چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

پاریس دوستت دارم

فیلم با این جمله شروع می شود، پاریس دوستت دارم. نام فیلم همین است، پاریس دوستت دارم. شامل چند اپیزود که همه نشانی است از پاریس از زاویه های مختلف با مضامینی که حول محور عشق می چرخد از زنی که درخیابان بر زمین پخش می شود و مرد از آینه ماشین می بیند تا عشق مرد نابینا، عشق زن خون آشام، عشق زن میانسال در سفری به پاریس... مرد راست می گوید که گوشزد می کند این جامعه ما نیست. در خیابان عشق نیست، در خیابان ما عشق نیست، عشق مسئله ای نیست که ما درگیرش باشیم، ما نهایت آرزومایمان بودن با کسی نیست.. همانطور که آرزوی او برای رفتن از اینجا برای عشق نیست او می رود برای خاطر کتاب هایش نه برای خاطر عشقی که نیافته است که عشق برایش بود و او نخواسته بود. عشق او را وادار به رفتن نمی کرد که چیزی از جنس دیگر محرک اصلی او برای رفتن بود... من به دستیابی او به هدفش غبطه می خورم حال غبطه را درست نوشته ام یا نه نمی دانم اما هر چه هست با هر حرفی که نوشته شود معنای من همان افسوس است نوعی حسرت... من به اپیزودهای فیلم نگاه می کنم و از زاویه ای دیگر به داستان ها می نگرم. نه این موضوعی نیست که من درگیرش باشم..ع راست می گوید که همزاد داستان های ما برای خودمان است. ع راست می گوید که هر چیزی را در حد این جامعه ببین و بعد قضاوت کن و همین می شود که من می گویم که هیچ خوب است، من خوب ندیده بودم که به هیچ خندیده بودم. چه فرق می کند که منظور من از این هیچ همان فیلم هیچ کاهانی باشد یا همان که در ذهن تو می گذرد که ما هیچ نمی خواستیم جز اینکه باشیم. برای ما هیچ معنایی دارد که نبودن نمی شود. ما فقط می خواستیم بمانیم بی هیچ چشمداشتی... می خندد و می گوید باز خرداد می آید از همان ابتدا مناسبت است از همان دوم خرداد... داستان های ما برای خودمان است، من داستان های خودمان را مرور می کنم و به این 30 سالگی که از راه می رسد فکر می کنم، مشت می کوبم و باز سی ساله می شوم، مشت نمی کوبم و باز 30 ساله می شوم، زمان را نمی شود متوقف کرد، جلوی زمان را نمی شود، زمان می آید و می گذرد تا سال ها بعد که از 40 سالگی بنویسم اگر باشم و توانی برای نوشتن از 40 سالگی باشد. من هنوز درگیر هدفم... رفتن، ماندن.بودن یا نبودن حتی گاه بدان فکر کرده ام، نه هدف نیست رفتن، خواندن و باز خواندن و باز خواندن، حتی کوه رفتن هدف نیست، زیستن در طبیعت هدف نیست، هیچ هدفی نیست که رسیدن به آن با نوعی بیزاری همراه نباشد... به هدف که رسیدن دچار نوعی ملال می شوی از رسیدن به آن و باز جستن و جستن تا یافتن هدفی جدید تا ملال روزه مره ات را برطرف کرده باشی. بی هدف زیستن باز نوعی هدف می شود.. تو به هدف هایت فکر می کنی و در راه آن پیش می روی و من به حرف به حرف هدف فکر می کنم انگار که هدف خود واژه ای است که نیاز به سال ها کنکاش دارد... من به خیابان ها فکر می کنم، من فکر می کنم که هدف شاید در خیابان ها پرسه می زند و مرا صدا می زند که برای یافتنش باید سری به آنجا بزنم...می خندد و می گوید که همزاد خرداد ماه نزدیک می شود...من درخواب هنوز بازداشت می شوم، من هنوز در خواب دچار دلهره می شوم، در خواب من باز زندانبان گریه می کند، من چهره اش را به وضوح می بینم. در خواب من هنوز چاملی زندانی است، در خواب من م آواز نمی خواند، در خواب من م از زندانی بودن خویش غمگین است. من درخواب به آنها می گویم که آزاد می شوند. درخواب مادرم می میرد. درخواب پدرم می میرد... من چشم هایم را می بندم و سایه های سیاه می چرخند و به من هجوم می آورند. چه خوب است که شب ها را زود می خوابم که با این خیالپردازی ها....راست می گفت که عشق داستان ما نیست، چیزی نیست که ما در جستجویش باشیم، سگ ها و گربه هایمان دغدغه های ما نیستند. رسیدن به میلی که از داستان ها سرچشمه می گیرند هدف ما نیست، هدف ما چیز دیگری است که با رسیدن به آن خیالی بودنش آشکار می شود... همه چیز برای ما ذهنی است، در ذهن ما چیز دیگری باید باشد چیزی که در خیابان ها باید جستجویش کنیم...صدای خنده اش هنوز هست که خرداد دارد نزدیک می شود...
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: