دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

گذشته

به گوشی ام که نگاه می کنم شماره ناآشناست و از جایی نزدیک به جنوب...
دوباره که زنگ می زند، صدایش آشناست. گفت تهرانم و نزدیک انقلاب و من نیم ساعت بعد انقلاب بودم. با دوست دیگری بود و هر سه خوشحال از دیدار یکدیگر.
مدیر یک کارخانه شده بود. گفت مثلا مدیر کارخانه ام و از صبح تا شب مشغول کار. من خندیدم و گفتم کارگر نمی خواهید. گفت آمدی می توانی مدیر شوی...گفت راضی هستی؟ گفت یاد گذشته ها می افتم هنوز. گفت مشکلی پیش نمی آید اگر گاه به گاه تماس بگیرد برای احوالپرسی؟ گفت دوران خوشی بود آن روزها. گفت چند روز پیش یاد شرط بندیمان افتاده بود روی میله...
چقدر گذشته است از آن روزها، چقدر گذشته بود. گفت چند سال است که تو را ندیده ام؟ سه سال است یا چهارسال؟ گفتم سخت است که روزی فکر می کنی چطور می توان تحمل کرد و بعد تحمل می کنیم. گفت اما این بی حوصله گی چند روز پیش تو و اینکه باز یاد آن دوران افتاده بودی و حرف من نشان می دهد که روزها می گذرد اما زخمی بر دل باقی می گذارد.
گفت دارم می روم احمد آباد اگر می آیی با هم برویم و بعد من که می روم دنبال کارها. من کار داشتم و گفتم که دیرم شده و همین نیم ساعت را بیشتر نمی توانم وقت بگذارم.
رفت.
من سرکار هستم و این را می نویسم. سال ها گذشته است، علی.م می گوید زمان همه چیز را حل می کند.
ضمیمه: همه این چیزها که نوشتم شاید بخش خوش قضیه بود اما همانطور که گفتم با زوم کردن روی یک موضوع، بخش مهمی پنهان می شود. همه تلاشم را کرده بودم، جایی برای پشیمانی برای من نبود درباره گذشته، من درباره گذشته راحت دستم را زیر سرم می گذارم و فکر می کنم. تمام شده گذشته و فردا، فردایی که می رسد زمانی برای پشیمانی برای من نمی گذارد.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: