سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

سفر

پریدن و فرو رفتن تا زیر سر، گفتم احساس پریدن جزو خوش ترین احساس هاست وقتی که فرو می روی...
راه می رفتم و فکر می کردم به این هجمه سبز انبوه و پیچ در پیچ و صدای آب که پس زمینه این سبزی بود و گاه بدنم را دربرمی گرفت.
بیدار که می شدم باز صدای آب بود و خاکستر آتش و مرد کنار آتش خواب بود یا بیدار و من فکر می کردم به این هجمه سبز انبوه و گاه میل به پیوستن از آن که ترس مانع می شد...
نشستن و نگریستن به کوه های اطراف و دیدن روستا نشان می داد که واقعه به پایان خویش نزدیک شده است و در این انتهای مسیر فکر کردم به پریدن و باز کردن روسری از سر و تا کردن آن بر سنگ اما ترس مانع می شد...
من ذره ذره وجودم را حس می کردم روی سنگ ها و لمس سنگ ها و خارها با هر خراش و گفت این ترس از فشار دستهایت بر دستهای من پیداست.
من حجم ترسم را با فشار دست هایم نشان می دادم و این حجم منتقل می شد و مرد گوشه ای خوابیده بود و چشم هایش که سفیدی می زد و همه تلاشش این بود که نشان دهد همه چیز خوب است اما گاه لب به گلایه می گشود و من فکر می کردم به اینهمه خار و بوته ها و روغن را سرکشید.
سفر تمام شده و مانده است پس لرزه ها و شماتت ها که بیش از سفر به درازا می کشد.
به خانه که می رسم انگار با عادت است که به سراغم می آید همین است که بر تخت دراز می کشم و با صدای بلند می گریم...
باید خلاص شد از این هجوم اندوه باید راهی باشد گفتم این راه در نبودن است و شاید در بودنی پرفایده تر و شاید رها کردن خود در شهر...

۲ نظر:

مهشید گفت...

البته سفر بسیار سختی بوده برای شما و من فکر می کنم بد تر از اون برای چشم انتظارانی که هر دقیقه بی خبری براشون ساعت ها طول کشیده...

مهشید گفت...

و تجربه ای ارزشمند، دست و پنجه نرم کردن با مرگ که الان که بهش فکر میکنی خیلی چیزا رو محک زدی، خودت (ارادت، میلت به بودن ، به زندگی ...) همسفرانت...