یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

خواب

خواب می دیدم که برای مرخصی آمده، خواب می دیدم که در آغوش کشیدمش، خواب می دیدم که چشم هایش را بوسیدم، خواب می دیدم که محو چهره اش بودم و دیگری رسید و من آنها را به هم واگذاشتم و با شعف دور شدم... خواب می دیدم که م.آ و خسرو در مسیری می رفتند، خواب می دیدم که همان مسیر را برای رفتن انتخاب کردم تا مگر پیدایشان کنم. خواب می دیدم که همه جور حیوانی بود... خواب می دیدم که در جنگل مانده بودم...خواب می دیدم و می ترسیدم و بودنم این نوید را به من می داد که هنوز زنده ام... خواب می دیدم که چند روزی را در اعماق جنگل سردرگم مانده بودم... خواب می دیدم که تک به تک همه را به ردیف می کردند و دست ها بسته و آماده برای مرگ... بیدار بودم که گفتم کاش بعد از مرگ چیزی نباشد و تمام شوم. خواب می دیدم که به بعد از مرگ فکر می کردم و اینکه کاش چیزی باشد برای امیدواری به عدمی که مرا دربرمی گرفت. خواب می دیدم که دستبندها را کنار زدم و اعتراض و گفتن اینکه می خواهم زنده بمانم. خواب می دیدم که بر تخت دراز کشیده بود و آماده مردن بود. خواب می دیدم که حسادت کردم، خواب می دیدم که از حسادت حرف های خوبی درباره زنی که نمی شناختم نزدم. خواب می دیدم و در خواب از کوچه باغ های نزدیک خانه رد می شدم. همه خواب بود آنچه نوشتم، همه خواب های این چند روزه و همه درهم. صبح که بیدار می شوم بیش از هر چیز امیدواری به مرخصی دوستانی که در خواب آمده بودند. گفتم صدایش را فراموش نکرده ام اما از گم شدن صدایش میان اینهمه صدا می ترسم. در خواب حرف نمی زد تنها نشسته بود و این شوک زدگی من از دیدنشان که هر دو را به سکوت واداشته بود.صبح قاب عکس ها را نگاه می کنم.درست است که گفتم همیشه گریه نمی کنم اما مگر گریه را برای کی گذاشته اند؟

هیچ نظری موجود نیست: