چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

همیشه اوضاع همان جور که تو میخواهی پیش نمی رود.
تنها راه چاره حرف زدن با دوستانی است که آرامت می کنند و خندیدن به دنیا و آسمان و بارانی که تند می بارد.
باران تند می بارد و من از اتوبوس پیاده می شوم و زیر باران رفتن و ژاکت را درآوردن و خیس شدن و...
بی هیچ منطقی زندگی شاید زیباست و ...
مصاحبه ابراهیم نبوی با اعتماد را دو روز پیش خواندم - گیرتان آمد حتما بخوانید بخصوص حرف هایش درباره الهام و فاطمه رجبی..

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

از جشنواره تا ...

باز دوباره در آستانه اخراج شدن قرار گرفته ام.
گفتند تا شنبه معلوم می شود و همه سرها پایین بود و اینکه تلاششان را کرده اند. من بغض کرده بودم - نمی خواستم اینطور باشد اما گفتم این دفعه دوم است، یکبار دیگر هم مدیریت عوض شد و من به سیاست های جدید نمی خوردم- نمی شد که حرف نزنم- نمی شد که خودم نباشم و با هر مدیری یکی دیگر شوم- نمی شود که اخراج نشوم- همه اینها در یک دایره به هم پیوسته است و من باز دچارش شدم و این بغض که می ترسم وقتی باز برگردم و وسایل را جمع کنم بترکد از اینکه همه چیز از دست رفته است و همان اندک امیدی که به تغییر اوضاع داشتم هم...
گفتند شاید اینطور نباشد، زیاد باور نمی کنم شاید هم حق با آنها باشد و این عزاداری قبل از مرگ است، هر چند که پیشتر مرده باشی.
گفت شنبه یادت نرود ساعت 9 قرار است از تو تقدیر شود و جایزه برای یکسالی که کار کرده ای و در جشنواره برگزیده شده ای.

همزاد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

صبح دیرتر می رسم. پیاده تا انقلاب و بعد چهارراه ولیعصر و بعد میدان ولیعصر و بعد... مرد می گوید سر خیابان اول . تا داخل خیابان می رویم و مقصود اما همان سر خیابان است که سوار تاکسی می شوم.
از آسمان حرف هست تا کهکشان و جای هر یک که شاید هیچ نیست، به بازی کردن با دیگری و بعد بازیگر خوبی بودن و بازی برابر و باز نقطه ای از کهکشان که منم اگر باشم که حتی اینهم نیستم.
محور که از خود بیرون بیاید و کشیده شود همینطور به بالا می بینی که دیگر اثری از من نیست، من نیستم. باز نزدیکتر می شوم که نقطه ای باشم در گردش که ندیدنم سخت برایم دشوار است.
در خیابان همه را از بالاتر و نقطه می بینم و بعد همه کوچک می شوند اما سر کار که می آیم باز بی حوصله ام و بغض کرده و خانه که می رسم فقط گریه می کنم.
همه در حال بالا و پایین رفتن از بالا به پایین از زمین به آسمان و از آسمان به زمین.برای اینکه باشم ، حتی بی حوصله شوم که سرم را در بالش فرو کنم که صبح موهایم سیخ شده باشد و باز حتی خندیدن...
می گوید در تهران همه دلگیرند ،همه افسرده و خموده و بعد باز گسترش می دهد تا به ایران برسد و... چاره اما معلوم نیست که امید بستن به چیزی جز خود را هم محتوم به ناامیدی می داند....

همزاد

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

گفتم بدم می آید، بیش از همه چیز از موقعیتی کنونی ام بدم می آید.
دروغ می گویم، روز و شب دروغ می گویم و فردا دیر از خواب بیدار می شوم که صفحه آنقدر پردروغ است که اضافه کردن یک دروغ دیگر دیر نمی شود.
می گویم آدم بدی هستم و من دروغ می گویم، می خواهم او تکذیب کند و بگوید که مجبوری و او اینکار را می کند و می گوید از خودت ناراحت نباش، به شرایط اشاره می کند و.. من چرا پس خوشحال نمی شوم از اینکه تبرئه شده ام.
به همکارم می گویم صادقانه که نگاه کنی همه ما در رسیدن به این وضعیت مقصریم انتقادها به جایی نمی رسد تا ما..
دست های من به اندازه دست های تو سرخ است و فیلم ها را نگاه می کنیم، دیدار احمدی نژآد در علم و صنعت و پلاکاردی که نوشته است: احسان را آزاد کنید.

همزاد

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۸

هیجان مصنوعی و طبیعی

فرصتی پیش آمد تا شهربازی برویم.
دوازده نه سیزده نفر بودیم که به گفته ی برخی می شود گفت دوازده + یک.
نوبادی بود و تنسی و میهن و م.آ و خواهرش و دخترخاله تنسی و دوست او و...
حالا سیزده نفر می شدیم که بقیه را می شد گفت که موقر بود و عطار و خواهرانش و علی.پ .و...
همه اش خندیده بودیم و دور زدن و چرخیدن و جیغ زدن و بلند شدن و سر وته شدن و سرازیر شدن و پریدن و پرت شدن و.. م.آ می گوید اما این هیجان یک هیجان مصنوعی است چرا که تو با اطمینان اینکه اتفاقی نمی افتد پیش می روی.
هر چه باشد مصنوعی یا طبیعی می شود گفت که روز خوبی بود همه راضی بودیم و پایین که آمدیم همه خاطره خوشی داشتند از آن روزی که جز جیغ زدن و خندیدن نداشت.
اینها حالا به یک کنار و این اتفاق جدید در دانشگاه بابل که باز تحصن و باز دستگیری و...
ترس همیشه هست من می ترسم و این هیجان واقعی است، این ترس واقعی است و من فقط می ترسم که نکند جوابها نداده بماند، اما حتی می ترسم این را بگویم.

اخبار جدید درباره تحولات و حوادث دانشگاه بابل را از این وبلاگ بخوانید.

همزاد

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

جمال

از دیروز می خواستم تماس بگیرم اما نشده بود.
خواستم هم حال خودش را بپرسم و هم از مراسم تشییع که جمال بالاخره چه شد؟
دیروز با حنا حرف می زدم گفت چه خبر از جمال؟ گفتم از جمال دیگر خبری نیست.
باز اتفاق می افتد. باز اتفاق می افتد که تلفن بزنم بیمارستان و بگویند که یک ساعت پیش مرد. باز اتفاق می افتد که روی زمین پخش شوم و گریه کنم و گریه کنم... خبری نبود، از آنکه مرده است خبری نیست. آقای حلاجی می گوید ( اضافه کنم که گرفته و غمگین بود) که اینجا دیگر خبری نیست.
خواسته بودم در عید برای آرزوی سلامتیش بنویسم نشد خواستم بنویسم که مرد باز نشد امروز که دیگر نمی دانم از او چه مانده است می نویسم که نه واقعا خبری نیست جز همان روزهای همیشگی فقط کسی از این میان کم شده است.

همزاد

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

روز اول کار

از همان روز اول که آمدم قصدم رفتن بود و همین شد که اولین کار دیدن مدیر مربوطه بود و گفتن اینکه ترجیحم این است که کار دیگری در جای دیگری را تجربه کنم. محیط جدید را پیشنهاد دادم که قبول نکرد و توصیه که کار پیشنهادی من چندان مقبول نیست و دورادور هر چیز زیباست.
درباره کار حرف زد و اینکه بهتر است زیاد اعتراض نکنم و حرف ها کمتر باشد که به ایجاد موج متهم می شوم و اخراجی که پیامد خوبی برایم نخواهد داشت. گفت تو یک کارمندی یک کارمند ساده و بهتر است حاشیه را رها کنی که همیشه کوچکترها بدترین ضربه ها را می خورند.
درست می گفت و من این را می دانستم، این چندمین نفر بود که این را می گفت و من می فهمیدم که برای حفظ موقعیت خودم این را می گویند.
فاطمه از دور نگاه می کند برایش یک بوسه می فرستم که می خندد، با هم می خندیم به زمین و زمان و به مدیر بزرگ که ما را به سخره گرفته است، اسم می گذاریم و می خندیم، می گویند که بهتر است به جاهای دیگر هم سر بزنم که ماندن در یک جا ممکن است به ضررم تمام شود.
روز اول کاری من در 15 فروردین هم اینگونه تمام شد. فکر می کردم که بروم باید برگردم. مدیر بزرگ آمد و سلامی و تبریک نوروز- بین راه پله ها می بینمش - پشتش به من است منهم به رو نمی آورم و بالا می آیم. کدامیک از ما اما مقصر است- هر کدام به جناحی تعلق داریم اما تفاوت ما فقط در این است که او از این راه نان می خورد و من نانم آجر می شود.

همزاد

نوروز

بالاخره عید و تعطیلات نوروزی تمام شد- فیلم دیدن، کتاب خواندن، دیدار دوستان ،خانواده، دندان درد و.. چیزهایی بود که نوروز امسال برایم اتفاق افتاد.
Reader، Milk، Before the rain ، Math point، معلم پیانو، سرگذشت عجیب بنجامین باتن و چند فیلم دیگر + سینما رفتن و دیدن فیلم وقتی خواب بودیم بیضایی و بیست کاهانی سهم من از هنر در نوروز بود. بیش از همه Before the rain را دوست داشتم . سرگذشت جنگ های داخلی در آلبانی بود و تقسیم روستا به واسطه مذهب و درگیری ها و عشق قربانی بود چه برای مرد و چه زن که هر دو به دست خویشان خود کشته شدند، دشمن خود بودند ودیگری را دشمن می دانستند.
شاهرود و کوه رفتن با دوستان از برنامه های دیگری بود که علیرغم دردسرها انجام شد و بعد ماند بازدیدهای نوروزی و رفتن به خانه دوستان چه در شاهرود و چه در تهران..
دندان درد بود و بیدار ماندن و راه رفتن و دست بر دهان و آب و نمک و بریدگی زبان و امروز این چرک دهان و باز نشدن و سخت غذا خوردن و... هنوز آثار نوروز در این زمینه باقی است. شب ها دوستان را بی خواب کردن که دندانم درد می کند و راه حل ها که کنترل کنم، که مهربان باشم و من گفتم که مهربان نمی توانم بود با دندانی که جز درد برایم حاصلی نداشت.
همزاد