یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۷

زمان

همه اش از زمان می گفتم، از زمانی که داشت می گذشت، سوار قطار بودم و نوشتم همه اش درگیر زمانم و زمان از دست هایم می پرد.
همیشه همینطور است، خواهرم را می گویم، تا ایستگاه قطار می آید و تا قطار حرکت کند می ماند و تا زمانی که چشمهایم از پنجره قطار ایستگاه را می بیند دست تکان می دهد.
همین تکان دادن دستش، همین خط های کنار چشم ها و لبش، همین صبوریش و همین بودنش و فکر نبودش و چه می شود بگویم جز اینکه همین زمان است که مرا می ترساند.
کنار شیشه نشسته ام، چیزی در گوشم زنگ می زند، منظره ها رد می شوند و می روند و بر نمی گردند و من.. این منم که رد می شوم این اوست که دست تکان می دهد و از لابلای چشم هایم چیزی شبیه اشک می ریزد.
لازم نیست هر چیزی را بگویی، لازم نیست از اخلاقیات و انسانیت و فردیت و حقوق و خیلی چیزها حرف بزنی، با این کارها مسئولیت خودت را سنگین می کنی و مرا کلافه وقتی گمان می کنم حرف هایت جز حرف چیزی نیست، گاهی اینهمه حرف زدنت نشان می دهد که می خواهی همان چیزی که در تو هست را مخفی کنی.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: