چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

هامون

هنوز در آب خودم را سفت می گیرم و هنوز تذکر می دهد که بهتر است خودت را رها کنی، رها و آزاد و من باز سفت می گیرم خودم را و باز اینکه بهتر است خودت را رها کنی.
در صندلی سینما فرو می روم، می گوید کم حوصله ای یا خوابت می آید، می گویم کی تمام می شود و جواب می دهد یک ساعت دیگر. می گویم کمی کم حوصله شاید باشم و شاید کمی خوابم می آید. به ماشین ع.م که می رسیم کفش هایم را درمی آورم و در صندلی عقب دراز می کشم، نیم ساعت آخر جایم را عوض می کنم تا حرف بزنم با دوستی و بپرسم مشکل کجاست که انگار هیچکدام سردر نمی آوریم.هامون در آب دارد غرق می شود، خودش را به آب می زند برای رهایی از اینهمه آشفتگی اما باز نجاتش می دهند. گفت در همه ما جزئی از هامون هست ،گفت هیچوقت شبیه او نبودم شاید چون آن آشفتگی ها هیچوقت در من نبود.
گفتم اگر امکان دارد توضیح بده گفت نوشته ام، توضیح نمی خواهد گفتم شاید من درک نمی کنم تو توضیح بده گفت همین کلمه هاست و آنهم منحصر به همان زمان و مکان. بعد توضیح داد و من می شنیدم... گفت مسئله دوست داشتن است. صبح که بیدار می شوم هنوز خواب است به ساعت نگاه می کنم و بعد باز چشم هایم را می بندم. می گوید بخواب وقت برای خوابیدن هنوز هست، من شاید از هجمه اینهمه رویاست که سرم را روی دستش می گذارم و باز خوابم می برد نه خواب نیستم. باید بیدار شوم و یک روز دیگر شروع می شود و...

همزاد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

حالم خوب نیست ...آدمهای ته خط رسیده همین طورند لابد!