سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

صبح دیرتر می رسم. پیاده تا انقلاب و بعد چهارراه ولیعصر و بعد میدان ولیعصر و بعد... مرد می گوید سر خیابان اول . تا داخل خیابان می رویم و مقصود اما همان سر خیابان است که سوار تاکسی می شوم.
از آسمان حرف هست تا کهکشان و جای هر یک که شاید هیچ نیست، به بازی کردن با دیگری و بعد بازیگر خوبی بودن و بازی برابر و باز نقطه ای از کهکشان که منم اگر باشم که حتی اینهم نیستم.
محور که از خود بیرون بیاید و کشیده شود همینطور به بالا می بینی که دیگر اثری از من نیست، من نیستم. باز نزدیکتر می شوم که نقطه ای باشم در گردش که ندیدنم سخت برایم دشوار است.
در خیابان همه را از بالاتر و نقطه می بینم و بعد همه کوچک می شوند اما سر کار که می آیم باز بی حوصله ام و بغض کرده و خانه که می رسم فقط گریه می کنم.
همه در حال بالا و پایین رفتن از بالا به پایین از زمین به آسمان و از آسمان به زمین.برای اینکه باشم ، حتی بی حوصله شوم که سرم را در بالش فرو کنم که صبح موهایم سیخ شده باشد و باز حتی خندیدن...
می گوید در تهران همه دلگیرند ،همه افسرده و خموده و بعد باز گسترش می دهد تا به ایران برسد و... چاره اما معلوم نیست که امید بستن به چیزی جز خود را هم محتوم به ناامیدی می داند....

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: