دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

داستان

همینجور که راه می رفتیم، همینجور که حرف می زدیم، من فکر می کردم، من این همهمه نگاه می کردم، به ورود و خروج آدم ها به اینهمه تکاپو و هیاهو و مرد که تنها الان در قرنطینه بود. همینجور که زن به برگه ها نگاه می کرد، همینجور که حرف می زدم با دکتر، گفتم همیشه از آمپول ترسیده ام... کارش که تمام شد گفتم چطور بودم؟ گفت دختر شجاعی بودی و من با تردید پرسیدم واقعا و جوابش مثبت بود. از تخت پایین پریدم روسریم را جمع کردم و به سرم کشیدم. گفتم میزان برقی که به یک زندانی وارد می شود چقدر بیشتر است؟ گفت نه من شکنجه کرده ام و نه شکنجه شده ام فکر می کنم این مجازات ها منسوخ شده باشد، به خودم گفتم کاش منسوخ شده بود و برایش توضیح دادم که چقدر این روزها و سال ها کاربرد داشته. چیزی نگفت، چیزی نگفتم و بیرون آمدم. این تعلیق و در فضا بودن اما ادامه داشت. همینجور که هجمه ی دود ما را دربرگرفته بود گفت بیشتر هوایش را داشته باش این روزها نیاز دارد که بیشتر هوایش را داشته باشی، گفتم این پیرو صحبت های شب قبل شماست، خندید و گفت این دیر آمدن همیشگی، گفت که حساس است و بهتر است که من نقش مادر را هم اضافه کنم به نقش هایم. ادامه داد که در صحبت با یکی از دوستانش، گفته است زنان باید نقش زن و مادر و فرزند را همیشه داشته باشند. من خندیدم و گفتم باشد و سکوت بود و ابری که ماه را پوشانده بود و آسمان تاریک و نور چراغ بالکن را روشن کرده بود و دو نور قرمز کوچک... شوخی می کنیم با دوستی که در خانه است و جواب می دهد، جواب های کوتاه و کامل میان کلمات نقطه می گذارد و این نقطه گذاری چقدر خوب استفاده شده است. خیابان مثل همیشه تاریک است و خلوت و سایه هایی که از هم جدا می شوند و هر یک به راه خویش شاید این نتیجه باشد، هر کس باید زندگی خودش را بکند، شاید بهتر باشد بیشتر بخوانم، شاید بهتر است که خواندن زبان را شروع کنم... می پرسد اینهمه ناراحتی تو از چیست، جواب می دهم، می گوید نمی شود که اینجور بمانی، می گویم ترجیح من است، باز جواب می دهد، تماس می گیرد و جویای احوال می شود و من می خندم و می گویم باشد اما باز تمام نمی شود این داستان. داستان به کجای خود رسیده است؟ این داستان چطور تمام می شود. هر کس داستان خودش را دارد و داستان هر کس بالاخره به انتها می رسد.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: