سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

سی سالگی


سی ساله شده است


می گوید سی سالگی و تجربه های آن، از سی سالگی می گوید وقتی یکی از سفره ات رفته باشد، یکی که نتواند به عروسی فرزندش برود، یکی که اعدام شود


سی ساله شده ای و من همه اش یاد تو که آمدی گوشه سلول نشستی و گفتی که بازجو گفته است تا سی سالگی تو را نگه می دارد و نگه داشته است


یکی می گفت وبلاگ نویسی ببخشی ها اما چس ناله است من گفتم چه ایرادی دارد که بنویسی از یکی که سی ساله شده از اول مهر برای دانشجویان ستاره دار ، که زندگی ما گرچه همینجور آرام می گذرد اما برای یکی اینطور نیست، آرام نیست بی خیال که هر که هرچه می خواهد بگوید مهر رسید و مصطفا نیست تو نیستی و سی ساله شده ای، بازمیگردی دوست من پیش از سی و یک سالگی و ما ....

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

تجربه

جالب است جایی باشی که بتوانی بی دغدغه بنویسی
این روزها مشغول کاری هستم که اگر چه در آن تخصص کافی ندارم اما تجربه خوبی برایم می تواند باشد
حالا مشغول تجربه اندوختنم

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

سر وته

بعد از اینهمه مدت ننوشتن به خاطر قوانین فیلترینگ حالا یک وبلاگ ناچار شده ام در بلاگفا باز کنم که بتوانم بنویسم
باید قبول کرد که گاهی محدودیت هاست که آدم را محدود می کند حالا هی زور بزن و بگو که نه من محدود نشده ام و این محدودیت نیست و می شود که دورش زد و می شود که بی توجه به آن بود و می شود که خودت باشی اما خودت هم می دانی که محدودیت به هر حال تو را محدود می کند حال ثبت یک وبلاگ باشد یا هر چیز دیگر
قرار شد که کارهایم را شروع بکنم بعد از یک دوره فشار که بروم یا نه و بعد از شنیدن کلی حرف ها و بعد باز تصمیم گرفتم که برگردم منتها فقط برای اینکه گفته باشم تنها جایی نیست که بخواهم در آن باشم و اینکه حالا خوشحال است یا نه از بابت سرزنش هایش که اصلن مهم نیست که برای من خودش اهمیتش را از دست داده مثل خیلی چیزهای دیگر که آنقدر کوچک شده اند که هر حرکتی را بی اعتنا رد کنم
سعی می کند که بگوید به من بی اهمیت است با اینکه می دانم خیلی توی ذوقش خورده منهم می خندم و می گویم تو خودت را ناراحت نکن که مسئله ها به همین سادگی است فقط باید از کنارشان گذشت هر چند که من مثل آن یکی دیگر ساده رد شدن را هنوز یاد نگرفته ام که بخندم و به چیزهایی که به دست آورده ام و چیزی هایی که آن یکی از دست داده فکر کنم اما خب در این یک مسئله نه بازنده نبودم اگر برنده هم نشده بودم فقط می ماند انگار که اصلن نبوده و بعد خندیدنی که بشود راحت قبول کرد و بعد می ماند این روزها که دارند زودزود می گذرند
قرار شد برنامه بدهم و بعد سر کار با دختر حرف می زنم و بعد آن یکی که بغضش در مترو نزدیک است که بترکد و من می گویم که می مانم تا با هم تمامش کنیم که شاید این نه آخرین راه حل برای من اما کمترین کاری است که می توانم برای این یک سال با هم بودن برای هم بکنیم حال بی خیال که آن یکی چه می گوید که برای من آن یکی دیگر از دست رفته است حال می خواهد هر چه بگوید بگوید
اولش از حرف هایی که زن زده خوشحالم و بعد این حس که خوشحالی من چه زننده است و بعد این بی خیالی که باز سراغم می آید و صبح در خانه تحلیل می کنیم رفتار آن یکی را و تمام این صحبت ها و کارها در ذهن من فقط ملالی است و نه حتی ملال که حرفی است که آمده و رفته و قرار نیست انگار تلنگری برایم باشد
هر وقت که اینجا بیایم می توانم بنویسم بقیه نوشته ها را باید در وبلاگ جدیدالتاسیس بگذارم این نوشته ها را که هیچکس از آن چیزی نمی فهمد و من خودم که مرورشان می کنم باز خودم هم چیزی نمی فهمم اما انگار جور دیگری بلد نیستم بنویسم حال مهدی بیا و بگو ادا در نیاور همزاد این نوشته های جدید یک نمونه از این متن های آبکی که معلوم سر و ته اش کجاست اما خودت قضاوت کن که سرو ته وضع ما کجاست که حال سروته این نوشته را می خواهی در بیاوری
ورق ها را می چینم نه باز خوب در نمی آید اولش که خوب است فکر می کنم چاملی برمی گردد و هر چه جلوتر می رود نه انگار خوب نیست باید ورق ها را جمع کرد، گفتم این اوضاع و اینکه چه کسی با چه کسی خوب است یا بد برای من مهم نیست مهم آمدن دوستان است حال هر که می خواهد باشد که من امیدم را از همه بریده ام و امید تنها با این دارم که آنها بازگردند و منتظر حال این امید تحقق می یابد زمانش کی می رسد؟
همزاد

جمعه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۰

عادت

چند روز مدام تماس می گیرم، چند روز که نه دو روز مدام تماس می گیرم تا بالاخره مرد جواب می دهد و جوابش منفی است... من کلمه ها را ادامه نمی دهم و خرج نمی شود کلمه ها برای چیزی که هیچ فایده ای ندارد کش دادنش... می گوید هدیه را معمولی بگیرید بی هیچ تعارفی در اداره و بعد بازش کنید، دیر بازش می کنم و می ماند کنار وسایل و بعد تشکر از بابتش با اینهمه کارها خوب پیش نمی رود... شرط می بندد که کاری که از صبح فکرش را کرده بودم انجام نداده ام و من می خندم و می گویم انجام نداده ام، اما گرفتگی است از پس این خنده برای همه چیزهای انجام نشده... زن در پیاده رو راه می رود، کتاب قاسم کشکولی را می خوانم در مترو، کیفم را بر صندلی ای که جای خودم است می گذارم و می خوانم که زن در پیاده رو راه می روم، من پیاده روی را بی خیال شده ام وهمراه با نویسنده در پیاده رو راه می روم تا یکی نگاه کند و در ذهنش این تصویر را بسازد برای داستان هایی که خواهد نوشت، من می خوانم و نمی نویسم کاش کسی لااقل بنویسد از کیفی که قرار است جای خالی را پر کند یا نه از منی که قرار است جای خالی را پر کنم.... می گوید این تاب دادن لازم است من حلقه می شوم و گرد و می گویم ترجیحم این است که دایره ای باشم تا تاب خوردن مداوم به هر سو که این تاب خوردن انگار برای من سودی ندارد تنها حلقه بسته ای که ذره ذره بالا بکشی پاها را و بعد آرام که نه آرام نتوانسته ام هیچگاه این حلقه را باز کنم و بعد به دفعه ای ناگهان این حلقه باز می شود و خطی صاف بر زمین، حال زمین اتاق تو باشد یا پارکی، گیرم پارک لاله باشد و تو بخندی که نه اینجور نمی شود ورزش کرد... من انگار از کودکی یاد نگرفته ام به آرامش باز کردن این حلقه، یا بسته می ماند یا به حرکتی ناگهانی باز می شود। می گوید بنویس و من نوشتنم نمی آید، یکبار زیر دوش حمام فکر می کردم به شخصیت هایی که باید روی کاغذ بیایند و یک دفعه با بستن آب همه چیز به چاه ریخته بود و من بودم و هیچ شخصیتی جز من باقی نمانده بود। گفتم آنقدر خواب دیده ام که انگار تمام شب را بیدار بوده ام، حال از آزادی چاملی یا از درگیری یا از ....خودم در موقعیت های گوناگون، چقدر بار شده که خواب دیده ام ازآدمی که در کنارم بوده و با او زندگی کرده ام و درخواب اسمش را هم فراموش کرده ام و در خواب هر چه فکر می کنم به یادم نمی آید انگار که منی که هست آن من نیست، منی دیگر در من بوده که رفته و من جایش را گرفته ام با گذشته ای مبهم که تنها سویه هایی از آن باقی مانده و نام ها همه فراموش شده باشد। این روزها اگر چه روزهای خوبی برای کار نیست و بیکاری شاید به زودی فرابرسد و باز گشتن و گشتن در میان خیابان های شهر اما چیزی هست و یادی هست که بگویم باز ناامید بودن برای تویی که لااقل توان این را داری که در را باز کنی و از پنجره به بیرون خیره شوی کمی بی انصافی است। سال نو شده است چرا اما چیزی از این نویی در من نیست انگار که در درگیر سال های پیش باشم که نو شدن را حس نکرده ام حتا درخت های بلوار کشاورز هم انگار بی حوصله بودند یا شاید این چشم های من بود که از زاویه ای دیگر آنها را نگاه می کرد। با فیلتر شدن سخت شده نوشتن در این وبلاگ و گاهگداری ورنه فراموش نکرده ام که هنوز برای عادت کردن به نبودنتان زود است شاید این فعل را باید کنار گذاشت و گفت نه عادت نمی کنیم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

بی حوصله گی

می گوید هوای آنها را داشته باش... من می خواهم بگویم امروز کاش این را نگویی که نمی دانم چه شده ام امروز که فقط و فقط از صبح گرفته بودم و خواسته ام گریه کنم و چیزی را به هم بریزم و بعد فکر و فکر که تمام کنم این داستان را و بعد مدام تماس با این یکی و آن یکی و هر دو را هم دلخور کرده ام و بعد باز بگویم که ببین من این میانه ام، میانه ای که به هیچ سمتی نمی چرخد و به هیچ سویی نمی روم... وارد که می شود می خواهد بگوید خداحافظ من پیش دستی می کنم و می گویم خداحافظ و خسته نباشی می گوید نگاه کردنت جوری است که انگار می خواهی بگویی برو که حوصله ات را ندارم و انگار که حالت خوب نیست من سر تکان می دهم به نشانه تایید، چیزی نمی گوید فقط بیرون می رود। حالا تو بگو من هوای چه کسی را باید داشته باشم؟ من اگر نخواهم هوای کسی را داشته باشم و وقتی تو اینجور می خندی با شادی و از نگرانی ات می گویی و من که اینقدر نگران و باز بی اعتنا می گویم باشد کدامیک از ما باید هوای آن یکی را داشته باشد।زن تاب می خورد، زن تاب می دهد بدنش را و با هر تاب به نقطه ای فشار می آورد که باید از بدنش حذف شود که وقتی لباس پوشید آن نقطه صاف شده باشد، او تاب می دهد بدنش را و من ذهنم پیچ و تاب می خورد میان همه این چیزها... گفتم کلافه ام، کلافه و خسته تر از آنکه تصور کنی و شاید، شاید یک پیاده روی جبران کند و خوب باشد برای رفع این بی حوصله گی که تمام نمی شود نه تمام نمی شود این بی حوصله گی...

دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹

صدا

همینجور که رادیو گوش می دهم خبری هم از مصطفا می دهند।
بازجویی یک ماهه برای تحت فشار گذاشتن او برای مصاحبه تلویزیونی...
بگوید که دانشجوی ستاره دار وجود خارجی ندارد واینها همه یک توهم است...
شب مناظره کروبی بود یادهم هست با احمدی نژآد خانه ما بود آنشب گفت پیشنهاد داده که پشت صحنه باشد و تا احمدی نژآد گفت که دانشجوی ستاره دار نداریم او بیاید به نمایندگی از همه دوستانش که بگوید هست حتی اگر دیگران وجودش را منکر شوند....
و حالا هستی و یک دانشگاه با نام توست... بازجو راست می گفت که نامت و مجسمه ات را بر سر دانشگاه می زنند نه به نشانه ترسی از عقوبتی که به نشانه استقامتی که تنها زیبنده توست.... راستی از چاملی که خبری نیست کاش رجایی شهر نبرده باشندش چه خبرها که ازآن زندان به گوش می رسد.... چقدر دلم گرفته این روزها و دلتنگی از بابت صدای شما که نیست و اینهمه صدا که یکی آشنا نیست।

همزاد

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

سال نو

انگار که همه چیز خواب باشد و بیداری نیز بخشی از خوابی که امتداد پیدا کرده است؟ حرف که می زدیم می گفت از کجا معلوم دنیا رویایی نباشد در ذهن آن دیگری که نمی دانیم کیست و ما همه کاراکترهایی برای او که دارد در خوابمان می بیند...
گفتند که مصطفا را به زندان اطلاعات انتقال داده اند، حسام را هم خواسته اند برای اول فروردین و حالا حسام گفته که یک شب برای دیدنش برویم، چاملی هم که باید در قرنطینه باشد ماه هاست و سال نو هم که دارد می رسد। می گوید چرا اینهمه بی حوصله و من از این روزها می گویم مرد از پول نفتی که باید خرج شود آنهم خرج تماس گرفتن با موبایل من و من کافکا به روایت بنیامین می خوانم و زندگی کارمندان... گفت فایده حضورشان چیست؟فایده اینهمه جنب و جوش به شوخی گفت که برای اینکه پله را کثیف کنند اما در این اشارتی بود شاید...
سال هشتاد و نه دارد تمام می شود سال نود که بیاید چاملی سی ساله می شود بازجو راست گفته بود که تا سی سالگی نگهت می دارم و ما ساده بودیم که وقتی به سلول برگشت گفتیم اینها همه اش حرف است و تو اینجا نمی مانی... چرا اینقدر ساده ایم که فقط حرف های خوب را باور می کنیم این را هنوز نمی دانم.

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

روان شناسی

گفت با روان شناس صحبت کرده ام و بعد درباره نوعی جبران گناه صحبت کرد। گفت که نباید برخی حرف ها را به تو بگویم و من اصرار کردم و بعد درباره صحبت های مرد گفت و گفت و بعد که به دلیل مسائلی که خیلی به متافیزیک مربوط نبود قرار شد فعلا رفتن به آنجا را به وقتی دیگر موکول کنیم।
گفتم تا شش ماه دیگر نشده برمی گردد، او را آزاد می کنند و او امید می داد به آزادی شان گفتم १० سال نمی تواند واقعیت باشد نباید به १० سال تن داد که وقتی تن داده باشی پایان ماجراست و من باز می گویم که سال دیگر پیش ما هستند آنها پیش ما هستند سال دیگر این را مطمئن هستم و همین امید است که زیستن دورتر را امکانپذیر کرده است।
دلتنگی این روزها چه دلیل ها که ندارد گفتم دلم تنگ شده و این دلتنگی که فشار می آورد که کمی خم شوم و بعد....
پروژه ای که گرفته بودیم تمام شد، فقط همین کلمه تمام شد را می توانم بگویم نه هیچ چیز دیگر.

همزاد

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

خیلی وقت می شود که ننوشته ام...
زن راه نمی رود فقط نشسته است و می نوشد مدام و مدام و بعد فکر می کند به این عشقی که دارد جوانه می زند... جوانه می زند و زن فکر می کند و بعد مرد را که قاتل است و شاید نزدیک به او ... نه هیچکس به هیچکس نزدیک نیست نمی شود این راه را باید تک نفره طی کنیم.... گفت از خودت بگو گفت من خوبم خوب است که یکی این میانه خوب باشد لااقل

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

احتیاط

مرد که تماس می گیرد و می خندد من به این فکر می کنم که چقدر در فکر دیگرانی بودم که به مرد مرتبط می شدند و نگرانی از بابت چاملی و مصطفا که مرد را که ببرند آنها چه می کنند شاید چون مرد به چیزی اعتقاد داشت که من و مصطفا و چاملی نداشتیم و فکر می کردم این اعتقاد رنج را تحمل پذیرتر می کند اما رنج رنج است حالا چه به چیزی اعتقاد داشته باشی یا نداشته باشی.
ما با تفاوتی عمیق با هم بودیم، ما هر کدام به چیزی اعتقاد داشتیم یا او به چیزی اعتقاد داشت و من راهم چیز دیگری بود، این را هر دو پذیرفته بودیم اما بازجو نمی پذیرفت که می شود دو نفر آدم متفاوت از هم باشند، به چیزهای متضاد اعتقاد داشته باشند اما با هم دوست باشند همین شد که حرف زدن با او را برایم ممنوع کرد...
من راه می روم و فکر می کنم به اینکه حالا مرد هم رفته است کنار دیگران به این فکر می کنم که چه می کند این مرد بزرگی که می خندید و من فکر می کنم به اینکه از نگاهش واسطه ای بوده میان من و چاملی، من و مصطفا اما همه این نبود و به این موضوع می خندیدیم... گاهی چیزی که از دست می رود چقدر ارزشش را به رخ می کشد...
مسیج می زند که برنامه را با هم باشیم می گویم واضح بگویم من درگیر یک داستان تازه ام با من با احتیاط حرف بزن

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

قطار

سفر که باشد، از پنجره قطار که به بیرون نگاه می کنی می بینی همه چیز می گذرد، در کتاب های دینی دبیرستان قطار و پنجره قطار نشانی از محدودیت انسان بود. از پنجره قطار به بیرون نگاه می کنم، از فکر کتاب دینی بیرون می آیم و ذره ذره و جرعه جرعه لذت می برم از اینهمه منظره و بیابان.... فقط می ماند میل پیدا شدن و راه رفتن و رفتن تا رسیدن به بی نهایت....

همزاد

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

سفید...

زندگی همه اش خواب بود یا نه من در بیداری هم خواب می دیدم...در هر دل درد ماهیانه، درد که اوج می گرفت چیزی شبیه هذیان، کلماتی که می آمدند، تصویرهایی که می چرخیدند و بی مفهوم و بی معنا.... خواب می بینم در حجم بالا انگار که خواب باشم مدام وبیدار باشم هر بار که همه را تک به تک با بیدار شدن به یاد می آورم و باز از یاد می روند تا روز بعد که تکرار می شوند. می گوید عوض شده ای، می گوید که این تغییر را من حس می کنم اما دلیل این تغییر از کجاست؟ حرف که می زنم انگار قانع نمی شود، حرف که می زند انگار قانع نمی شوم و این تلخی و افسردگی که باز می پیچد و یک لای دیگر به این پیچیدگی اضافه می شود... کتاب را که باز میکنم همه اش از مرگ نوشته و میل به جاودانگی و دست درازی به مرگ و ... می گویم بگذار به عهده من و انگار نمی توانم بلند شوم، چند بار تکرار می کند تا تکان می خورم و دلم را می گیرم...نه دل درد نیست فقط این تهوع که گاه به گاه سراغم می آید و تمام نمی شود... این تهوعی که هیچ ریشه ای ندارد و این حس سستی در بدن و این فکر که در همه جا می چرخد و به هیچ جا بند نمی شود... در صندلی ماشین کنارش که می نشینم می گویم من به هیچ چیز باور ندارم و این باور نداشتن شاید پافشاری بر آن چیزی است که به گمانم وجود دارد. با اینهمه تاکید می کنم بر ناتوانی ام از مواجهه با واقعیتی که به خوبی بر آن آگاهم... گفتم می دانم و می ترسم. با اینکه می دانم دل می بندم و این ترس که در هر لحظه اش رسوخ کرده است نه این می ماندو نه آن... شاید باید به فکر ملحفه ای سفید بود برای کشیدن لایه ای بر این ترسی که رهایم نمی کند. گیرم بعدها کسی بیاید و نقاشی های بی صورت بکشد...

جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

گفت کم پیدا و من گفتم آدم گاه در کارهایی که به عهده می گیرد می ماند و حالا این حکایت این روزهای من...
گفت مرا می شناسی و من حدس می زدم میان دو نفر که اولی گفت من نیستم و می ماند دومی که چه خوشحال می شدم اگر خودش می بود. گفته بود من اهل حرف زدن نیستم بیشتر مسیج می زنم و یک شعر و این شعرها چه امیدبخش بود برای من...
گفتم بخشی از این نگرانی از حسرتی است که دارم مثل اینکه نتوانم حرف بزنم، انگار که بر اثر واقعه ای قدرت سخن گفتن را از دست داده باشی و حالا چه حرصی است که با این حرف نزدن کنار بیایی، حکایت همین است دوست داشتم رزا را ببینم، با هم حرف بزنیم درباره کارتون ها و خودش و باز بگویم که چه زیبا شده! اما چیزی مرا نگه می دارد چیزی که می گوید وقتی کاری نمی کنی بیخود دیگران را به دردسر نینداز حتی آنها را هم دچار زحمت می کنی با این حرف زدنت.
جلسه دارند و می خندند می گویم جلسه است یا داستان طنز باز می خندند، خوب است که هستند که بخندند، همین کافی نیست؟
قرار شد که تغییر موقعیت بدهم، گفت وقتی همه جا فشار هست من که نمی خواهم فشاری مضاعف باشم و بالاخره این تغییر صورت گرفته بود، حالا باید با جای جدید کنار بیایم و کارها پیش برود. باید برنامه بریزم برای این جایگاه جدید و بعد کارها که روی روال بیفتد همه چیز بهتر خواهد شد.

همزاد

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

نومیدی

چیزی به ذهنم نمی رسد برای نوشتن...
ماشین که حرکت می کرد من به لحظه آخر فکر می کردم من به چیزی شبیه چنگ زدن به چیزی برای نگه داشتن، برای ماندن، شبیه آخرین ذره های غذا وقتی که جیره غذایی رو به اتمام باشد، وقتی که از صخره بالا می روی و سنگ از زیر پایت می لغزد و خرد می شود، مثل لوله هایی که نفس های عمیقت را در آن می کشی، مثل آخرین حرف ها و کلمه ها که می خواهی تمام معنا را در آن بریزی، مثل آخرین ضجه ها برای اینکه خانواده مقتول رضایت دهند... نه اما هیچکدام کارگر نیست چون لحظه محتوم دیر یا زود فرا می رسد... شاعر گفت من به نومیدی خود معتادم...
تنها امید مانده است دیدار دوباره و آزادی دوستان...


همزاد

پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

بازی

گفتم بازی که شروع بشود نمی شود جلویش را گرفت یا مانع درست کرد، این موانع بیشتر شبیه سدهای کوچکی هستند که می خواهند آب را نگه دارند اما مسئله اینجاست که نمی توان وجود آب را منکر شد. به مدیر گفتم پیرو صحبت های قبلی تصمیم گرفته ام، حال این تصمیم عجولانه بود یا نبود یا به مصلحت بود یا نبود در شرایطی که اوضاع هم به سختی می گذشت نمی دانم اما بالاخره بایستی تصمیم گرفت، از اینکه صحبت ها را ندیده بگیرم و بعد انگار نه انگار...باید جواب می دادم و جواب داده بودم. گفتم هر کاری هزینه اش را دارد، من یک بار هزینه را نپرداختم و آن زمانی بود که برگه تعهد را آوردند و گفتند که امضا بده تماس برای احوالپرسی یک دوست را متوقف کنی! من تعهد داده بودم و این تعهد همچنان بر دوش من سوار است، می بینی از هر دو سو که حساب کنی هزینه بر است در هر دو تو قربانی می شوی، آرامش ظاهر با خاطری آشفته و ظاهر آشفته با خاطر آرام... گفتم واگذار می کنم به مدیر دیگر اما اگر کاری نکرد یا هر شرایطی که پیش بیاید کسی مقصر نیست هر کس هزینه انتخاب هایش را می دهد، حتی اگر هزینه ندیدن برخی دوستان به ضرورت باشد. رنگ ها به هم می پیچند و دستش را که دراز می کند من کمی تعلل می کنم، این بغض تمام نمی شود این خاطر آشفته که به هر بهانه ای سر باز می کند باز گلویم را می گیرد دستم را جلو می برم و گریه را فرو می دهم نه شانه ای نیست برای گریستن تنها دستی است برای تعهدی برای یاری... دراز می کشم و این سقف که انگار تنها محدوده نگاه من است...


همزاد

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

رنگ

دختر تماس گرفته و گریه می کند. استاد گفته نمی فهمی یا خودت را به آن راه می زنی! دختر گفته که من اینکاره نیستم استاد! استاد گفته خواسته مشخص است و نهایت کار خرد شدن این غرور تو...
مرد همینجور که کتاب می خواند فکر می کند به ماجرای دختر... مرد دیگر راه حل ها را مرور می کند و می گوید تحقیر بزرگی است چنین جنسی دیده شدن...
مرد از دنیای خاکستری می گوید. من به اینهمه رنگ فکر می کنم که هست! دنیا کوچک که بودم خاکستری بود بعدها از لابلای تصاویر و تلویزیون های رنگی دیدم که دنیا رنگ دارد! خانه ما اگر رنگ نداشت دنیا پراز رنگهایی بود که من با چسباندن تلق به شیشه تلویزیون می خواستم به شکل مصنوعی ایجادشان کنم.
نه دنیا خاکستری نیست. دنیا رنگ دارد مثل رنگ سورمه ای شلوار مصطفا، رنگ قرمز کاپشن چاملی، رنگ نارنجی و قهوه ای لباس های خسرو، رنگ آبی کاپشن محمد و رنگ لاک های فریده... دنیا پر از رنگ است سیاه و سفید نمی بینمش اما انصاف بدهید که خاکستری هم نیست!فقط خاکستری رنگی است که به عموم مردم می آید..

همزاد

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

اضطراب

فرصت نمی شود، فرصت نمی شود، این روزها کلی کار هست برای انجام دادن، آنقدر کار هست که برخی شب ها از اضطراب دل درد داشته باشم و کارهایی که عقب مانده و من.... عذرخواهی می کنم، گوشی تلفن را برنمی دارم برای عذرخواهی. با اینهمه به تو که فکر می کنم دوست من همه اینها هیچ می شود. سختی تو در بندی که نمی دانم کسی حواسش هست یا نه که چه دوست عزیزی هستی همه اینها را کمرنگ می کند. فقط خبر هست از تو خبرهایی که از دور و بر می رسد اما صدای تو نیست و خنده ات که روزها باز...
همزاد

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

رفتن

اینترنت که به پاک و ناپاک تقسیم شود جای شکی نیست که وب سایت شاملو جزو ناپاکان است...به هر جا سرمی زنم جزو سایت های ناپاک است و من که علاقه مندیم همه سایت های ناپاک...گویا من بخشی از این آلودگی که باید پاک شوم. مرد می گوید تو اگر دست من بودی اعدام شده بودی گفتم باز کجاست جای من جز این زمین؟
توی سرم چرخ می خورد همه چیز، توی سرم می پیچد و سرم باز نمی شود. مرد دستگاه را آورد و سرش را با مته باز کرد و این خون بود که می پاشید به دیواره ها...من سرم باز نمی شود و از مته یا هر چیز دیگر هم می ترسم درست است حرف زدن بر روی کاغذ ساده و عمل نمودن به آن دشوار است...اولین قربانی اول شخص است یا سوم شخص؟
زن می گفت من رفتم برای بودنم و مادر هر روزآب می شد، پرنده ها از من منصف تر بودند که قفس شان را که مادر باز کردند نرفتند هیچ نماند از مادر و پدر با آن همه یال و کوپال که میخواره شد و همه چیز بر باد رفته بود به دیدنش که رفتم مرا اشتباه گرفت و از پولی که دادم تعظیم کرد گفت پدر انتقام سخت تری گرفت و گریست و مرد توجیه می کرد یا راست می گفت؟ من درگیر این سئوال که زندگی به همه پیوسته ما چه ساده ترک می خوردو بر باد می رود. گفتم وقتی که می روی نگاه نکن به پشت سر که فقط قطره اشکی است که تو را از رفتن بازمی دارد.
شاعر راست می گوید:
آنکس که می رود منتظر نمی ماند


همزاد

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

خبر

من هیچ نمی فهمیدم یا که می فهمیدم و سعی می کردم که نفهمم تا بتوانم حق بدهم اما همانطور که گفتم من آدم بیرحمی بودم و نمی توانستم حق بدهم، اما همه اش فکر می کردم که باید حرف بزنم اما حرفی نیست. من حرف نباید بزنم باید بی خیال شوم و کنار بگذارم.
درد داشتم، ساعت 3 نیمه شب بود پتو را دور خودم می پیچم و قرص می خورم، صبح سر کار دوباره قرص می خورم. کنار بخاری می نشینم وبه این تهوع فکر می کنم.
خانه ادریسی ها، وهاب که در فکر رحیلاست و درباره رکسانا در تردیدی دائم. جاسوس چه کسی بود؟ داستانی از انقلاب و پیامدهای آن، روی کار آمدن طبقه پایین دست و به پایین کشیدن طبقه بالاست، فرود آوردن نفرت سال ها بدبختی بر آنکه گمان می کنند خوشبخت است اما وهاب می گوید که چهارده روز را هم خوشبخت نبوده است. خوشبخت کیست؟ گفتم من آدم خوش شانسی هستم می خواهی باور بکن یا نه، این بدشانسی اخیر را به حساب استثناها بگذار. نه این تهوع اما تمام نمی شود. می پرسد چه خبر من خبری ندارم که بدهم، خبری نیست جز اینکه دوستان همچنان در زندانند. خبری نیست جز آنکه من در زندگی اندک آرامشی دارم، می خواهی از شام امشب هم برایت بنویسم یا از درگیری ها و بحث های کوچک! مهمترین خبرهای روز همین است.
همزاد

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

غزاله علیزاده

عکس های غزاله علیزاده و مطالبی از زندگیش را در اینترنت سرچ می کنم... همه چیز در یک هاله از پیچیدگی یا ساده گی است.

گاه چیزهای خیلی ساده است که پیچیده اند و گاه پیچیده ها هستند که از فرط ساده گی متوسل به پیچیدگی می شوند. در مورد این نوشته ها هم همین صادق است. اگر درک آن گاه دشوار می شود این را به حساب همان توسل به پیچیدگی بگذار وقتی که کلام ساده است گاه سعی می کنم با تکلف بخشیدن به آن چیزی را به درونش تزریق کنم. زنده گی ساده است و پیچیده نیز هم.

همزاد

درهمی

این سرما انگار که از من بیرون نمی رفت.
می خوابیدم و بیدار می شدم و می لرزیدم و باز می خوابیدم و همه خواب های درهم.
صبح که بیدار می شوم انگار که تمام شب را بیدار بوده ام. تمام بدنم کوفته است و این خواب ها که چرخ می خورندو چرخ می خورند در سرم.
همه چیزها که جمع شوند، همه اتفاقات که با هم و در کنار هم قرار بگیرند. انگار که در معرض یک فیلم سورئال باشی یا نه در مقابل یک کابوس که صحنه مدام عوض می شود و تو ناظری به این درهمی و ..
همزاد

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

آزاد

این حسی که در من بود از کجا می آمد، خسته گی بود یا گرفتگی. همه کارها را داشتم ذره ذره به دیگران می سپردم تا بالاخره به کارهایی برسم که مدت ها بود به دنبال انجام دادنش بودم و حالا باز یکی می آمد و می گفت کارهایت زیاد می شود و من انگار که همه نقشه هایم نقش بر آب شده بود. اگر بیاید می گویم که من باید به کارهایی برسم که تمایل به انجام دادنش را دارم.
از یک دوره دیگر ماهیانه است که اینهمه گرفته ام یا از تلخی این روزهاست یا از روبرو شدن با واقعیت­هایی که چنین سخت است. حتی به این موضوع فکر می کردم که کارم را کنار بگذارم که رها شوم از اینهمه ساعت... که بنویسم اما نمی شود برای آدمی چون من و با شرایط من انگار نه آن اتاقی از آن خود نیست و نمی شود...
باید به همین دقایق کوتاه اکتفا کرد برای نوشتن.همینطور که غذا می خوردیم گفتم من اهل دل سوزاندن برای دیگران نیستم فکر می کنم جایگاه هر کدام از ما بخشی از واقعیت ماست هر چند بی رحمانه است و سخت اما خب چه می شود کرد گاه اما سخت است اینگونه سخن گفتن...
خواب می بینم که حرف می زنم با همه خانواده شان، آخرین نفر رزاست که دارم با او حرف می زنم و می خندم و چه شاد تا از خواب بیدار می شوم. حرف زدن هم در خواب می شود. ببین چه کوچک شده است محدوده آزادی هایمان و باز دلخوشیم که آزادیم.
همزاد

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

زمان

همینجور که راه می رویم او حرف می زند... بی حوصله بود، دراز کشیده بودیم، حرف زد از یک دوست و نگاه تلخی که دارد، برایش عجیب بود و نگران، من نگاهش کردم و گفتم من هم نگاه او را دارم، خواست که توضیح بدهم و من گفتم باشد برای بعد ،باشد برای بعد و خوابم برد....
صبح که بیدار می شود بی حوصله است، صبح که بیدار می شوم بی حوصله ام. صدای سرفه اش مدام می آید و به تهوع می رسد. من راه می روم و راه می روم. می گویم تند نباش و خسته... حرف می زنیم، بیشتر او حرف می زند تا من ، من بیشتر گوش می کنم. انگار اشکی در چشمش راه گم کرده باشد که به میدان که می رسیم می لغزد. من درباره بی معنایی هر چیزی تک جمله ای می گویم، من درباره این افسردگی و این بی معنایی و....میل به رها شدن از آن... دختر در ایستگاه بی آر تی دانه ماکارونی را بالا می کشد ،دختر می خندد خرس کنار دخترک می خندد و مرد می گوید چطور می شود که همه چیز بی معنا باشد، می گوید این فرار کردن است. من می گویم شاید تو درست می گویی شاید این فرار کردن است، رها شدن و وادادن، مبارزه نکردن و پشت کردن به همه چیز، شاید از ترس است که این حرف را می زنم، میل به رها شدن...
خداحافظی که می کنیم برایش پیغام می فرستم برای اینکه حرف بزنیم، برای اینکه برای این بی معنایی چاره بیندیشد...
این زمان لعنتی که همه چیز را قرار است حل کند و ما را در خود...

همزاد