جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

خیلی وقت می شود که ننوشته ام...
زن راه نمی رود فقط نشسته است و می نوشد مدام و مدام و بعد فکر می کند به این عشقی که دارد جوانه می زند... جوانه می زند و زن فکر می کند و بعد مرد را که قاتل است و شاید نزدیک به او ... نه هیچکس به هیچکس نزدیک نیست نمی شود این راه را باید تک نفره طی کنیم.... گفت از خودت بگو گفت من خوبم خوب است که یکی این میانه خوب باشد لااقل

هیچ نظری موجود نیست: