیست؟! اینکه هم جنس من نباشد از اینکه چه کسی باشد مهم‌تر می‌شود! هم‌جنسم نباشد، با او به همه‌جا خواهم رفت؛ بهشت را که حتما از دست نمی‌دهم! نیاز من به جنس مخالف به قدری پررنگ است که اولویت اول انتخاب دوست و همراه من می‌شود!

نگاه ها در خیابان پر حرف است. گویی تمام دو نفرهای از جنس ‌مخالف که از کنار هم رد می‌شوند، نامه‌ای از ناگفته‌ها به سوی هم پرتاب می‌کنند. نکته جالب تر در این است که وقتی به هر دلیلی زمان و مکان بیان ناگفته ها فراهم می‌شود، یک واژه بیشتر از بقیه ذهن‌ها را به خود معطوف می‌کند: نیاز! و این عمق فاجعه است.

در فضای دو قطبی که به وجود آمده است، خروج از هر یک از دو قطب موجود، فرد را در آستانه خروج از اجتماع و عرف تحمیلی قرار می‌دهد: یا باید خریدار باشی یا فروشنده، یا گیرنده باشی یا دهنده، یا طلب کنی یا مطلوب باشی، یا متجاوز باشی یا مورد تجاوز قرار بگیری، یا ... . اما این فضای دو قطبی درونش یک قطب فعال دارد؛ اینکه هر دو دسته به شدت نیازمند هستند. در واقع کُنه دو قطبی ها نیاز است و این آن‌چیزی است که بازی را شکل می دهد! در واقع، نیاز بازیگران را بازی می دهد و نه بازیگران با نیاز بازی می‌کنند.

چند وقتی است که ترس از زیاد شدن مطلب مرا دچار خود سانسوری می‌کند بنابراین به پرسش زیر بسنده می‌کنم:

امروز برای چندین بار در مسیری که می‌رفتم به دستان آدم‌هایی هم جنس که از کنارم می‌گذشتند نگاه می کردم. دستان تعداد قابل توجهی از دختران و نیز تعداد نسبتا کمی از پسران در دست یکدیگر بود. به نظر شما این غیر عادی است؟ می‌تواند دلیل خاصی داشته باشد؟


یله

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

راه مي‌روم يكريز

راه مي‌روم راه مي‌روم او مي‌نويسد تمام روز راه مي‌روم يكريز خوب مي‌دانم مرا از تو گريزي نيست. من مي‌گويم خوب است شبيه يك طرح.
به من گفت جه جيز راضي‌ات مي‌كند كه يك‌شب را با هم بگذرانيم،من از او يك بليط خواستم يك بليط اتريش و او قبول كرد،مي‌بيني من هستم چون منم كه قرار است با او بخوابم حالا تو بگو من فكر مي‌كنم،من حس مي‌كنم ،امروز اضافه كن من رنج مي‌كشم، من رنج مي‌دهم،من از سرما دستهايم يخ مي‌زند پس من هستم ،من اضافه مي‌كنم من راه مي‌روم،من راه مي‌روم يكريز پس من هستم.
كنارش دراز مي‌كشم لابلاي تخت‌ها بوي بدي مي‌آيد،پنجره را هم باز مي‌كنم باز بيرون نمي‌رود انگار در تمام وجود من است،نمي‌توانم تحمل كنم نبايد از من باشد،بايد از تو باشد من يك پيامبرم، پيامبري كه براي نجات توآمده است پس چرا تو را كه پس مي‌زنم اين بو از بين نمي‌رود.نه اين من نيستم،من چيز ديگري هستم همان چيزي كه تو مي‌خواهي.من يك پيامبرم.
بليط را نمي‌تواند جور كند اگر بتواند اوضاع ناجور مي‌شود،من مي‌گويم بدم نمي‌آيد بتواند اين‌كار را بكند،من اما جا مي‌زنم اصلا قرا ر نيست به هر چه مي‌گوييم عمل كنيم.
تو درست مي‌گويي رفتن هميشه راحت‌تر از ماندن است آن‌كسي كه مي‌ماند همه چيز را بر دوش دارد او كه مانده است بايد رويش را برگرداند و به ناچار همه چيز را مرور مي‌كند ولي كسي كه رفته رو به جلو است اگر بخواهد مي‌تواند برگردد ولي اينجا اجباري در كار نيست.
بليط را نخريد نمي‌توانست بخرد من برايش نوشتم هميشه خوابها از ارتفاع ساده‌لوحي خود پرت مي‌شوند و مي‌ميرند او اعتنايي نكرد،امروز مي‌دانم كه فهميده است نمي‌شود به خواب‌ها اعتماد كرد.
همزاد فروغ

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

شکوائیه

1) حتما تا حالا به این موضوع دقت کرده‌اید‌ که صندلی های پارک‌های ایران (به جز چند مورد خاص) به شکلی است که در نهایت سه نفر می توانند کنار هم_و نه رودررو_ روی آن بشینند. آیا اصلا این ویژگی یک مشکل است؟ اشکالی در شکل این نوع صندلی‌ها وجود دارد؟

2) در دانشگاه ‌ما سالنی هست که یا همیشه خالیه یا باید برنامه‌ای در آن برگزار بشه که حدود 1000 نفر مخاطب آن برنامه باشند! شما جایی را سراغ دارین که 50 نفر آدم رودررو بتوانند با هم حرف بزنند؟

3) در جامعه ما تن عرصه عمومی به قدری نحیف است که هنوز قوت نگرفته به بیراهه می‌رود! عبارات و مفاهیمی مانند عرصه عمومی، منفعت جمعی، کار گروهی و مانند اینها به قدری غریب هستند که مخاطب را گیج می‌کند!

4) وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌ها عرصه عمومی راحتی را به وجود آورد‌ه‌اند. با کمترین هزینه جانی و مالی میتوان حرف زد و نوشت. قرار بود بند از پای اندیشه آزاد شود تا اندیشه خود را ابراز و ثبت کند.

5) در جامعه ما تن عرصه عمومی به قدری نحیف است که هنوز قوت نگرفته به بیراهه می‌رود!

یله

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴

دو روز قبل مطلبي براي وبلاگ نوشته بودم، مثل اينكه پست نشده ، اينم از شانس منه !
سرو ته حنا رو بزني هميشه تو زندگي شانس باهاش بوده !
از هيچ كس خبري نيست !
انگار واقعا هر چيزي دوره اي داره ، دوستي ، عشق ،حتي وبلاگ نويسي !
يعني دوره پاينده هم تموم شده !
خودمم هم وقتي بر مي گردم و نوشته هام رو مرور مي كنم چيزي نيست جز تكرار و تكرار
خسته گي هام و تنهايي هام،" خرقانم ، جوي آب خشكيده ، هيچ كس نيست ، تنهايم ووو "
امروز بر خلاف روزهاي قبل پر انژي ام ، دارم دوتار محلي شمال خراسان گوش مي دم و مي نويسم.
از يكي از دوستان سي دي اجراي رقص محلي روگرفتم ، واقعا زيباست ،از رقص هاي محلي فوق العاده خوشم مياد ، مخصوصا رقص هاي جمعي، با صداي دوتار هم كه عشق مي كنم .واقعا به آدم انرژي مي ده!
وقتي ميرقصي به هيچ چيز فكر نمي كني و به قول دوستي موقع رقصيدن يه احساس رضايت از خودت داري ! هميشه دوست داشتم رقص محلي داشته باشيم مدتي هم دنبالش رفتم ولي نشونه اي از اون پيدا نكردم !
چرا ماها اصلا نمي رقصيم؟راستي نظرتون راجع به رقص چيه؟

حنا
انگار از هيچ كس خبري نيست ، نه كسي مي نويسه ، نه كسي كامنت مي ذاره !
همه حرفها زده شده ؟ ديگرچيز تازه اي نيست ؟!
منم وقتي بر مي گردم و نوشته هاي قبلي ام را مي خوانم مي بينم چيزي نيست جز تكرار و تكرارو تكرار....

به قول سهراب:
"نفس آدم ها
سربه سر افسرده است.
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است. "

حنا
دارم آهنگ ارمني رو كه چند وقت پيش پن تو وبلاگ گذاشته بود رو گوش مي دم .
راستي بگم نمي دونم چرا هر دفعه اين طوري پيش مياد كه دوتا دوتا مطلب تو وبلاگ ميذارم !كاملا اتفاقي.
اين آهنگ رو خيلي دوست دارم.
امشب نوبادي داره مياد تهران حال مامانش خوب نيست ، بعد ازظهر بود كه زنگ زدن و بهش خبردادند بايد بره !
بخش ICU بيمارستان...
نگران و مضطرب !
انگار كاري نمي توني بكني .
به اميد اينكه هر چه زودتر حالشون بهتر بشه .

حنا

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

براي يك زنداني

نيوز ايران و باز هم گفته هاي تاثر برانگيز معصومه شفيعي !
و انگار بايد چيزي بنويسي تا بگويي كه هستي هر چند كه هيچ كاري نمي تواني بكني، پس نيستي ؟؟
برايشان مي نويسم، تكه اي از شعر حافظ كه خودم آنرا دوست دارم مخصوصا وقتي با صداي سيد خليل خوانده شود:
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود و ليك به خون جگر شود
مي دانم همه تو خونه هاتون حافظ داريد ولي بازهم مي خواهم اين شعر حافظ را كه خيلي دوست دارم برايشان بنويسم ،

ياري اندر كس نمي بينم يارانراچه شد
دوستي كي آخر آمد دوستدارانرا چه شد

آب حيوان تيره گون گشت خضر فرخ پي كجاست
خون چكيداز شاخ گل بادبهارا نراچه شد

كس نمي گويد كه ياري داشت حق دوستي
حق شناسانراچحال افتاد يارانرا چه شد

لعلي از كان_ مروت بر نيامد سالهاست
تابش خورشيدوسعي باد و باران ر چه شد

شهريارانرابودوخاك مهربانان اين ديار
مهرباني كي سر آمد شهريارانرا چه شد

گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده اند
كس به ميدان در نمي آيدسوارانرا چه شد

صد هزاران گل شكفت وبانگ مرغي بر نخاست
عندليبان راچه پيش آمدهزاران راچه شد

زهره سازي خوش نمي سازد مگرعودش بسوخت
كس ندارد ذوق_ مستي ميگسارانرا چه شد

حافظ اسرا_ الهي كس نمي داند خموش
ازكه مي پرسي كه دور روزگارانرا چه شد

حنا
درسم تمام شده دانشجوي همين جا بوده ام و براي انجام كار يكي از دوستانم آمده ام.
- خوب برو .
ساختمان مركزي جايي كه اصلا از آن خوشم نمي آيد .
- نامه اي كه نشان دهد مهمان دانشگاه هستند را بده، مي گويم برگه تاييديه انتخاب واحد دانشگاهي كه در آن مهمان است اينجاست حالا چه فرقي مي كندنامه باشد يا نباشد.
- نه!حتما بايد نامه از آنجا بيايد .
از مرد مي خواهم كه فعلا 14 واحد را حذف كند !
- برو اتاق 110 .
وارد ميشوم از نوك پا تا فرق سر وارسي مي شوم ، رد نگاه مرد و دوست پيرش بر تنم بر جاي ميماند ، دارم خفه مي شوم!
وقتي مي گويم براي چه كاري آمده ام و او اسم كوچك دوستم را گفت خيلي بيشتر عصباني شدم !
- خوب تا 30 بهمن حتما بايد ريز نمرات فرستاده شود وگرنه ...
تشكري از روي نفرت مي كنم و مي روم !
مرد اتاق 110 را كه الان در اتاق خود و پشت صندلي نشسته و از پنجره اتاقش دختركان را ديد مي زند مي شناسم او همان چماقدار است !او كه الان اينگونه بر اريكه قدرت پوشالي اش نشسته دستانش آلوده است !نگاههش آلوده است ! وجودش آلوده است !حتما مي گويي به آدما اينگونه نگاه نكن ، شايد حق با تو باشد ولي هنوز نمي توانم !از بعضي از آدمها خيلي بدم مياد !!
عصبي ام و ناراحت ،به ديدار دوستي در امور فرهنگي مي روم ، او نيز نگران است ، از چيدن مهرها مي گويد و اينكه تا يكسال ديگر همه چيز عوض خواهد شد و همه بر مي گرديم به دهه 60 ، مي گويم كودتايي آرام است ، ميگويد همه چيز بد است واز چيدمان مهره ها ميگويد !!

حنا

نامه از همسرم

مي‌خواهم پيش از تو بميرم
آيا آنكه بعد مي‌ميرد
آن راكه پيشترمرده
خواهد يافت؟
مي‌خواهم بسوزانندم
خاكسترم را در ظرفي بريزند
بر تاقچه اتاق تو
ظرف را
از شيشه اي شفاف كن
تا درونم را ببيني.
مي بيني فداكاريم را؟
از خاك شدن دست مي‌كشم
از گل شدن دست مي‌كشم
تا در كنار تو باشم.
خاكستر مي‌شوم
تا باتو زندگي كنم
آنگاه، وقتي تو هم مردي
مي‌تواني درون شيشه بيايي
تا آنجا با هم زندگي كنيم
خاكستر تو، خاكستر من.
تا اينكه عروسي حواس‌پرت
يا نوه‌اي بازيگوش
بيرونمان بياندازد.
اما ديگر
چنان درهم شده‌ايم
كه حتي اگر ذره‌اي از ما بردارند
اتم به اتم پيش هم نشسته‌ايم
با هم به روي زمين پخش مي شويم.
روزي اگر گلي وحشي
نمي برگيرد
و سر بيرون زند
حتما دو شكوفه خواهد داشت
يكي تو
يكي من.
نمي‌خواهم به اين زودي بميرم
مي‌خواهم بچه‌اي ديگر بياورم.
لبالب از زندگيم
خونم گرم است
مي‌خواهم عمري دراز داشته باشم
با تو.
مرگ نمي تواند به هراسم افكند
اما پيش از آنكه بميرم
بسيار چيزها مي‌تواند اتفاق افتد
شانس آزادي تو به اين زودي‌ها
شايد.

(ناظم حكمت)
براي گنجي يا معصومه شفيعي چه فرق مي‌كند.

همزاد فروغ

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

عادت زنده .....گی

دیروز عمویم تلفن کرد و خبر داد که یکی از آشنایانمان فوت کرده
امروز دخترعمویم تلفن کرد و خبر داد که عمویم فوت کرده
امروز تلفن کردم و خبر دادم که عمویم فوت کرده
فردا تلفن خواهد کرد و خبر......
پن

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

امروز خرقان بوديم ،بعد از مدتها دور هم جمع شديم و به قول يله ، " تاريخ " رو تكرار كرديم !
واقعا جاي همتون خالي ، شعر خونديم حافظ ، شاملو ، فروغ ، سهراب .
خنديديم ،طبق معمول هم به من !
آش خورديم كه البته زياد هم جا نيفتاده بود ،اينبار دور آتيش نبوديم !!
دوست نقاشمون هم بود براي 27 توي خرقان نمايشگاه داره تونستين بيان !
جوي خرقان هم خشكيده بود، بدون آب !


حنا
چند وقتيست كه خوابهاي آشفته و تر سناكي مي بينم ،دوستي مي گفت آنها خواب نيستند و كابوس اند ، هر چه كه هست وقتي از خواب بيدار مي شوم با تمام وجود خوشحالم كه واقعي نيستند و تازه نفس راحتي مي كشم !!
چند بار دوست داشتم و سعي كردم كه طوري بنويسم كه كسي كه درد مشتركي دارد بفهمد ،"درد "
درد من ؟ درد تو ؟!
نتوانستم ، هميشه بايد حذف ميكردم ، خودم را و تكه هايي از خودم را ،شايد الان پرستو بگويد به خاطر ضعيف بودنم است ، هر چه هست نمي توانم !!
به قول همزاد " ماشيني كه در آنيم و مي چرخد و مي چرخد و فقط نگاه مي كنيم حتي نمي توانيم فرياد بزنيم !"

عكس را نگاه مي كنم ، برش مي گردانم 9 /1 81 آبشار مجن ، دوباره برش مي گردان !
كوهها همچنان هستند ،حداقل تا همين چند وقت پبش سر جايشان بودند!
همه چيز واقعا آبي ست ؟
انگار درست به چشمانم نگاه مي كند !مرتب بر مي گردو به عقب و عقب تر ، حفرهاي سياه ، وقتي چشمانم بسته است !
اشتباه كردم !؟
انگار نمي توان جهت دهم ، حرف زدن آسان است و ابعاد وجوديم ؟!
بگذار كوچكش كنم ،امشب چقدر همه چيز برايم عادي شده !

حنا