شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

مصطفی

تماس می گیرد و می گوید که حکم مصطفی آمده است، یک حکم 10 ساله قطعی از اتهام می پرسم و می گوید محاربه...
من یاد خنده های مصطفی می افتم وقتی که می گفت سخت نگیر به زندگیت برس برای آن روزی که از انقلاب تا ولیعصر راه می رفتیم و او از این می گفت که دنیا کوچک است مسئله ها کوچکند فقط باید از بالا نگاه کنی ورنه می بینی که همه چیز چقدر ساده و ....
از نگاه مصطفی که بالا می رفتم تبدیل به نقطه می شدم، مصطفی هم نقطه می شد او که حرف می زد من دو نقطه می دیدم که در کنار هم در خیابان راه می رفتند..
من امروز از نگاه مصطفی که نگاه می کنم نقطه ای اسیر میله ها می شود، نقطه ای بیرون است، نقطه ی دیگری در بند زنان است و نگران آن نقطه ای است که حکم 10 ساله دریافت کرده است.
مصطفی می گفت بالاتر هر چه بالاتر بروی تحمل ساده تر می شود من از شرایط می گفتم و از عمری که اینگونه سپری می شود، او از ثانیه های این عمر می گفت که می گفت که می گذرد من از فردا می گفتم و او از همین لحظه، از درک همین لحظه بی توجه به آنکه فردا چه پیش خواهد آمد...
یک حکم 10 ساله داده اند برای لحظه لحظه های زندگیت، چقدر دوری از محاربه که برای تو زندگی همه زیستن بود در ذره ذره های حیات...
کاش روزی می رسید که ما هم بخندیم به آب و هوای بد...


درد و چرک دندان، چرک گوش و این سستی اعضا انگار که ملغمه ای از احساسات درونی این روزها باشد.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: