یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

زندگی

آنقدر کم حوصله بودم که فکر می کردم چیزی جواب نمی دهد اما تمام شده بود یا من با آن کنار آمده بودم. چه چیز باعث قطع آن شده بود، نمی دانستم و شاید می دانستم و گفتم. سعی کردم که همه چیز به خوبی برگزار شود و داشت می شد که پیام کوتاهی آمد و همه چیز را به هم ریخت... حکم تبعید مصطفی اجرا شد. حکم تبعید مصطفی اجرا شده بود و کلمه به کلمه خواندنش باز خواندنش، باز دیدن هر یک از این کلمات که هر کدام معنایی داشت در پس خود که اگر دوست نبود، که اگر اینقدر نزدیک نبود و این دور شدن، این رفتن و این مهاجرت اجباری اش... همه بی حوصله گی بیرون می ریزد، همه این کلافه گی باز می شود، باز نمی شود انگار به تمامی اما که هنوز هر کدام از این کلمات باز نشانه ای است ورای خود. ذره ذره جمع می شوم و خواب مرا دربرمیگیرد. صبح می خندند و می گویند دیشب انگار زیاد خوابیده ای و من فقط نگاه می کنم که گفتن آن چیزی را عوض نمی کند. سکوت شاید بهترین چاره است وقتی گفتن راه به جایی نمی برد. تماس گرفته و گفته است که خوبم، نگران نباشید و باز من صدایش را می شنوم که به شیوا می گوید به زندگیت برس. باز صدایش هست در راه خیابان انقلاب تا چهارراه ولیعصر که می گوید زندگیت را بکن. زندگی مان را می کنیم اما زندگی چه معنایی می دهد. مرد می گوید این زندگی نیست که ما می کنیم، شیوه زندگی مان را باید عوض کنیم. من می گویم زندگی چیست که در ما جریان ندارد؟ زندگی را تو معنایی بکن که برای منکه همه درگیر زمان و این روزهایم معنا داشته باشد. برای من چیزی بگو که حس کنم این روزهای آخر را به درک و معنایی رسیده ام. جواب نمی دهد. جواب نمی گیرم. فکر می کنم و راه به جایی نمی برم. گفتم خطرناک است این بی معنایی. گفتم برایش از اتاقی با ملافه های سفید، با دیوار سفید، با لباس های سفید و ظرف های سفید و گفت او از این سپیدی مطلق...

همزاد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خشك آمد كشتگاه من
در جوار كشت همسايه.
گرچه می گويند: "می گريند روی ساحل نزديك سوگواران در ميان سوگواران. "
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟
بر بساطی كه بساطی نيست
در درون كومه ی تاريك من كه ذره ای با آن نشاطی نيست
و جدار دنده های نی به ديوار اتاقم دارد از خشكيش می تركد
-چون دل ياران كه در هجران ياران-
قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟
قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟ (١