یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

مجسمه

فرقی نمی کند
شهریار باشی
یا شریعتی
ستارخان هم که باشی
این روزها ناپدید می شوی
*
فقط تو محکم ایستاده ای
با تبری بزرگ بر دوشت
ای آزادی!

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

مصطفی

تماس می گیرد و می گوید که حکم مصطفی آمده است، یک حکم 10 ساله قطعی از اتهام می پرسم و می گوید محاربه...
من یاد خنده های مصطفی می افتم وقتی که می گفت سخت نگیر به زندگیت برس برای آن روزی که از انقلاب تا ولیعصر راه می رفتیم و او از این می گفت که دنیا کوچک است مسئله ها کوچکند فقط باید از بالا نگاه کنی ورنه می بینی که همه چیز چقدر ساده و ....
از نگاه مصطفی که بالا می رفتم تبدیل به نقطه می شدم، مصطفی هم نقطه می شد او که حرف می زد من دو نقطه می دیدم که در کنار هم در خیابان راه می رفتند..
من امروز از نگاه مصطفی که نگاه می کنم نقطه ای اسیر میله ها می شود، نقطه ای بیرون است، نقطه ی دیگری در بند زنان است و نگران آن نقطه ای است که حکم 10 ساله دریافت کرده است.
مصطفی می گفت بالاتر هر چه بالاتر بروی تحمل ساده تر می شود من از شرایط می گفتم و از عمری که اینگونه سپری می شود، او از ثانیه های این عمر می گفت که می گفت که می گذرد من از فردا می گفتم و او از همین لحظه، از درک همین لحظه بی توجه به آنکه فردا چه پیش خواهد آمد...
یک حکم 10 ساله داده اند برای لحظه لحظه های زندگیت، چقدر دوری از محاربه که برای تو زندگی همه زیستن بود در ذره ذره های حیات...
کاش روزی می رسید که ما هم بخندیم به آب و هوای بد...


درد و چرک دندان، چرک گوش و این سستی اعضا انگار که ملغمه ای از احساسات درونی این روزها باشد.

همزاد

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

استقبال

برای استقبال رفته بودیم با یک دسته گل سرخ اما زندانی پیشتر آزاد شده بود..
پرس و جو کردیم کسی نمی دانست، جعفر پناهی آزاد شده بود و ما دیر رسیده بودیم.
دنبال پزشک می گردم برای درد سینه ام، انگار که نقطه ای برجسته در آن است، نقطه ای ریز که زیر دست هایم می آید نمی دانم اما اشتباه می کنم یا نه نیاز به یک آزمایش دارد که روشن شود چیزی در آن هست یا نه!
دوستم دکتری را معرفی کرده بود که شماره اش را گم کرده ام... فردا باید بروم و هنوز شماره ای ندارم.

همزاد

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

آزادی

من عاشق این لحظه بودم، لحظه دیدار دو دوست، دیدار دو نفر که یکدیگر را دوست دارند، مادر و فرزند، عاشق و معشوق یا هر کس دیگر...
وقتی که از پله های زندان پایین می آید، لحظه ی در آغوش کشیدن پس از تمامی استرس ها و اضطراب ها و تحقیرها...
دیدن دوباره او در یک فضای آزاد، چه لحظه ای است که هر بار با فکر کردن به آن دچار یک لذت و سرخوشی...
آزادی زیباست بهترین و پرارزش ترین و امشب قرار است که جعفر پناهی آزاد شود....
به امید آزادی دوستان دربندمان
همزاد

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

نگرانی

نگران شده ام...
خبر را که می خوانم بسیار نگران می شوم از اینکه تو را خواسته اند...
می گویند همه نگرانی تو از این بوده که چرا شب تو را خواسته اند...
من هم نگرانم دوست من از اینکه چرا شب تو را خواسته اند...
گفتم شاید برای آزادیت باشد، امیدوار باشیم من و تو که هر چه زودتر آزاد می شوی...
همه می دانیم که تو بی گناهی و امیدواریم که زودتر، زودتر یعنی همین روزها، همین ساعت ها، همین ثانیه ها...
نگرانی تو نگرانی ماست، من نگران شده ام و این نگرانی انگار تمام نمی شود تا پا از آن در بیرون نگذاری....
همزاد

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

دوم خرداد

امروز دوم خرداد است.
پیام می فرستد که حافظه ها ضعیف شده
حافظه ما اما باید خوب کار کند...
رای اولی های 76 ما بودیم..
رای دادیم و باور داشتیم به فردای بهتر و آزادتر.
خندیدیم و دویدیم و نقد کردیم و گلایه کردیم و باز اما بر همان قرار بودیم و باز رای دادیم تا سال قبل...
شناسنامه هایمان را گرفته اند... شناسنامه من در کنار رای من است، نمی دانم که کجاست! هر نامه ای گرفتم اما نه بازپرس و نه قاضی و....به ما پس ندادند.
مرور می کنیم خاطره آن روزها را با حسرتی همراه با امید به فردایی که در دستان ماست.

همزاد

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

ماهانه

مدت ها پیش بود که یک متن هفت بندی را نوشته بودم.

هفت بندی که با درد شروع می شد و با یک کرختی پایانی و یک لذت و سرخوشی تمام می شد.

مشورت کرده بودم، گفتند اگر هفت بند باشد همان هفت روز آفرینش، هفت شهر، هفت مرحله، هفت طبقه و هر چیز مقدسی که هفت شماره است را شامل می شود، ضمن اینکه عادت ماهانه نیز هفت روز است.

من در هفت بند نوشته بودم با این جمله که این یک اتفاق خوب است، این را هم از فیلم دریمرز برداشته بودم که زن در وان حمام دراز کشیده است و در جواب نگاه نگران پسر از دیدن قطره ای خون بر آب لبخند می زند و می گوید این یک اتفاق خوب است.

به من گفتند این را بر حسب یک اتفاق خوب معنا کن، اگر نگاه خودت را عوض کنی از این درد ماهانه هم خلاصی می یابی...

نمی شد، نمی شد که نگاهم عوض شود انگار .که چیزی مانع می شد...

شاید وقوع اولین بار آن با آنهمه استرس و اضطراب، شاید آن نگاه مذهبی که مرا در این دوران از نماز خواندن بازمی داشت، شاید چون مرا از خدا دور می کرد، شاید چون بوی خون می دادم، شاید این شامه تیز در این دوران، شاید چون روزه هایم کامل نمی شد... من متنفر بودم و این بار تنفر را بر دوش می کشیدم، از خدا دور می شدم از همه چیز دور می شدم و با این حجم بالا که کسی به آن فکر نمی کرد در یک اضطراب دائم از لکه شدن لباس و تشک و ... کسی این اضطراب ها را نمی دید انگار یا که نمی خواست ببیند...

ادامه دارد
همزاد

کمبود

اتوبوس در میانه راه و سرخه نگه می دارد، گرمای هوای تابستان در آسمان شب کویر از دست نرفته است ما از ماشین فاصله می گیریم و گوشه ای به ماه نگاه می کنیم و بعد باز حرف از چاملی است، از مصطفی است... تمام نمی شود این گفتن از آنها و وقتی کفش ها را در می آورم و وارد محوطه آرامگاه می شوم تنها چیزی که ذهن را مشغول می کند باز یاد آنهاست و کلام شیخ که می گفت هر کس بدین سرای در آید... بغض می کنم و آرام می شوم که کسی هست که مرا و تو را و او را که اکنون در کنار ما نیست، برای آنها که نیستند که یکی هست که اگر چه نیست اما تفکری داشته است که می پذیرد مرا و تورا و همه را که باشیم که بگوییم از بودنمان که به جان در نزد خدای او ارزیده ایم... من به خدای او شکوه می برم برای تو که نیستی برای آنها که نیستند و ....
از کلام ها این روزها برداشت های مختلف می شود همه حساس شده اند و زود دلگیر می شوند...خواهرم می گوید بسیار عصبی شده اید و کم حوصله... پرخاش می کنم و در لحظه پشیمان می شوم... انگار که چیزی کم است و این کمبود تو هستی دوست من.

همزاد

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

...

خیلی نمی شناختمش؛ زیاد حرف نمی زد و دوستان دیگری داشت. فقط یکبار در کلاس سفالگری چند کلمه ای حرف زدیم و بعد بیشتر سلام و احوالپرسی و حالا که دیگر شیرین نیست. خبر دادند که دیروز به همراه چند تن دیگر ... م.آ می گفت از فرهاد و فرزاد از بند و از فرهاد و فرزاد و من به امید دیدارشان در روزی که ...اما خبردادند که به همراه شیرین و چند تن دیگر...من حکم را شنیده بودم اما باور به اجرای آن در مخیله ام نمی گنجید. همیشه شوخی بود، همیشه فقط بهانه بود والا اجرا که نمی کردند می خواستند بترسانند اما امروز خبر دادند که فرهاد و فرزاد و شیرین به همراه چند تن دیگر...من از زندگی حرف می زدم، شاعر از مرگ می گفت. من از لمس دقیقه های آزادی می گفتم شاعر از بی چرایی زیستن من می سرود، من خفه می شوم که خبر دادند فرزاد و فرهاد و شیرین به همراه چند تن دیگر اعدام شدند.
همزاد

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

یه سوپرمارکت کلاس بالا که پر از جنسای خارجی و یکم ایرانیه نزدیکای خونه باز شده، رفتیم تو دور بزنیم و یکم خرید کنیم، پای صندوق پیرزن ژولیده ای با چادر مشکی کثیف یه قوطی روغن کوچیک داشت حساب میکرد، پول کم داشت، چندصدتومنی ریخت رو پیشخون و گفت: "الان برمیگردم" و سریع رفت بیرون.
تو راه برگشت بودیم، پیرزن ژولیده ای با چادر مشکی کثیف داشت گدایی میکرد. رهگذرها پول میذاشتن کف دستش.
nobody

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

رزا

سمیه می گفت برای ملاقات حضور وقتی که مرا بارها و بارها بازرسی کردند، آنقدر رزا ترسیده بود که تا چهار پنج ماهی این ترس از درونش بیرون نیامد. گفت اشتباه از خودم بود نگفتم که زندانی من سیاسی است و شاید به گمان موادی بودن زندانی من و لباس های زیادم اینگونه مورد بازرسی بدنی قرار گرفتم که رزا اینهمه ترسید.
من به این دختربچه هشت ساله فکر می کردم. من به رابطه او با دایی اش فکر می کردم و دیدارشان از پشت شیشه ها. سمیه می گفت که رزا دیگر کنار من نمی خوابید، همه وقتش با دایی اش می گذشت، من می گفتم رزا و مصطفی دارای یک خودشیفتگی مشابه هستند و با مصطفی می خندیدیم. من به رزا فکر می کردم که از پشت شیشه ها مصطفی را می دید که دست تکان می دهد بی آنکه دست هایشان به هم برسد. من به رزا فکر می کردم که بعد از آن باز به بیمارستان می رفت تا از پشت شیشه ها با بیماری ملاقات کند با پدر هم بازیش و از پشت شیشه ها از پسر کوچک مرد شکایت کند. من به اینهمه شیشه فکر می کردم و رزا برایم از کفش هایش می گفت، از کفش هایش می گفت و می گفت و مصطفی بر روی تخت به رزای کوچک فکر می کرد. مثل چاملی که همه اش در یاد سروش کوچک بود و ذکر خاطراتی که در همه آنها سروش بود. گفتن به سروش که عمه چقدر به یاد تو بود و لبخندی بر گوشه لب وقتی که یاد سروش را در ذهن چاملی... همه اش شیشه بود برای دیدن سروش و رزا. مصطفی سروش را در بیمارستان بغل می کرد و بر دست ها می چرخاند. رزا به انتظار دایی می ماند که آغوش او کی باز شود. شوهر چاملی بر روی تخت رنج می کشید و چاملی آرام گریسته بود، می گفتند گریه اش را ندیده اند، اما من گریه اش را بسیار دیدم بعدها...350 را از کنار اندرزگاه کارگری پاک کرده بودند تنها رد سفیدی بود و 350 از پشت آن سفیدی خودش را نشان می داد... سمیه می گفت وکیل ناامیدمان کرده، من از امید می گفتم، سهم ما فقط یک عکس بود، سهم آنها تنها میله بود، میله هایی که آن نقطه ای از برف کوه دیده می شد. قله آن نقطه سفید را برای چشم های آنها نگه داشته بود که امید رفتن را در دلشان زنده نگه دارد. هوا صاف بود، صاف صاف و از آن برف بر قله از سالن ملاقات دیده می شد. دلخوش داریم که هنوز برف برای دیدن چشم های آن ها هست...
همزاد