سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

رزا

سمیه می گفت برای ملاقات حضور وقتی که مرا بارها و بارها بازرسی کردند، آنقدر رزا ترسیده بود که تا چهار پنج ماهی این ترس از درونش بیرون نیامد. گفت اشتباه از خودم بود نگفتم که زندانی من سیاسی است و شاید به گمان موادی بودن زندانی من و لباس های زیادم اینگونه مورد بازرسی بدنی قرار گرفتم که رزا اینهمه ترسید.
من به این دختربچه هشت ساله فکر می کردم. من به رابطه او با دایی اش فکر می کردم و دیدارشان از پشت شیشه ها. سمیه می گفت که رزا دیگر کنار من نمی خوابید، همه وقتش با دایی اش می گذشت، من می گفتم رزا و مصطفی دارای یک خودشیفتگی مشابه هستند و با مصطفی می خندیدیم. من به رزا فکر می کردم که از پشت شیشه ها مصطفی را می دید که دست تکان می دهد بی آنکه دست هایشان به هم برسد. من به رزا فکر می کردم که بعد از آن باز به بیمارستان می رفت تا از پشت شیشه ها با بیماری ملاقات کند با پدر هم بازیش و از پشت شیشه ها از پسر کوچک مرد شکایت کند. من به اینهمه شیشه فکر می کردم و رزا برایم از کفش هایش می گفت، از کفش هایش می گفت و می گفت و مصطفی بر روی تخت به رزای کوچک فکر می کرد. مثل چاملی که همه اش در یاد سروش کوچک بود و ذکر خاطراتی که در همه آنها سروش بود. گفتن به سروش که عمه چقدر به یاد تو بود و لبخندی بر گوشه لب وقتی که یاد سروش را در ذهن چاملی... همه اش شیشه بود برای دیدن سروش و رزا. مصطفی سروش را در بیمارستان بغل می کرد و بر دست ها می چرخاند. رزا به انتظار دایی می ماند که آغوش او کی باز شود. شوهر چاملی بر روی تخت رنج می کشید و چاملی آرام گریسته بود، می گفتند گریه اش را ندیده اند، اما من گریه اش را بسیار دیدم بعدها...350 را از کنار اندرزگاه کارگری پاک کرده بودند تنها رد سفیدی بود و 350 از پشت آن سفیدی خودش را نشان می داد... سمیه می گفت وکیل ناامیدمان کرده، من از امید می گفتم، سهم ما فقط یک عکس بود، سهم آنها تنها میله بود، میله هایی که آن نقطه ای از برف کوه دیده می شد. قله آن نقطه سفید را برای چشم های آنها نگه داشته بود که امید رفتن را در دلشان زنده نگه دارد. هوا صاف بود، صاف صاف و از آن برف بر قله از سالن ملاقات دیده می شد. دلخوش داریم که هنوز برف برای دیدن چشم های آن ها هست...
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: