یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

بی آرزو چه می کنی ای دوست!

گفته بود امید نداری و من از آن روز همه اش درگیر این قضیه شده بودم که بی امید مگر می شود بقیه راه را رفت، قبول دارم که چیزی تغییر کرده بود، شاید اما مسئله فقط به امید برنمی گشت، مسئله خستگی بود و کارهایی که هر روز به تعدادشان اضافه می شد، اما نه مسئله حتی این هم نبود، وقوع هر اتفاق تازه نشان می دهد که چیزی به وقوع پیوسته است و این بی اتفاقی یا حتی نگریستن به اتفاق به عنوان امری غیر اتفاقی بود شاید و این ملال که درست می گفت شاید همان بی امیدی بود و ترس.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: