سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

پیراهن سفید با خط های سیاه عمودی

آنقدر وقت دارم که از انجمن تا میدان ولیعصر را پیاده بروم و قرارم با فریده هم دیر نشود. به هفت تیر که می رسم تماس می گیرم با سمیه و اولین سئوال باز این می شود که بگویم از مصطفی چه خبر؟ سمیه از دو تماس کوتاه مصطفی می گوید. سمیه از ترس از وقوع فاجعه و دردناکی آن. من از سلامت مصطفی می پرسم. سمیه از نادانسته های ما از این تبعید اجباری از خیری که شاید ما نمی دانیم. من از برنامه سال بعد دماوند و مصطفی می گویم. از برنامه ای که قرار است مصطفی در آن باشد و خنده هایی که شاید اینقدر مصنوعی نباشد. خیابان کریمخان با کتابفروشی هایش آشناست حتی اگر فرصتی برای داخل شدن در آن نباشد. به ولیعصر که می رسم فریده چند دقیقه ای منتظر بوده. فریده از سردردهایش می گوید و دکتری که نیاز به دکتر دارد. در لباس فروشی دنبال لباس های مردانه می گردم، لباسی شبیه لباس خودش پیدا می شود فریده مخالف خریدن چیزی شبیه لباس خودش است، من فقط به پیراهن نگاه می کنم، من فقط نگاه می کنم به پیراهنی که قرار است من بخرم برای دوستی که نمی تواند بیرون باشد، برای دوستی که سهم بودنش برای ما حتی صدایش هم نیست. برای دوستی که شاید در خیال هایش هنوز هر شب بر تپه کنار روستا می نشیند در سکوت و فکر می کند به فردا، به فردایی که... برای چاملی با فریده زیاد مخالف نیستم. می ماند از پولمان یک مقدار کم و یک جفت جوراب سفید سهم مصطفی می شود، می گویم باید خیلی خوشحال شود که برایش جوراب خریده ام که بهترین هدیه ها به نظر من یک جفت جوراب است. با فریده هستیم که با علی آقا حرف می زنیم مرد می خندد من از برنامه دماوند می گویم از حضور چاملی و مصطفی و باز مرد به ما می خندد. خانه که می رسم م.آ از ضرب و شتم مصطفی می گوید. من فکر می کنم به همه ی اینها، من نگاه می کنم به پیراهنی که شاید به دستش برسد من به سهم مصطفی فکر می کنم و به سهم خودم از یک دوستی و ببین چقدر سخت می شود برای من بخشیدن...

همزاد

۱ نظر:

م.آ. گفت...

اعصابم خورد می شه وقتی به ده سال فکر می کنم. به مصطفا. جقدر این پسر خوبه. خودم رو نفرین می کنم که هیچ گهی نمی تونم بخورم. اعصابم خورده. خفه.