سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

چاملی-مصطفی...

از کنار دانشگاه که رد می شوم انگار باز در بالا می رود، انگار باز مصطفی گم می شود در این هیاهو، باز انگار من از لای در به درون دانشگاه می خزم... انگار باز یکی دارد در را فشار می دهد... باز انگار حسام در دانشگاه است... باز و باز و باز اما در بسته است و هیچکس نیست... از کنار دانشگاه که رد می شوم انگار باز صدای شعارها می آید انگار که مرد سرم داد می کشد که آخرین بار است که رد می شود و آنجا مرا می بیند، انگار کارت را نشان می دهم و داخل می پرم، انگار ایستاده ام با روسری سبزم و شعار می دهم با علی م ... انگار مجید توکلی میکروفن را گرفته است، انگار که بهاره هدایت شعر گل زرد را می خواند... انگار که مصطفی و علی راه می روند و من به زور خودم را میانشان جا می کنم...انگار شازه کوچولو و م. آ زودتر آمده اند. انگار که من دوشادوش شازده کوچولو حرکت می کنم و شعار می دهم... اما دانشگاه خالی است و مصطفی نیست... با چاملی ایستاده بودند سر طالقانی که دیدمشان، به دستبند سبزم نگاه کردند و خندیدند( مصطفی بیشتر) من از خجالت دستبند را درآوردم و تا میدان ولیعصر رفتیم همانجا نبود که شب مناظره کروبی بود که سنجاق سینه کروبی را داد و هنوز هست، همان روز نمایشگاه کتاب بود که بستنی خرید و هنوز ظرفش را نگه داشته ام که بیاید و بعد با خیال راحت دور بیندازم... به چاملی گفتم بیرون که آمدیم چند وقتی با هم نباشیم که حسابی برای هم حرف زده ایم که نخواهیم مدتی هم را ببینیم و حالا چند وقت گذشته است دوست من از ندیدن تو...حرف های زیادی هست که باید بزنیم حرف زیادی داریم برای اینکه از هم پنهان کنیم مانده است آمدنت، پرسه زدنت در روستا، شب خوابیدن در کلبه ای که در نبود تو برایت ساخته شده و همه کسانی که منتظر آمدنتان هستند..

هیچ نظری موجود نیست: