سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

ژاک

از همان اول که داستان زن را شروع می کند می دانم که منظورش چیست، اجازه می دهم حرف هایش را بزند و خودم را به نفهمی می زنم... ادامه می دهد و ادامه می دهد و من فقط گوش می کنم.
از حقوق زنان می گویم و همه شان می خندند. من هنوز اما فکر می کنم به بخش هایی که خالی مانده. می گویم اگر به چیزی به عنوان حق خویش بنگری هیچکس نمی تواند تو را از آن محروم کند. فقط کافی است که با حقوق خویش آشنا باشیم.
می خندند و من فکر می کنم به چیزهایی که خالی مانده..
به تازگی یعنی همین امروز صبح در اتوبوس کتاب ژاک قضا و قدری و اربابش را تمام کردم، نگاه ژاک به زندگی و این ساده گیری او را آرزو میکنم، چیزی شبیه به چرخیدن، چیزی شبیه رقص با زمان و زندگی... در اختیار خویش گرفتن و بازی کردن با چیزی که همه اش سعی دارد تا تو را به بند خویش کشد..
گفت سعی می کنم لحظات سخت را به سخره بگیرم و این به سخره گرفتن موقعیت آن را تبدیل به مسئله ای قابل حل شدن می کند. ژاک برای هر چیزی دلیلی می بیند، دلیلی که از بالا می آید بی آنکه به فکر این باشد که آن بالا چه خبر است. راستی که نگاه ژاک را کاش من داشتم...

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: