چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

خواب

صدایش می زدیم، به نقطه ای می کشاندیمش و بعد همگی با چوب به جانش می افتادند و مجازاتش می کردند.
من برده می شدم و....پنجشنبه بود، گفت پنجشنبه است و من به خواب می رفتم....
بیدار که می شوم انگار از تکان نخوردن نیمی از بدنم گرفته است، به زحمت می توانم پایم را حرکت بدهم چند دقیقه ای صبر می کنم و بعد کمی جابجایی و باز خوابم می برد و باز داستان تکرار می شود...
گفت متن هایت جویده جویده است، گویی که نیمی از آن باشد و نیمی از آن نباشد یا تکه ای خوردنی در دست کودکی که نیمه رهایش کرده باشد، حال هر چه می خواهد باشد، این جویدگی تنها نشان دهنده چیزی است بی آنکه بتواند درکی از واقعیت و بودگی واقعی آن بدهد... شاید همین است یک ذهن جویده جویده

هیچ نظری موجود نیست: