یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

براي تولد سهراب...

براي دختر آبي تابلوي خسته اتاقم كه مرا به ياد دوست نقاشمان مي اندازد...
براي دوست آ بي ام كه ديگر نمي بينمش.

"...
از پنجره
غروب را به ديوار كود كي ام تماشا مي كنم.
بيهوده بود ،بيهوده بود .
اين ديوار، روي درهاي سبز باغ فرو ريخت.
زنجير طلايي بازي ها ، و دريچه روشن قصه ها ، زير اين آوار رفت.
آن طرف ، سياهي من پيداست :
روي گنبدي كاهگلي ايستاده ام ، شبيه غمي.
و نگاهم را در بخار غروب ريخته ام.
روي اين پله هاغمي ،تنها ، نشست.
در اين دهليزها انتظاري سر گردان بود.
"من" ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد.
در سايه -آفتاب اين درخت اقاقيا،گرفتن خورشيد رادر ترسي شيرين تماشاكرد.
خورشيد در پنجره مي سوزد.
پنچره لبريز برگ ها شد.
با برگي لغزيدم.
پيود رشته ها با من نيست.
من هواي خودم را مي نوشم
و در دور دست خودم ،تنها ،نشسته ام.
..." زندگي خوابها- شاسوسا

حنا

هیچ نظری موجود نیست: