یکشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۶

گفتم همه چیز ناچیز به نظر می آید.
گفتم انگار که همه چیزی که در تو هست همه چیزی که در تونیست به نظرت ناچیز بیاید.
گفتم می دانی یک وقت هایی که به خودم فکر می کنم. به چیزهایی که در ذهنم می گذرد از خودم می ترسم.گفت من هم همینطور یعنی باید بگویم باورت نمی شود وقتی بدانی در ذهن من چه می گذرد.
گفت با دیدن آدم ها با بودن با آنها می فهمی چقدر جریان و ماجرا عادی است فقط باید فرصتی برای این آشنایی ها باشد تا درک کنی که آدم ها نیازهایشان همانقدر که گمان می کنی آشناست.
گفت دوستشان دارم برای عادی بودنشان به خاطر خشم شان و خنده شان به خاطر گریه هایشان و در نهایت دوستشان دارم به خاطر خودم. هر چقدر بیشتر دوستشان دارم یعنی که بیشتر خودم را دوست دارم....
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: