یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

گفت خیلی خوب بود سابق که رادیو گوش می کردی.
شده است فکر کنی سابق بهتر بوده ای، با مطالعه تر و به روزتر.
شده است با همه اینها باز به خودت حق بدهی که خوب زمانی مکانی، جایی یا اتاقی از آن خود داشته ای و بعد باز ته دلت بگویی شاید همه داستان این نباشد و تنبلی تو نیز دلیل دیگری باشد.
شده است یک زن بیاید کنار تو گریه کند از مرد که رفته است به بهانه وابستگی بیش از حد زن و بعد اضافه کند می دانی دلم می خواست من ترکش می کردم بدجنسی است دلم می خواست باهاش بازی می کردم اما او ترکم کرد و بعد گریه کند.
امروز از دوستی خواستم یک روزش را برایم تشریح کند. گفت بی فایده است کار بیهوده ای است . اما در حین تعریف کردن روزش چندان گرفته نبود ولی در آخر اضافه کرد دارم می روم از اینجا می روم و دیگر بازنمی گردم.
روزها می گذرند و من فقط انگار ایستاده ام تا زمان از برابرم بگذرد.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: