شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵

من و همزاد سمنانیم با هم خونه گرفتیم ،یه سوئیت 35 متری، اولین باره که تو یه جا به این کوچیکی زندگی می کنم وتجربه زندگیم بدون پدر و مادرم تنها توی یه شهر دیگه !ا
همزاد صبح بعد از گوش دادن رادیو BBC و غر زدن به من که چقدر می خوابی ساعت 7.5 سر کار می ره و من می مونم و حوضم و سر زدن به شهرک صنعتی ، آخه من هنوز بیکارم و جویای کار.
همه نعجب میکنن که چطور خانواده راضی شدن فقط می تونم بگم به سختی واقعا به سختی بایدتمام تلاشم رو بکنم که بر گشت نخورم هر چند که این احتمال خیلی وجود داره !بیکاری کمی اذیتم می کنه ،چند جا در خواست دادم و یک جا هم مصاحبه دادم همه می گن که صبر کنم !
حنا

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

بعد از ظهر جمعه است كافي نتم ! چند وقتي كه سرم خيلي شلوغه و كمتر سر به وبلاگ مي زنم ولي كم و بيش از حال بچه ها خبر دارم !
امروز با بچه ها خرقان بوديم همزاد مهدي س شازده كو چولو من و دوستاي پن و شازده كوچولو با برادرش جاي همتون خالي بو!
يله نوبادي هاپو كورمازو تنسي هم اونجا بودن وقتي كه روبروي كوههاي پر از ابر نشسته بوديم وقتي كه باد مجالي براي باز بودن چشما نمي داد و موهامون توي صورتمون بود.
كتري سياه رو هم برده بوديم و ناهار املت خورديم!
حنا

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

باز هم متروی صادقیه! دو نفر خوابشون برده. ایستگاه آخره، همه پیاده میشن. کسی توجه نمیکنه، من نگاهشون میکنم و صبر میکنم تا همه پیاده شن، هیچکس نمونده، فقط اون دوتا که خوابشون برده و من که میرم بیرون، بی سروصدا!! وایمیسم بیرون و نگاهشون میکنم، در بسته میشه، و اون دوتا جا میمونن! هوراااااااااا........!!!
nobody

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

همايش بر گزار نشد !
روسري آبي را سرم مي كنم ، مي خواستيم روز همايش اين روسري ها راسرمان كنيم تمام روسري فروشي هاي شهر را سر زديم براي پيدا كردن روسري ساده نخي آبي رنگ ولي نشد!
زني كه سوار ماه بود ولاي انگشتان به بالا كشيده اش لانه گنجشككان بوددر پستو ماند !نخواستند يا هر چيز ديگر .
همزاد مي گويد كاش پول داشتيم آنوقت شايد راحت تر مي شد كار كرد ، شايد!
سکوت ِ آب مي‌تواند خشکي باشد و فرياد ِ عطش;سکوت ِ گندممي‌تواند گرسنه‌گي باشد و غريو ِ پيروزمند ِ قحط;
هم‌چنان که سکوت ِ آفتاب


ظلمات است ــ
اما سکوت ِ آدمي فقدان ِ جهان و خداست:غريو راتصوير کن!
شاملو- ابراهيم در آتش- اشارتي
حنا

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

همایش زن در ادبیات و هنر

صدای زن : خیلی چیزها را نمی شود اما بعضی وقتها یک چیزهایی را می شود عوض کرد.
تمام شد همه چیزی که برایش اینهمه زحمت کشیده بودیم تمام شد.
نه که برگزار شده باشد و بعد تمام شود برگزار نشده تمام شد.
همیشه یک چیزهایی برای عوض نشدن باقی می ماند شاید این ذهن ماست که باید عوض شود و باور کند که انگار گاهی چیزی را نمی شود عوض کرد.
نه اما باید چیزی عوض شده باشد مثلا من امروز وقتی خسته برمی گردم خانه،وقتی که در راه گریه می کنم باید چیزی عوض شده باشد مثلا اینکه من می توانم در خیابان بدون روبند راه بروم آنهم بدون چادر و پسر حق دارد که در این شرایط با دستش بدنم را لمس کند.
چه چیز باقی می ماند برای من امروز که می خواستم با کمک دوستانم همایش زنان برگزار کنم چه چیز باقی می ماند وقتی که مرد خیلی راحت می گوید اینجا که دانشگاه نیست یا ان جی او که هر کاری خواستی انجام دهی و در خیابان یکی مثل او بیاید و دستش را بر بدنم بکشد.
یک چیزهایی را می شود عوض کرد این را می دانم ولی این چند روزه برای من و حنا روزهای سختی بود.
گاهی ناچاری خیلی از حرفها و رفتارها را تحمل کنی به امید اینکه در پایان نتیجه ای به دست می آید اما وقتی شروع نشده تمام می شود انگار که ....به مخابرات می رسم به باجه های تلفن یک لحظه می خواهم به یله تلفن بزنم و موضوع را با او در میان بگذارم اما....



همزاد
ایستگاه میدان حر. از در ورودی مترو باد خنک میزنه. جلوی در میایستم تا خنک شم و دود کنم. یه نفر دستشو گرفته و تا در مترو میارتش، تا تب پله ها و میگه بروتو! با دست میگرده تا میله ی راه پله رو پیدا کنه. تند تند پایین میره. پله ی آخر رو خوب تشخیص میده اما دیوار سمت چپش تموم میشه و دنبال یه دیوار میگرده تا به پیدا کردن راهش کمک کنه. دستش رو میگیرم و میگم با من بیا.
- کجا میری؟
- صادقیه.
- منم میرم صادقیه، با هم میریم. بلیط داری؟
- نه، از ما بلیط نمیگیرن.
مامور مترو کارت خودش رو میکشه تا اون رد شه. من کارت میزنم.
میگه: از من که بلیط نگرفت؟
- نه.
- خودت بلیط زدی؟ پشت سر من که نیومدی؟!!
- نه. من بلیط زدم.
میریم پایین. از پله برقی راحت استفاده میکنه.
- خلوته؟
- آره.
- یعنی هیچ آدمی نیست؟
- چرا هست، اما کم.
ترن میاد. کنسرو آدم!!!
بهش میگم عوضش قطار شلوغه.
جا نیست سوار شیم. چکار کنیم؟!
در باز میشه، مردم به زور جا باز میکنن تا سوار شه، این باعث میشه که منم راحت سوار شم.
صادقیه پیاده میشیم. میخواد زنگ بزنه. میگم بذار تلفن پیدا کنم.
- اینجا نیست، بریم پایین!!!
میریم پایین. دنبال تلفن میگردم. میگه: اون طرفه، سمت راست!!!
میریم راست، درسته اونجا چند تا کیوسک تلفنه. وای میسم تا زنگ بزنه، شماره رو خودش راحت میگیره. بعد میگه میخوام وضو بگیرم، میگه دستشویی همین کنار باید باشه. اما هر چی میگردم نیست. میریم بیرون، پشت ترمینال اتوبوس ها. بهش نگا میکنم تقریبن 40 یا 50 ساله به نظر میاد. هیکل آویزون. موهای ریخته و تقریبن قرمز رنگ. صورتش داغونه. میگم: همیشه وضو داری؟
- آره. اما تو قطار خوابم برد!!
- اما تو که وایساده بودی!
- آره اما خوابم برد.
ازم میپرسه چند سالته؟
- 28. تو چی؟
- اااااااا. از من بزرگتری!! من 24. متولد 61 ام!!
یخ میکنم، مخم سوت میکشه. میرسونمش به دستشویی.
- خداحافظ.
nobody

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

vaghean nemidunam chi mikham benevisam, midunam injuri neveshtan e man ham bishtar cheshm haro aziat mikone.
dust dashtam dar sharayeti mineveshtam ke paidar tar mibudam o sharayetam behtar mishod ama khob tasmim gereftam hade aghal 1 bar benevisam.
be in fekr mikonam ke mojen mitunest sarzamini bashe ke payambar dashte bashe. kheili rooh dare unja, man hanuz gahi bad jur miram tu un faza.
az behtarin khabarhaye in 3 mah o khurde ii rotbeh 4 konkure hapoo bud va rotbe khube hamzad..... hame hastie man aye tarikist.... :)

biabun ra taze mifahmam ke yani chi! kheili shaki misham az iranihaii ke be inja mian ta zanbazi konan o mast beshan o badjuri pool kharj mikonan o perspolis ra tajrobe nakarde and.
are.aslan ru ritm neminevisam o malum ham nist ke chi mikham benevisam ama khob sai mikonam ta vaghti natunam behtar benevisam, nanevisam ya englisi benevisam ya nemidunam!

aksaii ke kurmaz baram ferestad kheili behem hal dad makhsusan kale hapoo o muhaye bahale nobody. kash mehrak ham maro az negarani dar miovord!
hana hanuz kamelan mesle ghableshe yani khob hamamun eine ghabl hastim ama ino darbare un khoob mifahmam.
nemidunam kei bud ke sedaye sazi mesle pane pan ra shenidam! !

shadidan be in fekr mikonam ke chetor 1 ede adam mitunan tu biabun behesht besazan va tavoos to baghchashun bezaran o ma nemitunim 1 NGO besazim. bad khar mazhab hastan ama zane raiise va padeshahe keshvar bi hejab miad tu TV. ma inghadr ha ham khar mahab o khorafati nistim ama bad jur hakemamun maro bad jelve dadan.kheili bad bavar konin kheili bad.

dige inke lifestyle e orupaii ha baraye man jalebe va fekr mikonam ke chetor 1 oruupaii be khodesh khianat mikone o ba 1 middle east i ezdevaj mikone ya cheghadr middle east ie bayad bahal bashe o motefavet...!

oh!bebakhshid ziadi part neveshtam.
shad bashin
payande iran
yale

به یاد پارسال و 18 تیر و با امید رویش دوباره...!

"گیرم که در باورتان به خاک نشستم
و شاخه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
با ریشه چه میکنید؟
گیرم که بر سر این بام بنشسته پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیان چه میکنید؟
گیرم که میزنید
گیرم که میبرید
گیرم که میکشید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟"
نمیدونم شعر از کیه...!
nobody
خجالت مي كشم ، فراموش كرده بودم كه امروز 18 تير است، پست همزاد اين موضوع را به يادم مي آورد .
18 تير 78 -هنوز در آن خانه قديمي زندگي مي كنيم روزهاي گرم و طاقت فرساي تابستان و چند روزي به كنكور مانده ،پدرم صداي راديو را بلند مي كند و خبري كه پخش ديشب دانشگاه تهران شلوغ شده سريع خودم را به اتاقي كه راديو در آن روشن است مي رسانم صادق صبا گزارش مي دهد كه چطور حمله مي كنند البته او هم هنوز مطمئن نيست ( تا شب كه همه چيز قطعي مي شود ) و من داغ تر و داغ تر مي شوم اشكي كه از گوشه چشمم جاري مي شود و صداي پدرم كه باز طبق معمول از بالا تا پايين مملكت را پاس فحش مي كشد ومن هنوز نشسته ام ،مادرم نگران برادرم مي شود چند جا بايد زنگ بزنيم اضطرابي كه همه را فرا مي گيرد ، تا بعد ازظهركه از محسن خبري مي شود و همه خيالشان راحت مي شود . محسن حالش خوب است پس گور باباي بقيه ، حالم بهم مي خورد از اين همه منفعت طلبي خودم وخانواده ام ، اينكه فقط بايد خودت رااز آسيب حفظ كني . پدرم فحش مي دهد و وقتي كه حتي روزنامه مي خوانم مرا منع مي كند از خواندن و مي گويد: " به خودشون رحم نمي كنن اون وقت دلشون برا من و تو مي سوزه ". همه اينها را مي دانم اما اگر من هم بروم دنبال زندگي و سر گرمي خودم ( مثل الان و امروز را كه فراموش كرده بودم ) پس چه مي شود گفت به انسانيت ، اينكه هزينه اي ندارد به يادباطبي بودن ياد جهانبگلو را كرد ن وووو. فقط بايد به زندگي خودمان برسيم ! من هم جانم را دوست دارم و مي خواهم زندگي كنم و حداقلش كم ريسك تر ولي خيلي حركت ها را مي شود در كنالها ارتباطي خودشان انجام داد مثلا همزاد از طريق حوزه هنري شهرمي خواهد به مناسبت روز زن !! همايش " زن در ادبيات و هنر " را با دعوت از يكي از دوستانش كه مطالعات زنان مي خواند بر گزار كند. يا اينكه در همايش شعر خرمشهر به منتخبين كتابهاي جهانبگلو را هديه بدهند، خوب همه اينها مطمئنم كه مي تواند خوب تر باشد و ثمر بخش تر تا اينكه هر كس بي تفاوت دنبال كار خود برود .
حنا
سلام
.خواستم بنويسم تا جاش تو وبلاگ مثل خونه خالي نباشه
فكر ميكردم بعد كنكور روزهاي خوبي دارم ولي الان اوضاع خيلي متفاوته
.كاشكي زودتر برگرده
براي م.ا
ز.ا
1-احمد باطبی.....
2-رامین جهانبگلو.......
3-موسوی خوئینی ها......
4-منصور اصانلو........
5-مانا نیستانی..............
6-الهام افروتن..................
7-من.؟تو.؟.......................
هفتمین سالگرد18تیر
همزاد

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

خوب مگه چیه؟!! آدم بعضی وقتها اشتباه میکنه دیگه، اشتباه کردن که ایدز نیست آدم خوب نشه!! میشه آدم جبرانش کنه، نفهمیدن اشتباه و قبول نکردن اون اشتباه از هر چیزی بدتره. من اعتراف میکنم که اشتباه میکنم و سعی میکنم که جبرانش کنم. اینم یکی از چیزاییه که میشه ازش لذت برد. مثل تغییر کردن رفتارم که برام لذت بخشه، پی بردن به اشتباه هم یه جورایی خوبه.
فقط یه کمی میترسم که نکه بعضی چیزا رو نتونم جبران کنم. میگن خدا هم (بر فرض وجود!!) تا یه جایی آدم رو میبخشه. نمیخوام وقتی تو چشاتون نگاه میکنم حالتش عوض شده باشه بخاطر اشتباه من. به یه تناقض رسیدم. اینکه من میگم از تغییر لذت میبرم و دوست دارم خودم رو عوض کنم ولی از عوض شدن نگاه شما نسبت به خودم میترسم! از اینکه من همون نوبادی نباشم! از اینکه با یه چیزی مثل ".......... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!" بخواهید چیزی بگید ولی نگید. این جمله ای که فقط از علامت سوال و نقطه و علامت تعجب تشکیل شده نگرانم میکنه. خیلی زیاد. من با یه رفتار نسنجیده باعث به وجود اومدن اینهمه علامت عجیب و غریب شدم. باید چیکار کرد؟ چیکار کنم تا پشت این علامت ها رو ببینم؟

حنا میگه من یکبار گفتم و تاوانش رو دادم. اما من هزار بار میگم و تاوانش رو میدم. میدونید؟! ممکنه، احتمال داره، شاید، بار هزارم نوری شاید، دیده بشه. نوری که چند بار فکر میکردم دیدم اما سراب بود!

میدونید لامپ برق چطور اختراع شد؟ ادیسون 999 بار شکست خورد. اما بار هزارم، دنیا رو روشن کرد..........!
nobody

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

5 سال قبل بود. بعد از دو سال دوستی و تمام عادتی که بهش کرده بودم، توی چشام نگاه کرد و گفت: "دیگه نمیخوام ببینمت!!!" باورم نمیشد که قسمتی از وجودم نخواد منو ببینه!
بعدها فهمیدم که اشتباه از من بود، این عادت بود نه عشق، پس عشق رو در انتخاب هر روزه تعریف کردم. در اینکه هر روز وقتی چشم باز میکنی خودت رو در سر دو راهی ی انتخاب قرار بدی، و اگر باز هم همون رو انتخاب کردی اونوقت یعنی عاشقش هستی. دوباره انتخابش کردی، پس مطمئن هستم که دوسش داری!!!

هر چقدر لازم باشه مبارزه میکنم، پیدا میکنم، از هر کس شکست بخورم، سراغ حریف قویتری میرم. هر چه سرسخت تر، بهتر! شاید بازی رو خوب بلد نباشم اما روی advance بازی میکنم! هر چند بار که Game Over بشم، دوباره...!!!

nobody

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

هفت سالم بود. رفته بودم آموزش شنا. مربی گقت شیرجه بزنید. زدم و رفتم زیر آب. نمیتونستم بیام بالا. دیگه نرفتم یاد بگیرم. ترسیدم.
اما همه شنا کردن و دور شدن. همه دورتر و دورتر شدن. من وایسادم لب آب و پاهام میلرزید و بقیه دور میشدن.
..........
بیست سال گذشت، این دفعه دوستام جلوی چشام شیرجه میزدن، یکی یکی، دوتا دوتا! دور میشدن، من تنها ایستادم و پاهام میلرزید و اینبار دور شدن دوستانم رو نگاه میکردم و چشمانم خیس میشد و پاهام میلرزید. از شیرجه زدن میترسیدم اما از تنها موندن در ساحل خیلی خیلی خیلی بیشتر!! شیرجه میزنم، دست و پا میزنم، یا میرم ته آب یا میرسم. آب شور و کثیف رو میخورم، میرم پایین، میام بالا، میرم پایین....! نه! به ساحل بر نمیگردم. ساحل نجات من وسط دریا کنار اون نقطه های ریزیه که دارن دور میشن. در حقیقت این منم که با موندن تو ساحل ِ ترس و سکوت از شما دور شدم. این منم که با ایستادن و سکوت کردن از شما دور شدم.
....................
دل به دریا میزنم، شنا میکنم، از ساحل میترسم!
nobody

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۵

بعد از امتحان فیزیک دویدم به طرف خرقان، خیلی طول کشید تا پیداشون کنم. چهار جفت نقطه ی ریز به طرفم میومدن! من تو اون نقطه ها نبودم. دلم میخواست باشم. اون نقطه ها زندگی ی من رو مینوشتن. با این نقطه ای که اضافه آوردم چیکار کنم؟ خودم اضافه اومدم!. ولی نمیخوام یکی از اون نقطه ها رو پاک کنم. همشون رو لازم دارم. فکر کنم اگه این نوشته یه کم دیگه ادامه پیدا کنه نقطه اضافه نمیارم. بالاخره کامل میشه؟!!!

nobody
جام بلور، تنها یکبار میشکند. میتوان شکسته اش را_ تکه هایش را_ نگه داشت؛ اما شکسته های جام_ آن تکه های تیز برنده_ دیگر جام نیست.

احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می شود، و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب می گیرند.




یک عاشقانه ی آرام/ نادر ابراهیمی



کورماز

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

من يك بار گفتم و تاوانش را دادم غرورم ، مني كه ادعاي خيلي چيزها را داشتم و حداقل خودم را دختر قدرتندي مي دانستم آنجا بود كه فهميدم نه اين جوري ها هم كه فكر ميكنم ، نيستم! همه اش تكرار مي كردم كه من مي توانم يكبار توانستي و حالا هم مي تواني اما هر چه مي گذرد كم توان تر مي شوم پر حرفتر و كم عمل تر ! هر تجربه اي مخصوص خودش است و هيچ حكم كلي وجود ندارد!
در چشمانم نگاه مي كند و مي پرسد خوبي ؟
- خوبم مگر معلوم نيست !
اينبار پر انرژي تري !
آره هستم.
آدميزاد چيزه عجيبيه، خواهش ميكنم سعي كن حالت بهتر بشه از اين حرفهاي اميدوار كننده بدم مياد !
همه هستند و جاي يله خالي ست ، چند بار جايش خالي مي شود ، باز هم از آن مسافرتهاي ( به نظر بقيه ) احمقانه يك روزه ساعت 12.5 حركت كرديم و ساعت 10 شب برگشتيم .باز هم چهرهاي جديدتر و آدمهاي جديدتر !
خوب بود و خوش گذشت ، نمي دانم چرا اينبار نمي توانم بيشتر از اين بنويسم .
به خاطر آشفتگي در نوشته ها منو ببخشيد .
حنا