چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

هامون

هنوز در آب خودم را سفت می گیرم و هنوز تذکر می دهد که بهتر است خودت را رها کنی، رها و آزاد و من باز سفت می گیرم خودم را و باز اینکه بهتر است خودت را رها کنی.
در صندلی سینما فرو می روم، می گوید کم حوصله ای یا خوابت می آید، می گویم کی تمام می شود و جواب می دهد یک ساعت دیگر. می گویم کمی کم حوصله شاید باشم و شاید کمی خوابم می آید. به ماشین ع.م که می رسیم کفش هایم را درمی آورم و در صندلی عقب دراز می کشم، نیم ساعت آخر جایم را عوض می کنم تا حرف بزنم با دوستی و بپرسم مشکل کجاست که انگار هیچکدام سردر نمی آوریم.هامون در آب دارد غرق می شود، خودش را به آب می زند برای رهایی از اینهمه آشفتگی اما باز نجاتش می دهند. گفت در همه ما جزئی از هامون هست ،گفت هیچوقت شبیه او نبودم شاید چون آن آشفتگی ها هیچوقت در من نبود.
گفتم اگر امکان دارد توضیح بده گفت نوشته ام، توضیح نمی خواهد گفتم شاید من درک نمی کنم تو توضیح بده گفت همین کلمه هاست و آنهم منحصر به همان زمان و مکان. بعد توضیح داد و من می شنیدم... گفت مسئله دوست داشتن است. صبح که بیدار می شوم هنوز خواب است به ساعت نگاه می کنم و بعد باز چشم هایم را می بندم. می گوید بخواب وقت برای خوابیدن هنوز هست، من شاید از هجمه اینهمه رویاست که سرم را روی دستش می گذارم و باز خوابم می برد نه خواب نیستم. باید بیدار شوم و یک روز دیگر شروع می شود و...

همزاد

سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

پیراهن سفید با خط های سیاه عمودی

آنقدر وقت دارم که از انجمن تا میدان ولیعصر را پیاده بروم و قرارم با فریده هم دیر نشود. به هفت تیر که می رسم تماس می گیرم با سمیه و اولین سئوال باز این می شود که بگویم از مصطفی چه خبر؟ سمیه از دو تماس کوتاه مصطفی می گوید. سمیه از ترس از وقوع فاجعه و دردناکی آن. من از سلامت مصطفی می پرسم. سمیه از نادانسته های ما از این تبعید اجباری از خیری که شاید ما نمی دانیم. من از برنامه سال بعد دماوند و مصطفی می گویم. از برنامه ای که قرار است مصطفی در آن باشد و خنده هایی که شاید اینقدر مصنوعی نباشد. خیابان کریمخان با کتابفروشی هایش آشناست حتی اگر فرصتی برای داخل شدن در آن نباشد. به ولیعصر که می رسم فریده چند دقیقه ای منتظر بوده. فریده از سردردهایش می گوید و دکتری که نیاز به دکتر دارد. در لباس فروشی دنبال لباس های مردانه می گردم، لباسی شبیه لباس خودش پیدا می شود فریده مخالف خریدن چیزی شبیه لباس خودش است، من فقط به پیراهن نگاه می کنم، من فقط نگاه می کنم به پیراهنی که قرار است من بخرم برای دوستی که نمی تواند بیرون باشد، برای دوستی که سهم بودنش برای ما حتی صدایش هم نیست. برای دوستی که شاید در خیال هایش هنوز هر شب بر تپه کنار روستا می نشیند در سکوت و فکر می کند به فردا، به فردایی که... برای چاملی با فریده زیاد مخالف نیستم. می ماند از پولمان یک مقدار کم و یک جفت جوراب سفید سهم مصطفی می شود، می گویم باید خیلی خوشحال شود که برایش جوراب خریده ام که بهترین هدیه ها به نظر من یک جفت جوراب است. با فریده هستیم که با علی آقا حرف می زنیم مرد می خندد من از برنامه دماوند می گویم از حضور چاملی و مصطفی و باز مرد به ما می خندد. خانه که می رسم م.آ از ضرب و شتم مصطفی می گوید. من فکر می کنم به همه ی اینها، من نگاه می کنم به پیراهنی که شاید به دستش برسد من به سهم مصطفی فکر می کنم و به سهم خودم از یک دوستی و ببین چقدر سخت می شود برای من بخشیدن...

همزاد

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

گذشته

به گوشی ام که نگاه می کنم شماره ناآشناست و از جایی نزدیک به جنوب...
دوباره که زنگ می زند، صدایش آشناست. گفت تهرانم و نزدیک انقلاب و من نیم ساعت بعد انقلاب بودم. با دوست دیگری بود و هر سه خوشحال از دیدار یکدیگر.
مدیر یک کارخانه شده بود. گفت مثلا مدیر کارخانه ام و از صبح تا شب مشغول کار. من خندیدم و گفتم کارگر نمی خواهید. گفت آمدی می توانی مدیر شوی...گفت راضی هستی؟ گفت یاد گذشته ها می افتم هنوز. گفت مشکلی پیش نمی آید اگر گاه به گاه تماس بگیرد برای احوالپرسی؟ گفت دوران خوشی بود آن روزها. گفت چند روز پیش یاد شرط بندیمان افتاده بود روی میله...
چقدر گذشته است از آن روزها، چقدر گذشته بود. گفت چند سال است که تو را ندیده ام؟ سه سال است یا چهارسال؟ گفتم سخت است که روزی فکر می کنی چطور می توان تحمل کرد و بعد تحمل می کنیم. گفت اما این بی حوصله گی چند روز پیش تو و اینکه باز یاد آن دوران افتاده بودی و حرف من نشان می دهد که روزها می گذرد اما زخمی بر دل باقی می گذارد.
گفت دارم می روم احمد آباد اگر می آیی با هم برویم و بعد من که می روم دنبال کارها. من کار داشتم و گفتم که دیرم شده و همین نیم ساعت را بیشتر نمی توانم وقت بگذارم.
رفت.
من سرکار هستم و این را می نویسم. سال ها گذشته است، علی.م می گوید زمان همه چیز را حل می کند.
ضمیمه: همه این چیزها که نوشتم شاید بخش خوش قضیه بود اما همانطور که گفتم با زوم کردن روی یک موضوع، بخش مهمی پنهان می شود. همه تلاشم را کرده بودم، جایی برای پشیمانی برای من نبود درباره گذشته، من درباره گذشته راحت دستم را زیر سرم می گذارم و فکر می کنم. تمام شده گذشته و فردا، فردایی که می رسد زمانی برای پشیمانی برای من نمی گذارد.

همزاد

داستان

همینجور که راه می رفتیم، همینجور که حرف می زدیم، من فکر می کردم، من این همهمه نگاه می کردم، به ورود و خروج آدم ها به اینهمه تکاپو و هیاهو و مرد که تنها الان در قرنطینه بود. همینجور که زن به برگه ها نگاه می کرد، همینجور که حرف می زدم با دکتر، گفتم همیشه از آمپول ترسیده ام... کارش که تمام شد گفتم چطور بودم؟ گفت دختر شجاعی بودی و من با تردید پرسیدم واقعا و جوابش مثبت بود. از تخت پایین پریدم روسریم را جمع کردم و به سرم کشیدم. گفتم میزان برقی که به یک زندانی وارد می شود چقدر بیشتر است؟ گفت نه من شکنجه کرده ام و نه شکنجه شده ام فکر می کنم این مجازات ها منسوخ شده باشد، به خودم گفتم کاش منسوخ شده بود و برایش توضیح دادم که چقدر این روزها و سال ها کاربرد داشته. چیزی نگفت، چیزی نگفتم و بیرون آمدم. این تعلیق و در فضا بودن اما ادامه داشت. همینجور که هجمه ی دود ما را دربرگرفته بود گفت بیشتر هوایش را داشته باش این روزها نیاز دارد که بیشتر هوایش را داشته باشی، گفتم این پیرو صحبت های شب قبل شماست، خندید و گفت این دیر آمدن همیشگی، گفت که حساس است و بهتر است که من نقش مادر را هم اضافه کنم به نقش هایم. ادامه داد که در صحبت با یکی از دوستانش، گفته است زنان باید نقش زن و مادر و فرزند را همیشه داشته باشند. من خندیدم و گفتم باشد و سکوت بود و ابری که ماه را پوشانده بود و آسمان تاریک و نور چراغ بالکن را روشن کرده بود و دو نور قرمز کوچک... شوخی می کنیم با دوستی که در خانه است و جواب می دهد، جواب های کوتاه و کامل میان کلمات نقطه می گذارد و این نقطه گذاری چقدر خوب استفاده شده است. خیابان مثل همیشه تاریک است و خلوت و سایه هایی که از هم جدا می شوند و هر یک به راه خویش شاید این نتیجه باشد، هر کس باید زندگی خودش را بکند، شاید بهتر باشد بیشتر بخوانم، شاید بهتر است که خواندن زبان را شروع کنم... می پرسد اینهمه ناراحتی تو از چیست، جواب می دهم، می گوید نمی شود که اینجور بمانی، می گویم ترجیح من است، باز جواب می دهد، تماس می گیرد و جویای احوال می شود و من می خندم و می گویم باشد اما باز تمام نمی شود این داستان. داستان به کجای خود رسیده است؟ این داستان چطور تمام می شود. هر کس داستان خودش را دارد و داستان هر کس بالاخره به انتها می رسد.
همزاد

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

زندگی

آنقدر کم حوصله بودم که فکر می کردم چیزی جواب نمی دهد اما تمام شده بود یا من با آن کنار آمده بودم. چه چیز باعث قطع آن شده بود، نمی دانستم و شاید می دانستم و گفتم. سعی کردم که همه چیز به خوبی برگزار شود و داشت می شد که پیام کوتاهی آمد و همه چیز را به هم ریخت... حکم تبعید مصطفی اجرا شد. حکم تبعید مصطفی اجرا شده بود و کلمه به کلمه خواندنش باز خواندنش، باز دیدن هر یک از این کلمات که هر کدام معنایی داشت در پس خود که اگر دوست نبود، که اگر اینقدر نزدیک نبود و این دور شدن، این رفتن و این مهاجرت اجباری اش... همه بی حوصله گی بیرون می ریزد، همه این کلافه گی باز می شود، باز نمی شود انگار به تمامی اما که هنوز هر کدام از این کلمات باز نشانه ای است ورای خود. ذره ذره جمع می شوم و خواب مرا دربرمیگیرد. صبح می خندند و می گویند دیشب انگار زیاد خوابیده ای و من فقط نگاه می کنم که گفتن آن چیزی را عوض نمی کند. سکوت شاید بهترین چاره است وقتی گفتن راه به جایی نمی برد. تماس گرفته و گفته است که خوبم، نگران نباشید و باز من صدایش را می شنوم که به شیوا می گوید به زندگیت برس. باز صدایش هست در راه خیابان انقلاب تا چهارراه ولیعصر که می گوید زندگیت را بکن. زندگی مان را می کنیم اما زندگی چه معنایی می دهد. مرد می گوید این زندگی نیست که ما می کنیم، شیوه زندگی مان را باید عوض کنیم. من می گویم زندگی چیست که در ما جریان ندارد؟ زندگی را تو معنایی بکن که برای منکه همه درگیر زمان و این روزهایم معنا داشته باشد. برای من چیزی بگو که حس کنم این روزهای آخر را به درک و معنایی رسیده ام. جواب نمی دهد. جواب نمی گیرم. فکر می کنم و راه به جایی نمی برم. گفتم خطرناک است این بی معنایی. گفتم برایش از اتاقی با ملافه های سفید، با دیوار سفید، با لباس های سفید و ظرف های سفید و گفت او از این سپیدی مطلق...

همزاد

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

ملال

می گوید کسی را شبیه تو ندیده ام، می گویم همه شبیه همیم، فرقی نمی کند همه نیازهایشان یکسان است، همه شبیه هم اند و باز تکرار می کند، همینجور که راه می رویم ده سال قبل تر شاید هشت سال قبل تر می گوید، اینهمه بی حوصله گی تو کلافه می کند آدم را، می گوید نمی شود که یک آدم اینهمه کم حوصله باشد، راه که می رویم حرف که می زند من به خط ممتد خیابان نگاه می کنم، به یک شاخه، حرف هایش مثل نسیم می وزد و رد می شود، بعدها من همینجور تنها راه می رفتم و روی اولین نیمکت می نشستم بی حوصله و خیره می شدم به همه آدم ها که مثل نسیم رد می شدند و می ماندم من در میان اشک هایی که رهایم نمی کردند. گفت همیشه کم حوصله این را شاید یکسال پیش می گفت شاید یک روز پیش، شاید یک هفته پیش، دلیلش را می پرسید، من دلیل نمی دانستم باز راه می رفتم در میان خیابان، خلوت ترین خیابان ها، تاریک ترین خیابان ها، بی نور و بی صدا و سکوت و باز همینجور خیره که انگار هیچکس را نمی دیدم و باز چرا این اشک رهایم نمی کرد. گفت گریه زیاد می کنی و من این را به حساب نقص هایم می گذاشتم، کنار همین بی حوصله گی که وصله شده بود به من و انگار جزئی از وجودم بود. می خندیدم گفت این خنده عصبی است یا اینقدر خوشحالی، من لبهایم را جمع کردم و بعد تنها راه می رفتم، دست آدم که رو شده باشد دیگر جایی برای خندیدن باقی نمی ماند. نه جای عذرخواهی برای هیچکس نیست، این من بودم که باید عذرخواهی می کردم.
همزاد

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

....

مرد حرف می زند، مدام حرف می زند، آنقدر حرف می زند که کلافه ام می کند. روی برگه برای دختر می نویسم چقدر حرف می زند این مرد. آب ریزش بینی اذیتم می کند و مرد یکریز و پی در پی و بی امان همه اش حرف می زند. من خودم را جابجا می کنم، به صفحه موبایلم نگاه می کنم، سرم را زیر می اندازم، به حرف هایش گوش می کنم و گوش نمی کنم و او بی وقفه در حال حرف زدن است. بالاخره جلسه تمام می شود و به دنبال آن درازگویی های مرد.
با تلفن که حرف می زنم، مرد می گوید با شما چلاق ها و من هم در جواب همین کلمه را استفاده می کنم و بعد نگاهی به ترانه که کنارم نشسته است و پشیمانی از لفظی که به کار برده ام وقتی او روی ویلچر نشسته است... کلمه از دهان من خارج شده و چاره ای نیست باید قبول کنم که هنوز فرهنگ سازی درستی صورت نگرفته والا...
جای خالی می تواند جای خالی هر چیزی باشد فقط کافی است که چیزی در آن بگذاری می بینی خیلی ساده پر می شود این جاهای خالی اگر سخت نگیریم و به دنبال پیچیدگی هایش نرویم.
دستم را زیر سرم می گیرم و فکر می کنم به همه روزهای رفته به آینده و چه خوب است که جایی برای حسرتی باقی نمانده.
از مصطفی حرف می زنیم می گوید آن احمق، می گویم توهین می کنید، می گوید از سهمیه خودم می گویم. جواب می دهم از سهمیه خودم دفاع می کنم و می خندیم شاید که روزی برسد برای خندیدنی که با حضور دوستان باشد.

همزاد

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

ژاک

از همان اول که داستان زن را شروع می کند می دانم که منظورش چیست، اجازه می دهم حرف هایش را بزند و خودم را به نفهمی می زنم... ادامه می دهد و ادامه می دهد و من فقط گوش می کنم.
از حقوق زنان می گویم و همه شان می خندند. من هنوز اما فکر می کنم به بخش هایی که خالی مانده. می گویم اگر به چیزی به عنوان حق خویش بنگری هیچکس نمی تواند تو را از آن محروم کند. فقط کافی است که با حقوق خویش آشنا باشیم.
می خندند و من فکر می کنم به چیزهایی که خالی مانده..
به تازگی یعنی همین امروز صبح در اتوبوس کتاب ژاک قضا و قدری و اربابش را تمام کردم، نگاه ژاک به زندگی و این ساده گیری او را آرزو میکنم، چیزی شبیه به چرخیدن، چیزی شبیه رقص با زمان و زندگی... در اختیار خویش گرفتن و بازی کردن با چیزی که همه اش سعی دارد تا تو را به بند خویش کشد..
گفت سعی می کنم لحظات سخت را به سخره بگیرم و این به سخره گرفتن موقعیت آن را تبدیل به مسئله ای قابل حل شدن می کند. ژاک برای هر چیزی دلیلی می بیند، دلیلی که از بالا می آید بی آنکه به فکر این باشد که آن بالا چه خبر است. راستی که نگاه ژاک را کاش من داشتم...

همزاد

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

سرماخوردگی

صبح که بیدار می شوم نمی توانم از درد گلو حرف بزنم. تنها لبها تکان می خورند بی آنکه صدایی شنیده شود. گهگاه حرفی از میان یک کلمه به گوشم می رسد، گوش هایم درد می کند و گلویم و بعد به دست ها می رسد. از پله که پایین می آیم پایم کشیده می شود و باز دردی بر دردی افزوده شده و در حمام بالا می آورم... آب پخش می شود از سر به تمام بدنم و من به چهره ام در آینه نگاه می کنم. چیزی دیده نمی شود جز یک خشکی مفرط که پس از حمام بخار می شود . جای پاهایم را عوض می کنم که فشار از یکی به دیگری منتقل شود و دست هایم که چاره ای برایشان نیست. ذره ذره حرف می زنم. ذره ذره درد گلو کم می شود و گوشم که از بین نمی روند. از پله آرام پایین می آیم از دست همکارم به شکل لی لی فرار می کنم و بالاخره یک روز دیگر هم تمام شده است و دست ها و پاها مشکلاتشان را حل می کنند.

خواب

خواب می دیدم که برای مرخصی آمده، خواب می دیدم که در آغوش کشیدمش، خواب می دیدم که چشم هایش را بوسیدم، خواب می دیدم که محو چهره اش بودم و دیگری رسید و من آنها را به هم واگذاشتم و با شعف دور شدم... خواب می دیدم که م.آ و خسرو در مسیری می رفتند، خواب می دیدم که همان مسیر را برای رفتن انتخاب کردم تا مگر پیدایشان کنم. خواب می دیدم که همه جور حیوانی بود... خواب می دیدم که در جنگل مانده بودم...خواب می دیدم و می ترسیدم و بودنم این نوید را به من می داد که هنوز زنده ام... خواب می دیدم که چند روزی را در اعماق جنگل سردرگم مانده بودم... خواب می دیدم که تک به تک همه را به ردیف می کردند و دست ها بسته و آماده برای مرگ... بیدار بودم که گفتم کاش بعد از مرگ چیزی نباشد و تمام شوم. خواب می دیدم که به بعد از مرگ فکر می کردم و اینکه کاش چیزی باشد برای امیدواری به عدمی که مرا دربرمی گرفت. خواب می دیدم که دستبندها را کنار زدم و اعتراض و گفتن اینکه می خواهم زنده بمانم. خواب می دیدم که بر تخت دراز کشیده بود و آماده مردن بود. خواب می دیدم که حسادت کردم، خواب می دیدم که از حسادت حرف های خوبی درباره زنی که نمی شناختم نزدم. خواب می دیدم و در خواب از کوچه باغ های نزدیک خانه رد می شدم. همه خواب بود آنچه نوشتم، همه خواب های این چند روزه و همه درهم. صبح که بیدار می شوم بیش از هر چیز امیدواری به مرخصی دوستانی که در خواب آمده بودند. گفتم صدایش را فراموش نکرده ام اما از گم شدن صدایش میان اینهمه صدا می ترسم. در خواب حرف نمی زد تنها نشسته بود و این شوک زدگی من از دیدنشان که هر دو را به سکوت واداشته بود.صبح قاب عکس ها را نگاه می کنم.درست است که گفتم همیشه گریه نمی کنم اما مگر گریه را برای کی گذاشته اند؟

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

باغ وحش

باغ وحش نروید.
این را متفق القول بودیم در صحبت با دوستان...
راه می رفتم در سلول و با هر چند قدم تمام می شد و باز دیوار بود و دیوار و یک پنجره ی کوچک،مرور می کردم با خودم قدم زدن در خیابان و حس در قفس ماندن حیوانی را داشتم که در آرزوی آزادی است و رها شدن در ... این سه نقطه را هر جور بخواهید می توانید پر کنید چون به هر جایی اطلاق می شود جز همان چهاردیواری.
حیوان حتی جا برای خوابیدن نداشت. همه گرفته، مغموم، به مرد گفتم از دیدن قبرستان هم بدتر است این باغ وحش که من هرازگاهی هوای قبرستان رفتن می کنم و گذشتن از میان قبور اما هیچ میل دوباره ای از رفتن به باغ وحش در من ایجاد نخواهد شد..
غرفه های یوز ایرانی و حمایت از آن شاید بهترین بخش این بازدید بود و دیدن دوستان قدیمی که از دیدنشان خوشحال شدیم که از دیدنمان خوشحال شدند و جز این چه می خواهیم.

پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۹

خنده

فکر می کردم من به روزها، به سال ها و راه می رفتم در طول خیابانی که به انتها نمی رسید، فکر می کردم به همه این روزها و سال هایی که رفته بود و همه سال هایی که می آمد و از ، خدایا این حرف پ در کجای این کیبورد بود که پیدا کردنش اینهمه طول کشید، از پنجره اتوبوس به اینهمه رفت و آمد نگاه می کردم... ایستگاه اتوبوس و صبر در آن را بی خیال شوم که بی انتهایی اش از خیابان بیشتر است... دختر کتاب هایش را روی پایش پخش می کند، اجازه می گیرم و یکی را برمی دارم و خواندن داستان رویای آدم مضحک داستایوفسکی را انتخاب می کنم، همذات پنداری با این آدم مضحکی که برایش سخت است اعتراف کند تا چه اندازه مضحک است...اگر اعتراف به مضحک بودن کنم خودم را می کشم. تصمیم به خودکشی می گیرد و طپانچه در دست خوابش می برد. گفتم خودکشی برای خاطر علتی بدترین نوع خودکشی است اما برای مضحکه شاید زیباترین آن... مردن برای خندیدن، فقط برای مضحکه شاید...در رویا خودکشی کرد، در رویا در قبر بود...در رویا بود این سفر به خورشید و بهشت و باز مرگ...همه چیز را گفتن جایی برای گله نمی گذارد و شاید حتی نوعی دلزدگی به همراه دارد... دلزدگی از تصور از حقیقت، من می رفتم به مسیری که هیچ نداشت... گفتم یکه باید رفت که همراه شدن تنها باری است برای آنکه به همراهی می کشانیش... چقدر سال گذشته است از آن روزها، چقدر ساعت گذشته است از آن روز و آن شب و... من فقط خندیدم اما گفت این خنده برای دردی و اشکی که پنهان می کنی، گفت چقدر سخت است آواز غمناک داشتن... این آوازها را پایانی نیست، می بینی همه راه با من است، در ایستگاه نشسته ام و منتظر اتوبوسی که خیلی دیر می رسد...

همزاد

چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

خواب

صدایش می زدیم، به نقطه ای می کشاندیمش و بعد همگی با چوب به جانش می افتادند و مجازاتش می کردند.
من برده می شدم و....پنجشنبه بود، گفت پنجشنبه است و من به خواب می رفتم....
بیدار که می شوم انگار از تکان نخوردن نیمی از بدنم گرفته است، به زحمت می توانم پایم را حرکت بدهم چند دقیقه ای صبر می کنم و بعد کمی جابجایی و باز خوابم می برد و باز داستان تکرار می شود...
گفت متن هایت جویده جویده است، گویی که نیمی از آن باشد و نیمی از آن نباشد یا تکه ای خوردنی در دست کودکی که نیمه رهایش کرده باشد، حال هر چه می خواهد باشد، این جویدگی تنها نشان دهنده چیزی است بی آنکه بتواند درکی از واقعیت و بودگی واقعی آن بدهد... شاید همین است یک ذهن جویده جویده

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

چاملی-مصطفی...

از کنار دانشگاه که رد می شوم انگار باز در بالا می رود، انگار باز مصطفی گم می شود در این هیاهو، باز انگار من از لای در به درون دانشگاه می خزم... انگار باز یکی دارد در را فشار می دهد... باز انگار حسام در دانشگاه است... باز و باز و باز اما در بسته است و هیچکس نیست... از کنار دانشگاه که رد می شوم انگار باز صدای شعارها می آید انگار که مرد سرم داد می کشد که آخرین بار است که رد می شود و آنجا مرا می بیند، انگار کارت را نشان می دهم و داخل می پرم، انگار ایستاده ام با روسری سبزم و شعار می دهم با علی م ... انگار مجید توکلی میکروفن را گرفته است، انگار که بهاره هدایت شعر گل زرد را می خواند... انگار که مصطفی و علی راه می روند و من به زور خودم را میانشان جا می کنم...انگار شازه کوچولو و م. آ زودتر آمده اند. انگار که من دوشادوش شازده کوچولو حرکت می کنم و شعار می دهم... اما دانشگاه خالی است و مصطفی نیست... با چاملی ایستاده بودند سر طالقانی که دیدمشان، به دستبند سبزم نگاه کردند و خندیدند( مصطفی بیشتر) من از خجالت دستبند را درآوردم و تا میدان ولیعصر رفتیم همانجا نبود که شب مناظره کروبی بود که سنجاق سینه کروبی را داد و هنوز هست، همان روز نمایشگاه کتاب بود که بستنی خرید و هنوز ظرفش را نگه داشته ام که بیاید و بعد با خیال راحت دور بیندازم... به چاملی گفتم بیرون که آمدیم چند وقتی با هم نباشیم که حسابی برای هم حرف زده ایم که نخواهیم مدتی هم را ببینیم و حالا چند وقت گذشته است دوست من از ندیدن تو...حرف های زیادی هست که باید بزنیم حرف زیادی داریم برای اینکه از هم پنهان کنیم مانده است آمدنت، پرسه زدنت در روستا، شب خوابیدن در کلبه ای که در نبود تو برایت ساخته شده و همه کسانی که منتظر آمدنتان هستند..

کف بینی

راه می روم در خیابان کریم خان، راه می روم و پسرک دستمال را جلویم نگه می دارد... پس می زنم خودش را و دستمال را...
دستم را باز می کنم، دستم را می گیرد و از میان خطوط با من حرف می زند، گفت عمر درازی داری، گفتم دراز که نباید باشد،خط را به انتها می کشد و می گوید شاید چند ماهی از خدا کوچکتر... می خندم و می گویم شاید نشانی از جاودانگی باشد.
خط قلب را می گیرد و می رود و باز می رود تا ستاره ای را پیدا کند که به گفته اش برایم خوش شانسی می آورد، می گوید چیزی شبیه ستاره هست در دست تو و معمولا در دست های کمی پیدا می شود. دستش را باز می کند و من به این خطوط شفاف و واضح دست هایش نگاه می کنم...همه چیز چقدر در دست هایش مشخص است...مدیر صدایم می زند و کف بینی متوقف می شود. دستم را باز می کنم هیچ در دست هایم نبود جز خطی از خودکار که برای امتحان از سالم بودنش کشیده بودم.

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

بخشش

گفت شیوا آزاد می شود امشب و دیشب شیوا آزاد شده بود...
حرف می زنیم و کمی خنده ای که تلخ می کند دهان هر دوی ما را این خنده ها...
گفت انگار این داستان روی شما تاثیر زیادی داشته که چنین از آن در هراسید.
من گفتم کاری کن که از پس پاسخگویی آن برآیی والا کار تو بیشتر باعث زحمت است تا رحمت...
تلخ می شود خنده و گرفتگی زن از اینکه چرا گفته بود با اینهمه جزئیات و من همه اش می گفتم به حساب شرایط بگذار و بعد فهمیدم که شرایط آنقدرها هم سخت نبوده...
مرد گفت بیشتر دلسوزی است تا خشم و من گفتم دلسوزی سخت ترین ضربه ای است که می توان بر پیکره فردی وارد آورد کاش خشمگین باشیم....گفت ببخش اما فراموش نکن. من نبخشیده بودم و فراموش نکرده بودم و راه می رفتم با خشمی که در من بود و بخشش هرازگاهی سرک می کشید و من پس می زدم این بخشش را که به گمانم هنوز برای نزدیک شدن به آن بسیار زود بود..
زن می گفت خشم تو طرف مقابل را قوی تر می کند من راه می رفتم و بخشش هرازگاهی می آمد اما خشم من بیش از آن نیرو داشت که جایی برای او بگذارد. گفتم نه می بخشم و نه فراموش می کنم...
ضعف من بود و قدرت تو که می توانستی دلسوز باشی تا خشمگین... من انگار که بر زانو خم شده بودم و نمی توانستم ببخشم و نمی توانستم انتقام بگیرم. تنها خم شدن برای من مانده بود در مواجهه با چیزی که بخشیدن آن برای من سخت بود من دست هایم را از شیشه بیرون می بردم و بر سینه ی کوه دراز می کشیدم و فکر می کردم به بخششی که در من نبود. تنها دهانم تلخ شده بود و این تلخی که در من بود نه از دریا که از وجود من بود و سرریز می شد از چشم های من که فکر می کردم و فکر می کردم و دودی که بیرون می ریخت به نشانه ی این آتشی که از آن دود مانده بود و خاکستری که هنوز آنچنان قدرت داشت که من نبخشم...
دراز می کشیدیم و حرف می زدیم، راه می رفتیم و حرف می زدیم... دنیا کوچک می شد در نگاه مرد، دنیا پر از درخت بود در نگاه زن و من میان این کوچکی و سرسبزی مانده بود با....

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

ترس

به خودم می گفتم بالاخره تمام می شود و درد می پیچید در گوشه چپ سینه ام و بعد در پای راستم انگار که ضربدری باشد یکی بی درد و یکی دردمند.
پایم را بالا می گیرم و به لبه میز می چسبانم و بعد کشان کشان ظرف قند را جلو می کشم.
می گوید می ترسم، این ترس من از توست و این آشفتگی مداوم تو که انگار که تمام نمی شود. من نگاه می کنم و در خواب باز میان آب ها پریشانم.
گفتم می ترسم نه دروغ است که نمی ترسم و همین نترسیدن است که چنین مرا می ترساند.
ناراضی بود، گرفته بود و انکار می کرد علاقه ای را که موجب این خشم شده بود. من این علاقه را گوشزد می کردم و او با خشونت پس می زد. وقتی که آمد آرام گرفته بود،چونان یخی که آب می شود یا سنگی که در آب فرو می شود، تماس گرفت و عذرخواهی کرد، من هنوز به این علاقه فکر می کردم. به این عشق که از پی انکار آن برمی آمد و خواب شاید بهترین چاره بود برای رهایی اما در خواب باز سرگشته بودم و این پریدن مداوم...
خوب بود که مهمانی دیشب همزمان با تولد چاملی برگزار شد، بهانه ای شد برای یادآوری غم نبودنش این روزها در کنار ما و مصطفی که...

همزاد

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

زادروز

هر بار که از تولد حرف می زدیم می گفت که تولد را نمی توان به عنوان یک واقعه مهم نگریست تنها چگونه مردن است که زیستن را توجیه می کند، اما هر پایانی لزوما به واسطه یک آغاز است که شکل می گیرد و مرور ایام گاه بی آنکه واقعه محتوم فرارسیده باشد چنان فرد را در جان می نشاند که تولدش را نمی توان نادیده گرفت. امروز تولد توست چاملی عزیز و شاید تنها کار من نوشتن سطری است به این بهانه که بودنت را پاس بداریم.

همزاد

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

سفر

پریدن و فرو رفتن تا زیر سر، گفتم احساس پریدن جزو خوش ترین احساس هاست وقتی که فرو می روی...
راه می رفتم و فکر می کردم به این هجمه سبز انبوه و پیچ در پیچ و صدای آب که پس زمینه این سبزی بود و گاه بدنم را دربرمی گرفت.
بیدار که می شدم باز صدای آب بود و خاکستر آتش و مرد کنار آتش خواب بود یا بیدار و من فکر می کردم به این هجمه سبز انبوه و گاه میل به پیوستن از آن که ترس مانع می شد...
نشستن و نگریستن به کوه های اطراف و دیدن روستا نشان می داد که واقعه به پایان خویش نزدیک شده است و در این انتهای مسیر فکر کردم به پریدن و باز کردن روسری از سر و تا کردن آن بر سنگ اما ترس مانع می شد...
من ذره ذره وجودم را حس می کردم روی سنگ ها و لمس سنگ ها و خارها با هر خراش و گفت این ترس از فشار دستهایت بر دستهای من پیداست.
من حجم ترسم را با فشار دست هایم نشان می دادم و این حجم منتقل می شد و مرد گوشه ای خوابیده بود و چشم هایش که سفیدی می زد و همه تلاشش این بود که نشان دهد همه چیز خوب است اما گاه لب به گلایه می گشود و من فکر می کردم به اینهمه خار و بوته ها و روغن را سرکشید.
سفر تمام شده و مانده است پس لرزه ها و شماتت ها که بیش از سفر به درازا می کشد.
به خانه که می رسم انگار با عادت است که به سراغم می آید همین است که بر تخت دراز می کشم و با صدای بلند می گریم...
باید خلاص شد از این هجوم اندوه باید راهی باشد گفتم این راه در نبودن است و شاید در بودنی پرفایده تر و شاید رها کردن خود در شهر...

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

shooting dogs

فیلمی در مورد جنگ داخلی هاییتی، کشتار توتسی ها توسط غیر نظامیانی که با تبر، قمه و گرز آنها را تکه تکه میکنند و نیروهای سازمان ملل که حق دخالت نظامی ندارند حتی وقتی که 10 تن از سربازانشان سلاخی میشوند. نیروهای فرانسوی با سراسیمه گی سفیدها را از مهلکه بیرون میبرند و سیاهان را با لگد و قنداق تفنگ پس میزنند. کریستوفر از نیروهای UN میخواهد که جلوی کشتار را بگیرند. فرمانده میگوید تا زمانی که به ما حمله نشده حق دخالت نداریم. جسدهای تکه تکه شده همه جا پراکنده اند و سگها آنها را میدرند. فرمانده ی نیروهای UN به کریستوفر میگوید: "به مردم بگو میخواهیم سگها را بکشیم، مردم از صدای تیراندازی وحشت نکنند". کریستوفر فریاد میزند که :"مگر سگها به تو شلیک کرده اند که میخواهی آنها را بکشی؟!".
زمانی که نیروهای UN درحال فرار و بردن بقیه ی سفیدها هستند مردم به آنها التماس می کنند که به آنها شلیک کنند تا درد و رنج مرگ با قمه و گرز را تحمل نکنند و سریعتر با گلوله کشته شوند. نیروها اجازه ی انجام این کار را هم ندارند. همه میگریزند، کریستوفر سفید پوست، که معلم و پدر روحانی دهکده است می ماند و چند کودک را نجات میدهد و خود کشته میشود. تمام مردم سلاخی می شوند. فقط چند نفر بازمانده هستند که بر طبق شواهد آنها این فیلم توسط BBC ساخته می شود تا ما یک شب ببینیم و پفک بخوریم تا ساعت خواب فرا برسد. شب بخیر!

nobody

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹