جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت!

براي كورماز

از همان شبی که تو خوابگاه تو اطاق تاریک بدون این‌که چشم‌های قشنگش رو ببینم اشکاش با اشکام درآمیخت، حس کردم که دیگه این پیوند گسستنی نیست. اونقدر دستاش رو فشردم که حس کردم الانه که صدای شکستن استخوناشو بشنوم. دیگر چیزی برای گفتن وجود نداشت!!
با وجود گرما و پذیرش خوش‌آیند دستان و چشمانش اعتماد حداقل چیزی بود که می‌تونستی به‌اش هدیه کنی و صداقت که راهی غیر از این برات نمی‌ذاشت. و بعدها شاید جانبداری متعصبانه‌ای که دیگران را رنجانید. اما عجیبه! غافلگیر کننده است. تازه دارم حرف‌های آن "دیگری" رو می‌فهمم وقتی می‌گفت : "پیش از آن‌که بازی کنی با تو بازی می‌شه." حس می‌کنی به رابطه سواری،‌ این تویی که دیگری رو در موضع رد یا قبول قرار می‌دی، تویی که اونو پیش بینی می‌کنی،‌ حرکت بعدی‌شو حدس می‌زنی. اما می‌بینی که عجیب،‌ فریب خودخواهی احمقانه‌ات رو خوردی. نمی‌شه متهم‌اش کرد،‌ نمی‌شه به بی‌ صداقتی متهم‌اش کرد،‌ یا حتی به بی معرفتی! تو تاوان توهمات خودت رو پس می‌دی و اون زندگی خودشو می‌کنه و حتی بازی خودش.
تلاشت برای "حفظ اون" فقط تلاش مذبوحانه‌ای برای انطباق عینیت با ذهنیات و توهمات خودت از آن رو که حس می‌کردی اون رو در خودت داری. حالا باید تمام شجاعتت رو به کار بگیری و بگذاری که از درونت بگذره. حتی اگه بند بند وجودت به فریاد اومد، سعی در نگاه داشتن دستانش نکنی. چرا که در این صورت چیزی به جز شاخه خشک نصیبت نشده. آن‌چه در وجودت رسوب کرده از آن توست...

چاملي

چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

گفتم یک وقت هایی خوب است. در کنار همه بدی هایی که این طرح ارتقای امنیت اجتماعی دارد شاید تو بتوانی یک چیز خوب پیدا کنی و آن مطرح شدن بحث حجاب و حدود آن و بحث حریم خصوصی در میان اقشار مردم است . امشب در اتوبوس بود که تعدادی از زنان یا بهتر بگویم دو تا از زنان اتوبوس درباره دیگر کشورهای مسلمان که برای سفرزیارتی رفته بودند صحبت می کردند و جرقه بحث دیدن ماشین های سبز بغل خیابان بود و بحث بر سر مردان ایرانی شد که نگاهشان بیش از دیگران بر اندام زنان می گردد در هر کشوری و بحث سوریه و... هر چیز به دنبال خود نتایجی دارد خواسته یا ناخواسته.


همزاد

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

فکر کنی که قرار است بهتر شود و باز بهتر نمی شود.
همه اش منتظرم که تلفن بزند و تلفن نمی زند. گفتم جدی صحبت می کنم و شرایط را بهش می گویم شاید راه حل جدیدی پیدا کردم.
گفت گمان نمی کنی که از خودخواهیت است که این حرف را می زنی؟ جوابم شاید مثبت بود و همین شد که چیزی نگفتم.
باز منتظر تلفنی باشد که نمی زند و خوابش را ببینی.
گفتم از خستگی است از بی حوصله گی خودم و شاید این راه حلی است که نه اما تو درست می گویی من شکل فانتزی بهش داده ام و گمان می کنم که می شود یک جوری همه چیز را سامان داد.
زن مدام حرف می زند از شرح موفقیت های خودش و عیب های دیگران و من در صندلی عقب مچاله شده بودم و بی حوصله از اینهمه حرف زدنش و آخر سر گفتم چرا پیاده نشدی.
گفت همه حرف می زنند راجع بهش و انگار کسی قرار نیست بداند و همه می دانند و همه انگار که نمی دانند رفتار می کنند و ...
شاید درست شود دختر که در می زند همه شرایط را می پرسم و بعد در فکر برنامه ریزی که شاید و شاید که اوضاع از اینی که هست بهتر شود.

همزاد

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

همه جارا که سر بزنی باز می رسی به اقتصاد و گرانی.
انگار که چیزی شده باشد تنها موضوعی است برای صحبت و دوستی که با آنهمه اصرار به من برای ازدواج امروز گله می کرد از 2 سال بی تکلیفی و بعد باز هم دستها را که باز کنی هیچ است.
همه درگیرند یکی نان و یکی فرهنگ و یکی فرهنگ و نان با هم و یکی سیاست و چپ و دانشجویان چپ و امید برای عدالتی که برای هیچکس به دست نیامد.
گفت خسته ام و گفت خسته است و همه خسته بودند و باز گفتم کسی هست یا نه کسانی هستند وقتی که صفحه میل را باز کنی یا وقتی حنا تلفن بزند و احوال تو را جویا شود و گفتم باید به همان درخت فکر کرد هرچند خشک است باز پسر از آب دادن هر روزه اش خسته نمی شود.

همزاد

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

دوستان عزیز،بسیارعزیز
سلام
زهره، نسرین، مونا، محسن، علی، روح الله، مهدی، مینا، فاطمه، فاطمه)پیازچه(، پریسا، مجید و... تعجب می کنم که چطور یک اسم (فقط ترکیب چند حرف(می تونه چنین انسان رو به واکنش بندازه. یکی یکی که اسم هاتونو می نویسم، انگار تمام وجودم به تلاطم می
یفته. تکرار خاطرات لبخند های بغض آلودی به لب می شونه و... خب شاید هنوز جونم و پر شور، و اگر پیرتر و یا به تعبیر دوستی )احمق تر(شدم دیگه اشک ها و لبخند ها متلاطمم نکنه!
2- می دونین؟ خلاء رو نمی شه تحمل کرد. با هر چی خواستی پرش کنی، کتاب، فیلم، حرف، فکر، دانشگاه. ولی گاهی انگار ته کیسه ی زمان خالی می شه و هر چی می ریزی توش پر نمی شه. حس می کنی به قول مارکز، صد ساله که تنهایی...

باران مکرر، یکریز و ویرانگر می باره و همه چیز در اون حل می شه. کم کم شورع به کپک زدن می کنی. از خودت متنفر می شی. دائم یه بویی تو دماغته. بو تمام جانتو پر کرده. انگار یکی یه لاشه سگ گرفته زیر بینی ات یا انگار گنداب به جای خون تو رگات جریان داره. اونوقته که باید یا مانند"ربه کا" گل ها و کرم های خاکی باغچه رو بجوی و یا بذاری و بری یه جایی که زیر پات سفت باشه، نلغزی، کما این که بعید نیست اونجا بر سرت آتش بباره! ازبدبختی به خواب هم نمی شه پناه برد.آنقدر مار تو خوابت می لوله که وحشتش کافیه تاآخر عمر چشم هاتو رو هم نذاری.عجیبه دوستانت،دوستانعزیزت!! آنهایی که بیرون” ماکوندو"ی تو هستن، تورابه درون هل می دن و باقی شان از درون ترا به خود می خوانند و تو میخکوب، قوی و عبوس برجای میمانی. در حالی که سعی می کنی با به خاطر آوردن حرف های آن دیگری “برون خویش"،”زبان بدن"و... به تاریکی نغلطی!متاسف می شی از اینکه اونطور شجاع یا احمق نبودی که تبدیل به نماد بشی.یا انقدر متواضع و قانع که خودتو به جریان بسپاری و زندگی کنی. و یا حتی اونقدر با اراده نبودی که بمیری! بدنم هنوز هست. چشمام،بدنم،صورتم،دستام.لمسشون می کنم. نرم وشاداب هستن. زیرانگشتانم چیست؟!
3- هر چی تو کاپشنت فرو می ری فایده نداره! گویی سردتر می شه. پاها راه خودشون رو می رن.انگار تمام سرمای محیط هم از تو هست! سرفه های بی پایان و مزخرف دست از سرت برنمی دارن.هیچ چیز راضی کننده ای وجود نداره و یا حتی آزار دهنده...

عاطفه



با عرض معذرت از گذاشتن این پست با تاخیر همان روز اینترنت خوابگاه قطع شد تا ساعتی پیش که بالاخره دوباره وصل شد.از چاملی و باران معذرت می خواهم. همزاد

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

انگار نمي توانم ،انگار نمي خواهم انگار نمي خواهم ،وانگار نمي شود.
فكر مي كردم مثل قبل مي ماني؟
و من مثل قبل نيستم؟!
انگار همه چيز تغيير كرده!
احساس مي كنم مي خواهد هنوز چيزهايي را برايم نگه دارد و شايد فكر مي كند روزمره شده ام ، شايد شده ام؟، برايم شاملو مي آورد ،نامجوو فيلم بابل و هنوز شال را تمام نكرده ام!
انگار خودم نيستم انگار خودت نيستي انگار هيچ كس نيست!
و ضبط مي خواند و من مي رقصم و لحظه اي بعد گريه ام مي گيرد.
و همه كلافه اند و من هر چه مي گذرد بيشتر بدم مي آيد ومي گويد چقدر عوض شده اي و مي گويد خاطرات گذشته نمي گذارد مثبت فكر كني؟اين گذشته لعنتي كه هيچ وقت تمام نمي شود ومن كه انگار خودم هستم؟
چرا هيچكس نيست و من كه؟
تمام ناخنهايم را جويده ام و رقصيدم ورقصيدم....


حنا

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

آذر، ماه آخر پاییز

روز دانشجو جمعه بود، پس در دانشگاه تهران، سه شنبه سیزدهم را چپی ها اجتماع می کنند و یکشنبه هیجدهم را بچه های تحکیم و کردها. همه رادیکال، شعارها تند، خواستار آزادی زندانیان سیاسی و دانشجو و همه ی اجحاف هایی که این روزها مثل نقل و نبات رخ می دهد، از اخراج دکتر بشیریه و دکتر دهقانی بگیر تا زندانی کردن دانشجویان و بستن نشریات و سانسور کتب و سخت گیر شدن در فضای اجتماعی و ... . دانشگاه شاهرود هم گویا شلوغ شده است، جاهای دیگر هم.
کارتم را گم کرده ام، پس کمی با بیرونی ها هم درد می شوم و از چشم انداز ایشان نظامی ها را می بینم، با باتوم و لباس های سیاه و اندام های درشت و چشمان بی احساس.
یکی از بچه ها از شمال با دوستان اش آمده تا فقط در این حوادث شریک باشد، یکی دیگر نمی داند و در خوابگاه با هم کلاسی هایش سر و کله می زند. یکی لابد آن سوی دنیا، وقتی که ما بیداریم خواب است از خسته گی روزهای پرکاری و غربت اش. یکی شاید در کارخانه سر دستگاه های شیمیایی است، یکی در تهران است و درس نمی خواند، یکی بیمار شده و می خواهد شوهر کند و درس هم می خواند، یکی هم احتمالا در شرکت است، یکی نه دو یا سه تا. یکی در شهر دورش آسایش نسبی دارد، یکی هم مثل من است.
بعضی می گویند که این کارها احمقانه است، بعضی پیر شده اند، به نسبت جوان ترها. بعضی سر تکان می دهند و بعضی فحش. بعضی هم سرفه می کنند، زیاد، زیاد، زیاد. بدون این که گاز اشک آوری در کار باشد. روزها کوتاه شده اند، برگ ها زرد و خیس، آذر، ماه آخر پاییز*.

با احترام.
م.آ.

*. عنوان مجموعه داستانی از ابراهیم گلستان

چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

yeki doost dare benevise ama safhe baz nemishe, yeki ham mesle man safhe ra baz mikone ama nemitune benevise.

gahi chizaii e ziadi tu zehname ke baes mishe tamarkozam o az dast bedam, mesle alan. shayad man hanuz be zaman niaz daram.

dishab yek hamotaghi e jadid dashtam. yek marde thailandi ke falgiri mikone inja, yani movaghati inja umade baraye inkara. adame garm o mehrabuni be nazar mirese. man be fal eteghadi nadaram ama vaghti bahash dast dadam goft motevale kei hastam. behesh goftam ama porsidam chera? goft man kare fortune telling mikonam. goftam bezaram emtehan kone. kheili mohem nabud ke chi mige o chi goft. ama vasate harfash yek chizi goft.
behem goft ke to tu game behtar hasti ta love. goftam manzooret chie? goft game yani friendship and work va harchizi marboot be movafaghiate mobtani bar khodet ama love na.
in jomle ra pishtar ham az kasi shenide budam. hamin.

emrooz kami be in fekr kardam. emrooz na kar daram na hosele dars khundan. ta hala tamame daramade man az karhaye casual bude ama yeki az moshkelatesh ham hamine. gahi bikar mimuni.

emrooz chizaye mokhtalefi tu zehname ama man faghat yekisho neveshtam.

yeki az chizaii ke inja gahi baes mishe asabe adam khoord beshe, havashe. yek ho chand rooz abri e o az aftab khabari nist. mariz bashi o bikar bashi o abri ham bashe, akhbare iran ra ham moroor koni, kolan bi hes mishi.

chand rooze pish raftam yek namayesh didam o jaye kheili ha khali bud. unaii ke bahashun namayesh didam. parastoo, mohsen, hamzad, nobody, pan, hana o tenesi!(yadam nemiad bahashun namayesh dide basham) va gheisar e ghadimi.

didan inke doostat shad hastan khabare khubie. chand khat e kootah chat kardan ba "pan" ham hese khubi dare.

omidvaram matne sardi nabude bashe. ama emrooz rooze sardi baraye man ast.

Yale
in esme ham chize jalebie, baram hoviat miare

یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

خواندن عشاقي كه بخواهي تنشان را بخواني با خواندن صفحات نوشته شده، فرق دارد. سطر به سطر نيست: (يعني اين تمركز روح و تن كه عشاق براي همخوابگي به كار مي گيرند). از هر نقطه اي آغاز مي شود. مي جهد،‌تكرار مي شود،‌به عقب بر مي گردد،‌اصرار مي ورزد،‌پيام هاي مقارن و متفاوت دارد، شاخه به شاخه مي شود، باز از نو متوجه يك نقطه مي شود، با لحظات نگراني مقابله مي كند، ورق مي زند، خطي را دنبال مي كند،‌خود را گرم مي كند،‌و مي شود از آن راه مشخصي را شناخت، راهي به يك انتها،‌تا زماني كه متوجه لحظه ي اوج مي شود. و با منظر اين انتها، جهاتي هماهنگ به خود مي گيرد،‌تقطيع هاي عروضي و بعد سير قهقرايي انگيزه ها. اما آيا لحظه ي اوج همان انتها است؟ راهروي به سوي انتها آيا مخالف تمايل به كوشيدن، جاري بودن و كش دادن لحظه ها و بازپس گرفتن زمان نيست؟ اگر قصد كنيم اين مجموعه را به تصوير در آوريم، هر بخش آن با نقطه ي اوجش،‌سه نمونه با سه بعد لازم دارد حتي شايد چهار بعد يا حتي ترجيح دارد نمونه اي نداشته باشد، هيچ تجربه اي هم قابل تكرار نيست و چيزي كه باعث مي شود هم آغوشي و متن نوشته بيشتر به هم شوند اين است كه هردوي آنها در زمان ها و فضاهايي وجود دارد كه با زمان ها و فضاهاي قابل اندازه گيري متفاوت است. در بديهه گويي هاي اولين ديدار، مي توان آينده اي از يك زندگي مشترك را ديد. هر يك عنصري از نوشته ديگري است و هر يك در ديگري قصه نانوشته خود را مي خواند.
اگر شبي از شبهاي زمستان مسافري- ايتالو كالوينو- ترجمه ليلي گلستان- صفحه 191

شايد نوشتن اين متن آنهم در اين دوره باتوجه به شدت دستگيري ها نامناسب باشد اما انگار در ميان همه اين هياهو ها چيزي از دست مي رود. دوستي دارم كه هماغوشي هاي عاشقانه را جزء زيباترين صحنه ها مي داند و دوستي كه گريزان از اين صحنه هاست و يكي ديگر كه با شنيدن نام همآغوشي انگار از خط قرمز زندگي اش رد شده است و دچار يك جور حالت عصبي مي شود. درك متفاوت است كه ديدگا هاي متفاوت مي آفريند و شايد اين ناآگاهي است كه ما را از شرايط تجربه ناشده مي هراساند.

توضیح وزیرکشور درباره 'کناره گیری' ذوالقدر
تعدادی از دانشجویان چپ در تهران دستگیر شدند
فتوای آیت الله صانعی درباره چندهمسری
همزاد

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

تریاک را به بازدم ات پز(دهه ی شصت)

روزی که خرید مادر کیف مدرسه، قرمز، چمدانی؛
کلاس اول، با کلید؛
روزی که سخت حل می شد، اصل هندسه، دبیر همدانی؛
صد کاروان شهید؛
روزی که مرد خواهد جان بچه گی؛
روزی که حسرت بر تو واجب است بر تو پای نشئه گی؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که ماند در یاد؛

شهر کلان که روزی، علی آباد باد؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که باد بر باد؛

تا باد چنین باد؛
داد و بیداد که تا باد چنین باد؛
روزی که خط کش تصویری شکست میانه ی تنبیه؛
روزی که زنگ خانه ها صور اسرافیل بود گویی؛
روز درک تضاد، تبعیض، تفاخر، ترجیح؛
روز لکه ی آب شور چشم ات بر غلط دیکته؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که داد بر باد؛

شهر کلان که روزی، علی آباد؛
روز حسرت یک بارفیکس در ذهن لاغر بازو؛
روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسه؛
روز اشاعه ی سخنان نوآموخته؛
روز تعریف پرهیجان فیلم هی جو؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که داد بر باد؛

روزی که رید بر تو دختر همسایه؛
روزی که درید پدرت را کشور همسایه؛
روزی که مرگ از در بسته ز پنجره تو آمد؛
روزی که دو کانال بود، کانال یک به جنگ می رفت، از کانال دو واتو واتو آمد؛
روزی که مرد خواهد جان بچه گی؛
روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئه گی؛
روزی که آتش به چه کار آید؛
تریاک را به بازدم ات پز؛
روزی که منقل به چه کار آید؛
وافور را به سینه ات نشان؛
روزی که رفت بر باد؛
روزی که داد بر باد؛

شهر کلان که روزی؛
علی آباد؛
روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود؛
روزی که آستین کوتاه لگد میان گرده بود؛
روزی که ریش؛
روزی که زیر بغل پاره؛
روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود؛
روزی که داگلاس هنوز مایکل نبود، کرک بود؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که داد بر باد؛

شهر کلان که روزی، علی آباد؛
روزی که شهوت هنوز در حومه ی شهر بود؛
روزی که در استعاره ی فلک قطره بحر بود؛
روزی که دنیا تمام می شد، هر هفته جمعه ها غروب[گزارش هفتگی، بعد از فیلم سینمایی]؛
روزی که سرد بود؛
حرام شطرنج و تخت نرد بود؛
تنها حلال این رنگ و روی زرد بود؛
تنها حلال، باری، افیون و گرد بود؛
روزی که وُله تنها عکس گم گشته گان بود؛
ایران نبود، مهد تشنه گان بود؛
روزی که پایتخت دشت آزاده گان بود؛
دشت نبود، خیابان، پادگان بود؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که داد بر باد؛

روزی که چمران بر پارک وی آرام خسبید؛
روزی که فوزیه در کربلا شد شهید؛
روزی که شاه رفت، جمهوری یک طرفه شد؛
روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود؛
روزی که مهتاب بود، سراب بود، سراب ناب بود؛
آن نوشابه که هشت ساله کنار حضرت معصومه خوردم اش، مادر خریده بود؛
سبز بود، سوناب بود؛
آوخ چه کرد با ما این جان روزگار؛
آوخ چه داد به ما هدیه آموزگار؛
طراحی کتکولریتس، قدسی قاضی نور؛
روح جهان کارگری؛
پله ی عبور، خشم شدید برف روب فقیر؛
انگشت یخ زده ی پسر روزنامه فروش؛
یه شکسته با اشاره ی انگشت، آب روان، سیل دمان؛
عقده به تیراژ پنج هزار تا؛
از آسمان میکروفن می بارید جبرا؛
گوساله هم یکی را بلعید سهوا؛
روزی که گوشت مفت ترین جنس بود؛
قصه کلیشه ی پول دار ناجنس بود؛
دختر به نام نل؛
در های و هوی شهر؛
در جست و جوی عدن ابد، پارادایز بود؛
در پشت موی ریخته بر چشم، برادرش؛
آن موهای منفصل از گردن پدربزرگ؛
در لای چرخ کالسکه؛
در لای عاج چرخ کالسکه؛
در لای عین عاج چرخ کالسکه؛
در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه؛
درلای چرخ چرخش این همه بازی روزگار؛
بسی رنج بردیم در این سال سی؛
که رنج برده باشیم فقط، مرسی؛

شعر از محسن نامجو

(م.آ)

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

جنگ /صلح

این روزها عصبی است، عصبی و گرفته و سعی می کند بیشتر ذهن مارا متوجه جنگ کند. جنگی که د ر نظرش بسیار محتمل می آید. گفتم ببخشید استاد انگار قاطی کرده ام ، گفت همه قاطی کرده ایم مسئله ای نیست ادامه بده. سرماخورده است و با همه حال بدش مدام در جلسات است و مدام حرف و حدیث ها برای انتخابات بعد و مسئله هسته ای و... دوستش دارم نه به خاطر گذشته اش، گذشته ای که بیشتر می توان گفت ناخوشایند بوده است برای دلسوزی و تلاشش است که مورد احترام است. اخبار را که می خوانم باز همه حرف ها حول یک نگرانی دور می زند و مرد در کلاس نگرانی را جنگی که احتمال وقوعش نزدیک است می داند. سولانا مذاکراتش با جلیلی را ناامید کننده توصیف کرده، انتقادات به دولت احمدی نژاد شکل تندتری به خود گرفته است. امین زاده و اعلمی نماینده تبریز معاون سابق وزارت خارجه صریح ترین انتقادات را به احمدی نژاد وارد کرده اند. فضا برای صدور قطعنامه جدید علیه ایران آماده است و همه در اضطراب و انتظاری که فردا چه خواهد شد

همزاد

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

بابل


گفتم انگار همه چیز جمع بشود و همه همکاری کنند تا بالاخره خانواده آمریکایی در نهایت به خوشبختی برسد. گفتم جهان سوم . گفتم درد. گفتم دردی که در تمام وجود می پیچد و پسر فقط نگاه می کند و ا ز مرگ خودش در برابر زندگی دیگری می گوید. گفت کاری بکن زنده بماند حتی اگر به بهای زندگی من باشد. همه جمع شده اند. سناریو پیچیده شده است و همه زنده می مانند و پسر می میرد. به تازگی بابل را دیده ام. هر چند که بارها و بارها به شکل منقطع فیلم را دیده بودم. شهروند جهانی، پسر سه شنبه پیش از شهروند جهانی سخن می گفت و من انگار در فکر اینم که شهروند برای مردمی مثل پیرمرد و من چقدر دور از ذهن است. گفت واقعی که نگاه کنی می بینی نهایت داستان چه خبر است. یک تروریست کوچک و مردمی که انگارنصیبشان از همه کمک های بی اجرشان تنها غباری از گرد و خاک است که چشم هایشان را کور می کند.

همزاد

سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶


به حنا گفتم باید کاری کرد.
گفتم به نتیجه نرسیدن بهتر از کاری نکردن است.
قبول کرد و قرار شد دوباره شروع کنیم حتی اگر در پایان راه به جایی نرسیم.

گفت: توسعه پایدار در گرو حفظ محیط زیست است. گفتند: توسعه پایدار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شمارش معکوس برای پایان جنگل ابر

یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۶

تنها اندکی زمان لازم است تا سرنوشت جنگل های ابر شاهرود مشخص شود . آیا مسئولان محیط زیست کشور اجازه خواهند داد که در دل یک جنگل کمیاب که میراثی طبیعی از نسلهای گذشته برای فرزندان این مرز و بوم است ، جاده ای ساخته شود که باعث تخریب آن شده و سالها بعد ، میلیاردها تومان صرف بازسازی و انتقال آن به خارج از جنگل شود تا از تخریب بیشتر ممانعت به عمل آید ؟ درست همانند بلایی که بر سر پارک ملی گلستان آمده است و همچنان در همان ابهام نگران کننده باقی است.
هشدار درباره تخريب ذخيره‌گاه‌هاي جنگلي پونه‌آرام و افراتخته

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

جنگل ابر...


قرار است که د ر جنگل ابر یک جاده کشیده شود. دوستی که همه می شناسیم از من خواست تا این خبر را به بقیه اطلاع دهم و کارهای رسانه ای انجام شود تا شاید پیش از آغاز کار بتوان از این اقدام جلوگیری کرد. من می توانم به تعدادی از دوستانم که در مطبوعات و خبرگزاری ها کار می کنند اطلاع رسانی کنم و شما.....

لینک خبر در روزنامه همشهری

گزارش خبرگزاری میراث فرهنگی

گزارش شاهوار

گزارش تصویری از جنگل ابر


جنگل‌ ابر؛ يادگار عصر دايناسورها در خطر است


ساخت جاده، جنگل ابرشاهرود را تهديد مي کند


همزاد

پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۶

همه اش در راهم . راه بیمارستان و خوابگاه و کلاس و دانشگاه و بعد نمیدانم انگار تمام وقت در راه مانده باشی و بعد هیچ کاری انجام نشده. همه به علت کمبود وقت نصفه و نیمه باقی مانده از درس دانشگاه تا کلاس های غیر دانشگاه. زن می گوید چه شد چرا یک دفعه مات ماندی و من نمی گویم همه در فکر کارهای هفته آینده ام و پیشنهادی که خودم دادم و عمل نکردم.
از خیابان کریمخان تا خوابگاه مسیر پنج دقیقه ای را یک و نیم ساعت در راه مانده ام و بعد راه و راه و راه.باید باز بروم دوباره راه و و مسیر و کفش هایی که دیگر تاب اینهمه راه را ندارند.



مراسم یادبود پروانه و داریوش فروهر


همزاد

سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶

هميشه نگران است وقتي با چشمان سياه درشتش نگاهت مي كند دائم چشمش به اين طرف و آن طرف مي رودباآن ناخنهاي هميشه كوتاهش كه به تازگي سعي در كمي بلندتر كردنشان دارد.
هميشه نگران است مي شود اين را در تماسهاي كوتاهش فهميد كه سلام نكرده مي رود!
زنگ مي زنم و مي گويد كه قرار است ساعت 11 عمل شود و دنبال مكان بيمارستان مي گردد.
زنگ مي زنم و مي گويد عمل ساعت 1 شروع شده و احتمالن تا 4يا 5 ساعت طول مي كشد.
دوست ديگرم كه مي دانم تهران است آمده مستقل شود جدا زندگي كند و به قول خودش درس بخواند.

اینجا زندان است و من زنی در میان زنانی كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است
حنا
خوشحالم كه بالاخره مي توانم صفحه پست پاينده را باز كنم ،در سمنان سرعت اينترنت اصلن خوب نيست و يماند كه الانم ساعت حدود 12.5 شبهو باز هم هي!
انگار هيچ چيز خوب نيست
نمي دونم؟!(يله هميشه مي گفت خوب نيست كه اينقدر از اين كلمه استفاده مي كني)
همزاد خوب نيست و من نمي تونم كمكي كنم فكر مي كنم، همه چيز بهم ريخته است واقعن كسي خوشحال نيست انگار مي خواهيم وانمود كنيم كه خوبيم ولي واقعن اين طور نيست!
وقتي صفحه ميلم رو باز مي كنم ميلي ندارم، وقتي به وبلاگها سر مي زنم همش خبر دستگيري و در گيري ()وقتي تو كار خونه ام همش حرف فقر و بدبختيه و اشكهاي زن پر قدرتي كه به راحتي اخراج ميشه و بايد به مرخصيه اجباري بره و وقتي با همزاد حرف مي زنم مرتب مي گويد چيزي نيست و خوبم! و چاملي كه گاهي باهم راه مي رويم و از متنهاي كه هيچ وقت فهميده نمي شوند و اينكه خيلي خوبه كه يه نفر هست !!
اين شعر سهراب و خيلي دوست دارم و در اين دو،سه روزه چندين بار خوندم

پنجره اي در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بيرون پريد.
ميان بيداري و خواب
پرتاب شده بود.
بيراهه فضا را پيمود،
چرخي زد
و كنار مردابي به زمين نشست.
تپش هايش با مرداب آميخت.
مرداب كم كم زيبا شد.
گياهي در آن روييد،
گياهي تاريك و زيبا.
مرغ افسانه سينه خود را شكافت:
تهي درونش شبيه گياهي بود .
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش كدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روي زمين پر كشيد،
بيراهه اي را پيمود
و از پنجره اي به درون رفت.

مرد، آنجا بود.
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سينه او را شكافت
و به درون او رفت.
او از شكاف سينه اش نگريست:
درونش تاريك و زيبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشني اضظراب تنها گذاشت.

مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود.
وزشي بر تار و پودش گذشت:
گياهي در خلوت درونش روييد،
از شكاف سينه اش سر بيرون گشيد
و برگ هايش را در ته آسمان گم كرد.
زندگي اش در رگ هاي گياه بالا مي رفت.
اوجي صدايش مي زد.
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند.
بال هايش را گشود
و خود را به بيراهه فضا سپرد.

گنبدي زير نگاهش جان گرفت.
چرخي زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشني بيرنگي پر بود.
برابر محراب
و همي نوسان يافت:
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود
و همه روياهايش در محرابي خاموش شده بود.
خودش را در مرز يك رويا ديد.
به خاك افتاد.
لحظه اي در فراموشي ريخت.
سر برداشت:
محراب زيبا شده بود.
پرتويي در مرمر محراب ديد
تاريك و زيبا.
ناشناسي خود را آشفته ديد.
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و محراب را در خاموشي معبد رها كرد.

زن در جاده اي مي رفت.
پيامي در سر راهش بود:
مرغي بر فراز سرش فرود آمد.
زن ميان دو رويا عريان شد.
مرغ افسانه سينه او را شكافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.

مرد در اتاقش بود.
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد
و چشمانش از دهليز يك رويا بيرون مي خزيد.
زني از پنجره فرود آمد
تاريك و زيبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگريست:
همه خواب هايش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد
و نگاهش به سايه آنها افتاد.
گفتي سياه پرده توري بود
كه روي وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و اتاق را در بهت يك رويا گم كرد.

مرد تنها بود.
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد.
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود.
وزشي نا پيدا مي گذشت:
تصوير كم كم زيبا ميشد
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالي ديد.
و خودش را در جاي ديگر يافت.
آيا تصوير
دامي نبود
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد.

مرد در بستر خود خوابيده بود.
وجودش به مردابي شباهت داشت.
درختي در چشمانش روييده بود
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد.
رگ هاي درخت
از زندگي گمشده اي پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شكاف سينه اش به درون نگريست:
تهي درونش شبيه درختي بود.
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند،
بال هايش را گشود
و شاخه را در ناشناسي فضا تنها گذاشت.

درختي ميان دو لحظه مي پژمرد.
اتاقي با آستانه خود مي رسيد.
مرغي به بيراهه فضا را مي پيمود.
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود

مرغ افسانه -هشت كتاب

حنا

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

گفت اضطراب....

گفتم این هراس این اضطراب که دچارش شده ام.
گفتم فردا قرار است ساعت 11 عمل کند و قرار است دختر 12 ساله اش پشت اتاق عمل منتظر مادرش بماند.
گفت صمیمی بودید؟ نزدیک؟ نمی دانم چه باید جواب بدهم. گفتم نبودیم اما این در این اضطراب تاثیری ندارد.
گفتم همه زندگی یک آدم می شود محاسبه و اینکه از کجا می شود چقدر درآورد و بعد حالا زندگی خودش می شود دستخوش محاسبه دکتر و وزن غده ای که قرار است از سرش دربیاورند.
تلفن می زنم و می گویم نگران نباش. می گویم فردا می آیم و مراقب دختر می مانم.
همه مضطربیم. همه در یک اضطراب که فردا چه می شود و گفت سلامتی. گفت سلامتی از همه چیز بهتر است. گفتم بودن و سالم بودن خوب است حتی اگر دور باشد مثل یله که نزدیک نیست اما هست و همین است که خوب است.
گفت مضطرب است و از دلایلش گفت. گفتم همین که آدم بتواند به یکی بگوید مضطرب است باز انگار حجم اضطراب کاهش پیدا می کند.
فردا همه چیز معلوم می شود و با اینکه امیدواری زیادی است باز همان ذره کم ناامیدی کافی است که لبخندت بیشتر تلخ باشد، دور از رگه ای از شادی.


فراموش کردم که بنویسم مریم حسین خواه از فعالین جنبش زنان هم باداشت شد. عکس و گزارشاتش را کسوف نمی دانم کامل اما توضیح داده است.


همزاد

شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶



همین جور که درباره حکومت و حکومت مداری و تحول مفهوم حکومت در نظریه های روابط بین الملل جستجو می کنم درباره مکرمه، زنی که در 60 سالگی نقاشی را شروع کرد و توانست توجه جهان را به نقاشی هایش جلب کند می خوانم.از نقش شوهر در زندگیش، از دختری 14 ساله که به ازدواج مردی پنجاه و چند ساله در آمده و از خانه ای پر از نقش و روستایی همانند خانه. زهرا از زنان روستا می گوید:"وقتی شروع کرد به نقاشی همه مان مسخره اش می کردیم، می گفتیم نقاشی مال بچه هاست نه یک پیرزن خداشناس که ۷۰ سال از عمرش می گذرد. روزهای اول با آب تمشک نقاشی می کرد. اما کم کم که در تلویزیون نشانش دادند و هنرمندان بزرگی از تهران به دیدنش آمدند و کارهایش را به تهران بردند، فهمیدیم او زن بزرگی است. اما خیلی مهلت پیدا نکردیم، خدا زود او را از ما گرفت. من هم نقاش نیستم اما امروز به یاد او نقاشی می کنم."
گفتم همیشه سخت است. اول بودن همیشه باعث می شود همه نقدها متوجه تو شود اما نتیجه ای که دارد این است که تو اولین نفر بودی که توانستی به چیزی که دیگران دست نیافتند دست پیدا کنی.

همزاد

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

انگار که همه اش خواننده باشی.
به وبلاگ ها سر می زنم و خبر از اینکه در ایران چه خبر است.
پرستو از حضور نیروهای اطلاعات و یک احضار غیر رسمی نوشته است.فاطمه از لایحه حمایت از خانواده و واکنش زنان مجلس نسبت به لایحه، آمنه از امیدواری نسبت به جنبش زنان و آراز به تجمع دانشگاه شاهرود و اصفهان لینک داده است.به همه اینها اضافه کنم دیدن کلیپ دلارام علی من خبری ندارم جز اینکه دیروز روز جهانی حمایت از بیماران دیابتی بود ودادستان کل کشور در همایشی که من به ناچار در آن حاضر بودم ریشه مشکل دیابت را در جامعه ایران تغذیه غیراسلامی عنوان کرد .

فراموش کردم از پیام کوتاه دوستی بنویسم درباره زندگی در میانه خواندن از رژیم های بین المللی

می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
راست از آنگونه که
لغت به لغت ازیادش می برند.

(Paul Eluard)
همزاد

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶


از صبح یعنی نه از دیشب اصلا خوب نبودم.اصلا از دیشب هم نبود چند وقتی می شد که اوضاع خوب پیش نمی رفت و پیش نمی رود. گفتم یک وقتی سعی می کنی یک چیزهایی را کنار بزنی، یک چیزهایی را ندید بگیری ولی بعد همه با هم جمع می شود و نمی فهمی داستان این دلتنگی مداوم چیست. به وبلاگ دوستانم سعی می کنم سری بزنم که همگی فیلتر شده اند و از آن طرف فیلترشکن ها هم فیلتر شده اند. می ماند سایت های فیلتر نشده. تنها خبرها از تجمع دانشگاه اصفهان است و حاشیه های سخنرانی احمدی نژاد در دانشگاه علم و صنعت و بعد دوباره بسته گی و بن بست و تحمل همه چیزهایی که گاه سخت می شود.

همزاد

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

لحظه های خوش و ناخوش

گفت شرایط که سخت می شود نوشته جان بیشتری می گیرد . این روزها کمی خسته ام. خسته و عصبی از شرایطی که هست با اینهمه تلاشم این است که شادتر باشم. درس ها و پایان نامه و مشکل کار و قول هایی که عملی نمی شود و باز سعی و تلاش برای اینکه آدم به روی خودش نیاورد که دارد سخت می گذرد. اما در کنار اینهمه سختی چیزها دیگری هم بود: لطف نوبادی برای تعمیر کامپیوترم و کلی برنامه که لازم داشتم وبرایم ریخته بود ، تلفن های مکرر و همیشه حنا و جویای احوال شدنش و لطف مداومش ، آمدن تنسی به تهران و ماندنش برای همیشه . دیدن پن و خواهرش و مهمان پن شدن برای چای و کیک که بایستی اشاره کرد نیمی از کیک من را خودش و م.آ می خورند+ اینکه از سهم خودشان چیزی به من نمی رسد و شنیدن صدای یله از دور که هیجان زده می شوم و نمی دانم چه می گویم و بعد در اتاق همه خنده است و تعجب هم اتاقی ها.
خوب است که اشاره کردی از شادیها هم بنویسیم وقتی به وقایع خوش می رسیم می بینیم که بایستی برای تحمل لحظه های ناخوشایند، لحظه های خوشایند را فراموش نکرد.

متوقف شدن حكم دلآرام علي



همزاد

جمعه، آبان ۱۸، ۱۳۸۶

مي گويم چقدر از خودم بنويسم خبرها را مي گويم ،خبرها را مي گويد و مي گويد چرا لينك نمي دهي و مي گويم بلد نيستم .
زنگ مي زنم و مي پرسم چطور مي توانم لينك بدهم...
صفحات وب را ورق مي زنم انگار هيچ چيز خوبي نيست
1آرمان صداقتی، بهنام سپهرمند و مازیار سمیعی شب گذشته از زندان آزاد شدند
قتل یا خودکشی، مهرانگیز کار
آخرودر وبلاگ عباس معروفي و شعري كه به نظرم مناسب اين اوضاع و احوال مي آيد

ني لبك خريده ام
نمي دانم باهاش چكار كنم!
يك قلم درشت هم دارم،
با كلي خرت و پرت ديگر.
يك گلوله نخ كاموا هم دارم
نمي دانم باهاش چكار كنم!

شب ها در پارك راه مي روم
وبه عكس ماه در آب-اگر باشد -
سلام مي كنم.
تاريكي از سوت مي ترسد.
سوت مي زنم و خوشبختم.

-تكرار خوشبختي- عباس معروفي

حنا

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

هرچه تلاش می کنم سایت ها درست باز نمی شود. کامپیوتر خوابگاه پر از ویروس است ، خبرها همه حول و حوش حکم زندان دلارام علی و موج جدید دستگیری های دانشگاه پلی تکنیک است.مطلب نوشین احمدی خراسانی در رابطه با دلارام و بازداشت علی نیکوبستی. جزئیات تازه از شکنجه دانشجویان و بعد اخباری در رابطه بااینکه باید با مقاومت بیشتر طرح امنیت اجتماعی اجرا گردد و و در این اوضاع جالب است تیتر امروز روزنامه اعتماد ملی: اطلاع موثق دارم مردم دنیا خسته اند.

دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

روشنفکری امروز و دیروز

مرد راه می رود و از روشنفکری حرف می زند و تفاوت تیپ روشنفکری امروز و دیروز و نقدهایی که به روشنفکری امروز دارد.
در ذهن مرد روشنفکری با مبارزه همراه است و قهرمانی و ایستادگی و نه گفتن.
در ذهن من خون جریان دارد و زندگی و چیزی شبیه اصلاح.
می گوید مرا به ناچار وارد بحث شده ام و بایستی توضیح دهم که تعریف من از جریان روشنفکری چیست. در باب زوال و انحطاط می گوید و در نقد کتاب های دکتر طباطبایی.
به حرفهایش گوش می کنم و او گوش می کند و نهایتا شاید بی آنکه هر کدام راضی باشیم در برخی مواضع یکدیگر را تصدیق می کنیم او در رابطه با هزینه های انقلاب ومن در باب جسارتی که در ما نیست. کلاس با خسته نباشید تمام می شود و استاد می رود و گمان می کنم شاید آنقدر جسارت دارد که انتقاد کند و هزینه دهد و باز در نهایت اقرار کند که یکی از همان هاست و به اشتباه دگر تعریف شده است.



همزاد

nobody

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

سیزده آبان، تجمع و ....


باز مثل همیشه با همان اضطراب فرصت کم برای نوشتن.مثل همیشه فقط لینک دادن به اتفاقات امروز . از تجمع دانشکده مدیریت دانشگاه تهران به مناسبت 13 آبان و حکم حبس و شلاق برای دلارام علی. هم دانشکده ای سابق.و گزارش اعتماد ملی در باب تردیدها درباره تسخیر سفارت آمریکا .

همزاد

سكوت يا بي سخني

حرفی نیست، سخنی نیست، هر چه هست نقد گذشته، انگشتهای به سوی هم نشانه رفته، نقد و نقد و نقد. بی هیچ سخنی اما، حرفی نیست، سخنی نیست، عجب اینکه عجیب هم نیست این بی سخنی! سخنها گفته شده و حرفها زده شده، همگی گفته اند آنچه گفتنی بود. سکوتی نیست! سکوت در برابر حرفهای نگفته معنا دارد و جایز نیست، اما وقتی که حرفی برای شکستن سکوت نیست.....! یکی در نقد رای دادن دیگری که اگر رای نمیدادید چنین می شد، دیگری در رد رای ندادن این یکی که اگر رای میدادید چنان میشد، یکی مدح سکوت میگوید و دیگری بیداد شکستن سکوت سر میدهد، اما باز هم سخنی نیست. سخنها همه گفته شد و در گل نشست و به لجن کشیده شد سخنگو، لجن هم بالا آمده تا بیخ خرمان! هر سخنی و حرفی لجن را بالاتر میاورد تا بستن حنجره و سوراخ دماغ و گوشمان حتی، که صدای تنفسی هم نباشد اگر صدای همصدایی نیست برایشان! همه گیج و گم در انتظار جنبنده ای که نیست مگر طوفان مرگ که شاید فرود آید و از زجرمان خلاصی دهد. نابودی و مرگ درمانی باشد شاید در این بی جنبندگی، شاید که مرگ سخن بگوید با همه مان و با آنانکه سخن زندگی و آزادی را نشنیدند. در انتظار آتش و خون شاید.

- "ترانه ی ناسروده"
ترانه ای که نخواهم سرود من هرگز، خفته است روی لبانم.
ترانه ای که نخواهم سرود من هرگز.
بالای پیچک کرم شب تابی بود و ماه نیش میزد با نور خود بر آب.
چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانه ای را که نخواهم سرود من هرگز.
ترانه ای پر از لب ها و راه های دور دست،
ترانه ی ساعات گمشده در سایه های تار،
ترانه ی ستاره های زنده بر روز جاودان.
(شعر از: فدریکو گارسیا لورکا)


nobody

شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۶

اين هم تغييراتي كه گفته بودم توي وبلاگ ايجاد ميشه. اميدوارم به خاطر عكسهايي كه گذاشتم سمت چپ وبلاگ براي ديدن صفحه مشكلي نداشته باشيد. اگر مشكلي يا نظري داشتيد حتما بهم بگيد. ميخوام بدونم با اين شكل جديد موافقيد يا نه و اينكه اصلا اين كار جالب هست يا نه.
nobody

چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۶

بعد از کلی گشتن در وبلاگ ها درباره تجمع دانشگاه علامه بالاخره عکس ها و مطالب را پیدا می کنم. فرصت کمی برای نوشتن دارم. فقط یک شعر از قیصر امین پور و بعد تا بعد که بروم شاهرود و برگردم.

حرف های ما هنوز نا تمام...

تا نگاه می کنی

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگریز می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود دیر می شود
همزاد

سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

از ديروز چند بار صفحه بلاگر را باز مي كنم اما انگارنمي توانم چيزي بنويسم يا اينكه چيزي ندارم كه بنويسم،سعي مي كنم به همه جا سرك بكشم وبلاگ روزي روزگار شاهرود ررو باز مي كنم و همه مطالبش به همراه تمام كامنتها رو مي خونم وياد دوستاني كه با ديدن اسمشون خاطرات خودم كه هيچ ربطي به مطالب نداره زنده مي شه.
از ديروز كتاب رومان دل فولاد از منيرو رواني پور رو شروع به خوندن كردم ،البته 20 صفه از كتاب و امروز هم كه اصلن نتونستم بخونم،كتاب جالبي به نظر مياد.يكي از جمله هايي كه به نظرم زيبا اومده رو مي نويسم.
"حقيقت هميشه لابلاي خاطرات گم مي شود.حقيقت جوري مي تواند گم شود كه انگار اصلن نبوده است."

حنا

دوشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۶

بدون شرح



حنا
همینجور که می خوانی همه اش صحبت از دستگیری و پلمپ و هزار چیز ناخوشایند دیگر.
امروز یکی از دانشجویان دکتری علوم سیاسی را دیدم در 24 سالگی دکتری خواندن آنهم با تغییر رشته های مدام از معماری به روابط بین الملل و از آنجا به علوم سیاسی متوجه ات می کند که باید علاقه ای در کار باشد. خسته بود و گرفته و ناراضی و از اینکه اوضاع همه جا یکجور است.بعد حرف از اقتصاد و نسلی که نمونه اش من بودم و او.
خبر خوب این است که گویا نشر ثالث باز شده است.و باقی ماجرا همچنان باقی است و گویا خبر جدیدی از حضور خاتمی و دوباره انتخابات و همان بحث همیشگی همیشه همان و..
و جشن بزرگداشت کوروش در کنار اصرار بر تخریب آن با وجود هشدارها که معلوم نیست که بالاخره پایان داستان چه می شود.

همزاد

یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

پلمپ کتابفروشی و ....


مثل همیشه استاد تادم در آمد و تا من نرفته بودم به اتاقش برنگشت. عادت همیشگی اش بود که دانشجویش را تا دم در بدرقه کرده باشد و همین است که با وجود اینکه سه سال می شود که فارغ التحصیل شده ام باز برای دیدنش نه به دانشکده که از آنجا اخراج شد بلکه سر کارش در خیابان ایرانشهر می روم.
گفت خبرها همه بد. گفت زندگی سخت شده است و همین است که دیگر توصیه ماندن نمی کنم و اضافه کرد اگر می توانی برو.
بالاخره دامنه ماجراها به کتابفروشی ها کشیده شد و كتابفروشي هاي ويستار ، شهركتاب ونك و بدرقه جاويدان و نشر ثالث پلمپ شدند.به همه اینها باید اضافه کرد موج جدید دستگیری ها و شروع دوباره طرح ماموران تامین امنیت اجتماعی(؟)و احضار سه نفر دیگر از زنان مدافع حقوق برابر. گاهی همه چیز تلخ می شود. گاهی همه چیز چنان تلخ می شود که نمی توان بهانه ای برای شادی یافت.

گزارش تصویری پلمپ نشر ثالث


همزاد

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

خبر خوب- خبر بد

خبر خوب
اصلن اینکه قرار شد بنویسم به خاطر عروسی حنا بود.
م.آ نشسته بود توی ماشین که یکدفعه اشک از چشم هایش چکید و گفت حنا هم بالاخره رفت.مثل همان روزی که برای آخرین بار با یله مجن رفتیم و در فاصله رفتن آنها به آبشار همین اشکها از روی گونه اش سر خورده بود و گفته بود محض دلتنگی است وقتی یله برود و وقتی برگشت کنارش نشست و یکجوری که بغلش کرده باشد و عکس گرفتند که هنوز هم هست.همان موقع گفت روزهایی که گذشته است تکرار نمی شود و تکرارشاه کاریکاتوریزه کردنش است و حالا چیزهایی ندیده زیادی پیش روی ماست.
عروسی حنا بود و زیبا شده بود و من و چاملی که می گفتیم و می خندیدیم، بیشتر به چهره های خودمان که آنقدر ژولیده بود که به ناچار از عروس و داماد برای تحملشان عذرخواهی کردیم. م. س تلفن زد و تبریک گفت و پن هم یک مسیج و یک بوسه فرستاد که آن را گذاشتیم به حساب تا بعدها خودش و یا.... بهتر است وارد جزئیات نشویم و م.آ که لباس مرتبی پوشیده بود و می خندید و حرفهایی که من و چاملی گاه به گاه تذکر می دادیم تا به جاهای باریک نکشد و حنا که زیبا شده بود و شام زیادی که خوردیم به عنوان مهمترین بخش داستان و حنا که رقصید و رقصید و ما تذکر دادیم که زیاد نخنددو به امید روزهای بهتر.

خبر بد:
خودکشی زهرا بنی عامری

زهرا بنی عامری دانشجوی ۲۷سال دانشجوی دانشگاه پزشکی همدان ، توسط ضابطن امر به معروف و نهی از منکر دستگیر می‌شود و ۴۸ ساعت در بازداشتگاه می‌ماند و با یک مرگ مشکوکی که حالا گفته می‌شود خودکشی بوده، از دنیا می‌رود.» به گفته معاون تحقیقات و اموزش دادگستری همدان زهرا “حین اتکاب به جرمی مشهود” دستگیر می‌شود. منظور از “جرم مشهود” این است که زهرا با یک پسر در یکی از پارک های همدان بوده است. پیامد این “جرم” آن می‌شود که جسد او را ۴۸ ساعت بعد به خانواده اش تحویل می‌دهند.
ادامه مطلب
مقاله بهنود

همزاد

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

تازه ها

سمت راست 1 لينك اضافه شده، تغيير براي برابري. چندتا هم شمارنده براي بلاگ گذاشتم، ببينيد خوبه يا نه، اين مربع مشكي بالاي صفحه هم كلافم كرده بود براي همين 1 شمارنده هم اوجا گذاشتم. اما 1 مطلب ديگه، ميدونيد كه صفحه بلاگ ما كوچيكه(مثل خيلي هاي ديگه) يعني عرض صفحه كمتر از عرض مانيتور ضماست، مگر اينكه از مانيتور 15" استفاده كنيد. براي همين يك فضاي خالي سمت راست و چپ صفحه هست كه بي استفاده ميمونه. من صفحه‌ي خومون رو به طور آزمايشي و بزودي گسترش ميدم و يك ستون به سمت چپ صفحه اضافه ميشه كه از ستون سمت راست هم بزرگتره، بنابراين ميشه كارهاي زيادي باهاش انجام داد، حالا تا وقتي كه بخام اين ستون رو به طور آزمايشي راه بندازم شما هم فكر كنيد كه از اين ستون چه استفاده‌هايي ميشه كرد.خبر، لينك، عكس... يا هر كار جديدي كه ممكنه به فكر من نرسه.
nobody

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۶

تجمع در دانشگاه صنعتي شاهرود

تحصن و تجمع سراسری در دانشگاه صنعتی شاهرود به همراه گزارش تصویری (خبرنامه امي كبير)

تحصن سراسری دانشجویان دانشگاه صنعتی شاهرود روز سه شنبه و در دومین روز پیاپی با حضور گسترده و بیش از۷۰۰ نفری دانشجویان این دانشگاه برگزار شد.

دانشجویان این دانشگاه که در اعتراض به محرومیت از تحصیل صادر شده برای دانشجویان منتقد، صدور حکم انحلال انجمن اسلامی دانشجویان، انحلال شورای صنفی، اعمال محدودیت های فراقانونی همچنین ادامه بازداشت سه دانشجوی پلی تکنیک در صحن دانشگاه تجمع نموده بودند؛ خواهان پاسخگویی مسئولان دانشگاه شدند که باز هم مسئولان دانشگاه حاضر به پاسخگویی به دانشجویان نشدند ولی اعلام کردند که با تشکیل یک کمیته از مسئولان دانشگاه حاضر به رایزنی با منتخبین متحصنین بوده و قول دادند ظرف مدت ۱۰ روز به خواسته های دانشجویان عمل کنند.

ادامه مطلب...

nobody

دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۶

مرکز جهان


همین جور مرور می کنم تا ببینم بالاخره اوضاع در ایران و دنیا چه خبر است.
بالاخره قرار شده است مصداق بی حجابی یا بدحجابی مشخص شود:
درباره استعفای لاریجانی که هنوز هم حرف و حدیث ها باقی است و دلایل این امر ، سفر احمدی نژاد به ارمنستان، انتقاد خاتمی از اوضاع اقتصادی، و کتاب های پرفروش و بالاخره نمایشگاه عکس کسائیان و یک شعر:
در میان جاده های گل آلود
چینه ها را می دیدم و کلبه های گچ اندود و بی وزن را
که به جای در پرده داشتند
من در مرکز جهان بودم
در جهان این محله های غم انگیز و بدوی

برای دیدن بقیه عکس به آدرس زیر رجوع کنید.
بقيه عكس
واقعاً شاهكاره! ميدونيد چرا آمار وبلاگ ديده نميشه؟ چون سايت webstat.com كه آمار وبلاگ ما رو نشون ميده فيلتر شده!! اين آدرس آمار وبلاگ ماست كه از طريق فيلترشكن بازش كردم، درضمن blogger رو هم با فيلترشكن باز كردم تا بتونم login كنم! از اين روزا براي ديدن عكس خودمون تو آينه هم بايد از فيلتر شكن استفاده كنيم.

آمار وبلاگ


اينم آدرس جديد مخالف فيلترين، آخه قبلي فيلتر شده!!!

صفا فيلتر (مخالف فيلترينگ)

اگر وبلاگ خودمون رو با فيلترشكن باز كنيد آمار وبلاگ ديده ميشه

پاينده

nobody

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند.
این را در جواب پیامی نوشتم که در آن گفته شده بود:
اکنون میان دو هیچ.....
سقوط در
رویا
این روزها برایم روزهای خوبی نیست. رئیس دانشگاه عوض شده است و کاری که قرار بود پیدا کنم معلق است. برای نرفتن سر یک کار دیگر دروغ گفتم و نرفتم تا به درسهایم برسم و ...باز دنبال پروژه از اساتید و نمی دانم چه و چه.
احساس اینکه کار درستی کرده ام یا نه مدام آزارم می دهد. همیشه روزنامه نگار و خبرنگاربودن را دوست داشتم و شاید تنها فرصت انجام این کار را به واسطه نصیحتی از دست دادم و حالا به جبرانش باید بیشتر دوید و بیشتر خواند. قرار است کلاس های فلسفه سیاسی فرانسه دکتر سید جواد طباطبایی برگزار شود و اولین مرحله از شروع شرکت در این کلاس هاست.

همزاد

پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۶

بالاخره با هر مشقتی که هست بلاگر را باز می کنم.نمی دانم این روزها خیلی سخت باز می شود و در این فاصله که باز شود به وبلاگ های دیگر سری می زنم.این روزها درگیر موضوع پایان نامه ام شده ام . امنیت، فمینیسم ، روابط بین الملل، یعنی از دیدگاه فمینیستی بیاییم و تعریفی از امنیت در روابط بین الملل ارائه دهیم. سختی کار بیشتر این است که در این زمینه هیچ کاری در ایران انجام نشده و فقط دکتر مشیرزاده یک دید کلی از اندیشه فمینیستی ارائه داده است.شاید این هفته دوباره بروم ملاقاتش و اطلاعات بیشتری بگیرم.مثل همیشه به وبلاگ دکتر کاشی سری می زنم یعنی از وقتی که برای اولین بار در دانشگاه علامه سراغش رفتم و خیلی برایم وقت گذاشت و محبت کرد و به حرف هایم گوش داد مشتاق شده ام که راجع بهش بیشتر بدانم.درباره سریال های ماه رمضان در تلویزیون نوشته است و باج دهی تلویزیون به مخاطب ونتیجه ای که از این باج دهی حاصل می شود. چیزی که برایم در وبلاگش جالب توجه است توجه زیاد به اموری است که ما خیلی ساده از سر آن می گذریم ، دکتر تاجیک هم در کلاس بسیار از این مثال ها یاد می کند و من با نفی تلویزیون دیدن گاهی دور می مانم از اینکه بدانم حتی همه مردمی که می شناسم چه می بینند و بر میبنای این دیدن چه فکر . شاید باید بیشتر ببینیم. بیشتر بشنویم و به جای اینهمه دوری کمی نزدیکتر و ساده تر حرف بزنیم.


همزاد

دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

نوشتن فرآیند فاصله­گیری از زندگی است. گامی به­سوی تنهایی تمام: مرگ. نویسنده هم مثل هر آفریدگاری تنها است: نویسندگی خداگونگی است، نویسنده مرگ را می­نویسد، خدا زندگی را: سرنوشت. با این حال، برخلاف خدا، نویسنده با نوشته­اش می­میرد. مارکز هم همین را می­گوید: زنده ام تا روایت کنم.
شهرزاد؟ روایت می­کند تا زنده باشد؟ شهرزاد قصه­گو زنده نبود، مرگی مستمر بود – هزارویک ­شبی که راوی به­دنبال­اش مرد و شهرزادی که زنده شد دیگر نویسنده نبود.


برگرفته از وبلاگ پیام یزدانجو

همزاد

یکشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۶

گفتم همه چیز ناچیز به نظر می آید.
گفتم انگار که همه چیزی که در تو هست همه چیزی که در تونیست به نظرت ناچیز بیاید.
گفتم می دانی یک وقت هایی که به خودم فکر می کنم. به چیزهایی که در ذهنم می گذرد از خودم می ترسم.گفت من هم همینطور یعنی باید بگویم باورت نمی شود وقتی بدانی در ذهن من چه می گذرد.
گفت با دیدن آدم ها با بودن با آنها می فهمی چقدر جریان و ماجرا عادی است فقط باید فرصتی برای این آشنایی ها باشد تا درک کنی که آدم ها نیازهایشان همانقدر که گمان می کنی آشناست.
گفت دوستشان دارم برای عادی بودنشان به خاطر خشم شان و خنده شان به خاطر گریه هایشان و در نهایت دوستشان دارم به خاطر خودم. هر چقدر بیشتر دوستشان دارم یعنی که بیشتر خودم را دوست دارم....
همزاد

پنجشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۶

تجمع عفو بین الملل مقابل سفارت ایران در بلژیک



ده اکتبر و به مناسبت روز جهانی مبارزه با مجازات اعدام، سازمان عفو بین الملل تجمعی در مقابل سفارت ایران در بروکسل، پایتخت اتحادیه اروپا برگزار کرد.
فیلیپ هنسمنس، علت انتخاب ایران برای برگزاری این تجمع را افزایش چشمگیر شمار اعدام ها در این کشور عنوان کرد.
حاضران شرکت کننده در این مراسم با چشم بند و طناب دار بر گردن، برای قربانیان اعدام یک دقیقه سکوت کردند.
به گزارش سازمان های حقوق بشری، در سال گذشته میلادی، ۹۱ درصد اعدام ها فقط در ۶ کشور چین، ایران، عراق، پاکستان، سودان و ایالات متحده آمریکا اجرا شده است.و در این میانه ایران پس از چین مقام دوم را در این زمینه دارا می باشد.

منبع: بی بی سی

تورهای گردشگری مساجد!

هفتاد هزار مسجد در ایران قرار است تورهای گردشگری داشته باشند.
گفته شده است با راه اندازی این تورها پانصد هزار شغل جدید ایجاد خواهد شد.
گفته شده است برادران بسیجی مدیریت این تورها را برعهده خواهند داشت.
گفته شده است شصت و سه میلیون نفر احتمالا یا استفاده از این تورها سفر خواهند کرد.
گفته شده است هزینه مستقیم این طرح دو هزار و 400 میلیارد تومان برآورد شده
و باز طبق گفته ها این تورها به دستور آیت الله علی خامنه ای رهبر ایران با هدف "رونق بخشیدن به پایگاه های اسلام" در سال 1368 ایجاد شد.
اما به گفته به گفته مسعود غلامی مدیر پروژه ملی گردشگری مساجد ایران،طرح ملی گردشگری مساجد یکی از طرح های شخص محمود احمدی نژاد رئیس جمهور ایران بوده است.
از ناگفته ها می ماند انتخابات و صندوق رای و نظرسنجی ها مبنی بر احتمال زیاد پیروزی مجدد احمدی نژاد در انتخابات بعد.
می ماند اساتید اخراجی و دانشجویان اخراجی و زنان و کودکان و ....
می مانیم ما و کاری که قرار نیست برای ما باشد و هزینه ای که قرار نیست صرف کاری شود و تورهای مذهبی و جنگی و چه می دانم می مانی تو و این سکوت خانه و اتاق و روزنامه های چاپ نشده و کتاب های نوشته نشده و تو و این هجوم خالی ...

همزاد

سه‌شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۶





محمود احمدی نژاد، رئيس جمهور ايران، امروز دوشنبه ۱۶ مهر به مناسبت آغاز سال تحصيلی جديد دانشگاه ها به دانشگاه تهران رفت. اما اين حضور با اعتراض گروهی از دانشجويان روبرو شدطبق گزارش ها، دانشجويان معترض به رئيس جمهور ايران، با خواندن سرود "يار دبستانی من" قصدورود به دانشگاه را داشتند که با ممانعت نيروهای امنيتی مواجه شدند.
تعدادی از دانشجويانی که درون دانشگاه حضور داشتند، به سمت در ورودی دانشگاه حرکت کرده و تلاش کردند با شکستن در راه را برای ورود ساير دانشجويانی که بيرون دانشگاه مانده بودند، باز کنند.نیروهای گارد ضدشورش که بیرون میله های دانشگاه حضور داشتند ابتدا با ضربات باتوم دانشجویان را از در دور کردند و وقتی با اصرار دانشجویان مواجه شدند از گاز اشک آور برای متفرق کردن آنها استفاده کردند.جان لین، خبرنگار بی بی سی در تهران می گوید که دانشجویان از افزایش محدودیت ها و سخت ترشدن اوضاع اقتصادی در ایران خشمگین هستند.
ادوار نیوز، از منابع خبری دانشجویان معترض گفته است که دانشجویان، همچنین اخراج چندین استاد دانشگاه را محکوم و از عدم پاسخگویی آقای احمدی نژاد به مطالبات دانشجویی انتقاد کرده و خواهان آزادی دانشجویان زندانی شده اند.
به گزارش منابع خبری، دانشجویان معترض همچنین شعارهایی چون "مرگ بر دیکتاتور" و "مرگ بر استبداد" سر داده اند. در مقابل، دانشجویان حامی آقای احمدی نژاد، شعارهایی در حمایت از وی سر داده اند.گزارش ها از تهران حاکی از آن است که از یکی دو روز گذشته، نیروهای امنیتی، کنترل محوطه اطراف دانشگاه تهران را به دست گرفته بودند.به غیر از حضور دانشجویان مخالف، گروه هایی از دانشجویان موافق با رئیس جمهور ایران نیز در محوطه دانشگاه تهران جمع شدند و شعارهایی علیه مخالفان سر دادند. این تعداد از افراد که به گفته خبرگزاری مهر عمدتا از بسیج دانشجویی دانشگاه تهران هستند، خواهان اخراج اساتید به گفته خودشان "بی دین" از دانشگاه شده اند.
منبع: بی بی سی

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

گفت خیلی خوب بود سابق که رادیو گوش می کردی.
شده است فکر کنی سابق بهتر بوده ای، با مطالعه تر و به روزتر.
شده است با همه اینها باز به خودت حق بدهی که خوب زمانی مکانی، جایی یا اتاقی از آن خود داشته ای و بعد باز ته دلت بگویی شاید همه داستان این نباشد و تنبلی تو نیز دلیل دیگری باشد.
شده است یک زن بیاید کنار تو گریه کند از مرد که رفته است به بهانه وابستگی بیش از حد زن و بعد اضافه کند می دانی دلم می خواست من ترکش می کردم بدجنسی است دلم می خواست باهاش بازی می کردم اما او ترکم کرد و بعد گریه کند.
امروز از دوستی خواستم یک روزش را برایم تشریح کند. گفت بی فایده است کار بیهوده ای است . اما در حین تعریف کردن روزش چندان گرفته نبود ولی در آخر اضافه کرد دارم می روم از اینجا می روم و دیگر بازنمی گردم.
روزها می گذرند و من فقط انگار ایستاده ام تا زمان از برابرم بگذرد.

همزاد
براي تولد سهراب...

براي دختر آبي تابلوي خسته اتاقم كه مرا به ياد دوست نقاشمان مي اندازد...
براي دوست آ بي ام كه ديگر نمي بينمش.

"...
از پنجره
غروب را به ديوار كود كي ام تماشا مي كنم.
بيهوده بود ،بيهوده بود .
اين ديوار، روي درهاي سبز باغ فرو ريخت.
زنجير طلايي بازي ها ، و دريچه روشن قصه ها ، زير اين آوار رفت.
آن طرف ، سياهي من پيداست :
روي گنبدي كاهگلي ايستاده ام ، شبيه غمي.
و نگاهم را در بخار غروب ريخته ام.
روي اين پله هاغمي ،تنها ، نشست.
در اين دهليزها انتظاري سر گردان بود.
"من" ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد.
در سايه -آفتاب اين درخت اقاقيا،گرفتن خورشيد رادر ترسي شيرين تماشاكرد.
خورشيد در پنجره مي سوزد.
پنچره لبريز برگ ها شد.
با برگي لغزيدم.
پيود رشته ها با من نيست.
من هواي خودم را مي نوشم
و در دور دست خودم ،تنها ،نشسته ام.
..." زندگي خوابها- شاسوسا

حنا

شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶

در اتاق 9 متري خانه دو اتاق خوابه مان معروف به اتاق كامپيوترهستم ،اين اتاق را دوست دارم،اتاقي كوچك با پنجره اي رو به بيرون و سبزي هايي كه ديروز پاك كردم وخرد كردم روي پارچه پهن شدن تا خشك بشن براي زمستان، اتاقي كه اتاق تنهاييم!
كامپيوتر با صداي محسن نامجو
"شيوه نوشين لبان خدا خدايا
چهره نشان دادن است عز يز من
پيشه اهل نظر ديدن و جان دادن است
چون به لعلش ميرسي خدا خدايا
جان بده و دم مزن عزيز من
مزد چون اين عاشقي نقد روان دادن است
من از دست غمت من از دست غمت عزيزم
چه مشكل به برم جان چه مشكل به برم جان
با ما بي وفا تو كه نبودي
بي مهر و وفا تو كه نبودي
با جور و جفا تو كه نبودي
دور از دل ما تو كه نبودي
من از دست غمت من از دست غمت عزيزم
چه مشكل به برم جان چه مشكل به برم جان
شيوه نوشين لبان خدا خدايا..."

در اين اتاق 9 متري از هر چيز ديگر برايم لذت بخش تر است صداي محسن نامجو رو خيلي دوست دار و هر وقت گوش مي دم انگار مو به تنم سيخ ميشه مخصوصن مجموعه دماوند.
امروز افطار مهمان داشتم و تقريبن دو روز مشغول تدارك اين افطاري بودم ،غذاي سحر و آماده كردم و الان اينجام!
زياد كتاب نمي خونم آخرين مجموعه اي كه خوندم كتاب سيريا سيريا از منيرو رواني پور بوده،به نظرم خيلي قشنگ اومد.
حرفي ندارم فعلن همين!

حنا

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

هوا گرفته است ،هوا گرفته و سرد است .
خسته آمده ام .
مي گويد همه چيز خاطره شد همه چيز و من صداي ستار سيد خليل را گوش مي دهم .
اينجا هوا سرد شده يا اينكه من ضعف كرده ام نمي دانم ولي مي دانم از نوك انگشتان پا تا فرق سرم سردش است ! جاهايي كه شما هستيد هوا چطور است؟
سيد خليل مي خواندو مي خواند كه:"گويند سنگ لعل شود در مقام صبر ...."همه چيز خاطره شده يااينكه همه چيز عوض شده .
ديگر كسي در شهر نمانده !
و من دوباره دست و پايم سرد مي شود!
در يك كارخانه توليد سلول خورشيدي كار مي كنم !فكر نمي كنم برايتان جالب باشد كه بنويسم روزي ده ساعت جلوي كوره هاي ديفيوژن كا رمي كنم در محيطي كاملن مردانه و صنعتي با آدم هاي جور واجوراز هر قشر و با مشكلات مادي كه بيداد مي كند واينكه انباردارمان هيشه روزه است اگر خواستيد برايتان مي گويم .
مي نويسم كه زنده بماند خاطراتي كه هنوز با آنها زندگي مي كنم و زندگي مي كنيم هر چند كه مي دانم همه چيز خوب است.
امروز به يكي از دوستان به خاطر تبريك گرفتن نمره دفاع sms زدم و اون گفت كه همه چيز خاطره شده و تموم! و گفت يه متن جالب رو برام ميل مي كنه، ازش خواستم كه حتمن براي وبلاگ پست كنه وحالامن اون مطلب و اينجا...

خاطره ها سه دوره دارند.
اوايل آنچنان نزديكند كه مي گوييم
انگار همين ديروز بود.
جان درپناهشان مي آرامد
و جسم در پناهشان سر پناهي مي يابد.
خنده اي است كه فرو ننشسته و اشكي كه همچنان جاري است.
لكه جوهري كه روي ميز هنوز هست.
و بوسه خداحافظي كه گرمي اش روي لب هنوز احساس مي شود...
اما چنين حسي ديري نمي پايد...
زماني مي رسد كه آن سر پناه ديگر نيست
در جايي پرت به جايش خانه اي تنهاست
با زمستاني سرد سرد و تابستاني سوزان
خانه اي سراسر خاك گرفته و لانه عنكبوت ها گشته
جايي كه نامه هاي عاشقانه آتشين خاكستر مي شوند.
عكس ها رنگ مي بازند
آدم ها طوري آنجا مي روند كه به گورستاني
باز كه مي گردند دست هايشان را با صابون مي شويند
اشك هاي روانشان را پاك مي كنند و سخت آه مي كشند...
اما هنوز تيك تيك ساعت جاري ست
فصل ها از پي هم مي گذرند،آسمان باز هم مي شكفد
نام شهرها عوض مي شود
ديگر كسي نيست گواه اين ها باشد
ديگر كسي نيست كه با او بگرييم و خاطره ها را ورق بزنيم.
اندك اندك اشباح خاطراتمان تركمان مي كند
خاطره آنهايي كه ديگر يادشان نمي كنيم
و شايد بازگشتشان هراسانمان كند.
با چنين حسي بيدار كه مي شويم
حتي راه آن خانه تنها را هم فراموش كرده ايم
از روي شرم و خشم آه مي كشيم
سوي خانه مي دويم اما (انگار كه خواب ببينيم)
جاي ما آنجا نيست واي!
دردناك تر اينكه آن گذشته را راهي به سوي زندگيمان نيست
برايمان پاك بيگانه است
مثل همه همسايگاني كه مردند
بي آنكه بشناسيمشان
از آنها كه خدا جدامان كرد
آنهايي كه بي ما چه خوب رفتند
حتي به سوي سرنوشتي بهتر...
anna akhmatova

حنا

جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶

اگه بخوای بعد از مدتها بنویسی ،بعد از مدتها...
بعد از اینکه فضاها اینقدر عوض شده بخوای بنویسی؟!
عرض یک سال خیلی از چیزها عوض شود ،خیلی از چیزها !
سمنانم،ازدواج کردم و تو شهرک صنعتی سمنان کار می کنم با ده ساعت کار در روز،همه چیز خوبه.
همزاد همیشه با اظطراب از من می پرسه" شما بهم چی می گین؟ "،"اصلا حرف می زنین؟"
ومن!
همه چیز خوبه جدیدا کامپیوتر خردیم و یه خونه داریم. تنها کسی که اینجاست چاملیه واقعا خوشحالم که هست واقعا خوشحالم،بعضی وقتها با هم راه می ریم ، حرف می زنیم ، راه میر یم و از قبل که چقدر به ما خوش گذشته و از ضروریات و از بزرگ شدن و...
از همزاد ممنون به خاطر نوشتن و به خاطربودن وقتی ما نبودیم.
"گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
شاید عجیب باشد ،
اما مردی که سالهاست در انتظار آمدن مرد دیگریست
گاهی دلش برای خودش تنگ می شود."

حنا

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶

جنگ و کودکان


هفته دفاع مقدس است و گفته هایی درباره جنگ.
جهان از محمود احمدی نژاد می ترسد. انگیزه رییس جمهوری اسلامی چیست؟ چه چیز اندیشه او را تعیین می کند؟

احمدی نژاد در نامه خود به جرج بوش رییس جمهوری آمریکا خود را در نقش سخنگوی فرودستان و اهالی جهان سوم نمایش می دهد. او رهبری جنگی آمریکا در عراق را افشا می کند و با استناد به ارزش های سنتی عیسی مسیح از بوش می پرسد: «تا کی باید خون بیگناهان در عراق ریخته شود؟» احمدی نژاد گسیل کودکان ایرانی به میدان جنگ هشت ساله علیه عراق را توسط حکومت اسلامی یادآوری نمی کند. آن زمان جمهوری اسلامی مقرر کرده بود کودکان دوازده ساله به بالا حتی بدون رضایت والدین می توانند به جبهه و میادین مین اعزام شوند. به گردن هر کدام از آنان پیش از اعزام یک کلید پلاستیکی کوچک آویزان می کردند و به آنها اطمینان می دادند با این کلید درهای بهشت به رویشان گشوده خواهد شد. پانصد هزار از این کلیدها را رژیم از تایوان وارد کرد.

روزنامه نیمه دولتی «اطلاعات» همان زمان نوشت: «اوایل جنگ آدم کودکان چهارده، پانزده و شانزده ساله را می دید که داوطلبانه روی میدان مین می رفتند. چشمشان چیزی را نمی دید و و گوششان چیزی را نمی شنید. چند لحظه بعد ابری از گرد و خاک بلند می شد. پس از فرو نشستن گرد و غبار دیگر خبری از آن کودکان نبود. جایی دورتر از آن محل، گوشت و استخوان سوخته آنان به اطراف پراکنده شده بود.»

«اطلاعات» در ادامه اطمینان داد حالا دیگر از چنان صحنه هایی خبری نیست چرا که «کودکان پیش از ورود به میدان مین خودشان را در پتو می پیچند و روی زمین می غلتند تا بدنشان پس از انفجار مین به اطراف پراکنده نشود و بتوان جسد آنها را به گورستان حمل کرد».

کودکانی که این گونه به سوی مرگ می غلتیدند عضو جنبش توده ای بسیج بودند که آیت الله خمینی پس از انقلاب فرا خوانده بود. «بسیج مستضعفان» از میان جوانانی عضوگیری می کرد که به زحمت هجده سال داشتند. آنها هزار هزار و با شوق به سوی نابودی می شتافتند. یک سرباز پیشین می گوید: «این مردان جوان با بدن خود میدان های مین را پاکسازی می کردند. انگار یک جور مسابقه بود. بدون اینکه فرمانده دستوری بدهد، هر کدام می خواستند اولین نفر باشند».

آن روزها رسانه های غربی چندان توجهی به بسیجی ها نشان ندادند. چه به این دلیل که ژورنالیست ها اساسا اجازه نداشتند در میادین جنگ حضور داشته باشند و چه به این دلیل که گزارش هایی را که می رسید اصلا باور نمی کردند. این بی توجهی تا به امروز هم ادامه دارد. حمله شیمیایی صدام حسین به کردها در حلبچه که پنج هزار کشته بر جای گذاشت، در خاطر ما به جای مانده است. اما هزاران کودک ایرانی که در میدان های مین کشته شدند، جایی در حافظه ما نیافت.

امروز اما احمدی نژاد با اونیفورم بسیج در انظار ظاهر می شود. با ریاست جمهوری او نسل شرکت کننده در آن جنگ قدرت را در کشور فتح کرد. این بسیج امروزی بود که تبلیغات انتخاباتی احمدی نژاد را راه انداخت و او را در تابستان 2005 بر روی شانه های خود به کاخ ریاست جمهوری برد.

پیروزمند انتخابات خیلی زود مراتب سپاسگزاری خود را اعلام داشت: احمدی نژاد در پاییز 2005 «هفته بسیج» را اعلام کرد. به گزارش روزنامه «کیهان» نه میلیون بسیجی در آن شرکت کردند که «یک زنجیر انسانی به طول 8700 کیلومتر تشکیل می دادند... تنها در تهران یک میلیون و دویست و پنجاه هزار نفر به خیابان ها آمدند.» احمدی نژاد در سخنان خود اعلام کرد که «امروز ایران با «فرهنگ بسیج» و «قدرت بسیج» در عرصه بین المللی و سیاست جهانی حضور دارد».

از زمان روی کار آمدن احمدی نژاد شهادت کودکان بسیجی در جنگ هشت ساله علیه عراق بیش از هر زمان دیگری گرامی داشته می شود. احمدی نژاد در یکی از نخستین سخنرانی های تلویزیونی خود تأکید کرد: «آیا هنری زیباتر، الهی تر و جاودانه تر از هنر شهادت وجود دارد؟»
نطفه جنایات اسلام سیاسی

علی خامنه ای رهبر انقلاب شجاعت بسیجی ها را در جنگ علیه عراق ستوده و آن را سرمشقی برای چالش های بعدی می شمارد. دست کم به همین دلیل هم شده ما باید به تاریخ بسیج توجه نشان دهیم. البته دلیل دیگری هم وجود دارد: اعزام بسیجی ها به جبهه در واقع نطفه جنایات اسلام سیاسی را در خود پرورانده است. همین جاست که می توان نقطه آغاز فرهنگ تروریست های انتحاری را که مذهب نیروی محرکه آنهاست یافت. اگر می خواهیم بفهمیم چرا امروز در پارلمان فلسطین زنی به نمایندگی مردم نشسته است که افتخارش عملیات انتحاری سه پسر از پنج پسر اوست، اگر می خواهیم بدانیم چرا حتی امروز هم بیش از پنجاه هزار جوان ایرانی برای عملیات استشهادی ثبت نام می کنند، بناید از کنار بسیج بی اعتنا بگذریم. نخستین ایستگاه سفر ما به یک دنیای بیگانه همانا میدان جنگ ایران و عراق است.

خمینی در سال 1980 حمله عراق را برکت نامید. این جنگ به او این امکان را می داد تا جامعه و ساختار دولتی را اسلامی کند. از همان سال 1979 او شیعیان عراق را فرا می خواند تا «علیه صدام جنایتکار و خانواده اش به پا خیزند». سازمان های زیرزمینی عراق از تهران پول دریافت می کردند و فرستنده های رادیویی در مرز عراق برنامه های تبلیغاتی پخش می کردند. عراق در سپتامبر 1980 با حمله به ایران به این حرکات پاسخ داد. خمینی در این شرایط نمی توانست از ارتش منظمی که در دوران شاه برپا شده بود چشم پوشی کند ولی تلاش کرد نفوذ ارتش را کاهش دهد: در مدت کوتاهی سپاه پاسداران متشکل از مذهبیون متعصب شکل گرفت تا ارتش مستقل خود را در زمین و هوا و دریا شکل دهد. همزمان برپایی بسیج نیز با شدت ادامه یافت. در حالی که سپاه پاسداران از سربازهای حرفه ای تشکیل می شد، بسیج از پسران جوان دوازده تا هفده ساله و هم چنین مردان بالای چهل و پنج سال تشکیل گشت. زمان آموزش آنها به دو هفته هم نمی رسید. کمبود اسلحه را در بسیج آنها با تبلیغات مذهبی جبران می کردند. در پایان هر کدام از اعضای بسیج یک نوار سرخ برای بستن به پیشانی دریافت می کردند که روی آن نوشته شده بود: داوطلب شهادت.

کسانی که در جبهه های می جنگیدند سی درصد از بسیجی ها، چهل درصد از پاسداران و سی درصد از ارتش منظم بودند. اعضای پاسداران آموزش بیشتری نسبت به بسیج دیده بودند. بسیجی ها عمدتا از روستاها می آمدند و اغلب بیسواد بودند. پاسداران در واقع نیروی ذخیره بودند که تنها زمانی وارد عمل می شدند که بسیجی ها تار و مار شده باشند.

تاکتیک این موج انسانی در میدان جنگ چنین بود: کودکان و جوانان که به زحمت مسلح بودند باید در ستون های منظم به جلو حرکت می کردند. مهم نبود که طعمه سلاح دشمن شوند و یا روی مین از پای در آیند. مهم این بود که باید از روی بقایای اجساد انسانی که روی هم تلنبار می شد به جلو می رفتند. به این ترتیب هر بار موج جدیدی از کودکان و جوانان به کام مرگ فرو می رفت. با این تاکتیک ایران در سال 1982 به نخستین موفقیت ها دست یافت. یک افسر عراقی در سال 1982 به خبرنگار اشپیگل چنین گفت: «آنها در گروه های بی شمار می آیند... با مشت هایی که در هوا تکان می دهند به مواضع ما حمله می کنند. اولین ردیف را می توان از پای در آورد. به دومین ردیف هم می توان شلیک کرد ولی آخر سر کوهی از جسد در برابر تو ساخته می شود و تو فقط می خواهی گریه کنی و اسلحه ات را به گوشه ای پرتاب کنی. آخر همه اینها انسانند!»

در تابستان 1982 اختلاف بین «انقلابیون» و «محافظه کاران» بالا گرفت. عراق به عقب رانده شده بود. صدام خواهان آتش بس و مذاکره بود. ارتش منظم ایران نیز خواهان پایان دادن به جنگ و پذیرش تقاضای صدام و جلوگیری از اعزام بسیجی های تازه نفس به جبهه بود. خمینی و پاسداران با ارتش مخالف کردند. Christopher de Bellaigue ژورنالیست انگلیسی در کتاب خود به نام «باغ گلسرخ شهیدان» می نویسد: «این تصمیم یکی از مهم ترین تصمیات تاریخ جدید خاور میانه است. تصمیمی که جنگ را شش سال دیگر ادامه داد».

اطمینان دادن احمدی نژاد مبنی بر اینکه ایران «هرگز به کشور دیگری حمله نکرده است» درست نیست. بین سال 1982 تا 1988 ایران جنگ را با هدف به دست آوردن فتوحات ادامه داد. در این مدت بسیجی ها را چگونه عضوگیری می کردند؟ اول از مدارس شروع کردند. پاسداران مربیان علوم تربیتی را برای این کار می فرستادند. فیلم های تبلیغاتی وحدت بین نظام و نوجوانان را می ستودند و خانواده هایی را که می خواستند زندگی کودکانشان را نجات دهند افشا می کردند. ترفند دوم تطمیع مادی خانواده ها بود. آنها به هر خانواده که یکی از فرزندانش را به جبهه بفرستد، وام هایی با بهره اندک همراه با دیگر امکانات مادی می دادند. از سوی دیگر بسیج برای خانواده های فرودست جامعه امکانی بود تا شاید بتوانند ترقی کنند. حکومت ملایان تا امروز هم از بسیجی هایی که از آن دوران باقی مانده اند حمایت می کند. راه سوم برای تقویت بسیج اعمال فشار بود.

داستانی که اریش ویدمان گزارشگر اشپیگل درباره حسین کوچولو در سال 1982 نقل کرد در باره هزاران بسیجی صدق می کند: «چرا به جبهه رفتی؟ پسرک با لباس استتار که آستین و لنگه شلواری دو برابر خودش دارد جواب نمی دهد. مترجم می گوید: نامش حسین است. نام خانوادگی اش را نمی داند. پسرک حداکثر دوازده سال دارد. صورتش لاغر است. هیکلش به جلو خم شده. به زحمت نفس می کشد و به سختی خود را روی پا نگاه داشته است. مترجم می گوید: به فلج اطفال مبتلاست... حسین از روستای بسیار کوچکی، جایی بین شیراز و بندر عباس می آید... یک روز چند آخوند غریبه به ده آمدند. همه را در میدان روبروی پاسگاه جمع کردند و گفتند خبر خوبی از امام خمینی آورده اند: ارتش اسلام در ایران برگزیده شده تا شهر مقدس قدس را از دست کافران آزاد کند... حسین چاره ای نداشت. آخونده ده گفت هر خانواده ای که بچه دارد باید یک سرباز در راه خدا بفرستد. خانواده حسین از او راحت تر می توانست دل بکند چرا که به هر حال او به خاطر بیماری اش نمی توانست در زندگی خوشبخت شود. پدرش تصمیم گرفت او را از سوی خانواده به جنگ علیه کافران بفرستد».

از بیست کودکی که همراه حسین به جبهه فرستاده شدند، تنها او و دو نفر دیگر باقی ماندند. در سال 1982 در بازپس گرفتن خرمشهر ده هزار ایرانی کشته شدند. در فوریه 1984 پس از «عملیات خیبر» بیست هزار جسد در جبهه باقی ماند. در عملیات «کربلای چهار» در سال 1986بیش از ده هزار ایرانی کشته شدند. در مجموع در جنگ عراق چند صد هزار از نیروی اعزامی بسیج کشته شدند.

با این همه هنوز رزمندگان الله می خواستند حتی پس از آنکه خمینی در تابستان 1988 مذاکرات صلح را پذیرفت، همچنان بجنگند. این را می توان به خوبی در تصویری که در کتاب «باغ گلسرخ شهیدان» آمده است دید: «وقتی خبر قبول آتش بس از سوی صدام حسین رسید، صادق ظریف در جبهه بود. صادق می گوید: آنور جبهه فریاد شادی سربازان عراقی شنیده می شد که از خوشحالی در هوا شلیک می کردند. اینور در جبهه ما همه گریه می کردند».

برگرفته شده از وبلاگhttp://www.number102.info/index.php?q=aHR0cDovL3d3dy5hbGVmYmUuY29tL3RyYW5zbGF0aW9uU2hhaGFkYXQuaHRt&=0


حالا چقدر واقعی است و چقدر غیرواقعی این را نمی دانم

همزاد

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

به بیان جامعه‌شناسان دین توضیح نسبت دین و جامعه، دیگر در قالب مفاهیمی مختص به نخستین جامعه‌شناسان مدرنیته‌ی متقدم ناکارآمد و نابسنده است و مکتب‌های کلاسیک جامعه‌شناسی از وبری‌ها گرفته تا دورکیمی‌ها، نمی‌توانند با مضامینی چون حوزه‌ی عمومی‌، حوزه‌ی خصوصی، سکیولاریسم، سیمان اجتمامی و ... شیوه‌ی حیات دینی جامعه را توضیح دهند. به دیگر سخن، علی‌رغم گسترش بی‌دینان و کافران جهان، دین‌داران نیز هم‌چنان هستند و چه بسا در بسیار از نقاط دنیا شمارشان افزایش یافته است. این مقدمه‌ی دراز را برای توجه دادن به اهمیت موضوع روزه و ضرورت توضیح آن، حتا از سوی کسانی که چندان به روزه و نماز و کلن دین و شریعت اهمیت نمی‌دهند، آوردم.
در همایش دین و مدرنیته‌ی امسال شریعتی و جلایی‌پور، هر دو از نگاهی جامعه‌شناسانه به نقد پروژه‌ی روشنفکری دینی نزد کسانی چون سروش، مجتهد شبستری، ملکیان و کدیور پرداختند و به رهیافت معرفتی و فلسفی ایشان به عنوان روشنفکر نقد داشتند. بن‌مایه‌ی کلام این دو جامعه‌شناس این بود که روشنفکری دینی علی‌رغم گوناگونی پروژه‌ها(پلورالیزم دینی سروش، اخلاق‌گرایی ملکیان، هرمنیوتیک اسلامی مجتهد و نقد درونی کدیور) در یک چیز مشترک است و آن رهیافت(approach) فلسفی و انتزاعی به مسائل و نادیده انگاشتن امری است که ایشان «دین اجتماعی» می‌خوانند. اما دین اجتماعی چیست؟
همان‌طور که در یک نظام دینی می‌توان میان سطح آموزه‌ها، عقاید و رفتار دینی مردمان(کلام و فلسفه به ترتیب به دو حوزه‌ی نخست اختصاص دارند) تمایز قائل شد، می‌توان جامعه‌شناسی دین را نیز بررسی رفتار دین‌داران تلقی کرد. نکته‌ی مهم آن است که رفتار مردم دین‌دار، الزامن انسجام کامل با آموزه‌های دین ندارد. رفتار دین‌داران در‌ مجموعه‌ای از سنت‌ها، عقاید، آداب و اندیشه‌های اکثرن نیاندیشیده و موروثی و سنتی شکل می‌گیرد. نکته‌ی بحث هم همین‌جاست: نقطه‌ی نشانه‌ روی روشنفکران دینی آموزه‌های دینی و کوشش جهت تبیین فلسفی و نقد معرفتی آن‌هاست و بدین سان این اندیشه‌ورزان از درک دین اجتماعی به مثابه‌ی دین بیشینه‌ی اجتماع غفلت می‌کنند. این روزها ماه رمضان است و من خودم شخصن آدم‌های زیادی را می‌شناسم که روزه می‌گیرند اما نماز نمی‌خوانند. به دیگر سخن این افراد هیچ‌گاه نخواسته‌اند، این رفتار دینی(روزه) را توجیه معرفتی کنند(چرا باید روزه گرفت؟). یا چنین تلاشی از اصل برایشان بی‌فایده بوده است و یا اصلن در پی آن بر نیامده‌اند، چرا که اولن همه فیلسوف نیستند که به پرسش‌های بنیادین بپردازند(و گرنه کار جامعه می‌خوابید و همه باید می‌نشستند و مثل سقراط فکر می‌کردند و تازه در آن حالت هیچ تضمینی نبود که به نتایج مشابه برسند!) و ثانین حتا در میان آن‌ها که کارشان فلسفیدن و پرداختن به مسائل بنیادین است، نیز عده‌ی بسیاری هستند که به دلایل گوناگون شناخته شده و شناخته نشده، از موشکافی در همه‌ی امور سرباز می‌زنند و بسیاری از مسائل را «چنان که هست» می‌پذیرند. دین اجتماعی نیز به مثابه‌ی امری فراداده(tradition) و پذیرفته‌شده در جامعه حیات و زنده‌گی دارد و بسیاری از رفتارهای مردم را درست یا غلط شکل می‌دهد و اتفاقن این امر دو سویه است، یعنی در بسیاری از موارد(اگر نه همه‌ی موارد) مردم نیز در آموزه‌های آن تاثیرات مشابهی دارند. مثال مرتبط با این بحث همین روزه است: با کمی تأمل در آموزه‌های دینی روشن می‌شود که روزه به مثابه‌ی گونه‌ای عبادت، پیش از هر چیز دل کندن از زمین به هدف نزدیک شدن به معنویت و امر قدسی است. به دیگر سخن در روزه هدف فلسفی و معرفتی قرب به ساحت معنوی به وسیله‌ی فراموش کردن تعلقات مادی و خوراکی‌جات و سکس و ... است، به گونه‌ای کارکردهای احتمالی این عبادت مثل یاد فقرا را کردن، سلامتی تن و ... همه در پرتوی این هدف اصلی درک می‌شود. اما اندکی رجوع به رفتار دین‌داران در عرصه‌ی اجتماع نشان‌گر فاصله‌ایست، میان دین اجتماعی و دین فلسفی. نمود روزه و رمضان در اجتماع چگونه است؟ قرب به حق، عبادت لایزال و ...؟ خیر، همه‌ی ما روزه را با مراسم افطار، نان و پنیر، سفره‌ی افطاری، لذت آش خوردن[چند سالی است که حلیم رایج شده است]، خرما، زولبیا و بامیه، سحری خوری و ... می‌شناسیم. در ماه رمضان مردم اتفاقن بیش‌تر هول شکم‌شان را می‌زنند و این از تکاپوی مرد خانواده برای تامین رزق رمضان پیش از شروع آن و یا اصلن از صف‌های نان‌فروشی‌ها و قنادی‌ها و آش‌فروشی‌ها و... آشکار است. این تفاوت چگونه قابل توضیح است؟ اصلن از نگاه درون‌نگرانه‌ی فلسفی به دین و معنویت دینی چه معنی دارد که آدم روزه بگیرد و نماز نخواند؟یا مگر قرب به خدا مخصوص یک ماه است که آدم در محرم سیاه بپوشد و به ناموس مردم نگاه نکند و در ماه‌های دیگر نه؟ فکر می‌کنم تمیز میان دین معرفتی ِ مد نظر روشنفکران دینی و دین اجتماعی، به خوبی روشن‌گر این تفاوت‌هاست. شاید رمز پیروزی سیاست‌مداران پوپولیست نیز در دریافتن همین امر است. تاکید رسانه‌های جمعی بر دینداری اجتماعی و دامن‌زدن به به اصطلاح خرافه‌ها(مرز میان خرافه و حقیقت را دین فلسفی روشن می‌سازد در حالی که نزد جامعه‌شناس دین‌دار پدیدار‌های این دو تفاوت آشکاری ندارند، یا لااقل توضیح این تمایز کار او نیست و کار متکلم است) نشانه‌ی این هوشیاری است. جالب آن‌که برخی روشنفکران ما با فراموشی دین به مثابه‌ی مهم‌ترین عنصر در منظومه‌ی سنت، به سادگی از کنار آن می‌گذرند و ضمن آن‌که به ظاهر می‌کوشند خود را دلسوز جامعه تلقی کنند، هم‌چنان‌که آشنایی اندکی با تاریخ خودمان دارند، با دین‌ستیزی آشکار خود فکر می‌کنند جامعه را اصلاح کرده‌اند! در حالی که حقیقت امر آن است که این دوستان محترم در واقع چشم خود را بر واقعیتی عظیم بسته‌اند و بیهوده در تاریکی فریاد می‌زنند. منظور از این نوشتار، بی‌فایده تلقی کردن نقد فلسفی و معرفتی روشنفکران دینی نبود، بلکه بیش‌تر تاکید بر توضیح رفتارهای اجتماعی و نابسنده‌گی نقد این روشنفکران در تبیین این واقعیت بود، ضمن آن که نگارنده، نیک آگاه است که بحث فلسفی و معرفتی به مثابه‌ی بنیاد نظریه ضرورت هر گونه اصلاحی است، اما نادیده انگاشتن واقعیت جاری نیز بیش‌تر به ایزوله کردن خود و ناکارآمدکردن و دور شدن از بطن جامعه می‌انجامد. فراموش نکنیم که بزرگ‌ترین فیلسوفان و چه بسا روشنفکران غربی از کانت و هگل و مارکس و نیچه تا وبر و دورکیم و هایدگر و ویتگنشتاین و ... عمیقن با سنت الهیات مسیحی و شیوه‌های حضور آن در جامعه آشنا بوده‌اند و همواره نوآوری‌های خود را بر این بنیاد بنا می‌کرده‌اند. از روشنفکران عزیز تقاضا می‌شود اگر حوصله ندارند کلام و فقه بخوانند(جهت نقد درونی وعمیق دین فلسفی)، لااقل نمودهای گسترده‌ی دین اجتماعی را فراموش نکنند و با یک جمله که «من دین‌دار نیستم» خیال خودشان را خام‌دستانه، راحت نکنند.
با امید.
م.آ.

پی‌نوشت: لااقل از زبان پنج جامعه‌شناس که اولن هیچ کدام از نگاهی درونی و هم‌دلانه با باورهای دینی و به گونه‌ی یک متکلم برخورد نکرده‌اند و ثانیا تخصص هر کدام‌شان به گونه‌ای به مطالعات جامعه‌شناسی دین مربوط بوده است این امر را به شیوه‌های مختلف شنیده‌ام، ایشان عبارتند از دکتر سارا شریعتی، دکتر حمیدرضا جلایی‌پور، دکتر مسعود فراستخواه، دکتر غلامرضا جوادکاشی و دکتر نعمت‌الله فاضلی.

شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶

شاید بدترین کار همین باشد اینکه ندانی چه می خواهی بنویسی و باز بنویسی.
مثل اینکه بخواهی بگویی هستی و نمرده ای و باز همه بدانند که هنوز زنده ای .
شاید هم نه فقط برای اینکه وقتی وبلاگ را باز می کنی ببنی چیز جدیدی نوشته شده است یا ییک پیغام جدید.
وقتی چیزی نوشته نمی شود حسی از زوال به دست می دهد.
اخبار را که مرور می کنم چیز جدیدی نیست و شاید جدید هست اما آنقدر تکراری حتی رنج ها و غم هایش که به مرور دیگر خبر بد پشتت را نمی لرزاند. مثل مرد که می گفت آنقدر حرف شنیده ام که گاهی شنیدن و نشنیدن برایم عادی شده باشد.
ماه رمضان است و لحظه افطار که خیابان ها خالی از جمعیت می شود و سیل حضور مردم در پارک ها.
گفت می بنی شاید حرف جلایی پور و سارا شریعتی درست باشد. بایستی بیش از دین معرفتی به دین اجتماعی توجه کرد چراکه این دین اجتماعی است که برای مردم مسئله است و نه ابعاد معرفتی دین.
گفت دنبال راه های ساده باش و نه راه های سخت.
گفت به مسئله ساده فکر کن و وقتی توانستی ساده ترین حقت را طلب کنی بعد سراغ مشکل ترها برو.
گفت سطح مطالبات بایستی پایین بیاید.
گفت چرا نوبت به ما که رسید بحث دو دو تا چهار تا پیش آمد.
همه اینها در جلسات مطرح شد در همایش تجارب دموکراسی و حسینیه ارشاد و..
گفتم روزه گرفتن برایم بی معناست مثل روزه نگرفتن. تنها در ساده بودن روزه نگرفتن است که امسال روزه نگرفتم. یعنی یک روز گرفتم و باز دیدم هیچ چیزی رخ نداد و رهایش کردم تا سال بعد.



همزاد

چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶

گفتم یک وقت هایی همه چیز خوب است.
یک وقت هایی خوب نیست اما تو امیدواری درست شود.
یک وقتی که همه چیز خراب است و حتی امید هم نیست چکار می شود کرد؟


همزاد

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

گفتم نزول، نزول باران و برف و پیامبر و آیات و الهی و گاهی هم عذاب الهی.
دکتر می گوید کودک در فرهنگ ایرانی یک ملغمه ای از امور متضاد است، پاکی و صداقت و نجاست و جهالت.
می گویم نزول کلمه ای که با هر چیزی می نشیند.
همین که می بینم خوابم نمی برد به او مسیج می زنم وطبق معمول همیشه در میانه خوابم می برد.
کودکان، کودکان اوگاندایی،رواندایی، سیرالئونی، کامبوجی، چه میدانم ایرانی و عراقی و چچنی ، می گوید آلمانی را هم اضافه کن. کم مانده است که نام خودم را هم به لیست اضافه کنم. درمیان 300 هزار کودکی که امروز در جنگ های آزادیبخش فلسطین و چچن و و جنگ های چریکی آفریقا و آمریکای لاتین هستند نام من یا تو هم گم می شود.
می گوید تنها ماندن بهتر است ، نمی توانم با زن ها زیاد بمانم و آزردن آزارم می دهد.
از کودکی اش که می گوید انگار چیزی را آنجا گم کرده چیزی که خودش می گوید ناتمام مانده و به انتها نرسیده از میان رفته و فرصتی که مثل همیشه از او گرفته اند و همین است که فرصت برا یش گرانبها شده و از دست دادن سخت و نگه داشتن لازم و مرد اهل ماکندو می گوید زمنی که در آن مرده ای است عزیزترین جا می تواند باشد و یکی دیگر می گوید زمین تنها چیزی است که می تواند برایش جان داد و شاید مقصود او از همان چیز ناتمام همان زمین ناتمام مانده است و توپ شوت نشده و چه می دانم دوستی ای که دوباره پا نگرفت.
برایش می نویسم نمی دانم چرا نیاز دارم که خودم را برای تو تبرئه کنم اما من نبودم.
تمام شد. گفت تمامش کنیم و تمام شد. و باز از روزنه ای دیگر سر کشید و اما شروع نشده به انتها رسیده بود.
یله انگار درگیر است نمی دانم درگیر چه اما انگار درگیر کاری است مثل کورماز که درگیر کار است یا شازده کوچولو که درگیر درس و پن که درگیر کار و.. و یا چاملی که درگیر مشکلات، م.آ درگیر تحقیقات و تنسی که همه سراغش را می گیرندو حنا که مثل همیشه هست و پیگیر و احوال جوی همه و پرسش از اخباری که به کارخانه نمی رسد و روی لطفش می شود حساب کرد.


همزاد

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

شده است چیزی را نخواهی و باز برای همان چیزی که نمی خواهی دوندگی کنی.
شده است احساس کنی خوب نیست و باز برا یهمان چیزی که خوب نیست التماس کنی حالا مرد یا زن چه فرقی می کند.
قضیه همان قضیه بد و بدتر است. بد شاید تعریفی ندارد اما برای بدتر همیشه تعریفی هست.
همه مضطرب. خوابگاه به شبانه ها تعلق نمی گیرد. مسئول خوابگاه می گوید کجا می روید؟ می گویم مسئولین هنوز فکری نکرده اند. می گوید این یکماه را تا تکلیف روشن شود کجا می مانید؟ می گویم خیابان.
گفتم عجیب است وقتی که اینهمه اصرار بر سر ساعت 9 آمدن دختران به خوابگاه است باز خیلی راحت فکر نمی کنند یعنی این 40 تا دختر قرار است کجا بمانند.
مصلحت است گاهی حتی فکر نکردن.


همزاد

پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۶

وقتي ميخوام از شاهرود بگم هميشه از ابرو خرقان و مجن و غيره حرف ميزنم، از دوستان خوبي كه دور هم بوديم، از روزهايي كه ما رو به اوج ميرسوند، از‌ آرامش شبهاي شاهرود كه وقتي يك شب براي 3 ساعت چشم بستم و گوش دادم سكوت مطلق بود و سكوت. هيچ وقت مثل اون شب سكوت رو درك نكرده بودم. از شبهاي خوابگاه و آبشار و ....
اما در همه‌ي سالها كه اونجا بودم به جز مناظر زيبا و آرامش و دوستان فوق‌العاده كه هيچ وقت تكرار نميشن، چيز ديگري هم بود كه كم بود. خيلي حرف تو ذهنمه اما نميتونم يا نميخواهم بگم، ميخواستم براي كاليگولا كامنت بزارم كه نشد، صفحه‌ي مربوط به كامنتهاش باز نميشد، اينجا ننوشتم.
nobody

دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶

همینجور توی کتابخانه نشسته ام.
کتابخانه دانشگاه تهران.
مسیج می زند که قرار بگذاریم، حرف بزنیم می ماند برای آخر هفته.
چهل و هشت درصد از کشته شدگان جنگ جهانی دوم غیر نظامیان بودند.
کمیسیون حقوق بشر، منشور آفریقایی حقوق بشر و...
خواهرم زنگ می زند.
به گمانم مادرم سکته کرده است. باید نوبادی را پیدا کنم


همزاد

یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

می دانم که نباید اینکار را بکنم.
می دانم نوشتن این حرف ها خیلی هم نباید درست باشد.
زن گفت اینجا دار المونین بوده.
حنا گفت زن رسما دارد توهین می کند.
زن گفت به شهری رفتم عقب مانده و مردمی دور از فرهنگ.
پیش خودم گفتم رسما دارد توهین می کند.
ساده است همه چیز را ساده کردن و قضاوت کردن.
پیش خودم گفتم برای کسی که نیامده است، نمانده است و ندیده است چطور می تواند میزان تغییر را درنظر بگیرد.
جالب است اما با اینهمه فقر فرهنگی توانستند خیلی ها، خیلی هایی که الان هم می شود روی صحبتشان حساب کرد و حتی از آنها خواست برایشان حرف بزنند اینجا بودند و خیلی هم ناراضی برنگشتند.
همه چیزهایی که می نویسم شاید از همان حس شاهرودی بودنم است و شاید همه از شاهرودی بودن نباشد.
شاید برای این است که خیلی چیزها در این شهر دیده ام و خیلی کارها کرده ام که هنوز حتی در تهران هم انجامش ندادم
یله گفت چقدر اوضاع در اینجا، در خرقان خوب است.
م.آ گفت دلم برای خرقان تنگ شده است، دوست دارم دوباره بیایم و یک شب، تنها یک شب آنجا بمانم.
وحید گفت آسمان شاهرود خیلی قشنگ است برای همین است که همه چیز را رها کردم و آمدم اینجا جامعه شناسی در آذربایجان نتوانست راضیم کند اما آسمان اینجا چیز دیگری است.

فقر فرهنگی، گفت آنقدر فقر فرهنگی در این شهر زیاد است... شاید او درست می گوید. نظر او این است و نظر ما شاید ...
ابر، خرقان و بسطام و ... برای ما، یک گردش روزانه به ابر،فرحزاد، کوچه باغ های خرقان و چه می دانم انگار به همه خاطرات دو ساله تو ، به تو و زیستن تو و خیلی ها که تو می شناسی، به آنهایی که حتی شب جرآت خوابیدن در خانه شان را داشته ای و بی هیچ اتفاقی و حتی یک کلمه صبح بیدار شده ای و چه می دانم به همه آنهایی که حتی نتوانستند در زیر گیومه دوست عزیزمان در شرح سفرشان قرار بگیرند توهین شده است. و خوب باید بپذیری که نظر است و همه می توانند نظرشان را داشته باشند حتی اگر ناخوشایند باشد و به مذاق تو جندان خوش نیاید و قسمت سخت مسئله هم همین است .


همزاد
مرضیه می گوید ذهنت پراکنده است باید همه چیز را نظم بدهی.
مرضیه هم خوابگاهی ام است معماری می خواند. معماری منظر و قرار است در یک مسئله خاص کمکم کند .
مرد می گوید ذهن پراکنده گاهی خوب است این جریان آزاد گذاشتن ذهن اینکه به هرکجا که خواست سرک بکشد و هر چه خواست بر قلم بیاورد.
باید اینبار کمی ...
آمدند نه مانند مرد که درباران آمد.خواهر یله و دوستان دیگر پرستو و.... انگار خیلی هم خوش نگذشت وقتی خواستند بیایند گفتم شاید خوششان نیاید و مضطرب بودم و انگار خیلی هم شهر ما به آنها خوش نگذشت.
وقتی گفتند شهر شما امن است همه روز را به اینکه امن است یا نه فکر کردم به تفاوت مسافت پایین وبالای شهر، به جنگل ابر در روزهای غیر تعطیل، به دختر یا عروس شهردار که مردم اینهمه راجع به تجاوز آنها حرف می زدند و به سخن زن وقتی که شنید به دختر شهردار تجاوز کردند جمله اول همه خشونت برای دختری که فقط دختر یا عروس شهردار بود، به میزان تجاوزات به اینکه شاید هنوز آنقدر برای مردم تجاوز فاجعه هست که یک تجاوز و یا حتی چند تجاوز در نظر همه آنقدر بزرگ باشد که همه را ترسانده باشد و همه راجع به آن حرف بزنند.
به خودم که آیا واقعا دنبال نکته می گردم.
نمی دانم امن هست یا نه ؟ چطور می توانم جواب بدهم برایم تابحال مشکلی پیش نیامده و آدم هایی که باهاشان بوده ام بهتر از بوده اند که حتی به وقوع مشکل هم فکر کنند .
ترسیدم قبل از دیدن مجن دعوتشان کنم که مجن بیایند گفتم شاید خوششان نیاید. اما وقتی رسیدم دیدم خوب است که آنها هم بیایند اما آن موقع آنها در راه دامغان بودند یعنی مجن رفتن ما هم آنقدر اتفاقی بود و برای خلاص شدن بقیه از دست غرغرهای پدر بود که نشد زودتر بگویم.

وقتی رسیدم، وقتی به آبشار مجن رسیدم باران می آمد، ریز ریز باران می آمد و زن ها و مردها زیر آبشار و از شدت سرمای آب و فضا جیغ می کشیدند. من زیر آب رفتم و سرما خوردم.



همزاد

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۶

پیام های مصرف گرایی بیش از هر گروهی در جامعه زنان را مخاطب می سازد. این پیام ها به تعبیر بودریار رابطه زنان را با خودشان بر اساس مصرف شکل می دهند. از زنان خواسته می شود به فکر زیبایی، جذابیت و .. باشند، یعنی از مدلی زنانه پیروی کنند که بر اساس نشانه ها شکل می گیرد نه بر مبنایی واقعی. از زنان خواسته می شود از خود خرسند باشند تا بتوانند دیگری( یعنی مرد) را خرسند کنند. یکی از بارزترین صورت های این مصرف گرایی برای "مورد پسند" قرار گرفتن، تشویق به کاربرد لوازم آرایشی است. با ایجاد مدل ها و الگوهایی که بودریار به آنها اشاره می کند، بهتعبیر گریر زنان به نوعی نفرت و ترس از جسم خود می رسند که با لوازم آرایشی و پنهان ساختن واقعیات آن را سرکوب می کنند.


از جنبش تا نظریه اجتماعی- حمیرا مشیرزاده- ص 202



همزاد

بین همه اتفاق های هر روزه این هم در میان همه آنها. یکی کم یا زیاد چه توفیری می کند.

شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۶

اخراج ، حذف یا ....

همه اش چند کلمه بیشتر نبود.
همه اش چند کلمه بود و در همین چند کلمه پیام کوتاه تمام سخن گفته شده بود.

دکتر حسین بشیریه اخراج شد.

دکتر سعید شاهنده، دکتر هادی سمتی و دکتر میرجلال‌الدین کزازی از دیگر اساتید اخراج شده دانشگاه تهران بودند.


همزاد

چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶

گفت دنبال تجدید نظر است و کمی امیدوار بود.همین همه را امیدوار کرده است که شاید بشود اوضاع کمی بهتر از آنچه هست شود.
دارم از نظریه تا جنبش اجتماعی(تاریخ دو قرن فمینیسم) را می خوانم جالب است ایده کمپین یک میلیون امضا در این کتاب به وجهی دیگر یا نه تقریبا به همان وجه در قرن نوزدهم توسط زنان آمریکایی دنبال شده است. پس از آن و با گذشت دهه ها و انشعاب در جنبش به دو بخش و باز نوعی تضادها در یک بخش و بعد پیوستن دو بخش به همدیگر و بعد فوت سران جنبش و ورود عناصری از جنبش انگلستان به این رده در نهایت با گذشت 70 سال به کسب حق رای نائل می شوند. حضور فعالین جنبش انگلستان، توجه به خواسته های زنان رده های پایین تر، فعال شدن زنان از طیف های مختلف و .. در نهایت موجب تغییر قانون می شود. و این انتظار 70 ساله با کسب حق رای زنان به پایان می رسد در این میانه زنان رادیکال با خواسته هایی نظیر ارتباطات آزادانه و در مراحل ابتدایی مطالباتی نظیر حق طلاق با این عنوان که جامعه ظرفیت پذیرش این دیدگاه ها را ندارد از بدنه جنبش کنار گذاشته شدند.
حالا دلیل نوشتن این مطالب چه بود ؟ اینکه بگویم کتاب را خوانده ام شاید اما شاید دلیل دیگرم این بود که برایم جالب است که تلاش کردند، ناامید نشدند، 70 سال تحمل کردند و راه های مختلف را برای رسیدن به هدف آزمودند. کم هزینه ترین راه را برگزیدند و در نهایت پیروز شدند. البته نویسنده توضیح داد همه این مسائل در جامعه ای رخ داد که در آن اصل لیبرال دموکراسی حاکم بود و زنان از حقوقی نظیر آزادی بیان و اجتماعات و.. برخوردار بودند و باز این پروسه 70 ساله در جامعه ای که شروع جنبش تقریبا با الغای بردگی در دوران لینکلن صورت گرفته بود.
دادگاه تجدید نظر معلوم نیست کی برگزار می شود. معلوم نیست چه چیزی قرار است اتفاق بیفتد. نوبادی با نگرانی به من زنگ زد و پرسید جریان از چه قرار است؟ و وقتی گفتم عصر قرار است چاملی را ببینیم خیلی سریع گفت که می آید و به همان اندازه هم سریع آمده بود. 45 دقیقه پیش از دیگران رسید و ما همه سر وقت های خودمان به او رسیدیم. نگرانیش، صدای مضطربش همه اینها نشان می داد که هنوز خیلی چیزها باقی مانده است. و اینکه داشتن یک دوست چقدر می تواند ...

همزاد

یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۶

az neveshtehaye hamzad chizi nemifahmam ya be sakhti chizi mifahmam

(noghte nemizaram chon midunam ba finglish neveshtan bi asare)

rastesh umadam inja baraye chamli chizi benevisam. sakhte chizi neveshtan dar in sharayet. mesle 1 marsie mimune ama man mikham jure dige be in ghazie negah konam.

in chand vaghte man bozorg shodam, ghavi ham shodam. yani majbur shodam ke ghavi basham. ringe box amade bud o vasate meidun budam. age chand ta rounde aval davam biari, kam kam yad migiri chetor moghavemat koni o badesh ham pas az modati yad migiri cheotr mosht bezani be harif o hata az pa daresh biari.

hichi nemitunam begam dar in bare. fohsh bedam be na ensanhaii ke in hokm o dade and ya begam eshkal nadare. eshkal dare chon behtarin roozaye zendegi pash mire ama 1 chizi mitunam begam. barha baram pish umade vaghti ke kamel na omid shode am az chizi ya be narahati sharayeti o paziroftam, pas az modati javab e khubi ham gerefteam. kash vazeh neveshte basham. masalan jaii fekr mikoni ke az 10 masire mokhatalef, age ghor e 10 be namet bokhre, tu masire tanhaii o jade sakht miofti ama pas az inke rah shoroo mishe mibini roodkhune ham hast, doost ham mishe peida kard o shad ham mishe bud.

chamli! man be to eftekhar mikonam o emrooz ba eshgh o eftekhar barat ashk rikhtam. omidvaram mesle ghabl khandan bebinamet. shad bashi

yale

شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶

می گه ده. می گه خندید و گفت ده.
آب می زند توی صورت زن. صدایی شنیده نمی شود.داد می زنی و شنیده نمی شود. داد نمی زنی و شنیده نمی شود.
10خندید و گفت ده آنهم عددی که آنقدر بزرگ است که حتما باید با عدد نوشت.
نه که گمان کنی منظورم 10 فرمان است یا 10 کیارستمی یا هر 10 دیگری که تابحال شنیده ای منظورم آن 10 ای است که امروز مرد به زن گفت .
گاهی باید هزینه داد هزینه جان برای کوه رفتن و خزیدن از لای صخره ها و بی محابا رفتن از روی سنگ های لغزنده. اما گفت قرار است من نیز مشمول همان 10 ای شوم که بقیه شدند.
مشمول همان 10 شد گفتم حتی عدد نه هم آنقدر بزرگ هست که باید بنویسیم 9.
حالا 9 باشد یا 10 چه فرق می کند وقتی بایستی در 30 ضرب شود و باز در 24 و بعد هم در 60 می بینی آنقدر بزرگ هست که خلق را تنگ کند، فشار را پایین بیندازد و تو گمان کنی که چه بیهوده تلاش می کنی بگویی که می فهمی او الان در چه حالی است. کلمه ها نمی نشینند کلمه ها حتی آنچه باید را نمی گویند. کلمه ها فقط کلمه اند و حرف نمی زنند و حتی اگر حرف هم بزنند باز نمی گویند و باز ...
پله ها را بالا و پایین می روم. عبور از نرده و یکی بیرون نشسته است بی توجه به سوسک هایی که در کنار پاها رژه می روند.
می گوید تنها صحنه ها تنها صحنه های فیلم را می خواهم ببینم و با خجالت تمامشان را می بیند و گاهی روی هر کدام مکث می کند.
شب است و سیاهی . مگر شب گیر ...
با اینهمه باز امیدوار باید بود امید اسمی که به دنبال فلسفه است و دلیلی برای بی دلیلی بودن خود.
باید تمام کنم. وقت تمام می شود و نوشتن من و کاش خوب باشد و کاش... گفت تنها راه است و راهی وقتی باقی نیست همان یک راه به دست می آید با هزینه ای معادل 10.
گذران. گذران آنچه می گذرد. باز می گذرد و اما در ذهن آنکه سخت بوده و سخت گذرانده شاید همه چیز آسان نگذرد.


همزاد

دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶

سفید

گفتم سفیده همه چیز سفیده مثل هموم کوری سفید یعنی باید بگم هر چی رفتم که به یه چیزی برسم باز به یه دری رسیدم که بعد اون همه چیز سفید بود. اینو البته توی شبی بهش رسیدم که دور و برم تمامن سیاه بود.
هر کاری می کنم برای یله میل بزنم نمی شه یعنی اینجا اینترنتش مشکل داره و خوب نمی شه کاری کرد.
به وبلاگا سر می زنم به شیوه سنگسار جعفر می گن بیسواد بودن دوتاشون و حالا که مرد سنگسار شده و زن منتظره تا چی سرش بیاد می گن همه چی دست به دست هم داده و اونا ندونسته اون مدت رو با هم زندگی کردن اما اگه آدما دونسته بخوان این کارو بکنن ؟ می گم چه مضحکه برای ما که همه از معنویت می گیم و بدترین حکم رو برای نزدیکی تن آدم ها به هم می دیم.
می گم رویکر فمینیست های ایرانی برای تن زن چیه چقدر باید به نیاز تن جواب داد؟ خودشون این مسئله رو چطور حل می کنن؟ تا بحال راجع بهش حرف زدن؟ چون به هر حال وجه مشخصه زن از مرد تن زنانه است.
شازده کوچولو باعث شده این روزا برم دنبال کتابهایی مثل ادبیات و زنان و فمینیسم و این جور چیزا همینه که این سئوال برام برجسته شده، اینکه فمینیسم ایرانی چه فرمی داره خواسته هایی که مطرح می کنه در چه چارچوبی قرار می گیره آیا اونا معتقد به یک فرم جدا از فرم غربی هستن یا نه خواسته ها تو همون محور دور می زنه.
روزنامه که می خرم به خاطر 200 تومنی که بابتش دادم تا آخرش رو می خونم درباره آزادی دانشجوهای زندانی (البته نه همه 3 نفر آزاد نشدن ) و مجلسی که در خانه هاشمی برگزار شده نوشته. درباره فیلم هایی که این روزها بر پرده های سینماست کلن انگار این رکود فیلم خوب همه جا گیر شده.
تو تاریکی مطلق می گم همه جا سفیده ، همه جا سفیده این سفیدی به تو می گه کوره .


همزاد