دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

شروع جدید

خواب می دیدم که از زندان تلفن زده ای، اما چهره تو پیدا بود، از همه چیز حرف زدیم، از هر چیزی که می شد حرف زده بودیم و بعد هر دو خسته و وازده مانده بودیم و سکوت و سکوت.
بحث این است که حالا که سی ساله می شویم چه انتظاری از بودن خود داریم، ع معتقد است که به هیچ چیزی اعتقاد ندارد، می گوید که در یک حالت واماندگی به سر می برد، ع اضافه می کند که به هر چیزی فکر کرده است. در حین اینکه ع حرف می زند، من از شیشه به بیرون نگاه می کنم و انگار چیزی نمی بینم، من از شیشه ماشین به بیرون نگاه می کنم و لحظه ای به آنها و لحظه ی دیگر به خودم می اندیشم، من به بیرون نگاه می کنم و در بیرون هیچ خبری نیست یا لااقل الان چیزی یادم نمی آید جز چراغ روشن داروخانه.
م از خودش حرف می زند، از درگیری فکری این روزهایش، از تصور سال هایی که در پیش خواهند بود، من به تصوری از سال هایی که می آیند فکر می کنم، سال ها می آیند، همه چیز در هاله ای از سفیدی پخش می شود، تک موی سفید روی پیشانیم تنها نیست، من سال هاست که پیر شده ام و حالا چه تصوری از خودم دارم؟ ماشین از جلوی داروخانه ای که چراغش روشن است می گذرد من همچنان بر صندلی عقب لمیده ام و دود ماشین را پر کرده است.
من به حرف هایشان گوش می کنم و گوش نمی کنم، من بیشتر درگیر وضعیتی از خویشم و کارهایی که بایستی انجام دهم، لحظه ای همه چیز هاله ای مضحک به خود می گیرد و تمسخر کسانی که اهداف عالی در زندگی خویش می پرورانند. باز لحظه ای اضطراب از تصور سال های بعد و دوباره این تصویر مضحک، ع و م با هم حرف می زنند، در صدای هر کدام هاله ای از غم است و یک جورگسیختگی از اطراف. ع می گوید باز تو چیزی را به انجام رسانده ای، چیزی که من در میانه آن قرار دارم و تاب ایستادن نیست. تاب ایستادن در ع نبود و اجبار بر ایستادن داشت. می خواست که آرام گیرد،که دور شود از اینهمه فکر. می گفت نگاه که می کنم به آدم های دور و بر به خودم می گویم اگر به همین سادگی پس چرا باید ذهن من اینهمه درگیرش باشد. او از درگیری ها و احساساتش می گفت و من در صندلی عقب لمیده بودم و به این گسیختگی در خودم می اندیشیدم.
ماشین به مقصد رسیده است، همه لحظه ای مکث می کنیم و چنان غمین از هم جدا می شوند که انگار چیزی به دست نیامده از دست رفته است.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: