چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

معنا

می گفت زندان هر چه نداشته باشد بیهودگی زندگیت را چنان آشکار نشانت می دهد که پس از آن زندگی در بی معنایی دشوار می شود. من پس از زندان به دنبال همه کارهای نکرده بودم. من دنبال این می گشتم که هیچ حسرتی نمانده باشد که در پس دیوارهای سلول دنبال مفری برای انجام دادنش باشم. از همان لحظه ای که در باز می شود. از همان لحظه ای که اسم مرا می خوانند برای آزادی از همان لحظه و شاید اندکی بعد از آن به دنبال معنایی از پس اینهمه بی معنایی برمی آیم. معنای زندگی من، زندگی ای که دارم در مقابل آنهایی که هنوز حسرت ها بر دلشان مانده از همان حسرت ها که با گفتنش ساعت ها را پر می کردیم برمی آیم. این حسرت ها، این خواسته ها که شاید بخشی از آنها غیراخلاقی نیز بوده باشند باید ارضا شوند، خواسته ها و میل ها که یکی می گوید تن بده یکی می گوید وفادار باش پس از ارضا شدن از بین می روند، گاه حتی تعجب می کنی از اینکه چطور اینهمه ذهن را مشغولشان کرده بودی و بعد می ماند معنا، معنایی که باید برای خود بسازی، غزاله می گوید زندگی مدرن یک زندگی بی معناست و تلاش انسان مدرن ساختن معنا و مشغولیت ذهن برای ساختن معنا به بی معنایی منجر می شود، بهتر است که بی دغدغه باشیم، تفکر راه به جایی نمی برد. من با خودم مرور می کنم و فهرستی از کارهایی که خواسته ام انجام بدهم... برای اینکار به زندگی دیگران دقیق می شوم دقت در گذراندن وقت دیگران... م. آ می گوید خودت شروع کردی پس چرا پس می زنی من فقط نگاه می کنم و حیرت از اینکه چطور پس از رسیدن دغدغه ها معنایشان را از دست می دهند. راه می روم و فکر می کنم زیر باران در خیابان انقلاب، در خیابان انقلاب راه می روم و فکر می کنم به معنای زندگی از دریچه نگاه یک زن در یک جامعه اسلامی با قواعد اسلامی با نگاه های اسلامی به کسی که محصور شده است در این نگاه های اسلامی و نمی تواند هیچ چیز را پس بزند که ج می گوید در تو رسوباتی است از این جامعه اسلامی از این فرهنگ اسلامی و تو نمی توانی خودت را ورای این جامعه بنگری که هر لحظه رفتار تو در نهایت محکوم به رفتارهای اسلامی است. من از پس زدن همه این اصول حرف می زنم از شکستن این اصول که همه زندگیم را در آن سپری کرده ام اما نهایتا در برابر فرهنگی که در آن زیسته ام کمر خم می کنم...م.آ می گوید تغییر کرده ای، با اضطراب نگاهم می کند و من مات مانده ام در میان هجمه این همه خیال که یکباره بر من سرازیر شده است، وقتی خیال بافی ها نتیجه نمی دهد وقتی از خیال هایت چیزی نمی ماند تنها جا می ماند برای گرفتن انتقام از خود، انتقام از دیگران و از جامعه برای این حصاری که برایت کشیده است، همین می شود که بی تفاوت می شوم و دلزده از همه چیزی که در اطرافم است. به امیر می گویم من دنبال خودم می گردم من دنبال خودم ورای همه این حرف ها و فرهنگ ها می گردم تو بگو که جایگاه من در میان هجوم این همه کجاست؟ من خودم را کجا می توانم پیدا کنم؟ او از تفاوت میان انسان ها برایم می گوید از تفاوت سلیقه ها و عادات بخصوص افراد که جایگاه هر فرد را در دایره این نظام ها مشخص می کند. امیر خیلی خوب گوش می کند، خیلی آرام حرف می زند و راهنمایی می کند. می گویم باشد برای بعد که بیشتر حرف بزنیم، بعدی که معلوم نیست کی باشد. م.آ می گوید یکبار حرف بزنید، می گوید که امروز یعنی سه شنبه تو هم بیا شاید فرصتی شود و حرف بزنید من قبول نمی کنم...در خیابان از این اتوبوس به اتوبوس بعدی، از این خیابان به آن خیابان و فکر به اینکه بالاخره همه اینها تمام می شود... چاملی از آرزوهایش میگفت و من امیدوارم که زودتر بیاید برای رسیدن به همه آنچه در پی انجامش بود چه فرق می کند که از نگاه بیرونی رفتار هر کس چه معنایی داشته باشد حال حتی او بگویم من همانقدر که خبیث بودم هنوز هم هستم... خباثت ما شاید در این بود که با صدای بلند فریادش زدیم..
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: