چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه‌تکه می‌کند
بلند شو پسرم!این قصه برای نخوابیدن است
×××
چقدر کلمات تنهایند
چقدر تاریکی آمده است
چقدر کلمات در تاریکی
جا عوض می‌کنند
چقدر طبیعت لاغر شده است
...

به چیزهایی در اتاق

که چیزهایی هم نیستند
خیره می‌شوم
و دل خوش می‌کنم
به جیرجیر پرنده‌ای
که در لولای درگرفتار است
(گروس عبدالملکیان)

سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷

غزه-دارفور و عملکردهای متناقض

جنگ در غزه ادامه دارد، جنگی تمام نشدنی میان اسرائیل و فلسطین که گاه به مرز بحران می رسد و باز یکی از همان بحران ها آغاز شده است.
سخن گفتن از جنگ و کشته ها با توجه به برداشت ها تفاوت پیدا می کند به گونه ای که حتی می توان با ان بمب اتمی هیروشیما را هم توجیه کرد.
چند سال گذشته بود که بی بی سی در سالگرد واقعه هیروشیما در گفت و گو با چند کارشناس و حتی سربازانی که از آن واقعه دچار آسیب شده بودند، از مشروعیت یا عدم مشروعیت اقدام آمریکا سئوالاتی را مطرح کرد، سرباز انگلیسی این اقدام را عملی بجا می دانست، توجیه او این بود که با افتادن بمب اتمی و کشته شدن این تعداد افراد جنگ به پایان رسید در حالیکه در غیر اینصورت با تعداد کشته ها و صرف زمان بیشتری جنگ خاتمه پیدا می کرد و تبعات آنهم گسترده تر بود.
دیروز با همکارم درباره این استدلال حرف می زدم و او با پذیرش این استدلال، کشتار غزه را چندان مشمئزکننده تلقی نکرد گو اینکه برداشت تمامی ما مبنی بر اولویت مردم غزه بر ایران نیز گاه در سوگیری های منفی نسبت به آنها بی تاثیر نیست.
نمی توان این سوگیری را نابجا دانست، رفتارها و عملکردهای جمهوری اسلامی چه در سیاست های اعلامی و چه در سیاست های اعمالی درباره مردم فلسطین و دیگر نقاط جهان نشان داده است که برای ما ملاحظات ایدئولوژیک بیش از حقوق بشر و حتی منافع ملی ارزش دارد، نمونه آن را هم می توان در رفتار متناقض ایران در قبال دو قضیه دارفور و فلسطین برشمرد که این کشور در قبال 200 هزار کشته شده دارفوری هیچ واکنش حقوق بشری از خود نشان نداد و حتی از عمر البشیر، مسبب این قتل ها استقبال گرمی به عمل آورد، نتیجه این می شود که نمی شود حرف های دفاع از مظلومان را باور کرد و توجیهی برای این عملکردهای متناقض آورد.
سیاست گرچه بر حسب منافع می چرخد، اما کاش موضع ما لااقل منافع ملی باشد که تکیه بر ایدئولوژی در دنیایی که ایدئولوژی را تاب نمی آورد جز اتهام به بنیادگرایی و حتی عمل چون بنیادگرایان حاصلی ندارد.

همزاد

دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۷

تهوع

دفعه دوم است که صبح دچار تهوع شده ام، دل درد می گیرم و تهوع .
داشتم ضمیمه کارگزاران ( نیمه پنهان- زن ایرانی در راه تثبیت جایگاه خود) را می خواندم که دوباره دچارش شدم.
مصاحبه با ایازی را می خوانم و بعد از درد مجله را می بندم.
نه هیچ خبری نیست فقط بر جنازه آنکه کشته ایم زار می زنیم و فریاد و فغان و عزای عمومی.

همزاد

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷

بی تفاوتی


می گفت که کارها انجام شده است، وسایل را جمع کرده ایم و قرار است که کتابخانه را هم بیرون بیندازیم.

گفتم می دانند، گفت نه هنوز دقیق نمی دانند، حدس آنها بیشتر روی این است که این داستان کوتاه مدت است.

یکبار با دوستی حرف می زدیم، گاه سنگ می شویم، گاه حتی اشک هایمان هم در نمی آید، گاه از اینهمه بی تفاوتی از خودمان دلزده می شویم، فقط به زمین مشت می کوبم.

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷

کافه نادری


همین چندی پیش بود که کتاب کافه نادری نوشته رضا قیصریه را خواندم. یعنی که برای تولد دوستی کتاب را خریدم و او خوشش نیامد.

پیش از آنکه کتاب را بدهم 100 صفحه اول را در اتوبوس خوانده بودم و مابقی را هم بعد از تولدش و امانت گرفتن کتاب از او خواندم.

داستان، داستان روشنفکری در ایران و سنت کافه نشینی بود، همه چیز در دود بود و الکل و منقل و ذهن ها همان و تنها ظاهر را که نگاه کنی گمان می بری چه روشنفکر است.

در مجلس ها فقط دود و نقدهای آبکی و تحقیر و ساز و آواز اصیل ایرانی و صحبت از موسیقی فرنگی و ادبیات و شعر و تکه پرانی ها و دخترها و پیرمردهای شاعر و نویسنده و...

در مطلبی خواندم کافه نادری هم در معرض تخریب است، ملک فروخته شده و قرار است که کوبیده شود.

هر چه نقد داشته باشیم به این کافه نشینی ها باز کافه نادری یادگاری است از هدایت و بسیاری دیگر و تخریبش، خراب کردن بخشی از فرهنگ ماست.


همزاد

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

نه خواستن!!

شده است بین خواستن و نخواستن مانده باشی؟
شده است دلت برای چیزی تنگ شود و بدانی با رسیدن بیشتر از آن متنفر می شوی؟
الان اینگونه ام.

همزاد

بهشت و مادران

اتوبوس پر از د ود می شود، این چندمین بار است که دچار این معضل شده ام، دود که ذره ذره بیشتر می شود و به تدریج کل فضای انتهایی را می گیرد.
دختر می گوید به احمدی نژآد رای می دهم، زن می گوید شجاعت دارد و من فقط از نرخ تورم می گویم، برگه ها را باز می کنم درباره تعامل جنبش زنان ایران با دیگر جنبش های جهانی، گفت و گو از دکتر نیره توحیدی در مدرسه فمینیستی.
زن چادری است، سنتی است برگه ها را نگاه می کند و بعد می گوید این مدرسه فمینیستی ، یک مدرسه واقعی است، سعی می کنم تا جایی که می دانم برایش توضیح دهم و بعد او از تجمع زنان می گوید و خواسته ها، قبول دارد که حق دیه برابر و حق حضانت دارد، اتوبوس به پارک وی رسیده است و من پیاده می شوم.
آناهیتا رسیده است، باز تهوع و .... می گوید اگر بهشتی باشد درست می گویند که زیر پای مادران است و من با صدای بلند می خندم.

همزاد

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

زندگی، رمان و دنیای واقعی

وقتی که آدرس داستانش را می گذارد و بعد می پرسد داستانم را خوانده ای ، می دانم که باید نظری بدهم، اینکه چه نظری باشد مهم است چون باید برای کسی نظر بنویسم که ادبیات و نقد را می شناسد و من نه چنان داستان شناسم و نه چنان نقد نویس، گیرم که رمان زیاد خوانده باشم حالا از هر کسی اعم از داستایوفسکی و تولستوی و کوندرا و کالینو و مارکز و دولت آبادی و معروفی و... رمان خواندن از علایق زندگیم بوده و دنیای رمان ها دنیای که با بستن هر کتاب تازه آغاز می شد و این درگیری ذهنی به خصوص بعد از داستان های کافکا و سارتر و کوندرا...
محسن نعمتی می گوید داستان های ایرانی را دوست ندارم، ادبیات خارجی برایم جذابیت بیشتری دارد تا آنچه تحت عنوان ادبیات ایرانی می شناسیم ،هدایت را کنار می گذارد و بقیه را چندان دلچسب نمی داند، تمام راه را تا کلکچال و از آنجا تا شیرپلا درگیر این مسئله ایم که چه چیزی باعث می شود که ادبیات ایرانی برای عده ای فاقد جذابیت باشد و م. آ به فقدان نظریه اشاره می کند، اینکه رمان نویس و داستان نویس غربی بر پایه یک نظریه داستان را جلو می برد و داستان نویس ایرانی بیش نقلی از ماجرا دارد و همین است که نمی تواند برای قشر دانشجو و روشنفکر جذابیت داشته باشد، بر همین مبناست که او هدایت را جدا می کند و... داستانش در فضایی سورئال بود و این تغییر گفتار از محاوره ای تا ادبی و این تک گویی های مدام و شعر میانه داستان، تا به خانه برسم چند باری داستان را در اتوبوس می خوانم، دلم می خواهد موهایم... با گوینده یکی می شوم و جدا و بعد با یک نوع پیوستگی و ... داستان تا به انتها برسد همه تغییر موضع داده اند.

مصاحبه با نماینده ولی فقیه در سپاه را در اعتماد می خوانم ، گفته هایش درباره انتخابات و دموکراسی افراطی در زمان خاتمی خواندنی است.

دفتر کانون مدافعان حقوق بشر در ایران پلمپ شد

همزاد

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

ملال

همینجور دراز کشیده ام، نه حرف می زنم و نه حتی اعتراضی و یا عصبانیتی، فقط دراز کشیده ام ونه خیره به سقف فقط خیره به روبرو و چیزی که حتی نمی دانم چیست.
به چیزی نگاه نمی کنم و اگر بپرسی روبرو چه می بینی می گویم هیچ چیز و راست می گویم که چیزی نمی بینم.
می گوید این اخلاقت شبیه مادرت است، اینگونه خیره شدن و مات ماندن و یکدفعه حواسم پرت می شود و کلام را گم می کنم و روبرویی یا روسری اش را درست می کند یا درست می نشیند و من می گویم بی خیال من به تو نگاه نمی کردم.
می گوید چرا این کار را می کنی ، می گویم کرم... می گوید اینقدر بی ادب نباشید تو را به خدا.
دراز کشیده ام ساعت 5.20 دقیقه است و من بیدار مانده ام و همینجور مچاله شده، عذرخواهی می کنم از او نه از بابت رفتار بد نسبت به او بل که به خاطر رفتارم با دیگری ...
می گوید بی امید، من پیش خودم می گویم بی امید، راه می روم و راه می روم اما با اینهمه انگار هیچکس را نمی بینم.
همزاد

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

باخت- باخت

نمی فهمم که کنارم نشسته است، همینجور از پنجره به بیرون نگاه می کنم، یادم می افتد، یک پرسش تکراری درباره حالش و وقتی که پیاده می شود باز یادم می رود و لحظه ای بعد می خواهم از زن بغلی باز همان سئوال تکراری را بپرسم.
می گوید بعد از 21 سال این را بغض می گوید و شاید من فقط این بغض را می فهمم از پشت گوشی تلفن و اشک هایش را نمی بینم. ساکت می شوم و اوست که اینبار اشک های مرا نمی بیند.
درست لحظه ای که باید راضی باشم است که هق هق گریه ام بلند می شود، ساعت 12 شب است و همسایه ها ممکن است بیدار شوند، حرف نمی توانم بزنم، حرف نمی زنم و فقط آب، گفت 21 سال است و من فقط می گویم هر کار که می کنی باز چیزی پیدا می شود خارج از دست های تو، خارج از توانت و مسئله اینجاست که درگیرش کسانی هستند که بیش از همه دوستشان داری.
گفتم بازی باخت - باخت است، مسئله اصلا برنده شدن نیست، در هر حال بازنده است، به دست
آوردن یکی، از دست دادن دیگری را به همراه دارد و با روحیه ای که از او سراغ دارم می دانم که بازنده است.
از پنجره به بیرون نگاه می کنم، نزدیک مشهد اردهال شده ایم، این را راننده می گوید، دست هایم از سرما یخ زده اند، اما باز این میل به درک فضا و هوای آنجاست که تحمل سرما را ساده می کند، برف می آید و کمی مه گرفتگی و تنها کسی که در اینجا بسیار جایش خالی است، وحید است.
تلفن که می زنم، خرقان است و انگار خوشحال می شود، از خرقان می گوید ومن از جای خالیش در مشهد اردهال.
شعر می خوانیم، از سهراب ، از آنانی که برای سهراب سروده اند، حسین آواز می خواند، من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است....
برنامه کاشان دوروزه با گروه تیرگان خوب برگزار شد، بازدید از خانه طباطبایی ها، بروجردی ها، عباسیان، آب انبار نوش آباد، شهر سه طبقه( با همه تردیدها و گمان ها درباره واقعی بودن شهر)، حمام فین و تپه های سیلک ( هر چند که دو تای آخری به شکل طواف برگزار شد) و ... در هر حال آنچه باید می دیدیم را دیده بودیم ، غیر از آنکه به واسطه سرما و برف نشد که ابیانه و روستای مصر و.. را ببینیم.
پیاده می شوم، فقط سرما و سرما و سرما، موقر می خواند زمستان است...
همزاد

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

حضور خاتمی در دانشگاه تهران


چه کسی می تواند بگوید فردا چه می شود اما لااقل می دانیم که قرار است فردا نتیجه رفتار امروز ما باشد.

یادم هست در ماتریکس 3 ( حالا در خوبی و بدی و ضعف و قوت آن هر نظری داشته باشیم) در صحنه ای زن آماده ماموریت می شود، مرد می گوید فایده ای ندارد، رفتن مردن است. زن جواب می دهد: یک کارهایی درست نمی شود ، یک کارهایی اما، لااقل اندک امیدی هست. شاید برای همین است که من امروز می نویسم از خاتمی و سخنرانی او در دانشگاه تهران .

می شود راحت خبرها را مقایسه کرد و عملکردها را ، چه ساده خبرگزاری فارس از حق 20 دقیقه حرف زدن یک دختر دانشجو می نویسد و به همان سادگی حق حرف زدن را از بسیاری دیگر می گیرد که اگر قراری بر پرسش شفاهی و حرف زدن بود، بی گمان اکثریت آن جمع حرفی برای گفتن داشتند.









دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

گفت و گو

روی صفحه موبایلم نام یله افتاده است، یادگار روزهایی است که یله از گوشی رویا برایمان مسیج می فرستاد، وقتی که رفت نام یله را برنداشتم تا باز نامش باشد و این دو تماس ناموفقی که روی صفحه موبایلم افتاده بود ، آنهم با نام یله و بعد مسیج م.آ که یله به او تلفن زده است، کمی آشفتگی و اضطراب که یعنی چه می تواند باشد معنای این دو پیغام می شود که یله آمده باشد، می دانم که جواب منفی است اما باز می نویسم، یعنی چه که تلفن می زند؟ الان کجاست؟ و جواب همان استرالیای سابق است.
شب همه اش منتظریم تا تلفن بزند هر چند شماره را گویا م. آ اشتباه داده است، بالاخره تماس می گیرد و این گفت وگوی نیم ساعته شاید، نه حتما یکجور نمی دانم چنان خوشحال و راضی بودیم از گفت و گو با او که بعد از قطع تماس همه اش حرف از یله بود و برخوردهایش و حرف ها و قدیم و شیوه رفتار کردنش و حرف از اینکه صحبت با برخی چقدر لذتبخش است و... شب خوبی بود که قبلش هم با دوست دیگری از انقلاب تا خانه صحبت می کردم، گرچه دور بود اما از آمدنش در هفته های بعدی می گفت و همین ما را بس است.

همزاد

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

سکولاریزاسیون و آزادی زن


بنیادی ترین و آشکارترین نماد نظام نمادین خشونت دینی ، حجاب است، هیچ چیزی چون حجاب نماد آن سامانه ای از نمادها نیست که دین خوانده شود. حجاب تحمیلی، مظهر بارز دین تحمیلی است. موضوع به حجاب محدود نمی شود. انتظام سمبلیک بر پایه ولایت است، بر پایه سرپرستی است و سرپرستی اساسا مردانه است. حرف اول در تصور دینی از سرپرستی ، سلطه مرد بر زن است. بنابراین اگر سکولاریزاسیون روندی باشد که بخواهد متعارض درک دینی از اعمال سرپرستی بر جامعه شود، آنگاه به اندازه ی کافی ژرفامند شده است، که خود را مترادف با حق زنان در تعیین سرنوشت خویش بداند. بر این پایه است که من معتقدم معنای اصلی سکولاریزاسیون در نزد من آزادی زن است.

گفت و گوی مدرسه فمینیستی با محمدرضا نیکفر

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

دغدغه های من

گاه از حرف زدن هم خسته می شوی و یا شاید بشود گفت که دیگران از شنیدن حرف های تو خسته می شوند، دلیل ساده است حرف های تو دغدغه آنها نیست و دیگران مایل نیستند مدام گوششان را برای دغدغه ها و نقد و .... تو بگذارند.
گفتم یک چیزهایی نباید عرف شود و اگر عرف شد نباید فردا شاکی باشیم.
گفت با همه حرف زده ام ،از تنهایی گفته است و من چرا این من احمق حتی اگر هم می فهمم کجاست چرا پس نمی توانم کاری بکنم؟

همزاد

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

بی حوصله گی


دچارش که می شوی رها شدن از آن مشکل می شود.

بی حوصله ام.

تهوع را خوانده ام اما بگویم این جمله را در دفتری دیده ام که به تهوع ارجاع داده بود.

دچارش شده ام، دچار این کثافت، دچار تهوع
همزاد

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

تجمع دانشگاه تهران


راه که می رفتم همه اش به یاد علی سلامتی بودم یا منصوره قنبرآبادی و مصطفی نبوی، حالا هم که می رفتم تا به مصطفی خودم را برسانم.
به همکارم می گویم این آرامش زندگی تو، وقتی قرار باشد که بمیری چه فایده ای به حالت دارد.
از کودکی که در تنش تکان می خورد می گویم، از اینکه بارداری اگر مشکل است اما نتیجه اش تولد یک نوزاد برای اوست، هر چیزی هزینه ای دارد بستگی دارد که خواسته تو چه باشد.
مصطفی آرام بود، لبخند می زد و راه می رفت، مراقبم بود و من از تجربه اش در ورود به دانشگاه بهره فراوان بردم.
سخنرانی ها انجام شد، درهای دانشگاه کنده شد، گیت ها از جا کنده شدند، سیم های گیت ها پاره شد، پرچم ها بالا رفت، اتوبوس ها جلوی درها جای گرفتند و بگویم که یک 16 آذر دیگر هم تمام شد، اینبار 17 آذر. بعدها بیشتر می نویسم.

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۷

باز هم 16 آذر اینبار در 17 آذر

وقتی در برابر حكومتی كه سرباز دارد و آن سرباز تفنگ دارد و آن تفنگ فشنگ دارد، یك یا چند آدم جگردار كه سرباز ندارند و آن سرباز تفنگ ندارد و آن تفنگ فشنگ ندارد اعلامیه صادر می‌كنند، چنین كاری خبر است. و وقتی آن خبر، سوار بر امواج پخش می‌شود، موازنۀ نابرابر قوا چنان به هم می‌ریزد كه انگار صفر و بینهایت مساوی‌اند و یك الف شهروند برابر است با یك فروند نظام مقدس.
محمد قائد

برنامه‌های دانشجویان منتقد در دانشگاه‌ها به مناسبت 16 آذر

همراه با تجمعی كه دفتر تحكیم وحدت در تهران برگزار می‌كند، به مناسبت روز دانشجو تجمع و تریبون آزاد در دانشگاه خود بر پا كنند. انجمن اسلامی دانشگاه چمران هفته گذشته تریبون آزاد خود را برگزار كرد. چند دانشگاه دیگر هم در تدارك برگزاری مراسم مشابهی هستند. در بعضی دانشگاه‌های دیگر هم انجمن‌ها برنامه میزگرد، سخنرانی، مناظره و... برگزار خواهند كرد. به عنوان مثال در دانشگاه شریف قرار است میزگردی با حضور فعالین سیاسی و روشنفكران برگزار شود. دانشگاه صنعتی شیراز برای سخنرانی آقایان نوری، نبوی و محمدرضا خاتمی مجوز دریافت كرده است. آقای مرعشی در دانشگاه بیرجند سخنرانی خواهد كرد. انجمن اسلامی دانشگاه كرمان مجوز یك برنامه سخنرانی با حضور آقای خشایار دیهیمی، مناظره دبیر تشكیلات دفتر تحكیم و دبیر سابق جامعه اسلامی و یك مناظره با عنوان دولت اصلاحات، دولت اصولگرا دریافت كرده‌اند كه در حال هماهنگی این برنامه‌ها هستیم. عضو شورای مركزی دفتر تحكیم همچنین گفت: انجمن اسلامی دانشگاه سهند تبریز پیگیر برگزاری برنامه سخنرانی است. ایلام مجوز سخنرانی برای دكتر احسان شریعتی و دكتر حنایی كاشانی دریافت كرده است. آقای صفایی‌فراهانی و دكتر ساسان برای سخنرانی به دانشگاه صنعتی اصفهان خواهند رفت. مجوز سخنرانی آقای رمضان‌زاده در دانشگاه اراك صادر شده است. انجمن اسلامی دانشگاه صنعت نفت آبادان هم پیگیر برگزاری برنامه‌ای مشابه دانشگاه اراك است. دانشگاه چمران نیز در تدارك برنامه سخنرانی با حضور آقای خانیكی است. دانشگاه رامین اهواز هم برنامه سخنرانی به مناسبت روز مجلس دارد. انجمن كاشان به دنبال برگزاری برنامه‌ای با حضور آقایان تاجیك و دكتر احسان شریعتی است.

انسان حیوان ناطق است

چه فرق می کند که کسی بفهمد یا نه، مهدی شیرازی معتقد است که نوشته باید درک روشنی را به مخاطب بدهد و این نوشته های بی سر و ته باب این روزها، تنها یک تقلید ناقص و غلط از نوشته های نویسندگان اروپایی دهه های پیش است، گمانم منظورش همان جویس یا ولف یا نه حتی از آن جلوتر برویم نویسنده نادیا که الان فراموشش کرده ام.
این روزها مدام فراموش می کنم، اسم ها، نشانه ها، برنامه ها، کارت زدن، کلید برداشتن، قفل کردن، خریدن، انگار هنوز نوشتن را فراموش نکرده ام، این عادت نوشتن که هنوز با من است نشان می دهد هنوز چیزهایی در من باقی مانده که بتوانم بگویم چیزی در من هست و همه چیز از بین نرفته است.
اما دلیل این نوشتن چه می تواند باشد، برای چه می نویسیم، که یکی بخواند ، که یکی بگوید حالت خوب است، نشان دادن و عرضه خود بر دیگری، نوعی کسب وجهه که من می توانم بنویسم، جستجوی چشمی که بخواند و بداند که من می نویسم، هر کدام را که حساب می کنم می تواند باشد و اما فایده هیچ، دلسوزی خریدن و طلب نیازی به دیگری که بخوان و باز چه باقی می ماند، گاه آدمی گمان می برد ننوشتن بهتر از نوشتن است که با نوشتن تو تنها چیزی که در درون داری را باز بیرون می ریزی.
با اینهمه باز می نویسم، معلم زبان می گوید از آرزوهایت بنویس، آرزوی من نمی دانم که چه بخواهم، وقتی صریح از آرزوهایم می خواهد می بینم که در این شرایط بی آرزو مانده ام، نه حتی امید به تغییر اجتماعی، سیاسی، تحصیلی و تنها می خواهم تمرین هایم را زودتر حل کرده باشم و بی جهت نه او و نه خودم را مسخره نکرده باشم...
این آمدن و شدن، مدام رفتن و آمدن و.. به خودم می گویم که چه بشود، زن از بچه می گوید از گناه کشتن جنین و من می گویم در صورت قرار گرفتن دراین وضعیت تردید نمی کنم که می کشمش که بودنش چنان در نظرم بی فایده است که حتی به خودم راه نمی دهم که به زنده ماندنش فکر هم کرده باشم.
می گویم عمیق یا نه حتی همان سطحی که نگاه کنی آدم ها و خواسته هایشان شبیه هم است ،روکش ها متفاوت است والا دقت کن آنکه بیشتر آزارت می دهد نمونه ای از توست که تو را بر خود می نمایاند. بیخود انگار شعار می دهیم که خودمان بیش از آنکه تحقیرش می کنیم، محقریم که با تحقیر او به دنبال اعتباری برای خود می گردیم.
می شود انتقاد کرد؟ حرف ها زده می شود، منطق ها رو می شود اما انگار چیزی این میان می لنگد که باز با همه این منطق کار درست نمی شود، یاد فیلم کیشلوفسکی می افتم همان که داستان یک پدر و پسر بود و منطق پدر تنها مرگ فرزند را در پی داشت، نمی خواهم به خدا برسم که چیز بی فایده ای است، خدا هر چه هست، بگذار برای خودش باشد که امروز لااقل امروز مرا به او نیازی نیست، هر که کار خود را می کند من اینجا کار می کنم و می نویسم و او کار خودش را( تازه با این فرض و احتمال که باشد) اما بودن یا نبودنش تو بگو چه توفیری برای من یا تو دارد؟ جز اینکه وقتی از همه جا مانده ایم یک گوشه بنشینیم و زار بزنیم که کار ما را درست کن، یا می کند یا نه ؟ این دخیل بستن را هنوز نمی فهمم و شاید روزی که دچارش شوم فهمیدم، می دانم که الان لااقل الان نیازی نیست، هر چند که بگویم همین چند سال پیش بود که دائم الوضو بودن و نماز سر وقت و وضو با آب سرد و یخ حیاط زیر برف ها را نوعی تزکیه برای خود می دانستم، الان چه فرقی با آن موقع دارم ، هیچ، فقط خدا بود و الان نیست یا اگر هست برای خودش است و من اینجا...
می خواستم جور دیگری بنویسمف می خواستم از بارانی بنویسم که دیروز آمد، از هم کلاسی ام بنویسم ، از خواندن یادداشت های دیگری بنویسم، از این بنویسم که دیگری چقدر می تواند برای تو مرموز باشد، هر کس دنیایی برای خود دارد، به اندازه هر کس دنیای از ذهنیات وجود دارد، از خواب آلودگی هایم در اتوبوس بنویسم، از مردمی که مدام می بینمشان، چه توفیری می کند، اینجا گزارش گفت و گو را که می نویسم ، دست آخر اضافه می کنم مشروح آن را از فایل صوتی بشنوید! اینجا بقیه را چه بنویسم، می توانی از خودت بپرسی و بی جهت از انسان سخن نگویی که همان تعریف حیوان ناطق ما را بس است.

همزاد

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

نه ماه و نه روز

مریم بعد از مدت ها با من تا هفت تیر آمد، چند وقتی بود که به خاطر برنامه هایش نمی توانست زودتر و با من بیاید. از مهدی می گفت و رابطه اش و .. گاه گمان می کنم که غیرت بهانه ساده ای است برای توجیه رفتار مرد و پذیرش زن.
بارداری و بچه موضوعی که به خاطر یکی از همکارانم دچارش شده ام، هر روز با هم عکس های نوزارد را در هر هفته نگاه می کنیم و این عکس ها را جنین او مقایسه می کنیم، حس زیبایی است برای او با دردسرهایش و این اضطرابی که هر روز دارد از اینکه تا به آخر چگونه این مسیر 9 ماهه را طی می کند.

همزاد

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

این روزها و ملال


می ترسم دچار ملال شوم، این را به همکارم می گویم.
این روزها همه ازتبریک می گویند و شیرینی و ... من همه اش می ترسم.
گفتم از خودم، از نبودن خودم، از دیگری بودن و از اینهمه چیزهایی که خواسته ام و به دست آورده ام می ترسم.
ترس همیشه با ماست، نوع ترس فرق می کند، مثل همان مادر نقاش معروفی که الان اسمش یادم رفته است، همان که یکی ازنقاشی های کتاب این یک چپق نیست فوکو از اوست( گمانم رنه مارگریت بود).م. آ گفت: مادرش از مرگ می ترسید برای همین بود که روزی کنار رودخانه پیدایش کردند، روی خودش ملافه ای سفید کشیده بود و خودکشی کرده بود
مهسا می گوید از چیزی که می ترسی دچارش می شوی.

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

بی آرزو چه می کنی ای دوست!

گفته بود امید نداری و من از آن روز همه اش درگیر این قضیه شده بودم که بی امید مگر می شود بقیه راه را رفت، قبول دارم که چیزی تغییر کرده بود، شاید اما مسئله فقط به امید برنمی گشت، مسئله خستگی بود و کارهایی که هر روز به تعدادشان اضافه می شد، اما نه مسئله حتی این هم نبود، وقوع هر اتفاق تازه نشان می دهد که چیزی به وقوع پیوسته است و این بی اتفاقی یا حتی نگریستن به اتفاق به عنوان امری غیر اتفاقی بود شاید و این ملال که درست می گفت شاید همان بی امیدی بود و ترس.

همزاد

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

روز می گذرد

انگار می خواهد چیزی نگوید، من می پرسم و چون جواب نمی دهد و کسالت و خستگی را بهانه می کند، گفت و گو در یک فضای بی اسمی جریان پیدامی کند. حسن این فضای بی اسمی این است که قاعده کلی است و تو قضاوت شخصی نمی کنی، حتی اگر قضاوت کاملا شخصی باشد.
صبح کامنت را می خوانم، تلفن می زنم و در این فضا باز چیزی نیست که دستگیرم شود، باز هم بی نتیجه می ماند این تلاش و فقط انگار خواسته ام بگویم بودنت برایم عزیز است.
باز هم از امروز بگویم که صفحه مسنجرم را باز کردم و با دوست قدیمی که امروز خیلی نزدیک نیست چت کردم، از نبودنش گفتم و خاطره هایی که مانده است با اینکه او دیگر نیست . فقط از هیاهو گفت، از اینکه چه احمقانه آن روزها رفتار کرده است و من ... گفتم تو که بهترین از بین بقیه بودی و شخصیت کاریزمای گروه ،با آن همایش ها و جوایز و...
با هم در کوچه باقی ماندیم، گفتم ما که بارها خانه را دیده ایم، شما بروید و ما ایستاده بودیم و حرف از برنامه ریزی بود و کتاب خواندن و فیلم دیدن و.. پس چرا این امید در چشم ها نبود.
می دوید و مدام کمد و بخاری و فرش و میز و.. را جابجا می کرد، همه کارها که تمام شد گفتم تمام این مدت به دانشجوی آوانگاردی فکر می کردم که داستایوفسکی و بکت می خواند، باور نمی کنی که زندگی از آن چیزها چیزی برایت باقی نمی گذارد، او گفت در من هست اگر نمی بینی برای این است که نمی شود نشان داد.
مسیج می زنم که ممنون بابت لطفت و او می گوید که می خواهد در شادی شریک باشد، شادی...من اما چقدر در غم های او شریک بوده ام.
بگذریم، نمی شود هم زد، نمی شود این ذهن را مدام هم زد و از آن خاطرات این روزها را بیرون کشید که اگر بیرون هم بکشم باز چیزی برای تو نیست که ایجاد جذابیت برای خواندن کند.

همزاد

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۷

باران و پاییز


همین بیرون آمدن و دیدن باران که حالا نه تند اما ریز می بارد می تواند خوشایند باشد.

همین برگ ها که زرد و سرخ و خیس از باران منظره پیش پای تو می شوند بی آنکه خبری از آب دهان و بینی مردمان باشد و اگر هم باشدزیر برگ ها لااقل به چشم نمی آیند.

می بینی می توان گاه در پس منظره های قشنگ به زشتی هایی اشاره کرد که در زیر این زیبایی پنهان شده اند، لایه زیرین گرچه دیده نمی شود اما انکار کردنش تنها اسبابی است برای آسایش ولی فردا که باز باران نیاید را چه کنیم.


همزاد


شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

دنیایی تنها با رنگ سفید

همین که زن گفت کارهایت به هم ریخته است و هیچ جوری درست نمی شود، بغض کرده بودم، اینکه بغض کرده بودم نه به خاطر حرف های او که به خاطر این بی حوصله گی بود که از صبح گلویم را فشار می داد و خسته بودم و باز باید به حرف های دوستی گوش می دادم و از بی خوابی هایش می گفت و من، من اصلا ولش کن کمی درگیری پیدا کردم،مرد گفت: خانم شما وقتی به به فروشگاه لوازم خانگی هم رجوع کنید وضع چک به همین ترتیب است و من، چه می توانستم بگویم جز اینکه تصور من این بود که دانشگاه، فروشگاه لوازم خانگی نیست، بحث ادامه پیدا کرده بود و به اینجا رساندم که من خودم درگیر این وضعیت بوده ام و همه سعی که جای تو خودم را بگذارم و درمدت زمانی که در اینجا فعالیت کرده ام، همه جوره همکاری کرده ام و در نهایت کار درست شد با دوندگی و اما هر دو دلخور بودیم.
برایش نوشتم سفید این چیزی است که وقتی ذهن دچارش می شود دیگر نمی توانی... یعنی که فکر کن همه چیز سفید باشد، همان کوری سفید، وقتی سیاه است انگار باز رنگی هست که یساه باشد اما سفید بی رنگی است، فقدان است و خلا و وقتی دچار این وضعیتی، یعنی که هیچ...
خانه را شستیم با کمک پن و معصومه و علی و نوبادی - این هفته درگیر اسباب کشی هستیم و باز باید یکبار دیگر تیرگانی ها را نددید که اگر برای خسرو تیرگان همان حس عمیق است، شاید برای ما تیرگان چیزی است در حد اینکه نخواهیم کسی برود و این نخواستن آنقدر قوی باشد که برای خاطرش باز به همه حرف های سرپرست عمل کنیم. هر چند که باید گفت هنوز تیم قائم به وجود خسرو است و نبود او به منزله فروپاشی تیرگان لااقل از زاویه کوهنوردی خواهد بود.
همزاد

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷


در سالن سینما نشسته ام، همه جا تاریک است، من لم داده ام روی صندلی و بیشتر می شود گفت که فرو رفته ام، زن عق می زند، از لای برف ها با مرد می گذرد و همه چیز آماده است تا .. یکی می خندد، یک زن که به مرد کناری می گوید: نگاه کن این نشانه مظلومیت زنان است و باز می خندد، زن عق می زند، برف سرد است، کدام فیلم است آنکه روی پرده است یا واکنش این دوست من که چنین با مرد می خندد.


دعوت را دیشب به پیشنهاد یکی از دوستان دیدیم، فیلمی درباره سقط جنین، وقتی می خواهم این مطلب را بنویسم سعی می کنم که نقد رادیو زمانه، بی بی سی و خبرگزاری آفتاب را لااقل خوانده باشم که چیزی که الان می نویسم بر مبنای لااقل یک زمینه باشد این را اضافه کنید به گوش دادن یک مصاحبه دوساعته با حاتمی کیا، پیرهادی و امیر پوریا در برنامه سینما صدای رادیو گفت و گو که البته اگر مورد آخری کمی اجبار هم به دنبال داشت اما برنامه بدی نبود، بویژه که مجری آن هم فرزاد حسنی است.


نقش منفعل زنان، روایت سطحی به ماجراها، پرداخت ساده از داستان ها، بدی اپیزود دوم که در آن فروتن یکی از بدترین بازی هایش را به نمایش گذاشت، عدم در نظر گرفتن تفاوت ها، نکوهش سقط جنین در هر شرایطی، پذیرش زنان در عین بی دلیلی و.. همه را می توان از نواقص فیلم برشمرد.


در سرمقاله هفته نامه شهروند امروز حالا نمی دانم در کدام شماره اما قوچانی به نکته ای در حمایت از احمدی نژآد اشاره کرده بود و آن اینکه شاید تو منتقد بسیاری از عملکردهای این فرد باشی اما نمی توانی این وجه مثبت را در نظر نگیری که تنها احمدی نژآد است که می تواند آغازکننده برخی حرکت ها در این کشور باشد که هیچکس دیگر نمی تواند و یارای انجام آن را به واسطه هزینه هایش ندارد.


در جایی نوشته شده بود که تنها حاتمی کیاست که اجازه دارد به این موضوعات بپردازد و شاید این را باز بتوان همان فرصت گرفت که فردا کسی بتواند از این فیلمساز مثالی بیاورد برای پرداخت داستان های مشابه.


فیلم را خیلی ها نپسندیدند اما برای من لااقل اپیزود آخر جذاب بود، یک زن صیغه ای که اذعان می دارد که تنها برای یک زن صیغه ای مهم زن بودن است و باز با اینهمه می جنگد، شاید او تنها زنی است که خواهان فرزند است و دست به این ریسک می زند که با حاجی دربیفتد، هر چه می خواهد را قربانی کند تا فرزند باشد که عشق حاجی خود زمانمند است و وابسته به شرایط و اینهمه پنهان کاری و... حال اگر تو بگویی باز این فرزندآوری است که برای زن مهم شده است، می توانی برداشت خودت را بگویی، اما مهم شاید همین خواست است و رسیدن به آن که تنها در این اپیزود است هر چند که به محکوم کردن سقط جنین ختم شود. البته یادآوری کنم که اینها را اضافه کنید به علاقه من به مریلا زارعی و شخصیت این بازیگر و...


همزاد

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

آتش، انحلال ، آرزوها من و حرف های تو

اولین روزهای پاینده بود که یله در متن هایش مدام از آ و ب می نوشت و اینکه در یک رابطه چه میزان صداقتی لازم است هر کدام از دو طرف داشته باشند، اینکه حتی وقتی راجع به مسئله ای فکر می کنیم تا چه حد مختاریم آن را پیش خودمان نگه داریم و باز امیدوار باشیم که یک رابطه صادقانه باقی مانده است، در ذهن یله آن روز بیش از همه چیز شاید وجود یک رابطه صادقانه بود که همین صادقانه بودن اساسی باشد برای پایداری آن.
چقدر صادق مانده ایم و چقدر صادقیم در هر رابطه ای اعم از عاشقانه یا اجتماعی و یا حتی در بیان خواسته هایمان...
با تلفن که حرف می زنم به اعتراض می گویم این نفع شخصی اوست که تحت لوای آینده من توجیه می شود، من اگر مهمترین بخش این داستان باشم باز حق دارم در شکل داستان خودم دخیل باشم و او چه حقی دارد که برای من در این مورد تصمیم بگیرد حالا به هر بهایی که باشد، آرزوهای خودش یا دیگری و اینکه من پشیمان نشوم که اگر بشوم باز مسئله منم و این منم که از کرده خودم پشیمانم، نه اینکه در زمان حالی که وجود دارد من از رفتار او دلخورم.
محور همه حرفها روی آرزوهای همه می چرخید و قرار بود یکی قربانی شود یا من و یا آنها ، نمی فهمیدم که چرا همیشه باید یک جای کار بلنگد که بین من و نزدیک ترین هایم یکی باید خواسته هایش را ندید می گرفت و در داستان من این باز من بودم که باید گذشت می کردم.
گاهی وقتی کسی خبر از وقوع حادثه ای را بارها به تو می دهد تو خود گمان می بری که حادثه ای در راه است ، هر چند که در اساس حرف بر مبنای برداشت یکی بوده باشد و الان من...

خبر آتش گرفتن سینما جمهوری یا نیگارای سابق، خبری دیگر در حوزه سینما بود که بیشتر به حال و هوای سینمای ما می مانست و گمانه زنی ها که آیا بالاخره یکی سینما را آتش زد...
متن مصاحبه با علی مصفا را اینجا بخوانید.

درباره خانه فرهاد و جشنواره موسیقی و دلایل انحلال این خانه هم می توانید به اینجا مراجعه نمایید.

همزاد

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

قله پرسون

دیروز کوه بودیم، قله پرسون و دشت هویج و...
مثل همیشه خسرو بود که تلاش می کرد هوای همه را داشته باشد و نگاه به اینکه کفشها چطور است و کی سر می خورد، کی تنها مانده است و....
از قله تا پایین همه اش سر خوردن بود و برف بازی روی قله و دویدن و دویدن و خندیدن و...
دراز کشیدن روی علفهای سرد و نگاه به قله و آسمان و اینهمه برف و...
چاملی بود و مصطفی و بقیه و...
به م. آ گفتم مصطفی شاید همان نمونه ایده آل است همان که فکر می کند و هست و من...

یکی گریه می کند، یکی که همیشه آماده گریستن است و فقط کافی است گوشه ای گیر بیاورد تا شعر ناتمام بماند و اگر تمام شده با بغض تمام شود، راست می گوید آنقدر ندار شده ایم که از ریزش اشک هایمان شرمنده نباشیم.

برنامه خوبی بود، چاملی و خانواده مثل همیشه مهربان بودند، خسرو و معصومه پرکار و خواندن شعر زمستان اخوان پایان خوشی برای یک سفر و تنها ماند جای خالی حنا و بقیه که ماند برای برنامه های بعد....

همزاد

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

درد اسبابی برای خندیدن

از بخش بازرسی که می خواهم داخل شوم محکم زن به من کوبیده می شود، یک درد، یک درد مبهم که چند وقتی هست و زن عذر می خواهد و درد می پیچد و متمرکز می شود و دستم را...
کتاب چنین کنند بزرگان را در اتوبوس می خوانم و بعد می خوابم.. می شود به هر چیزی خندید، هر چیز غم انگیزی لایه های مضحکی دارد، هر کار مهمی می شود که خنده دار باشد مثل همین درد، درد گاهی مضحکه است برای آنکه چهره دردناک را می بیند، آنکه از درد به خود می پیچد نمی داند گاه می تواند اسبابی برای خنده دیگران باشد و... بگذریم که وقت نیست و مدیر روبرویم نشسته و هر آن ممکن است سری به کارهایم بزند.

همزاد

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۷

زمان

همه اش از زمان می گفتم، از زمانی که داشت می گذشت، سوار قطار بودم و نوشتم همه اش درگیر زمانم و زمان از دست هایم می پرد.
همیشه همینطور است، خواهرم را می گویم، تا ایستگاه قطار می آید و تا قطار حرکت کند می ماند و تا زمانی که چشمهایم از پنجره قطار ایستگاه را می بیند دست تکان می دهد.
همین تکان دادن دستش، همین خط های کنار چشم ها و لبش، همین صبوریش و همین بودنش و فکر نبودش و چه می شود بگویم جز اینکه همین زمان است که مرا می ترساند.
کنار شیشه نشسته ام، چیزی در گوشم زنگ می زند، منظره ها رد می شوند و می روند و بر نمی گردند و من.. این منم که رد می شوم این اوست که دست تکان می دهد و از لابلای چشم هایم چیزی شبیه اشک می ریزد.
لازم نیست هر چیزی را بگویی، لازم نیست از اخلاقیات و انسانیت و فردیت و حقوق و خیلی چیزها حرف بزنی، با این کارها مسئولیت خودت را سنگین می کنی و مرا کلافه وقتی گمان می کنم حرف هایت جز حرف چیزی نیست، گاهی اینهمه حرف زدنت نشان می دهد که می خواهی همان چیزی که در تو هست را مخفی کنی.

همزاد

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷


انتخابات آمریکا بالاخره تمام شد، یعنی حتی اگر تمام هم نشده باشد باز آنقدر اختلافات بالا هست که بدانی لازم نیست بقیه آرا را بشمرند.

انتخابات این دوره ریاست جمهوری آمریکا به گفته کریستین امان پور به انتخابات 76 ایران بسیار شبیه است. صف های طولانی، اختلاف بالای رای ها، حضور نسل جوان و گفتن از ظهور عصری جدید در آمریکا.

زیاد به نژادپرستی آمریکایی ها بدبین بودیم.

زیاد به خودمان خوش بین و به اینکه در ایران عصری جدید فرا رسیده بود که ما در خود تغییری ندیده بودیم.

وقتی در کشوری 230 سال انتخابات در یک روز برگزار می شود، وقتی سیاست های یک کشور در 150 سال حداقل تغییر چندانی نمی کند، باز ما چه خوش بینانه از تغییر اوضاع به نفع خودمان با پیروزی اوباما سخن می گوییم، فراموش نکنیم عصری جدید در آمریکا نه برای من و تو و..


همزاد

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

افسردگي و انسانيت

در فضايي كه درك نكبت و افول كيفيت حيات نياز به استدلال و فاكت و فيگور و آمار و ارقام ندارد، شیدایی بیمار گونه و وانمود کردن به آنچه که نیست و ادعای "خوب بودن حال" و تظاهر به آرامش داشتن و...هم مضحک است و هم بی شرفی محض.اگر کسی در این "نکبت" احساس رضایت درونی دارد،بی شک بیمار است.بی شک سویه های درونماندگاري از شقاوت و بی رحمی و جنایت در نا خودآگاه او ریشه دارد.
شاید همان قول بنیامین موخره مناسبی باشد:افسردگی ، امتداد تفکر است.

و اگر کسی در اطراف شما افسرده نیست،فاقد قدرت تفکر است.و کسی که فاقد تفکر است،اساسا انسان نیست.حتی اگر شمایل و اندامش هنوز شبیه گونه ای از جانور باشد که "انسان"نامیده می شود.


منبع: وب سایت رخداد

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

قصربهرام


کویر رفته بودیم

بیست و دو نفر بودیم که به رهبری بهمن، هر چند که خسرو رئیس است اما در این برنامه به رهبری بهمن کویر و قصر بهرام رفته بودیم.

من و نوبادی و م. آ و پن و علی. پ از همان دوستان سابق بودیم و بقیه دوستانی جدید که هنوز در مرز گروه و دوست بودن مانده ایم و تصمیم به تشکیل گروه های کوچک حاشیه ای به نسبت علاقه مندی هایمان گرفته ایم.

هوا خوب بود و بارانی و حنا نشد که به برنامه برسد و چاملی نمی توانست.

ای ایران خواندیم و یاد یله افتادیم و شاید گریه برای او و قنبرآبادی وقتی که از خواندن باز می گشتم ادامه آنچه ما نخوانده بودیم را زمزمه می کرد: ای ایران ای خرم بهشت من....

به م. آ گفتم بهش احترام می گذارم بابت آنچه انجام داده و بابت خودش و خیلی از رفتارهایش و پنهان نکردن خودش و اینهمه صراحتش که ما شاید هنوز مانده است به آنجا که اوست برسیم و شاید هنوز درگیر حرف هاییم.

گروه که اسمش آمد یاد پاینده بودم، اما هر گروه مقتضیات خودش را دارد و به قول رئیس گروه باید انتظارات را پایین آورد حالا انگار حرف او شامل همه این خرده گروه هایی که در حال شکل گرفتن است می شود.

دارم روده درازی می کنم از بحثی که شما درگیرش نبوده اید، سفر خوب بود و جای حنا خالی که جا ماند و جای بقیه ای که نشدبه هر دلایلی بیایند، شازده کوچولو که ارائه پروژه داشت و یله که نبود، جودی که نمی توانست بیاید و ....

دارم به این نتیجه می رسم که چقدر متفاوتم از آنچه فکر می کردم، راستی که سخن گفتن چه ساده تر است تا عمل به آنچه می گویی

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷


دلش گرفته است,خودش هم نمیداند چرا.شاید عمده ترین دلیلش آن باشد که دفتر امیرحسین پر شده از ترکیب کمیته
انظباطی.کاش اینجور نمی شد.روی لبه جوی کنار کیوسک تلفن مینشیند و فکر می کند .سعی می کند هنگام حرف زدن با تلفن بخندد ولی....احسان امتحانش را خراب کرده و او خودش را مقصر می داند.ده ها بار از اوعذرخواهی می کند.نمی دانم چرا خودش را مقصر می داند حتی مقصر از اینکه دفتر امیر پر شده.احساس پوچی و ذلت می کند. در عکسهای امیر حسین که مربوط به قطار زرشک می شود چهره ها را یک به یک و با دقت نگاه میکند. مینا,مونا,علی,زهره ج ,روح الله,سعید,عاطفه,پریسا,محسن,پسرخاله نسرین امیر,نسرین,سجاد,مجید,میهن,زهره ,مرضیه,امیرحسین,مهدی,می شود 18 نفر.یک مینی بوس کامل.
در اکثر عکسها همه می خندند و چشمها از شادمانی ناگفتنی موج میزند.گویی هیچ هراسی ندارند که این لحظه ها را ازآنها بگیرند.گویا نگران هیچ تنهایی نیمه شبی نیستند که مجبورند تا صبح پشت کامپیوتر نشسته و در حالیکه از درد چشم یا غم درون اشک می ریزند به پنجاه سال موسیقی گوش کنند و مانند پیرمردها و پیرزنها سالهای سپری شده را یاد کنند.گویی جوانیشان همچون چرخی دوار است که باز سر میرسد و باز به قطار زرشک می روند و باز عاشق می شوند و باز میخندند و باز تا نیمه شب به مهتاب می نگرند و باز در شاه بیگیان یکدیگر را مهمان می کنند و باز دو تا دو تا راه موجن را طی می کنند و در مسیر تاش آنها که خسته می شوند پشت وانت می پرند و دیگران می خندند و باز برای کارهای مشکوک احتیاج به تلفن پیدا می کنند و باز سعید دلقک می شود و لطیفه ان هتل و شمعی را که با تف خاموش می شود را می گوید و باز بابای بیچاره اش سوژه بچه ها می شود و باز یکی از شوهرهایش کتکش زده است و باز می خواهد همه بچه ها را یکجا عقد کند تا در هر شهری با یکی باشدو و باز سجاد سجادبازی در می اورد و باز عاطفه می گریزد و نسرین چای درست می کند و باز بحثهای خسته کننده و مسخره راه می اندازند و باز علی می خواهد که ای ایران بخوانند و باز همه خر می شوند و زیر ابشار خیس می شوند و باز....و دگر باره را چهره های عکس باور دارند و انها به جاودانگی ایمان دارند.انها پیر نمی شوند و چروکهای صورتشان زیاد نمی شود,سوی چشمانشان کم نمی شود و در گذر سالیان غبار فراموشی بر خاطرشان فرو نمی نشیند.
شب است و او دلسپرده به خیال خام ادمهای درون عکس و غم خود را فراموش می کند.این روزها برگی بر درختان باقی نمانده است...در عکسها اما همه چیز سبز است.چمنزار سبزعلفی پوشیده و در بهار طبیعت گویی فراموش کرده است لختی و عریانی زمستان را.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

امروز هم مثل بقیه روزها بود, صبح ساعت 6.30 بیدار شدم و آماده رفتن به سر کار که چه عرض کنم !امروز هم فرقی با بقیه روزها نداشت یا می تونم بگم من کاری نکردم که فرق کنه(چقدر کلیشه ای شد!) حدود چهار ماه از بیکاری ما در شرکت میگذره و به قول معروف فقط در مغازه رو باز میکنیم و جلوشو آب و جاروتا دلمون خوش باشه که آره بابا هنوز هستیم. توی این مدت مواد اولیه نداشتیم و انگار اونجا فقط برای نمایش ساخته شده تا پز بدن که آره عمو جون ما اولین کارخونه تولید سلول خورشیدی هستیم و می خواهیم به تولید IC برسیم و از قبل این کارخونه یه دانشگاه بزنیم , وقتی که استانداردو ماه پیش اومد و کارخونه روبه قول خودشون افتتاح کرد ومهندس... خبر تولید ظرفیت 20میلیون تولید سلول خورشیدی رو در سال داد و این خبر در اخبار سیما انعکاس داده شد فهمیدم که چند درصد خبرها میتونه راست باشه!
امروزولی مثل بقیه روزها هم نبود بارون خوبی باریده و هوا جون میداد برای راه رفتن با گذشته بودن و گریه کردن و همه اینا وقتی از همه بهتر میشه که با چاملی باشم و حرف بزنیم و من غر بزنم و بگم از کی خوشم میاد از کی نمیاد اونم بگه به نظر من همه خوبن بیخیال، یه نون بخریم و بعد...

حنا

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

"زردها بیهوده قرمز نشدند"

بوی نم می آید انگار دوباره نشسته ام و انگار متهمم گناه کرده ام.
پاییز را دوست دارم همه چیز کش می آید و سردی هوا تو را به خود می آورد و فکر میکنم که مرا چه چیز گرفته است ؟ اینکه کجایم؟ و چرا موجهای دریا دلم را نمی لرزاند وقتی که شیشه در بسته و پر گوش ماهی گوشه اتاق همه وجودم را تکان می داد! "من دلم سخت گرفته است..."
و متهم هستم وقتی می رقصم و می رقصم ونگاهها چیز دیگری می گوید و شاید همه چیزهای درون من باشد دوباره این دغدغه های مسخره من !انگار دیگر دوست ندارم و شاد نیستم و چیزی مرا راضی نگه نمی دارد و من نمی خندم وقتی همه را می بینم، من گناه کارم؟ و من که حتا نمی توانم این عدد 6 را باز کنم.
بگذار اعتراف کنم ولی می ترسم همه چیز را فراموش کرده ام نوشتن حرف زدن و اینکه خیلی تکه تکه نوشته ام!

"می ترسم
می ترسم از این خواب
که هر لحظه مرا دورتر می برد
و هر چه بیشتر شانه هایم را تکان می دهی
بیشتر خواب ساعتی را می بینم
که در گورستان زنگ می زند
در باران..."

حنا

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

باورت نم کشیده

....
فکر کن
در واگنی باشی
که از قطار جدا می شود
و پایی را که از ایستگاه برداشته ای
بر خاک رس کویر بگذاری
چه کلماتی داشت
اگر با دهان کفش هایت شعر می گفتی!


من اما
بیشتر نگران عمر بودم
تا نگران آب
و نمی دانستم عمر، بدون آب
از گلویم پایین نمی رود

می ترسم
می ترسم از این خواب
که هر لحظه مرا دورتر می برد
و هر چه بیشتر شانه هایم را تکان می دهی
بیشتر خواب ساعتی را می بینم
که در گورستان زنگ می زند
در باران...


گروس عبدالملکیان



همزاد

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

یکی می گوید ننویس

مهمان چاملی بودم.
بودم که نه باید بگویم بودیم.
بیست و چند نفر بودیم و چاملی و خانواده مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بودند هرچند که شاید ما در برابرش آنقدرها هم خوب نبودیم و باز ...
مهدی می گوید از این نوشته ها خوشم نمی آید از این شیوه نوشتن، اسم مرا نمی برد گرچه می دانم که منظورش من هستم و توضیحات من هم قانع کننده نیست و دست آخر اینکه چه ضرورتی است من بنویسم.
چه فرق می کند که بخواهی همه را قانع کنی که خیلی از رفتارهای ما فقط برای خودمان توجیه دارد و جدا از خودمان برای بقیه توجیه ناپذیر.
چهار صندوق را خواندیم، یکی سرخ و دیگری زرد و سیاه و سبز و مترسک و چه لازم است که اسم ببرم برای شما که هیچکدام را نمی شناسید.
گاهی دلم تنگ می شود گاهی که نه بیشتر اوقات برای همه آن روزهایی که ابر و مجن و خرقان و شابیگیان و... می رفتیم و اینهمه لازم نبود دغدغه برای حواشی داشته باشم، حاشیه تنها دیدن آشنایان بود و جمع چیزی که مرا و تو را به وجد می آورد.

همزاد

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

یک روزهایی گذشته اند، امروز داشتم عکس خاتمی را سرچ می کردم برای خبرها و تصویر روی تصویر از روزهایی که رفته بودند.
آن روزها رفتند... این را یکی مسیج می زند در سالگرد دوم خرداد.
زن می گوید گرفته ای ، می گوید اینهمه نباید گرفته، می گوید کلافه ای ، من از خودم می گویم، همه خوابند و بیدار می شوم ، یکی می گوید توبیخ می شوی، من در راه به جوابی که می خواهم بدهم فکر می کنم و یکی صدایم می زند، برمی گردم و می گوید می شود با هم بیشتر آشنا شویم، برمی گردم و می گویم از من بهتر یعنی پیدا نکرده بود، لباس هایم چروک شده است، درهر چروک چیزی هست و آستینم را که پایین می کشم برای ورود به سازمان از آن چیزی شبیه خاک بیرون می ریزد.

همزاد

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

اینکه واقعا گرفته است یا نه فقط صدایش گرفته است یا نه حتی فقط سرما خورده است را نمی فهمم.

شاید نیاید، این را می گوید و من فکر می کنم نبودنش همیشه به چشم می آید، نه به خاطر حرف زدنش یا خندیدن که انگار او میزبان است برای افرادی که تازه می آیند و از خودشان هنوز تصور میهمان را دارند.
میزبان که نباشد میهمانی هم بی لطف می شود و کاش اگر سرما خوردگی است زودتر رفع شود اینها را برای معصومه می گویم که نشده است اعتراض کند، نشده است خستگی اش را نشان دهد و هر بار انگار اما...


همزاد

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷


انگار که چیزی در تو نباشد و تو از این حجم هیچ ندانی چه کنی، میل به نوشتن در تو باشد و اما هیچ، هیچ چیزی در تو نباشد برای نوشتن.
با یله چت می کنم، از خودم می گویم، از خودش می گوید و بقیه حرف ها می ماند برای یک وقت دیگر.
قرار می شود چهار صندوق را در سفر آخر ببرم، چهار صندوق را این هفته از خواهرش می گیرم، می خواهم کتاب او باشد تا انگار او هم در این سفر همراه ما باشد و حرف ها از او باشد حتی وقتی که خیلی نزدیک نیست.
وقتی تنهایی دنبال گروه می گردی، با گروه که هستی دنبال جایی برای تنهایی و باز تنها که می شوی، تنگه را تنهایی جلو می روم، صدای پای من است تنها ودیگر هیچ، صدای آب و کمی ترس از جایی که هر چه می روم نمی رسم به انتهایش و آبشار مجن پیدا نمی شود و اینبار همه با هم می رویم، پریدن، پریدن از روی سنگ ها، سر خوردن، در آب افتادن، برخاستن، ایستادن، دویدن، دود و دود و دود . یکی می گوید دست هایت را ضربدری بده و من از روی سنگ بالا
کشیده می شوم



همزاد

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

دانشگاه و سهمیه بندی

چند نفر بودند و همه هم دانشجویان دانشگاه تهران.
تعجب برانگیز است که چند نفر از یک منطقه در یک اتوبوس در یک ساعت باشند و همه هم در یک دانشگاه ، آنهم دانشگاه تهران به عنوان بهترین دانشگاه های ایران.
خوب که نگاه کنی بهتر می بینی این سیاستگذاری سهیمه ای دانشگاه های امسال و سهم شهرهای کشور و تاسف برای چه کسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دختر گفت در کلاس ما تنها یک شهرستانی وجود دارد، آنهم یکی با رتبه 200 شیراز که نتوانست نه شریف، نه امیرکبیر یا تهران قبول شود و حالا من به لطف این سهمیه بندی اینجایم و او به لطف همین سهمیه بندی کنار من، یادم است روزگار دانشجویی خودم که از 35 نفر کلاس 30 نفر شهرستانی بودیم و حالا دوباره در ارشد از بین 10 نفر 2 نفر تهرانی با همه کلاس های کنکور و ما همه در خانه ها و اتاق های ...
وقتی در امکانات برابری نیست و تو چیزی نمی گویی بی انصافی است که یکی تو را تنها تو را به خاطر شهر دیگری بودن از تحصیل محروم کند آنهم در بهترین دانشگاه کشور و بعد ریشخندت کند به خاطر ...
نه این دیگر خیلی بی انصافی است، اتوبوس به انقلاب می رسد، جمعیت پیاده می شود، اتوبوس خالی می شود، در برگه های انتخاب رشته نوشته شده خوابگاه نمی دهیم، خانه به مجرد نمی دهیم، خانه مفتی نمی دهیم، خوابگاه رایگان نمی دهیم، می توانی بروی ، هر جا که خواستی این را نگهبان خوابگاهمان می گوید تا فیش پول خوابگاه را نیاورده ای، به که باید گفت، این دیگر بی انصافی است که به حراست کشیده شوی برای 15 هزار تومان پول خوابگاه.


همزاد

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۷

امروز-دیروز و فردا

سخت است که روی ادعاهایی که می کنی بایستی.
می گویم سخت است که حرفی را بزنی و ببینی در عمل همه توانت گرفته می شود و باز به فرم آرمانی خودت نرسیده ای.
وقتی چیزی را مدام تکرار می کنی یعنی که هنوز برایت آنقدر دور و مبهم است که لازم می دانی آن را مدام تکرار کنی تا به بقیه بقبولانی که مسئله برایت حل شده است، اما اگر حل شده بود چه نیازی به اینهمه حرف.
حرف ها که درهم باشد یعنی که ذهن در هم چرخ می خورد، چیزی که نمی گویی یعنی چیزی نمی توانی بگویی، یا نه، می خواهی اما نمی توانی.
صورتم زرد می شود، سرد می شوم، تهوع دارم و ...
وقتی همه از خودم باشد، حرف ها از خودم باشد جای شما خالی می ماند و باید بگویم که باز حرف شما بود، در قطار و شاهرود و اینکه چه زود گذشت، خوابی بود و بیداری شاید الان است یا همان روزها، آن روزهایی که همه دیگری بودند یا الان دیگری شدند و هر کدام در این تصور دخیل بودیم که نشد بمانیم، یعنی که چیزی که همه را به هم وصل می کرد چیزی بود که الان نیست و شاید باز فردا باشد.

همزاد

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷


گفت می توانستم، می توانستم کارهای زیادی بکنم و نکردم. این برای نشان دادن حسن نیت من کافی نبود!


اینها را آیدا می گفت، ،آیدا سرکسیان که همه دغدغه اش برپایی موزه شاملو بود.

سعی می کنم قضاوت نکنم، قضاوت نکنم که موزه شاملو از دست رفته است و شاید سیاوش شاملو هم حرف هایی داشته باشد اما با همه این حرف ها موزه شاملو از دست رفته است.

همزاد

متن گفت و گو با وکیل شاملو درباره این مزایده

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷

از گونترگراس تا اسکاچ و آشپزخانه

همینجور که روی نیمکت بلوار چهارزانو نشسته ام می گویم بد است وقتی چیزهای آزاردهنده دیگر تو را آزار ندهد.
وقتی درد هم عادی می شود چیزی انسانی انگار از درون تو رخت بسته است.
می گوید درد آدم را قوی می کند، سختی تو را می سازد و من همه نگران این هستم که یک روز دیگر اصلا آدم نباشم.
همه راه را باید فکر کنم، در رختخواب باید فکر کنم و در اتوبوس کتاب بخوانم و زن تذکر بدهد که چشم هایت را با این کارها ضعیف تر از آنچه هست می کنی و من کتاب را می بندم.
از گونترگراس اولین کتابی است که می خوانم کتاب قرن من بسیار زیباست و شنیده ام طبل حلبی از این کتاب هم زیباتر است.
سال به سال پیش می روم هر روز یکسال و اگر بشود بیشتر.

خانم های همکار همه اش حرف می زنند از اسکاچ کشیدن و ظرف شستن تا چه می دانم و ذهن می پرد و برمی گردد و من .... انگار دیگر نیستم.


همزاد

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

زندگی من بدون من


می گویند عشق یکبار اتفاق می افتد.
معصومه می گوید، عشق باید هر روز تازه شود والا از درون می پوسد.
زن دارد می میرد و در این یک ماهه آخر به زندگیش فکر می کند کاری که در این هفت سال ازدواجش نکرده است.
عشق چیست و کدام است و زن انگار مانده است و نمی داند امروز هم عاشق است یا...
اولین مرد برای اولین و آخرین ازدواج و یک تعهد کامل هفت ساله و این دو ماه آخر شروع یک ارتباط تازه.
فقط مانده ام این یکی عشق هست و بالاخره کدام است که واقعی است جز اینکه زن دارد می میرد.
فیلم
"my life without me"
را به تازگی دیده ام و نمی دانم ، هنوز نمی دانم و همه فکر که چه چیزی واقعی است و چه چیزی توجیه و اصلا اگر می شود واقعی بود.

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷

تولد


یادم نمی آید چند سال پیش بود اما خیلی دور نرویم بیشتر از سه سال که نمی شود.
کورماز در درفت تولد م. آ را گذاشته بود و می گفت ترسیدم تولدش را در وبلاگ بگذارم و بگوید این لوس بازی ها چه معنایی دارد.
فردا تولد چاملی است گاه اما خیلی چیزها خیلی معناها دارد و بودنش لازم است.
با امید به روزهای بهتر و شادتر برای چاملی و تولدت مبارک

همزاد

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

محکم باش

تا به قله برسم هم سردرد دارم و هم تهوع.
همه راه را سعی کرده ام به روی خودم نیارم که کمی بار سنگین است و داد زده ام با همه کوهنورد محکم باش.
خسرو از کسانی بوده که در شیوه زیستنم تاثیرگذار بوده هرچند که به قول خودش الگوی کوهنوردی خودش بهمن است.
شیوه ایستادنش، نگاهش به افق و چالاکی اش با اینهمه باری که روی دوش دارد گاهی رشک برانگیز می شود. در راهی که همه تا پنج دقیقه بیشتر دوام نیاوردند برای حمله کوله ای که او تا قله بالا کشیده بود.
تا قله بالا می رویم و بعد دراز می کشم تا خسرو کوله اش را زیر پاهایم بکشد و پاهایم بالا باشد تا بهتر شوم و بدانم که می شود گاهی دوست داشت و لذت برد از دوستانی که دغدغه حال همدیگر را دارند.


همزاد

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷

نیامده رفته

دیر ترین هائی از دور
کنار لحظه می افتند
بی که حالایم را آشفته کنند

آینده ها شمال اند
و رفته ها جنوب
حیران ِ حالایم
از بالا
حالای من سئوالی ست
در ادامه های
فرود

ادامه های عمودی :
درنگ
درنگِ ادامه
وقتی همیشه لحظه لحظه پیش است و بعد ِلحظه منم .


یدالله رویایی

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

مینای شهر خاموش


بعد از مدت هاسینما نرفتن و آنهم اینکه پایان بندی فیلم چنان باشد که بر جای بمانی هم تو و هم آنکه کنار تو نشسته است.
با پن سینما رفتیم ، مینای شهر خاموش ، کاری از امیر شهاب رضویان و پس از آنهمه کش و قوس ها درباره اکران فیلم که نه فیلم چندان انتقادی بود و نه گیشه ای که گمان کنی که از آن حرکتی برمی خیزد.
سالن سه سینما فلسطین خلوت بود و گورهای بم چنان انباشته که پس از 33 سال بازگشتن از آن سوی دنیا باز مرد را به گریه بیندازد.
حکایت عشقی به جا مانده از مردی که از 15 سالگی تا چهل و چند سالگی از یادش نبرده بود و سی و سه سال بعد به دنبال تنها نامی که بود مینا بود چه در میان کشتگان و چه میان زندگان زلزله ای که تنها به شمعدانی های خانه خواهر دکتر قناتی رحم کرده بود.
گفت همه اینها در سیزده ثانیه بود، گفت که ساز زدم در مجلسی که عروسش آنی بود که برایش می مردم، صدای قناتی می پیچد در چاهی که به خانه سرهنگ می رسد و در آن دکتر سی و سه پیش با مینا تیله بازی می کرد.
من و پن نشسته ایم تا موسیقی به پایان برسد تا شاید دکتر سر از شانه های قناتی بردارد، ما نشسته ایم تا شاید مینا از راه برسد و شاید زن زنده شود، پرده سیاه می شود و چشم ها انگار چیزی دیده نمی شود از میان این هجمه اشک.

همزاد

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

همیشه همینجور بوده ام یعنی که اولش شاید هم دل خوشی نداشته ام از کسی اما بعد که گریه کرده است انگار فهمیده ام ما با همه این رفتارها باز آدمیم و احساس داریم و می توانیم همدیگر را ببخشیم.
نه اینکه گریه بهانه ای برای بخشش باشد نه این منظورم نیست که گاه استیصال آنکه به گمانت شمشیر را از رو کشیده است نشان می دهد که نباید خیلی هم نامهربان بود.
دیروز وارد اتاق که شده ام از دیدنش تعجب کردم و بیشتر از اینکه گریه می کرد.
دفعه اولی که دیدمش کوه رفته بودیم و رفتارهایش بیشتر به نظرم خودخواهانه و بعدها که عکسش رادیدم و از او شنیدم این بود که سعی در رهبری داشت حالا با هر بهانه ای و این ارشد نبودن آنقدر آزارنده بود که بخواهد دیگری را تحقیر کند.
گفت من و تو مردادی هستیم و هر دو ماده شیر و به گمانم رفتارهایمان خیلی شبیه هم است، از این وصف از خودم آنهم توسط او شاید می شد این نتیجه را گرفت که من، او بودم.
یکبار که در مورد دوستی با دوست دیگری حرف می زدم گفته بود که یکی که آیینه تمام نمای تو و نیازهایت باشد چنان به خشمت می آورد که سعی در دوری از او می کنی، چرا که او نشان دهنده ضعف و نیازهای توست و آنچه هستی و تلاش داری مخفی کنی.
اشک هایش را با دستمالی که بهش می دهم پاک می کند و می گوید می خواهم تنها باشم جمعی که در آن بودم را کنار گذاشته ام، فرصتی است برای تنها بودن و تنها زیستن هر چند که نخواهیم تنها بمیریم.

همزاد

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷


در کلاس مقاله نویسی در مطبوعات ، دکتر نمکدوست از سبک یکتای بهنود در زمینه مقاله نویسی می گفت ، اینکه بهنود مقاله می نویسد نه با اصول رایج روزنامه نگاری و مقاله نویسی ، که او خود صاحب سبک است ، و بعدها حرف از اینکه قوچانی هم در این سبک گام برداشته و از این اصول فاصله گرفته است. قصدم در این نوشته این نبود که از سبک بهنود بنویسم که همه جا گفته ام ، روزنامه نگار محبوب من است. همه دلیلم از این نوشته این بود که همین امروز صبح در شهروند امروز مقاله ای از او خواندم و باز همان دنیا و سبک نگارش و همه راه از ولیعصر تا تجریش را بی احساس گرمای موتور اتوبوسی که روی آن نشسته ام در دنیای کلمات بهنود غرق می شوم.

تا تعصب هست



همزاد

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷













حنا
اعدام دو نفر در ایران به اتهام 'ارتباط' با جندالله








فعالیت های اجتماعی یعقوب مهرنهاد علنی بود و او در انتقاد از مقام ها وبلاگ می نوشت
به گزارش منابع خبری ایران دادگستری سیستان و بلوچستان روز دوشنبه اعلام کرد که یعقوب مهرنهاد و عبدالناصر طاهری صدر به اتهام عضویت در گروه شورشی جندالله اعدام شده اند.
یعقوب مهرنهاد مدیر "انجمن جوانان صدای عدالت" زاهدان بود که در زمینه دفاع از حقوق ساکنان سیستان و بلوچستان وبلاگ می نوشت و فعالیت می کرد.

گروهی از سازمان های حقوق بشر در ماه ژوئن در بیانیه ای یعقوب مهرنهاد را یک فعال اجتماعی معرفی کرده و نسبت به صدور حکم اعدام برای وی در فوریه 2008 ابراز نگرانی کرده بودند.

دادگستری سیستان و بلوچستان گفت که حکم اعدام این دو نفر توسط دادگاه انقلاب به اتهام "محاربه و فساد فی الارض از طریق عضویت و همکاری با گروهک تروریستی موسوم به جندالله به سرکردگی عبدالمالک ریگی" صادر شده و به تایید مراجع عالی قضایی رسیده بود.

یعقوب مهرنهاد و عبدالناصر طاهری صدر صبح روز دوشنبه در محوطه زندان شهر زاهدان اعدام شدند.

یعقوب مهرنهاد 30 سال داشت و نویسنده وبلاگی بود که در آن به شدت از عملکرد مقام های محلی در رسیدگی به مشکلات ساکنان بومی سیستان و بلوچستان شکایت می کرد.

وی روز 22 فروردین ماه 1386 در وبلاگ خود نوشت: "خواست امروز مردم سیستان و بلوچستان بیش از هر زمان دیگر تغییر مدیران ناموفق و جایگزینی مدیران میانه رو وانعطاف پذیر به جای برخی مدیران متعصب وخشک مذهبی در استان می باشد."

در ادامه این متن آمده بود که "در صورت عدم توجه به این خواست مردمی، باید سال86 را سال قهر مردم با مسئولین در این استان نامید. قهری که قطعا مسئولین را در استان با چالش جدی مواجه خواهد کرد و در ادامه منجر به بحران مشروعیت مردمی دولت در سیستان وبلوچستان خواهد شد."

گروه جندالله، که یعقوب مهرنهاد و عبدالناصر طاهری صدر به ارتباط با آن متهم شده بودند، هدف خود را احقاق حقوق قومی و مذهبی اقلیت بلوچ در ایران عنوان می کند اما ایران این گروه را تروریستی می داند. تاکنون دهها تن از نظامیان، مقام های دولتی و افراد غیرنظامی در عملیات خشونت بار این گروه کشته شده اند.

گروه جندالله در ماه ژوئن 16 سرباز ایرانی را در سراوان به گروگان گرفت و می گوید تاکنون شش تن از آنها را به قتل رسانده است. جندالله خواستار آزادی 200 تن از اعضای این گروه توسط دولت ایران است.

بی بی سی-14 مرداد

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

دیروز جلسه انقلاب مشروطه از منظر علوم اجتماعی بودم.
فضا کم و گرما و جای نامناسب میهمانان.
اما همه اینها به یک کنار، برگزاری جلسه خود می تواند امیدی باشد که به ناامیدی مطلق نرسیم.
انور خامه ای پیر و فرتوت و پراکنده می گفت و دیگران همه محکم و مصطفی بعد از جلسه از کمدیک بودن اوضاعی می گفت که خود قربانی اش بود.
گرفته بود و خسته و من فقط نگاه و بی نتیجه ..
گفتیم آن کسی موفق است که بتواند فضا را به نفع خود کمی تغییر دهد نه اینکه فضا بر او غالب باشد و نمی شود که بیشتر بنویسم و باید رفت و به کارها رسید.


همزاد

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

هر چند به گفته سهراب شهيد ثالث جريان روشنگري و روشنفكري در ايران چاره اي ‏جز گه خوردن ندارد. حال آنكه هر كدامشان از رنگي خاص مصرف مي فرمايند.. و موكد ‏در اين ملاحظه كه من در جاه طلبي روشنفكرانه از سايرين در مصرف و خورش اقسام ‏كثافات رنگي پيشي گرفته ام. چرا كه آنان چند رنگ بيش در دست ندارند و نداشتند، ‏لذا در دستان من جدولي از رنگ ها يافتني و موجود است!!


برگرفته از وبلاگ پیام یزدانجو

همزاد

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۷

مراسم بزرگداشت شاملو به خشونت کشيده شد
با دخالت نيروي انتظامي - پنجشنبه 3 مرداد 1387 [2008.07.24]

البرز محمودي
Alborz60@gmail.com

در حاليکه همزمان با دوم مرداد ، هشتمين سالمرگ احمد شاملو ، شاعر سرشناس ايراني ، تعداد زيادي از علاقمندان او ‏قصد داشتند با حضور بر مزارش ، ياد وي را گرامي بدارند نيروي انتظامي مانع اين کار شد و به بهانه "نداشتن مجوز ‏قانوني" ، حاضران رااز مزار احمد شاملو در امامزاده طاهر کرج به بيرون راند. اين ممانعت در شرايطي صورت مي ‏گيرد که حضور بر مزار هيچ فردي نيازي به مجوز قانوني ندارد.‏

خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) ديروز با اعلام خبري مبني بر اينکه "مراسم هشتمين سالگرد درگذشت احمد شاملو ‏برگزار‎ ‎نشد" ، توضيح داد: اين مراسم كه بنا بر اعلام خانواده، قرار بود طبق روال هرساله، ساعت‎ 17 ‎امروز (چهارشنبه، ‏دوم مرداد) در امام‌زاده طاهر كرج - مدفن شاعر - برگزار شود،‏‎ ‎در نهايت، با ممانعت پرسنل انتظامي حاضر در محل، ‏برگزار نشد‎. ‎

به گزارش ايسنا ، مسؤولان‎ ‎انتظامي "نداشتن مجوز قانوني براي گردهمايي"را علت اين ممانعت اعلام کردند‎.‎

خبرگزاري فارس نيز در خبري ديگر دليل عدم برگزاري اين مراسم را "نداشتن مجوز قانوني" عنوان کرد.اين خبرگزاري ‏در توجيه "بي مجوز بودن" اين مراسم به نقل قولي بدون منبع از يکي از فرزندان شاملو استناد کرده و نوشته است:"سياوش ‏شاملو نيز پيش از اين، با برگزاري اين مراسم مخالفت كرده بود."‏

خبرگزاري فارس در بخش پاياني خود بدون نام بردن از دعوت کنندگان مراسم ديروز ، نوشته است:"دعوت‌كنندگان به اين ‏مراسم، مدت‌هاست كه غيرقانوني اعلام شده‌اند."‏

اشاره خبرگزاري فارس به اطلاعيه روز دوشنبه "کانون نويسندگان ايران" است که خواستار حضور علاقمندان اين شاعر ‏ملي بر سر مزار وي شده بود‎.‎در اطلاعيه‌اي که از سوي هيات دبيران کانون نويسندگان منتشر شد ، آمده بود:"اگرچه هشت ‏سال از وداع شاعر بزرگ ما‎ ‎با واژه ها گذشته است، اما اميد و زندگي هم چنان در ترانه هاي شورانگيز او ادامه‎ ‎دارد."‏

اين کانون همچنين احمد شاملو را به عنوان شاعري که در زندگي خود "سکوت و سرسپردگي" را تاب نياورد، معرفي ‏کرد.به دعوت کانون نويسندگان ايران ، مراسم بزرگداشت شاملو قرار بود روز چهار شنبه، دوم مرداد(ديروز) از ساعت ۵ ‏بعد از ظهر در گورستان امام زاده‌طاهر در‎ ‎مهرشهرِ کرج برگزار شود.براساس اين اطلاعيه اتوبوس‌هايي هم از ميدان ‏انقلاب (تهران)، جنبِ دانشکده‎ ‎دامپزشکي، راس ساعت ۴ بعد از ظهر براي کساني که علاقمند به شرکت در اين مراسم‎ ‎بودند، به سوي مزار اين شاعر تدارک ديده شده بود.‏

براي ديدن وب سايت رسمي احمد شاملو اينجا کليک کنيد

‎‎بيانيه کانون نويسندگان براي شاملو‏‎‎

در حالي که اکثر خبرگزاري ها دولتي با نوشتن خبري چند خطي لغو مراسم شاملو را خبر داده اند اما خبرگزاري جمهوري ‏اسلامي ايران (ايرنا) بر خلاف ساير خبرگزاري ها از برگزاري اين مراسم خبر داده است:"هشتمين سالگرد درگذشت ‏شاعر فقيد‎" ‎احمد شاملو" عصر امروز(چهارشنبه )با حضور جمعي از مردم درآرامگاه وي در امامزاده طاهر(ع ) کرج ‏برگزار شد."‏

به گزارش خبرنگار ايرنا، در اين مراسم که با حضور شماري از دوستداران وي بر سر مزار مرحوم برگزار گرديد ، ‏شرکت کنندگان با قرائت فاتحه و نثار تاج گل ، گزيده هايي از اشعار وي را قرائت کردند‎. ‎‏ در اين مراسم بيانيه کانون ‏نويسندگان ايران به مناسبت هشتمين سالگرد درگذشت شاملو بين شرکت کنندگان پخش گرديد‎. ‎

‎‎مراسمي مردمي‎‎

برخي منابع غير رسمي در حالي از برخورد خشن نيروي انتظامي با مسافران اتوبوس هايي که براي برگزاري مراسم ‏بزرگداشت شاملو آمده اند ، خبر مي دهند که در سالهاي اخير هيچ مراسم دولتي براي بزرگداشت اين شاعر ملي برگزار ‏نشده و حتي در چند سال اخير بارها سنگ قبر احمد شاملو توسط افرادي ناشناس شکسته و تخريب شده است. اين اقدامات با ‏واکنش خانواده شاملو و کانون نويسندگان ايران مواجه شده چنانکه اين کانون دو سال پيش در پي صدمه ديدن سنگ قبر ‏احمد شاملو ، بيانيه اي منتشر کرد.کانون نويسندگان ايران در آن بيانيه ضمن آنکه صدمه زدن به سنگ گور احمد شاملو را ‏‏"حتي در خور محکوم کردن" هم ندانست، به مردم ايران وخانواده و دوستان اين شاعر فقيد توصيه کرده بود که ديگر هيچ ‏اقدامي براي بازسازي سنگ گور وي نکنند و بگذارند در آرامگاه وي نيز "شعر انسان گراي احمد شاملو نقش خود را در ‏افشاي آلودگي ها ايفا کند."‏

احمد شاملو، شاعر، نويسنده، روزنامه نگار و مترجم ايراني که در سال ۱۳۰۴ در تهران به دنيا آمد، روز دوم مرداد ‏‏۱۳۷۹ در پي يک دوره بيماري طولاني در بيمارستان ايران مهر تهران در گذشت.‏

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

صدور حکم سنگسار برای 9 نفر ایرانی


گفته می شود در جو سیاسی کنونی آیت الله شاهرودی از نفوذ چندانی برخوردار نیست
روزنامه گاردین، چاپ بریتانیا، از صدور چندین مورد حکم سنگسار در ایران خبر داده است.
در گزارشی که در شماره روز 21 ژوئیه گاردین به قلم رابرت تیت و نوشین حسینی منتشر شده آمده است که هشت زن و یک مرد در ایران به جرم زنا به سنگسار محکوم شده اند و حقوقدانان صدور این احکام را ناشی از قدرت گیری بنیادگریان تندرو در صحنه سیاسی ایران دانسته اند.

گاردین می نویسد با وجود اینکه گفته می شود قوه قضائیه سنگسار را موقوف کرده، اما احکام جدید سنگسار، که جمهوری اسلامی آن را براساس قوانین شرع موجه می داند، توسط دادگاه هایی در نقاط مختلف ایران صادر شده است.

این روزنامه به نقل از حقوقدانان می نویسد که اکثر زنانی که خبر حکم سنگسار آنان انتشار یافته است قربانیان خشونت هستند و سواد کافی برای درک اتهامات علیه خود ندارند و علاوه بر این، بیشتر این احکام پس از برگزاری محاکمات غیر علنی و بدون حضور شهود و وکلای مدافع صادر شده است.

گاردین به عنوان مثال وضعیت کبری نجار، یک زن کرد را ذکر می کند که شوهرش او را وادار به خودفروشی کرده بود و پس از اینکه کبری طلاق گرفت، همسرش دخترشان را به همین کار وادار کرد.


قوه قضائیه سنگسار را موقوف کرده، اما احکام جدید سنگسار، که جمهوری اسلامی آن را براساس قوانین شرع موجه می داند، توسط دادگاه هایی در نقاط مختلف ایران صادر شده است


گاردین

این روزنامه همچنین پرونده شمامه قربانی، یکی دیگر از محکومین را گزارش می کند که مدعی شده بود به او تجاوز شده است اما دادگاه در مورد این ادعا تحقیقاتی انجام نداد.

گاردین می افزاید که حقوقدانان ایرانی در تلاش برای برانگیختن حمایت بین المللی از تلاش خود به منظور وادار کردن دولت ایران به لغو مجازات سنگسار، روز گذشته جزئیات این پرونده ها را فاش کردند.

طبقات محروم

این روزنامه به نقل از شادی صدر، حقوقدان و از مدافعان برجسته حقوق بشر در ایران، در مورد این هشت محکوم به سنگسار می نویسد که "این زنان اکثرا از طبقات کم سواد جامعه هستند و پول کافی و دسترسی به وکیل مدافع نداشته اند و بسیاری از آنان زبان فارسی را به خوبی نمی فهمند در حالیکه بازجویی ها به فارسی صورت گرفته است."

خانم صدر گفته است که "در تمام این پرونده ها، محکومان در معرض خشونت قرار داشته یا وادار به ازدواج اجباری شده اند و درخواست طلاق آنان مورد قبول قرار نگرفته و در برخی موارد هم به دلیل فشار خانوادگی، نمی توانسته اند درخواست طلاق کنند."


احکام جدید حاصل فضای سرکوب سیاسی و تسلط بنیادگرایی دینی بر ایران است که به واسطه آن، نمایندگان مجلس خود را در گذراندن قوانین هرچه سختگیرانه تر آزاد می بینند و با ارائه طرح جدید قانون مجازات اسلامی، در صدد تصویب مجازات هایی مانند حکم اعدام برای متهمان به جادوگری و تنبیه های بدنی مانند درآوردن چشم و قطع اندام ها برآمده اند


گاردین

گاردین گزارش می کند که دو تن از متهمان در تهران محاکمه شدند، محاکمه دو نفر در شهر اهواز، که شمار قابل توجهی از ساکنان آن عرب زبان هستند برگزار شد و رسیدگی به پرونده دو زن دیگر در منطقه آذری زبان شمال ایران صورت گرفت.

این روزنامه می نویسد که خبر صدور این احکام سنگسار زمانی انتشار یافت که گروهی از حقوقدانان ایرانی، مبارزه برای توقف سنگسار را، که از سوی گروه های بین المللی مدافع حقوق بشر محکوم شده است، آغاز کردند و از آیت الله محمود هاشمی شاهرودی، رئیس قوه قضائیه، خواستند محکومان را مشمول عفو قرار دهد.

گاردین می نویسد که در عین حال، نظر بر این است که در جو سیاسی کنونی ایران، نفوذ آیت الله شاهرودی محدود است و در حالیکه سال گذشته وی دستور توقف اجرای حکم سنگسار یک مرد را صادر کرد، مقامات محلی این دستور را نادیده گرفتند.

شادی صدر گفته است که احکام جدید حاصل فضای سرکوب سیاسی و تسلط بنیادگرایی دینی بر ایران است که به واسطه آن، نمایندگان مجلس خود را در گذراندن قوانین هرچه سختگیرانه تر آزاد می بینند و با ارائه طرح جدید قانون مجازات اسلامی، در صدد تصویب مجازات هایی مانند حکم اعدام برای متهمان به جادوگری و تنبیه های بدنی مانند درآوردن چشم و قطع اندام ها برآمده اند.

به گفته خانم صدر چنین اقداماتی با سیاست های کلی تندروها ارتباط دارد و هرچه بینادگرایی در صحنه سیاسی ایران شدت بیشتری گیرد، نگرانی در مورد اجرای چنین احکامی نیز بیتشر می شود.

شادی صدر گفته است که "اگر دادستان یک منطقه دورافتاده فردی تندرو باشد، در شرایط فعلی راحت تر می تواند اعتقادات خود را عملی کند."


به نقل ازبی بی سی،31 تیر
وقت که باشد خیلی کارها می شود هر چند که باید این را در نظر داشت، غم نان اگر بگذارد.
با حنا حرف می زنم چندان خوب نبود و کمی گرفته و ناراحت و حتی شاکی.
حق میدهم که وقتی بگویم چهار طبقه پایین آمدن است بگوید خواستن اما مهم تر از این چهار طبقه است و مهم این است که نمی خواهیم.
راست می گوید شاید اما نه که بخواهم توجیه کنم شاید فقط این تغییر فضاهاست که دغدغه ها را تغییر می دهد.
روز اولی که اینجا آمدم جودی و کورماز را دیدم حرف هایشان با خودشان بود و من کمتر مخاطب و خوب تغییر فضاست و کنار می آییم و بعد انگار باورش می کنیم.
درست که چهار طبقه بهانه است اما عکسش هنوز در اتاقمان بود توی قاب عکس کوچکی که زهرا هدیه داده بود و هیچوقت نخواسته بودم یادم برود چه کارها که نکرده و چه جاهایی که نرفته بودیم.
شاهرود که می روم جایش خالی است، توی کوچه باغ های خرقان نیست و نه حتی در مسیر خانه شان که امروز دیگر محله خواهرم شده و حنا در آنجا منزل ندارد.
باور نمی کنیم و باور کردنش ، باور کردن اینکه زمان چه سریع می گذرد و ماروی این خط می دویم اما نگاه به عقب را اگر نداشته باشیم چه کسی می تواند مطمئن باشد نقطه نهایی که قرار است طناب را پاره کنیم چه به انتظارمان است.
برای چیزی که نیامده و نمی دانیم داشته ها را خراب کردن خود نوعی حماقت است .
کاش که اینهمه صدایش گرفته نبود. همیشه باید می دانستم که انتظار زیادی است که این پله ها را دلیل تعلل هایم کنم و امیدوار باشم که می پذیرد و می بخشد.

همزاد

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

انگار نوشتن را فراموش کرده ام!


حنا
بغض کرده است، زمانی که با من حرف می زند نگران است که اشکهایش بریزد اما این بغض نشان می دهد که چقدر از تصوری که ممکن است از ماجرای دیشب داشته باشم ناراحت شده باشد.
داستان عجیبی نبود همین جور که تلویزیون داشت درباره شکیبایی حرف میزد او هندوانه آورده بود و چیزی گفته بود و من نتوانسته بودم هندوانه را بخورم. نه اینکه حرف های او موردی داشته باشد اما از دیدن چهره اش بر صفحه تلویزیون دیگری میلی برای خوردن نمانده بود.
امروز بغض کرده بود و از گذشته می گفت، از مرگ خواهر و مادر و پدر و برادر و دخترش.
از اینکه بهشت زهرا و همه جمعیت کنار غسالخانه دور زنی جمع شده بود که بچه یکساله اش را در آغوش گرفته بود و آواز و لالایی می خواند اما کودک از لابلای کفن چیزی نمی شنید و زن او بود.
از برادر شهیدش گفت و علاقه اش و اینکه در حسرت استخوان هایش مانده است.
از زجر خواهرش تا لحظه مرگ و بیمارستانی که 19 بار مادرش را درآن بستری کرده بود و باز فکر می کرد که نکند دختر خوبی برای مادرش نبوده باشد.
پسرش امروز عمل قلب دارد، صبح که می خواهم از خانه بیایم دلم نمی آید نبوسیده از او خداحافظی کنم، دوستش دارم، گاه فکر می کنم چطور اینهمه رنج را تحمل کرده است، یاد مادر خودم می افتم و بقیه زنانی که می شناسم می دانم که ما حالا زن و مرد فرقی ندارد اما چنان آستانه تحملمان بالا رفته که هنوز با اینهمه رنج گاهی می توانیم شاد هم باشیم.

همزاد

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷


شاعر که می گفت: هر کس که می رود- تکه ای از ما را با خود می برد و حالا یک روز شده است.
دیروز در راه بیمارستان بودیم یعنی نه هنوز در راه بیمارستان که تازه ماشین جلوی در بود و آماده سوار شدن که گفت خسرو شکیبایی مرده است.
چه کسی از ما باور می کرد که مرده باشد و همین بود که دوباره پرسیدیم و منتظر که خبر دروغ است و جواب که آمد این بود که خوش خیالی های ما دروغ بوده است.
چرا همیشه ساده ایم که باور نمی کنیم مردن و مرگ را و به خیالمان روز همان روز است و زندگی همان که دیروز بود.
بنیامین در کتاب خیابان یک طرفه می گوید که آنکه خبر مرگ را می دهد خود به خود نوعی احساس بزرگی می کند و اما...
من چند بار ناچار به گفتنش بودم وقتی پدر سعیده مرده بود و همه شوکه نگاهم کردند و من در راه پله ها داد می زدم سعیده طوری نیست خوب می شود و دروغ می گفتم و او به رشت که رسیده بود پدر روی دوش هامی رفت و غش کرد.
شکیبایی مرده است، چه کسی باور می کند و هر که باور کند انگار که من هنوز باور نکرده ام و یکی هم نیست که بگوید دروغ است همه می گویند مرده است و فردا قرار است که بر دوش ها تا بهشت زهرا برود و همه بدانیم که غسال خانه بهشت زهرا هنوز منتظر است، منی که همیشه از این سوی شیشه نگاه کرده ام روزی به آن سوی شیشه می روم.
اتوبوس شب را از صندلی جلوی سینما دیدم و محو بازی شکیبایی و هر که شنید باور نکرد و همه به انتظار پاسخ دوباره و جوابی که آمد نشان می داد چه خوش باور بودیم که در این روزگار باز مرگ را باور نمی کنیم.

دقیقه ای از هامون



همزاد

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷

18 تیر


شهروند را که ورق می زنم خبری نیست.
نه در شهروند و نه در هیچ روزنامه دیگری و نه حتی درحرف ها ، فقط وقتی نگهبان خوابگاه از خالی کردن خوابگاه می گوید می دانم قضیه چیست اما حتی نگهبان هم نمی داند چرا.
فردا ولقعه یا حادثه یا رویداد یا فاجعه یا هر چه در ذهن توست، فردا 18 تیر ماه 9 ساله می شود و خبری نیست نه در مجله قوچانی ، نه در روزنامه کروبی که برای هر چیز اعتراض می کند و نه در حرف های هیچکس.
باطبی از ایران رفته است، خیلی های دیگر هم رفته اند، ما اینجاییم و همه سکوت و
حتی .... فردا 18 تیر 9 ساله می شود


همزاد

راسیزم

راسیزم فقط نژادپرستی نیست. راسیزم یعنی خودپرستی. موضوع این «خود» هرچه باشد: طبقه خود، دین خود، زبان خود، فرهنگ خود، جنسیت خود. در یک کلام ،خودگرایی مطلق و برنتابیدن دیگری و تفاوت. مگر انسان می تواند بر سر خودی چنین بلایی آورد.


سوسن شریعتی. شهروند امروز صفحه 36


همزاد

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

همه اش می گویم خوب خوب یعنی که خوبم و خوبم و خوب
حالا چه فرق می کند که آدم خوب باشد وبگوید خوب است یا نه اینکه خوب نباشد و بگوید خوب است یا چه می دانم اصلا خوب باشد و بگوید که خوب نیست.
در خواب همه اش پاهایم می گیرد از این یکی به آن یکی باز هر دوتا و وقتی می خواهم این گرفتگی را بگیرم به چیزی کوبیده می شوم.
همین جور که حرف می زنند انگار که مرا هم بخواهند بازی دهند یا اینکه من را یادشان نرفته می گویند البته ایشان که جای خودشان را دارند بسیار دختر فهمیده و کتابخوان و... من می خندم و می گویم چه جایی است برای تعارف مثل داستان ورود یک زن جدید است و اینکه زنم قبلی بداند جایش هنوز هست و خانم خانه اوست.
چند بار توصیه کرده اند که از سرویس سازمان استفاده کنم و هر بار بهانه که نه نمی شود یعنی من کارت ندارم و باز این حرف ها که بدون کارت هم می شود و دست آخر گفتم می دانی راحت ترم که خودم بیایم حتی بعدازظهر ها هم گاهی خودم برمی گردم که سوار نشوم و این نمی دانم، نمی خواهم به این زندگی که در شرایط کنونی سخت محتاجش هستم عادت کنم . عادت که کنم کار تمام است و مسئله اینجاست که خیلی برای برون رفت از آن تلاش هم نمی کنم.
باز گرفتگی است گرفتگی پاهایم گاه حتی صدای ناله ام از درد گرفتگی و صبح لنگ می زنم تا کتری را روی گاز بگذارم اما عادت کرده ام و آنقدر ماهر که بدانم پس از هر گرفتگی چه باید بکنم.
همه اش توی ذهنم می گویم زندگی سگی، مثل سگی که وامانده باشد مثل همان سگی که الان اسمش را یادم رفته و از همه زنهای اتوبوس متنفر می شوم موهایم را دانه دانه بیرون می ریزم و باد، باد که می زند چیزی سیاه جلوی چشم هایم را می گیرد.
همه چیز در ذهنم به هم ریخته ، یک جور آشفتگی و باز هم که بنویسم بی ربط است فردا باز سازمانی است که به آن احتیاج دارم و در نظر سنجی گفتند اگر نیاز نبود اینجا می ماندی و من جواب داده بودم موافقم.

همزاد

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷

انگار که چیزی ریخته باشد درونت و هر چقدر تلاش کنی جمع نشود.
همه اش در فکر فردا که بهتر است که بهتر خواهد شد و همه صفتهایی که وجه مثبت داشته باشند و تر هم به آنها اضافه ، اما فردا که آمده است باید بدانی که قرار است امتحان بدهد و قرار است خیلی چیزها بشود که شاید نتواند.
هیچ کس یا هیچکس تنها نیست . این را فقط شاعر می گفت اما باز هم گفته بود که همچو ما با همان تنهایان.
انگار چیزی ریخته باشد این را سابقا هم گفته ام اما باز انگار تاکیدی است که مدام بگویی من امروز خسته ام، بی حوصله ام و حتی حوصله اینکه ... باز با هم بی حوصله گی انگار یاد آدم نمی رود که این بی حوصله گی تمام می شود و کلمه همیشه می ماند و نباید آنچه همیشگی نیست را جاوید کرد.

همزاد

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۷

خیلی مطمئن بود.
خیلی مطمئن آمد و روبروی محراب نشست. خرقان بودیم و مرد آمده بود برای زیارت و نماز خواندن.
همین که ایستاد بقیه هم ایستادند.
شیعه بودند و سنی و مرد پیشنماز بود و سنی.
با آواز نمازش را می خواند آواز که نه اما با شوری که در نماز خواندن دیگران نبود و بقیه ب چشم های بسته و حرکت آرام همراهی اش می کردند.
مرد می خواند و و من نشسته بودم و میلی که من هم بایستم برای نماز خواندن اما من نشسته بودم و نماز به انتها رسید.
یکی شروع به خواندن مناجات کرد و آرام با صدایی که، صدایی که نمی دانم ...
فضا آرام بود، خرقان آرام بود صدای دوربین ها بود و گرفتن فیلم و عکس و مردها آرام بودند و من آرام نشسته بودم و به احترام بی حرکت که مبادا لطمه ای باشد به اینهمه آرامش راه برگشت و ابرهایی که پایین آمده و یاد دختر آقا عبدالله حرفی از محمدی که حالا استاد ادبیات است و در تاکسی یادی از کورماز که یکبار با هم در تاکسی نشسته بودیم و او و م.آ با هم از لابلای لوله کاغذها حرف می زدند و یله که دوست داشت باشد و کوچه باغ که همان بود و زردالوها رسیده بودند.

همزاد

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷

انگار نمی توانم جایی باشم ،نمی دانم چه چیز می خواهم گوش بدهم شجریان،شب ،سکوت کویر،در این وقت گرما و هوای کاملن آفتابی!
عکس دختر آبی پوش و باز هم دلتنگی ها و اینکه کاش می توانستم وحید را ببینم و کاش می توانستم در کوچه پس کوچه های خرقان راه بروم ،و دوباره روزی که تنهایی تا نزدیک آن ساختمانهای تازه ساز برای دیدن وحید رفتم.
و باز هم من"من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروب شوم".
وقتی بخواهی تنها نباشی و زبانت در دهانت آنقدر بی تحرک نماند که لحظه به لحظه فکر کنی دارد بزرگ و بزرگتر می شود،باید مثل بقیه باشی و مثل آنها حرف بزنی،از گرانی پود رخت ،از اینکه فردا چه می خواهی بپزی!
این چند وقت حس می کنم شبیه آشپز خانه مرکزی شده ام!
آنقدر دور افتاده ام که انگارنمی توانم حرف مشترکی پیدا کنم انگار دغدغه هایم فرق کرده و به چیزی که همیشه از آن می ترسیدم نزدیک و نزدیکتر می شوم.
انگار حتا نمی توانم راحت و سبک به کوه بروم و شعر بخوانم!
ولی میدانم که همه چیز بازهم خوب است


حنا

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

لازم نبود که همه جا حق با من باشد.
همه اشتباه می کنند و من هم اشتباه کرده بودم، در حرف زدن و گفتن و تصوری که داشتم.
داستان های عاشقانه این روزها فراوانند از یکی که خودش گفته بود تا آن یکی که همان روزهای اول تا آن سر کشور برای دیدن پسر رفته و یکی که ...
هر کس داستان خودش را دارد و گاه قیاس کردن همه با یک دید بی انصافی می نماید.
همزاد

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

اصلا چه فرق می کند که یکی باشد که برای آدم گریه کند یا نه؟
از وقتی گفته بود که نتایج چه تغییر کرده همه اش د راتوبوس بغض کرده بودم و بعد از پیاده شدن تا رسیدن به سر کار گریه.
اما همه اینها چه فرق می کند وقتی همه سال را درس بخوانی و بعد نتیجه اش به خاطر کم کردن ظرفیت ها هیچ.
صدایش گرفته بود یعنی اصلا چرا گرفته نباشد.
دیروز همه را ه را برنامه ریزی می کردم که چطور بشود بهتر است، خوابگاهی باشد یا نه؟ کجا می شود که با هم بروند. دعوتشان می کنیم وقتی خانه گرفتیم و بعد همه چیر روبراه می شود و گذشته ها کمرنگ.
خوب پیش نمی رود لعنتی خوب پیش نمی رود این روزگاری که همه چیزیش معیوب است و هیچ چیز درش روبراه نیست.
گاه حتی اندک دلخوشی ها هم بهانه ای می شود برای بودن اما وقتی آنهم نباشد...

همزاد

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

از طرح امنیت اجتماعی می گفتند.
دیروز روزنامه را که می خواندم از تشدید این طرح از شنبه آینده می گفت.
دختر از دستگیری خواهر 15 ساله اش و یک پیرزن 70 ساله
مریم از گریه هایش
یکی از دوست جدیدش که قرار بود همسرش باشد.
رئیس جمهور از شمافیا به جای مافیا
او از قهقهه خنده اش
من فقط گوش می دادم و کاش طرحی، ایده ای از اینهمه حرف ها بیرون می آمد ایده ای که امروزمان را نیز به کار می آمد یا حتی واکنشی، وقتی برای هر چیزی امضاها جمع می شود جالب است که برای آنچه اینهمه درگیرش هستیم امضایی جمع نمی شود یا نمادی از مخالفت به شکلی چنان ساده که هزینه بردار نباشد و بتواند مقبولیت عمومی را جذب نماید.
از شنبه شروع می شود.
شنبه را انگار نباید یادمان برود.
نجمه گفت که از برنامه فتیله به خاطر موسیقی شاد و نشستن دختران و پسران انتقاد شده و آیت الله راستگو گفته است که دختران باید بدانند لباسشان با پسران متفاوت است.
از شنبه تشدید می شود و باید بدانیم که لباسمان فرق می کند و رفتارمان و حرف زدمان و اگر تاکنون ندانسته ایم از شنبه این را واضح تر خواهیم فهمید.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

مریم گرفته است. گرفته و ناراحت.
این روزها که نه همیشه زیاد حرف می زند آنهم خودش و خانواده اش و بیشتر شوهر خواهر و پسری که اصرار دارد بگوید دوستش دارد و اما ..
گفت مرداد عروسی خواهرم است.
گفت خانواده فشار می آورد که تا آن موقع او که خواهر بزرگ تر است باید ازدواج کرده باشد.
همین بود که امروز به پسر زنگ زده بود.
گفت سرد صحبت کرد و بعد برای اینکه توجیهی باشد گفت شاید نمی شده شاید در خیابان بوده، شاید، شاید ...
گفت نمی توانم بهش بگویم...
من، زیاد حرف می زند، دیروز سردرد شده بودم آنقدر که از پسر و شوهر خواهر و خودش و خانواده اش حرف زده بود.
الان هم همه اش می آید و می رود و یکجور نمی دانم سرگشته است و این فرصت کم و گفت بسیجی است و او شیرازی و من فقط گاهی دروغ می گفتم.

همزاد

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۷

او غیر است. و خود «غیریت» وحشتناک می شود- به ویژه غیریت زن، که همه قدرت هایش برای مردان راز آمیز و القا کننده ی راز خود وجود بوده است. همانند عالم نامتناهی که تهدید می کند فرد را "مانند یک ذره" ببلعد، زن، با ضرباهنگ های شگفت اش ، که از دیرباز قرابت های عمده شان با ضرباهنگ های جهان طبیعی (اکنون بیگانه) پذیرفته شده بود، یادآور آن است که چه بسیارند اموری که از دسترس ادراک انسان خارج اند.


سوزان بوردو- از مدرنیسم تا پست مدرنیسم- عبدالکریم رشیدیان- 683

همزاد

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

حزب و انتخابات

مسئله اینجا بود که کسی راه حل بهتری سراغ نداشت.
همه حرف بود و بحث و بعد صحبت های ز. آ، عضو مشارکت شده بودو سرشار ازانرژی همان سالهای که تو داشتی و رفتن به جلسات و هماهنگی و کارهای حزبی.
مرد گفت همین که از سر کار بر می گشتم در میدان هفت تیر دختر جوان را دیدم با برگه های مشارکت و فکرهایی که یکسره هجوم می آورد از گذشته ای که ما داشتیم.
از مترو که بالاآمدم پسر ایستاده بود و برگه ها را پخش می کرد اولش نفهمیدم چه جور برگه هایی است اما بعد یک خسته نباشید و لبخند و امید به روزهای بهتر.
همه بحث از این بود که راه حل کدام است در خانواده هر کس چیزی می گفت و روزنامه ها پخش می شد وجناح های حاضر در خانه از اصوگرا تا اصلاح طلب نظراتشان را می دادند.
حزب برایش معنی داشت و ما که همه چیز را بی معنی کرده بودیم و همه نقد و انتقاد بودیم باید می دانستیم که یک وقت هایی لازم بود یک چیزهایی را ببخشیم تا لازم نباشد برای همان چیزهایی گذشته حسرت بخوریم.


همزاد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷

امضا

آنچه را سفید می گذاریم، به نوعی امضایش کرده ایم. سفید، امضای آزاد است. آزادیِِ امضا. به تنهایی می ماند. تنهایی امضایی آزاد است، و امضا تنهاست.
آن که امضا می کند تنها نیست. تنهایی امضایی آزاد است، با او نیست. آن که انکار می کند چیزی را، در تایید چیزی هست که در آن لحظه در اوست. وقتی نه ی تو در تو به چیزی آری می گوید، من چیزی را می شنوم که شنوا نیست. من از فهم چیزی می آیم که مفهوم خودش نیست. مثل سفیدی از صفحه. یا صفحه از سفیدی.

(یدا.. رویایی- من گذشته: امضا-ص 64)


همزاد

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

نمی دانستم چه باید بنویسم.
همین دیروز بود که داشتیم با هم راجع به خانواده و زن و مرد و سکس و ... سه نفری حرف می زدیم.
یعنی که نه ما دو نفر بودیم و یکی رفته بود چای بخرد و وقتی هم که برگشت زیاد وار بحث دو نفری ما نشد.
بعد هم بحث های اتاق بود و حرف های نجمه که وکیل بود و از این دادگاه به آن دادگاه برای گرفتن پول این یکی و زمین آن یکی و طلاق و...
آرامش وحفظ حقوق خود و دیگری، حرف هایش منطقی بود به واسطه دیده هایش و من قبول کردم . جور در نمی آمد با همه چیزی که می گفتم اما انگار همه آن چیزی که ما می بینیم و می شنویم، همه آن چیزی نیست که هست و باید بشنویم.


همزاد

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

مرگ
از پنجره بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت، حس خواهد کرد
که سبک تر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا می کاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده زشت و کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز
به ملاقات پرستار جوان آمده اند


عمران صلاحی

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

اخبار جديد

اخبار را كه مرور كني مي بيني كه حرف ها همان حرف هاست و كشته ها همان كشته ها و زخم ها همان زخم ها.
اما همه اينها باز آنقدر قوي نيست كه تو را به نخواندن تشويق كند و ندانستن از اينكه رئيس مجلس از كشورهاي جهان خواست كه كشورهاي توهين كننده به مقدسات اسلامي را تحريم اقتصادي كنند.
گاه لطيفه ها تلخ است، تلخ تر زماني مي شود كه خود درگير اين لطيفه هايم و ترس از كسي داريم كه در خفا به هيچش مي شماريم و او در عيان ما را به ريشخند مي گيرد.

همزاد

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

یک وقت هایی یک چیز هایی هست انگار که ذهن را خسته می کند.
این فشار پایین شاید برای شروع یک دوره دیگر است واین خستگی مداوم و چشم هایی که تنها چیز درشان خواب است و خواب.
همه تبریک گفته بودند و خوشحالی و امید و روزهای بهتر و خواب و خواب.
روزهای عید که تمام شده است و کارهای نیمه تمام و ناتمام و شروع نشده و فکر نشده و به نیمه رسیده و اضطراب های فردا.
وقتی جواب ندهد یعنی که بتواند و جواب ندهد یعنی که نمی خواهد جواب بدهد.
روزها گذشته است و سال جدید وشروع دوباره بر روی گذشته هایی که با هم بوده ایم، با هم خندیده و گریسته ایم و گاه بی هم و بی خبر از اوضاع هم پیشداوری کرده ایم.
گمان برده ایم که دیگران چه فکر کرده اند از کرده ما و رنجیده ایم و شاید روابطمان را محدود و قطع کرده ایم و گاه بی تفاوت شده و گاهی هم گرفته بوده ایم.
سال جدید است و حرف ها که زده نشوند می مانند و کنار نمی روند و چیزی این وسط می ماند که مرا از تو جدا می کند که گاه من اشتباه کرده باشم از گفتنش و شاید تو اشتباه کرده باشی از برداشتت و یک چیزهایی هست که اگر خراب شود خراب شده است و بازگشتی ندارد.
از دست داده ایم دست هایمان را و دوستیمان را برای آینده و چه می شود اگر همه بنویسیم و حتی گلایه اما گفته باشیم تا نگفته ای نمانده باشد.
روزهایمان سخت و شیرین می گذرند چه با هم باشیم و چه بی هم و عمر تمام می شود حتی اگر به هم نگوییم که چه وقت هایی از هم دلگیر شده ایم.
این وسط اما شاید چیزی از دست رفته باشد زمان نامحدود نیست و ما همه در این زمان محدود فرصت کمی داریم برای سخن گفتن از خودمان و فکرمان و احساس مان نسبت به آنانی که دوستشان داریم.

همزاد

آزادی، برابری، خواهر-برادری

بابت تاخیرم عذر می خواهم. راستش دوازدهم و سیزدهم فروردین ماه برای من یادآور تولد دو تا از بهترین دوستانم است: یله و تنسی. یکی شیرازی و دیگری ایرانی استرالیایی نشین. مطمئنم که اگر یله دوازدهم فروردین پنجاه و هشت حضور داشت به رفراندوم جمهوری اسلامی نه می گفت. اما حیف که یکسال دیرتر به دنیا آمد و آن روزها مثل او کم بودند: آزاد و رها و یله. اما شک ندارم که تنسی همیشه سیزدهم را دوست خواهد داشت، با طبیعتی که در آن موهایش را به باد بسپرد و با صدای گرم و ساز آرامش برای دوستان یک دل ترانه ای ساز کند. تولد هر دویتان مبارک و سال نو پر از آزادی و برابری و خواهر-برادری. و با امید.م.آ.

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

نامه به یله

دوست عزیزم سلام؛
دیروز غروب که به خانه آمدم، مادرم گفت که کسی تماس گرفته که خوب حرف نمی زده است. می دانستم که می خواهی تماس بگیری، این را هم گفته بودی که فارسی را سخت حرف می زنی، به همین خاطر وقتی به شماره انداز تلفن نگاه کردم و شماره ای ناشناس دیدم، اولین احتمالم تو بودی. اما باورم نمی شود که نتوانی زبان مادری مان را فراموش کنی. به خودم می گویم لابد دوری مسیر و گسستگی های خط ها موجب شده که او درست متوجه حرف های تو نشود. به هر حال.
از احوال ما اگر بپرسی همه خوبیم. یعنی بد نیستیم. این روزها ایران عید نوروز است. باید می دیدی چطور روزهای آخر اسفند مردم بدون توجه به انتخابات و نتایج آن در تدارک عید بودند. پدرم انگار نه انگار که تورم کمر شکن پایش را خم کرده باشد، باز آجیل و شیرینی خریده بود و اصرار داشت که دو تا ماهی قرمز بزرگ در تنگ کوچک باشند. گیرم یکی از ماهی ها همین دیروز مرد و دیگری همه اش هوا از فضای تنگ بالا سرش التماس می کند. حسابی یاد شعر «بوی عیدی، بوی توپ... »فرهاد می افتم.
راستی یادم نبود آن جا بهار نیست و اصلن عید نیست، در مورد اختلاف های نیمکره ها فقط در کتاب جغرافیایی یا علوم دوم یا سوم راهنمایی خوانده بودم. آخر تو که خوب می دانی، ما زیاد هم جهانی نیستیم. درهای قبیله ی ما به فراسو ها بسته است و ما همه چیز را از پشت فیلترها می بینیم. می بینیم که چطور آمریکای جهانخوار می خواهد ما را نابود کند، غرب فاسد می خواهد زنان و جوانان ما را مثل آنجا به ابتذال مواد مخدر و سکس بکشاند. راستی مواظب خودت باش. اینجا می گویند آن ها می خواهند مغزهای ما را بدزدند و به کثافت بکشند. یک وقت هایی می ترسم بلایی سرت بیاورند، خب تو نمی دانی، اما من به لطف تلویزیون و کیهان فهمیده ام که آن جا یکسری آدم نمای بی شرم، صبح تا شب در حال نقشه کشیدن برای سوءاستفاده از ما هستند.
فیلم می سازند، کتاب می نویسند، به مقدسات ما اهانت می کنند، شانتاژ می کنند و در رسانه هایشان آدم ریشوهای خوب ما را مسخره می کنند. این طورها هم که می گویند نیست. اینجا خیلی هم گران نیست. کسی در خیابان در گوش زنان نمی زند، دانشجوها به زندان نمی افتند، رنگ های شاد ممنوع نیست. چه کسی گفته که در سال گذشته حدود پانزده نشریه و مجله را بستند؟ اینجا دموکراسی حاکم است، مردم به رهبر عشق می ورزند، انتخابات آزاد است، زنان به اختیار و به خاطر حفظ عفت چادر به سر می کنند(بگذریم از آن تن لش های خودفروخته ای که خودشان را مثل میمون می کنند)، از تورم خبری نیست و ما هر روز پول نفتی را که دم خانه توزیع می کنند، در بانک می گذاریم تا شاید چهار ماه دیگر بتوانیم خانه ای در جنوب شهر اجاره کنیم. شاید. آخر با چهار میلیون پول پیش و برجی دویست هزار تومن به زور یک آلونک پیدا می شود.
باورت نمی شود اگر ببینی چطور پوزه ی استکبار جهانی را با انرژی هسته ای به خاک مالیدیم، در دانشگاه شان آبرویشان را بردیم. خدا یک رئیس جمهور به ما عطا کرده که ته مانده ی لیوانش هم مقدس است، دورش همیشه هاله است و عکاس ها یک لحظه آرامش نمی گذارند. در مهار سرما چنان عمل کرد که فقط چند صد نفر مردند. همین طور در مورد بنزین. حالا گیرم چند نفر از اراذل و اوباش چند پمپ بنزین را آتش زدند، خدا را شکر به همت نیروی انتظامی آن ها هم ادب شدند. یکسری شان سنگسار شدند، یکسری هم آن قدر ایمان شان قوی شد که در حضور سردار نیروی انتظامی، دسته جمعی و عریان نماز شکر به جای آوردند.
خلاصه اوضاع ما خوب است. آن قدر خوب که استادهای دانشگاه را به دیگر کشورها صادر می کنیم و همین طور انقلاب مان را. این را آن جاسوس هایی که در تلویزیون به انقلاب مخملین اعتراف کرده اند هم گفتند. متحدینی یافته ایم که نمونه ندارند: کاستاریکا، بنگلادش، کره شمالی، روسیه، چین، لیبی، کوبا، غیر متعهدها، اندونزی و ... . البته این استکبار بی پدر و مادر یک جوری وانمود کرد که انگار روسیه و چین قطعنامه را علیه ایران امضا کرده اند. مگر می شود؟ تو بگو. در تاریخ ما سابقه داشته که روسیه به ما خیانت کند؟ من که به یاد نمی آورم.
لابد این ها را در سایت ها و وبلاگ ها می خوانی. اما حواست جمع باشد، به حرف های آن ها گوش نکن. اگر خبر درست و حسابی خواستی سایت کیهان هست. نه، ناراحت نشو، حالا سردبیر کیهان شده وزیر ارشاد. همو بود که خواست برای حفظ شان فرهنگ و ادب، فیلم سنتوری پخش نشود. سینما شده پر از عشق و خنده. نمایانگر کامل روحیه ی مردم. دیگر نه تقوایی خائن فیلم می سازد و نه کیمیایی لومپن. البته سال گذشته این مردک بهایی، منظورم بیضایی است، یک تئاتر ساخت که به کام سگ نمی ارزید: افرا. با بازی همیشگی زن هرزه اش. آن یار غار ابلهش، رحمانیان را می گویم، هم با چند بازیگر فاسد خراب جلوی تئاتر شهر بلبشویی راه انداخت که بیا و ببین. بگذریم. این ها نمایانگر میزان رافت اسلامی نظام ماست، وگرنه این تفاله های رژیم سابق باید از دم به همراه آن چند هزار نفری که در زندان اعدام شدند، به درک واصل می شدند تا با سیاه نمایی هایشان حال مردم را خراب نکنند.
تازه ما هنوز هم شهید داریم. این نشانگر زنده بودن خون ماست. نه، منظورم چند هزار کشته ی هر ساله ی جاده ها یا پروازهای بی انتها نیست، یا آنها که در زندان می میرند یا مجروحینی که در بیمارستانها از فرط بی توجهی تلف می شوند. همین چند روز مانده به عید، یک اتوبوس که داشت جوان ها را از خاک پاک و مقدس جبهه ها می آورد، تصادف کرد و بیست و دو جوان زغال شدند. می خواستند جسد ناشناس این عزیزان را در گوری دسته جمعی دفن کنند. خانواده ها به تحریک عوامل بیگانه، مانع شدند و خودشان را از این فیض اقدس محروم ساختند. خب شهادت هم سعادت می خواهد.
خلاصه اینجا با زمانی که تو رفتی تومنی صنار فرق کرده است. جوانها در جشن ملی پیروزی هسته ای را به همراه چهارشنبه سوری جشن می گیرند و کشور عزیزمان به سرعت به سمت پیشرفت و ترقی در حرکت است. از یکسری تفاله ی اصلاح طلب و افراد بدخواه در قوه ی قضائیه که بگذریم، همه چیز خوب است و دولت و مجلس و دیگر نهادها همه یک رنگ شده اند: سیاه.
بهتر است سرت را با این حرف های خسته کننده ی سیاسی به درد نیاورم. چه کار کنم. خودت همیشه کرم سیاست داشتی و برای آزادی گنجی در میتینگ ها شرکت می کردی. حالا هیچکس برای آزادی دانشجویان یا عمادالدین باقی یا فعالان زن تحصن نمی کند. یعنی تحصن هم دیگر تمام شد، چون لزومی برای آن نیست. حالا ما به خوبی درس می خوانیم و هر وقت اراده کنیم، می رویم سر کار. هر دو هفته ی یک بار با همه ی بچه ها می رویم کوه. مثل همان وقت ها. یادت هست؟
من زنگ می زنم و از حنا شماره ی آقای سرایی را می گیرم، با او قرار می گذاریم ساعت 7 جلوی مینی بوس های خرقان. بعد غروبش با رابینسون و نوبادی می رویم وسایل می خریم. بیشتر وقت ها کالباس می خریم، با سس قرمز و سفید. دو تا هم نوشابه ی خانواده، سر جمع خرج ها طوری که سهم هر کس دو هزار تومن شود. فرقی نمی کند، یک هفته قطار زرشک، یک هفته اولنگ، یک بار ابر، دیگر بار موجن، یک بار هم تاش. وسط هفته هم یکسره در خرقان پلاسیم. البته اتاق کوچک را دیگر به ما نمی دهند. درخت های محوطه را هم قطع کرده اند. سربازها عوض شده اند، عوضی شده اند. بداخلاق و عبوس. دیگر با ما چای نمی خورند. آب کوچه باغ قطع شده و ک... نمی تواند تو را خیس کند. شازده کوچولو هم دلش گرفته است. دیگر شلوار جین رنگ رنگی اش را نمی پوشد. چه فایده؟ اگر بپوشد دستگیرش می کنند. مجبوریم برویم کوچه باغ. البته درخت های کوچه باغ را قطع کرده اند و جویش را سیمانی. اما می شود که کنار بید بساط کنیم و شاملویی بخوانیم. پن، فلوتی بزند و من باز غرغر کنم و فلسفه ببافم. از حقوق زن بگویم و از سکس، بی پرده و تو بخندی و تنسی به من فحش بدهد و چاملی لب هایش را گاز بگیرد. نوبادی بخندد و پت و مت با هم پچ پچ کنند. بعد باران می بارد و درهمان مه غلیظ حنا آبگوشتش را می سازد. در یک دیگ به آن بزرگی! شاید هم باران نیست، اشک است.
امسال انتخابات جای تو خالی بود. خیلی ها می گفتند نباید رای بدهیم. من و همزاد هر جا رفتیم داد زدیم که رای بدهید. به فکر کرایه ی خانه ای بودیم که سه سال است برایش هم تحقیر می شویم و هم کوچک. کسی رای نداد، یا اگر داد اهمیتی به حال رای سازی ها نداشت. دیگر نشد ستاد بزنیم و یار دبستانی را جار بزنیم، با آن کاورهای قرمز و صورت سفید رزازان. امسال امیدی هم نبود. اما امید را باید ساخت. مگر نه؟ این را از خودت یاد گرفتم. وقتی بعد از یک سال نبودن در شاهرود، با همان قامت کوتاه، اما استوار بازگشتی و به من برای پنجره مقاله دادی. یادت هست چه اصراری داشتی که از مقاله کلمه ای کم و زیاد نشود؟ من یادم نمی رود. آن روزها مهدی و آمنه زنده بودند. خانه ی شما در پیشوا بود. هنوز دوستی گلدکوئستی نشده بود و سجاد و سعید هم خانه های من بودند. چقدر خندیدیم وقتی بچه فنچ دانشگاه آزادی آن جوک شمع و دهن کج ها را تعریف می کرد. من حتا عکسش را هم دارم. آن روز زن برادر و پسر دایی حنا هم بودند و در راه همه اش شعر می خواندیم. ما هم خانه ای ها روی سنگی قلیان می کشیدیم که یکی عکس گرفت. بعد همه شیرجه زدیم زیر آبشار. لباس های دخترها که به تنشان می چسبید، ما خجالت می کشیدیم. خاک بر سرم.
حالا تو نگاه نکن که وبلاگ خلوت شده است، خب همه کار دارند. بعضی ها زن گرفته اند، بعضی ها هم شوهر. بعضی ها را هم شوهر گرفته است. شوهر بعضی ها هم ما شده ایم. خلاصه خر تو خر شده است. می بینی، آدم بشو نیستم. مثل همان روزها بی ادب و دهن لق. اما باور کن مثل همان روزها گاهی گرفته می شوم. گاهی همه چیز را ول می کنم و تنها سوار مینی بوس می شوم و می روم خرقان. بعد روی سکوی کنار آرامگاه آن قدر به افق خیره می شوم که خیسی صورتم خشک می شود. بعد بچه ها می آیند. آن ها که سماع می کردند می آیند، آن ها که خودشان را به درخت ها می مالیدند، می آیند. آقا سید با لباس سفید بلند و ریش صافش می آید، وحید و آقای غلامی. تو می آیی، همزاد می آید، حنا می آید، نوبادی، ک...، تنسی، چاملی، رابینسون، مهدی.س، علی.پ، سعید د، سجاد، دوستی، فیزیکی های هشتاد با آن دخترهای پر شر و شور و خنگ، علی.ل با م، پت و مت، پن، حسام و ... با هم بساط آش را بر پا می کنیم، بساط قلیان، بساط خنده، بساط مسخره بازی، بساط شعر خوانی و بحث های روشنفکری. به ریش دنیا می خندیدیم، به ازدواج، به چادر، به پدر و مادرها که دهنمان را سرویس کرده بودند، به نمره های زیر چهارده، به فروهنده و به حماقت دیگر اساتید. می خندیدیم. هر کس دفتری داشت که به بقیه می داد تا در آن بنویسد. شعر، جمله ی قشنگ، خاطره. تو می نوشتی: اگر الف ب را دوست داشته باشد و ب ج را، آن وقت اگر ج با الف بخواهد بخوابد چه می شود. من همیشه حرصم می گرفت از این دقتی که تو از عشق سراغ می گرفتی. می گفتی می شود دو نفر را همزمان دوست داشت. از همه نظر سنجی می کردی: مینا، تنسی، پریسا و... . بعد با هم می رویم حجت تا جگر بخوریم، می رویم نمایشگاه نقاشی، آبشار، آموزشگاه کامپیوتر، تو برایمان کلاس دموکراسی گذاشته ای، می رویم جاده سلامت. همه تیپ می زنیم و می رویم شاه بیگیان. یا یک رستوران دیگر، قرار است تنسی شام بدهد، شاید هم چاملی بستنی مهمان کرده است، شاید هم... با ماشین تو می رویم تله کابین، کاخ سعد آباد، موزه ایران باستان، پارک لاله، ظهیر الدوله و با پانصد تومن پیرزن خرفت را راضی می کنیم تا همزاد برایمان بخواند: همه ی هستی من...
خسته ات کردم. ببخشید. می خواستم بگویم بر نگرد. اینجا ما گرفتار شده ایم. اینجا وطن در جمله های کلیشه ای تلویزیون به واژه ای پوچ و میان تهی بدل شده است. اینجا دین یا شده یک تابو، یا اسمشو نبر، بعضی ها جاها برای نماز نخواندن و بعضی جاها برای نماز خواندن مسخره و توبیخ می شوی. اینجا خبری از امر مقدس نیست، اینجا موسیقی، تئاتر و فیلم ممنوع است. اینجا جلوی پاساژها و در میدان ها آدم از ماموران برقراری امنیت می ترسد. اینجا دوستان ات به تو طعنه می زنند، چون مجبوری برای آن که برده ی پدر نباشی، برده ی یکی دیگر باشی. اینجا هر چه می دویم آخر ماه دویست هزار تومن می اندازند کف دست مان و سر آخر دوستان ات متلک می اندازند که خودفروشی کرده ای، اندیشه فروشی. راست هم می گویند. یعنی اگر آن ها نگویند وجدانت که می گوید. او را نمی توانی انکار کنی. این جا اگر به کسی بگویی کتاب بخوان مضحکه می شوی و ملانقطی ابله خوانده می شوی. اینجا بساط کمونیست های دو آتیشه، با دویست و شش های خوش رنگشان داغ است. از آن طرف هم کسانی هستند که فوق لیسانس برق دارند اما عدالت خواه شده اند و می خواهند همه چیز را اسلامی کنند.
بر نگرد، اما زیاد هم ناراحت نباش. ما زنده ایم، ما خوبیم. گیرم سخت تر شود، مثل زیمبابوه و کره شمالی و کوبا که نمی شود. به هر حال ما فرهنگ داریم، حافظ و فردوسی و ابن سینا و نیما و شاملو. ما سینما داریم، ما نقاشی داریم، روشنفکر داریم، با سواد تا دلت بخواهد، امثال تو زیادند که می روند ینگه ی دنیا و با پول و سوادشان بر می گردند و ما را آدم می کنند. همه با مدارک عالیه. این طوری نمی ماند. یعنی نمی شود که بماند. وضع ما از عراق و افغانستان هم بهتر است. ما مغولها و عرب ها و ترک ها را عادت کرده ایم، گیرم خودمان هم مغول و عرب و ترک شده باشیم. چه فرقی می کند. مهم این است که زنده ایم و نفس می کشیم. ما می توانیم عشق بورزیم. می توانیم لااقل در میان خش خش های یک تلفن به هم اظهار عشق کنیم. لااقل با نگاهمان. ما به حداقل ها عادت کرده ایم. اما آرام هم نیستیم. کتاب می خوانیم، هر کس در حوزه ای که کار می کند، سعی می کند بهترین باشد. روح آزادش را تا جایی که می خواهد نفروشد. سعی کند ... . چه می دانم. بسه دیگه. خسته ت کردم. آنجا که عید نیست، اینجا عید است. اما عیدت مبارک.
«ایکاش آدمی وطن اش را
همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست»

هر جا هستی پاینده باشی و سر زنده
و با امید.
م.آ.

بعدالتحریر: این نوشته زمانی نوشته شد که تو زنگ زدی. راستش مردد بودم که بعد از گفت و گوی ده دقیقه ای آن را در وبلاگ بگذارم. اما در نهایت تصمیم گرفتم این کار را بکنم. شاید ... . نمی دانم. می گذارم دیگر.