یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

می گویی که نمی فهمم، می گویی که بین اینهمه کلمه که من می نویسم تو چیزی را نمی فهمی. می گویم خود من، خود من که نویسنده ام هم نمی دانم چه دارم می گویم. از عصر یعنی از ساعت حدود سه و نیم به بعد یا به قبل بود که باز دچار این حالت شده ام، انگار که چیزی باشد که حواس را پرت کند وهمه اینها با یک تلفن شروع شد. تلفن که زنگ خورد می دانستم از کجاست فقط نمی دانستم از کدام بخش بود، اما او بود که صدایش، صدایش را آنقدر همیشگی کرده بود که من فراموش کنم کجاست. پس با اینهمه چرا من یادم نمی رود، چرا باز که تلفن قطع می شود من دچار این حالت می شوم. نوشته اش را پیشتر خوانده بودم و حالا صدایش و صدای من که سعی می کنم بخندم و بگویم که همه چیز عادی است و او سعی می کند که بگوید همه چیز عادی است و با اینهمه من و او در یک حالت غیرعادی به سر می بریم. می گویی که بیشتر بنویس تا این ابهام تو در کلمات زدوده شود اما این ابهام انگار هر چه بیشتر می نویسم بیشتر می شود. این سئوالی که آنقدر پرسیده ام که بی معنایی اش را دریافته ام باز تکرار می شود اما به گونه ای دیگر... سئوال را برعکس می کنم او نمی آید ،من می روم. می خواهم که فکر نکنم، می خواهم که فکر نکنم اما فکر تو باز با من است. همه ملاحظات را در نظر گرفته ام، ملاحظاتی که مرا بازمی دارد اما باز انگار برعکس شده این سئوال را از خودم می پرسم کی می روم؟ می توانی هر جور می خواهی برداشت کنی. مخاطب این کلام کیست شاید مخاطب همه اینها منم. نه تو هستی و نه آنکه از پشت خط تلفن همان صدای همیشگی را به خود گرفته بود. شاید این منم که برای رهایی از این وضعیت به هر چیزی چنگ می زنم. شاید اما این منم که برای این لحظه هایی که دارد می گذرد بهترین راه حل را می خواهم پیدا کنم و آن رها کردن خودم است در هر آنچه پیش بیاید برای اینکه هر لحظه آماده از دست دادن همه چیزم باشم. پاکت دانشگاه آن دیگری روبروی من است، من به پاکت نگاه می کنم و پشتم تیر می کشد. من به پاکت نگاه می کنم و نگاه می کنم و یاد همه آن روزها می افتم و... بهتر است فکر نکرد. بهتر است که سئوال را عوض کنی، نگاهت را که عوض کنی، به آن نقطه که نگاه کنی، می بینی که میله ها در کنار آن نقطه ناپدید شده اند.

همزاد

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۸

سفید

تا صفحه باز شود می نویسم، گفت در سلول گفت که من برای کسی اینجا نیستم، اگر من اینجایم برای خودم است. تو برای چه آنجایی؟ گفتی که تحمل برایت مشکل است، گفتی که اگر کاری کرده بودم تحمل شرایط آسان بود، گفتی که آنها که در جریان بودند که من کاری نکرده ام، گفتی و ما همه گریه می کردیم، یاد تو می آید، یاد من می آید که از حمام آمدم و شما خندید و گفتید که با زندانبان یک برنامه داشته اید. تو می رفتی و او می رفت و من می رفتم و در غیاب هر یکی، یک برنامه بود. خنده های زیر زیرکی، پچ پچ کردن ها و بعد گریه ها و این اضطراب که چرا ما آنجا بودیم. ما آنجا بودیم و خود نمی دانستیم که چرا آنجاییم. همان لحظه اول که وارد سلول شدیم خندیدیم و به زن زندانبان یا همان حاج خانم و مامانی خودشان گفتیم، لازم به آوردن لباس نیست که ما به زودی آزاد می شویم گفتیم که آنها می فهمند که ما کاری نکرده ایم. اما چرا پس اینهمه طول کشید، هنوز برای تو ادامه دارد، این زمانی که هر روز می گذرد تا زندانبان نایلون مشکی را بیاورد و بگوید لباس هایت را بپوش، خوشحال شدی و خندیدی، سمیه هم می خندید اما اینها همه تصوری از آزادی بود که باز در دادگاه همدیگر را دیدیم. تو متعجب بودی و ترسان که مگر آزاد نشده اید و ما آزاد نشده بودیم. کلافه بودم و خسته، تو کلافه بودی و خسته، همه کلافه بودیم و خسته و آنکه قول آزادیمان را داده بود، مرتب و رها در بین سالن می چرخید، اما مگر.... سئوال می پرسیدم، هنوز سئوال می پرسم چه اتفاقی افتاده است. شب ها در خواب هم سلولی ات می شوم، شب ها در خواب می دوم، شب ها در خواب.... می دانید که من روی خواب مشکل دارم و در هر وضعیتی خوابم می برد، حتی اگر در دفتر پیگیری باشم و همه منتظر حکم اعدام باشید. اما شب دادگاه را خوابم نبرد، غزلیات شمس می خواندم... گفتم می روم امامزاده علی اکبر و دعا می کنم و نماز می خوانم، دست هایم بسته است، می گویند تو منتظر حکمی و باید مراقب باشی. من منتظر حکمم و مراقبم این را می گویم واو آرام می شود. من اما خواب هایم همه دویدن است، من اما هر روز به هر بهانه ای گریه ام می گیرد. من حتی وقتی می خندم، خنده روی لبهایم خشک می شود، انگار نوعی خودآزاری باشد. در حیاط نشسته ایم که می گوید این حرفها را نزن میگوید که یکی دیگر این حرف ها را می زد حالا که نیست خوب است؟ می گوید اندازه خودت باش و صدایش که همیشه آرام بود، اینبار در هیجانی مشهود به گوش هایم می لغزد. راست می گوید و من دنبال اندازه خودم می گردم... از خودمان می گوییم، از مشکلاتمان، از ریزترین روابط شخصی مان و...نه در حد تعریف که در حد اینکه تجزیه کنیم احساساتمان را و دنبال راهش بگردیم. از کارهایی که می خواهیم بکنیم و زمان این زمان لعنتی که می گذرد به نفع کدام است اما این گذر زمان؟ روزهای پاییزی به انتها می رسند. زمستان هم از راه می رسد، برایش می نویسم کوه ها را برف گرفته، برف به این پایین که برسد، بالاخره همه جا سفید خواهد شد.


همزاد

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

نمیدونم امروز چه روزیه. اما مطمئنم که 132 روز گذشت!


یه کتاب تو سلول بود از مطهری به اسم "مساله شناخت". از عقل و حواس پنجگانه و دریافت درونی (یا یه همچین چیزی!) به عنوان ابزار شناخت نام میبرد که البته دریافت درونی جهت اثبات وجود خدا استفاده میشد. دریافت درونی از نظر من میتواند تحت تاثیر مملوی از توهمات و عقده های درونی و احساسات خوب و بد و کور و بسیاری از چیزهای خوب و بدی باشد که قلبمان را پر کرده است. به همین دلیل برای بسیاری راه مطمئن تر برای شناخت یکدیگر ارتباط و اشتراک افکار و دیدن و تحلیل رفتارهای فردی و اجتماعی یکدیگر است.
روابطی که در لحظه اتفاق می افتند و به سرعت اوج میگیرند شاید حاصل همین دریافت درونی باشند که با تلاقی چشمها گر می گیرند و معمولا سرنوشت جالب توجهی هم ندارند.

بهم میگه که تو اونقدر حرف نمیزنی که بشه شناختت و این مساله باعث سیاه شدن صفحاتی از دفترم میشه که در سیاه کردنش درمانده شده بودم!



"گفتم بگو. سکوت کرد و رفت. و من هنوز گوش میکنم!"


nobody

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

نشستم تو تاکسی. راننده به دنبال مسافر بیشتر است. صف شلوغ مسافرها و . . . .
موتور سواری در حال رد شدن، از راننده آدرس میپرسد، تشکر کرده گاز میدهد و از پشت جمعیت مسافران به آرامی رد میشود. از کنار دختر جوان که رد میشود با انگشت باسن دختر را لمس میکند و سپس گاز میدهد. دختر جیغ میکشد و تا بفهمد چه اتفاقی افتاده موتور سوار دور شده است و فقط میتواند با فریاد فحش بدهد. موتور سوار رویش را برگردانده و چشم غره میرود و بیشتر گاز میدهد. جمعیت با تعجب دختر را نگاه میکنند. مادر دختر پس از فهمیدن موضوع او را در آغوش گرفته و لبخند میزند. سوار همین تاکسی میشوند که من هستم. دختر در حال خورد شدن است و مادر با لبخند به او نگاه میکند. نمیدانم کدام یک برای من فجیع تر است، حرکت موتور سوار یا لبخند مادر! انگار که برای مادر دخترک این حرکت عادی شده اما دخترک هنوز با آن کنار نیامده. انگار که باید چند سالی بگذرد و انگشتهای بیشتری باسن دخترک را لمس کنند تا برای او نیز مساله عادی شود! شاید روزی او نیز با لبخندی مساله را فراموش کند.
و من هر روز خورد شدنمان را در خیابانها میبینم. هر روز در هر قدم از خیابان پست شدنمان را و پست تر شدنمان و بی تفاوت گذشتن و "بی خیال بابا!" گفتنها و خوردتر و پست تر شدن!

بچه های خوشگل و مامانی دست در دست پدر و مادر یا بسته ای آدامس و فال حافظ در دست! خیابان گردی میکنند. بچه هایی که باید خورد شدن و خورد کردن، پست شدن و پست کردن را در مدرسه و خیابان بیآموزند. بچه ای که سادیسم لمس باسن دخترها را داشته باشد یا بچه ای که لمس شدن باسنش باید عادی شود!

ما را چه میشود؟

nobody

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

خانم الف دنبال وکیل خانواده میگرده که وکالت آقای ب رو به عهده بگیرند چون آقای ب تمایل به پرداخت مهریه و نفقه نیستند. گذشته از اینکه مشکل آقای ب با همسر محترمه چیست، اما اینکه یک زن به دنبال وکیل جهت نرسیدن یک زن دیگر به حقوق قانونی خود است جالب توجه است. زنان علیه زنان! همواره فکر میکردم و هنوز هم معتقدم که بزرگترین دشمن زنان در نرسیدن به حقوق اجتماعی و برابری، برخی از خود زنان هستند که البته کم هم نیستند.
nobody

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

I have a dream

خیلی دنبال ترجمه ای از سخنرانی مارتین لوترکینگ با عنوان "I have a dream" گشتم. ترجمه ای نه خیلی خوب ازش پیدا کردم که از روزنامه ی شرق بود و قسمتی از اون رو اینجا میذارم.
.
.
.
.
به مى سى سى پى بازگردید. به آلاباما، به کارولیناى جنوبى، به جورجیا، به لوییزیانا، به حلبى آبادها و زاغه هاى شهرهاى شمالى و بدانید که این وضع مى تواند به طریقى تغییر کند و تغییر نیز خواهد کرد. نگذارید در چاه نومیدى و یاس سقوط کنیم.
به شما مى گویم امروز که اى دوستان من، درست است که ما را امروز و فردا مشکلاتى است اما من نیز رویایى دارم. من خواب دیده ام خوابى که عمیقاً ریشه در رویاى آمریکایى دارد.
من خواب دیده ام که روزى این ملت به پا مى ایستد و زندگى را با معناى حقیقى این اصل اعتقادى اش آغاز مى کند: «ما این حقیقت را بدیهى مى شماریم که همه انسان ها برابر خلق شده اند.»
من خواب دیده ام که روزى بر تپه هاى گلگون جورجیا، فرزندگان بردگان پیشین، مى توانند در کنار برده داران پیشین دور یک میز که میز برادرى است بنشینند.
من خواب دیده ام که روزى ایالت مى سى سى پى که اینک در آتش بى عدالتى و سرکوب شعله ور است به بهشت آزادى و عدالت تبدیل مى شود.
من خواب دیده ام که روزى چهار فرزند من، در کشورى خواهند زیست که در آن نه برمبناى رنگ پوستشان که براساس منش و شخصیتشان داورى خواهند شد. من امروز خواب دیده ام.
من خواب دیده ام که روزى در آن پایین در آلاباما با آن نژادپرستان شریرش، با آن فرماندارش که واژه هایى چون آشتى و الغاى تبعیض به سختى از زبان او شنیده مى شود، آرى آنجا در آلاباما در یک روز واقعى، پسران و دختران کوچک سیاه مى توانند دستان کوچک همسالان سفید خود را بگیرند و آنها را همچون دستان خواهران و برادران خود بفشارند. من امروز خواب دیده ام.
من خواب دیده ام که روزى هر مغاکى بلندى مى گیرد، هر کپه انباشته اى کوتاه مى شود، زمین هاى ناهموار صاف مى شوند، راه هاى کج راست مى شوند، عظمت پروردگار آشکار مى شود و همه انسان ها او را در کنار خود مى یابند.
این امید ما است، با این ایمان است که من به جنوب بازمى گردم. با این ایمان است که ما خواهیم توانست از دل کوه نومیدى و یاس جواهر امید را برون آوریم. با این ایمان است که ما قادر خواهیم شد ناهمخوانى هاى ملال آور ملت خود را به همخونى دل انگیز برادرى تبدیل کنیم. با این ایمان است که ما مى توانیم با یکدیگر کار کنیم، به همراه هم نماز گزاریم، به اتفاق هم مبارزه کنیم، با هم به زندان برویم، در کنار هم از آزادى دفاع کنیم و بدانیم که روزى آزاد خواهیم شد.
و آن روز، روزى است که در آن همه فرزندان خدا، قادر خواهند بود این آواز را با معنایى جدید بخوانند:
«تراست کشور من خدایا
مى خوانم این سرود را
تراست این سرزمین محبوب
این دیار آزادى
خاکى که در آن آرمیدند پدرانمان
و سرافراز شدند زائران
بگذار که در آن از هر کوهى
طنین دراندازد صداى آزادى» و اگر آمریکا مى خواهد کشورى بزرگ باشد باید این امر در آن تحقق یابد.
پس بگذار که از تپه هاى عظیم نیوهمشیر از کوه هاى پرصلابت نیویورک و از ارتفاعات بلند آلگانى در پنسیلوانیا، صداى آزادى طنین دراندازد.
بگذار که از صخره هاى برف گرفته کلرادو و از شیب هاى چشم نواز کالیفرنیا صداى آزادى به گوش آید.
نه فقط از آنها که بگذار صداى آزادى از کوه استون در جورجیا و کوه لوک اوت در تنسى به گوش رسد.
بگذار که از هر تپه و کپه خاکى در مى سى سى پى این صدا به گوش رسد. بگذار که صداى آزادى از دامنه هر کوهى شنیده شود.
و زمانى که این اتفاق افتاد، زمانى که ما گذاشتیم تا آزادى طنین دراندازد، زمانى که ما مجاز شمردیم تا از هر آبادى و روستایى – و از هر ایالت و شهرى- صداى آزادى شنیده شود آنگاه ما روزى را محقق کرده ایم که در آن همه فرزندان خدا، اعم از سیاه و سفید، یهودى و مسیحى، پروتستان و کاتولیک خواهند توانست دست ها را به یکدیگر گره زنند و آن آواز قدیمى و مذهبى سیاهان را سردهند که: «اینک آزاد! اینک آزاد! خدایا سپاس اى قادر متعادل ما عاقبت آزادیم.»

nobody

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

بند عمومی

نمی دانم بگویم شبیه چه چیزی است، اما انگار شبیه گم کردن چیزی، از دست دادنش، کلافگی مداوم و... می گوید تماس گرفتم تا درباه امروز بپرسم، نگران محسن بودم من وقایع آن روز را شرح می دهم و حتی راهنمایی حقوقی هم از او می گیرم. به حق می گفت که وکیل زبده ای است و قانون را خوب می داند، گریزی به خودش می زند و من انگار نمی دانم، نمی دانم چه باید بگویم دربرابر آنچه در برابر اوست و امیدی که به تجدیدنظر دارد. من فقط اظهار امیدواری می کنم و از تعریف هایی که درباره اش کرده است می گویم و او از تو تعریف می کند و اینکه ناراحت است که همکلامی تو را از دست داده است.
داستان زیبای خفته را که یادت هست، خانم تبریزی شبیه زیبای خفته است، این را به یکی از هم اتاقی ها یا هم سلولی هایش می گویم. می گوید بهتر بود ادبیات می خواندی ، می گویم او زنی 35 ساله پس از گذراندن 13 سال حبس با آن لباس مشکی بلند و موهای مشکی و ابروهای مشکی و چشم های مشکی وقتی در تخت دراز می کشد و در تشک فرو می رود و موهایش دور و بر صورتش را پر می کند، شبیه زیبای خفته عزاداری می شود که آرزوهایش را باد برده است. شب پیش از من آزاد شدم، آرزویم این بود که با او آزاد شوم و او تنها یک شب پیش از من آزاد شد، ساعتی قبل از آزاد شدنش جلوی در اتاق جمع بودیم و من چنان مضطرب و این سنگینی حبس 13 ساله که بر چشم هایم سنگینی می کرد، به نوبت در آغوشش می کشیدند، من نزدیک بود که فراموش شوم که کسی بودن مرا به او گوشزد کرد، در آغوشش جای گرفتم و شانه اش را بوسیدم، مدتی یعنی تنها دو هفته ای می شد که مادرش تنها ملاقات کننده اش مرده بود و او بود و چمدان هایی که در دست های هم اتاقی ها یا هم سلولی ها جابجا می شد. رفتنش را دیدم، پس از 13 سال بیرون رفتنش را دیدم و اشک ها و خنده ها و شکلات هایی که راهرو را پر کرده بود، چهره او هنوز یادم هست، او و بقیه را به خاطر می آورم، دانه به دانه، آمنه را که پنهانی یک لقمه ماکارونی برایم آورده بود و مادر کیفی که با چشم های ضعیفش بافته بود را به من داد. نه همه اما برای خاطر چیزهایی که داده اند که بقیه مثل نازیلا و راشین و سعیده و ساچلی و راز و... آنقدر اسم زیاد است که نمی شود همه را اینجا آورد، لطف عالیه اقدام دوست را در پذیرفتن ما در اتاق و هم غذایی شدن با او و کمک های هر لحظه اش را از یاد بردن بی انصافی است وآرزوی آزادی تک تک آنها حال چه سیاسی و چه غیر سیاسی که خانم تبریزی هم به اتهام مواد آنجا بود و عمرش را و جوانی اش را داده بود. نمی شود از بند 2نسوان و قرنطینه گفت و بعد کبری رحمان پور و شهلا جاهد و کبری نیک پور را از قلم انداخت که هر کدامشان هر روز برای ما منشا خیر و موهبتی بودند، چه از شهلا و خریدهایی که می کرد و چه از کبری رحمان پور و آوردن تلفن برای تماس با خارج از چهاردیواری قرنطینه. نیک پور یا تیمسار خودمان هم با آن صدای زیبا و خواندن شعرهای مهستی و شکیلا و... انگار بخشی از زندگی تو بوده اند، انگار که بخشی از زندگی من هستند که یادم نمی روند ، شاید کمرنگ شوند اما انگار که یادم نمی روند.... خاطره بند عمومی با آن سر و صداها و گاه دعواهای شدید و اغلب دعواهای خفیف و بحث هایی بر سر نان و آب و تکه ای پنیر و... بند جایی است برای نشان دادن خود واقعی انسان، در بند قانون همان قدرت است و دست زدن به کارهایی که اگر چه انسانی نیست اما بسیار به نفع زندانی تمام می شود. بند جای خوبی نیست نباید از آن یک خاطره خوب نوشت که بند برای آنکه دربند است بسیار آزارنده است.

همزاد

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸

ساره

به ساره که نگاه می کنم فکر می کنم باید بیش از اینها مقاوم بود. ساره را که می بینم، صدایش را که می شنوم با همان لحن مهربان همیشگی و پیگیری های مداوم، فکر می کنم که بالاخره راهی پیدا می شود. همیشه روی سن حساس بوده ام و بیشتر با هم سن و سال های خودم میل به ایجاد رابطه داشتم اما ساره با اینکه 7 سال از من کوچکتر است خیلی چیزها را از او آموخته ام. زیباست با چشم های روشن و پوست سفید و لبخندی که همین چند روز پیش از چهره اش محو شده بود و با اینحال باز سعی می کرد که جواب دهد و هیچ تماسی را بی پاسخ نگذارد که اگر من جای او بودم، نمی دانم، نمی دانم ...صدایش که می لرزید انگار چیزی هم درون من تکان می خورد، گفتم فکر کن به ساره و بعد خودت را جای او بگذار در موقعیتی که اوست و در موقعیتی که تو هستی، راه رفتن بر لبه ای که هر لحظه امکان افتادن هست. تو راه می روی و می دانی احتمال هر چیزی را باید بدهی و همین احتمال هر چیزی تو را می ترساند و باز با همه اینها می دانی که این یک مدار صفر و صد است ،یعنی هر لحظه که احتمال افتادن می دهی ،در همان لحظه می توانی احتمال رهایی و رسیدن به یک مامن را داشته باشی. خیلی ساده و پیچیده است. اگر زیاد درباره اش نمی گویم شاید چون اجازه بازگو کردنش را نگرفته ام. بعدها شاید وقت بیشتری باشد... اما همین احتمالات مداوم می گوید که باید امید داشت که امید برای نومیدان است.

همزاد

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

سلام

از کجا باید نوشت، از چه باید نوشت، می خواهم دوباره بنویسم، دوباره نوشتن، از چه باید بنویسم، از که؟ یک روز از دیگران می نوشتم و امروز خود درگیر داستانی که به انتها نمی رسد و یا حتی نمی توانی امیدوار باشی که پایان خوشی برای داستان باشد. نالیدن آنهم در این موقعیت شاید بهانه ای است برای جلب ترحم و حربه ای زشت که خود را مظلوم بنمایانی. نمی دانم از چه بنویسم. بیش از هر چیز باید بگویم سلام/ حال همه ما خوب است/ اما تو باور مکن.

همزاد

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

روز 100 ام!
هنوز 4 نفر از 8 نفر بازداشت هستند. خسته کننده است. یادمه یه بار با بچه ها بحث میکردیم که وطن چیست؟! بعدها نمیدونم از کی شنیدم که وطن آنجاییست که آسایش هست. و من احساس میکنم که وطنی ندارم.

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

روز 74 ام بازداشت بچه ها گذشت. تلفن هاشون قطع شده. فکر میکنم به دلیل اعتصاب غذای چند نفر از بازداشتیهایی باشه که اونچا بودن. قرنطینه ی بند 7. دلم تنگ شده واسه اونجا. برای 209. برای همه ی انسانهایی که اونجا بودند و هستند. تحمل آزادی رو ندارم. کاش اونجا بودم. در بند. کاش آخر از همه آزاد میشدم.
nobody

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

زندگی

همه چیز یه روز تموم میشه. این قانون تغییر ناپذیر زندگیه. زندان و بازداشت و روزهای تلخ و خوش همه یه روز تموم میشن. دیشب بعد از 65 روز با قرار وثیقه ی 200 میلیونی آزاد شدم. یکی از دوستان هم روز 26 ام بازداشتمون با قرار کفالت آزاد شده بود. بقیه هنوز آزاد نشدن. اما بالاخره آزاد میشن. اینو اطمینان دارم. همه خوب و سرحال و قوی و اینبار محکمتر به زندگی ادامه میدن.
پاینده ایران.
nobody

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۸

اخلاق انتخاباتی

لحظات پایانی تا رسیدن به انتخابات دهم و تبلیغات است. بعد از مدت ها تردید و دودلی در انتخاب یکی از دو کاندیدا، بالاخره تصمیم گرفتم که به میرحسین موسوی رای دهم. حال اینکه چرا این تصمیم را گرفته ام را بسیاری از دوستان نقد کرده اند و دلایل متقنی داشته اند که گرچه مصطفی را بحق تر از دیگران برای نقد خویش دیده ام، اما دلایل دوستان دیگر هم قانع کننده بود. با اینهمه این اضطراب در درون من هست که شنبه باز این آقای احمدی نژاد خواهد بود که از صندوق ها بیرون می آید. بدبینانه به قضایا نگاه می کنم و پیش بینی می کنم که امکان ندارد که کسی جز احمدی نژاد انتخاب می شود. چیزی که در این انتخابات موج بی اخلاقی که در جامعه رواج یافته است. حال ماییم و این انتخابات و حوادث بعدی و ... در هر حال امیدوارم که کسی جز احمدی نژاد رئیس جمهور ما باشد.

همزاد

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸

انتخابات

می گویم مرددم و این تردید شاید همان چیزی است که در این برهه بیهوده است.
می گوید همین، ما همیشه مرددیم و طرف مقابل با اطمینان رای خود ر ا به نفع احمدی نژآد به صندوق می ریزد.
در سایت ها و وبلاگ ها مدام حرف از انتخابات است و حرف ها و نظرها و ...
چه بد است اما که هزینه هر انتخاب ما را دیگران می دهند و خودمان و باز هم همان داستان است و...
می دانم که رای می دهم که قصدم اصلاح است، حال به کدام گزینه از میان کروبی و موسوی، انتخاب موسوی یک انتخاب سیاسی و مصلحت آمیز است و انتخاب کروبی، جدا از شخص او(که شعارهای قبلی اش را فراموش نکردم و این تضاد و تناقض رفتاری را ) یک انتخاب آرمان گرایانه و براساس خواسته ها
باید بیشتر فکر کرد و میان خواسته و سیاسی بودن انتخاب کرد. در هر حال با تحریم همیشه مخالف بوده و هستم و باز هم رای می دهم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

انتخابات

این روزها فقط و فقط انتخابات است و کسی که رای خواهد آورد.
اینجا باز درگیری است و افرادی که مدام می روند و من باز در صدد لابی کردن برای رفتن که مدیر باز شاکی خواهد شد.
تلفن خانه را قطع می کنم و روزنامه را ورق می زنم و زبان می خوانم و بعد پایان نامه و... دیگر تلفن خانه از وقتی که برسم قطع است و من که دیگر باید فکری برای شام بکنم که وقت گیر نباشد و بشود به درس ها رسید که زمانم به سرعت دارد تمام می شود.
نگرانم و اضطراب دارم و دلیلش هم تعلل های خودم است.
همه رسانه ها در خدمت دولت هستند و در این دنیای بی رسانه که یاس نو را تنها یک روز تحمل کرد، نمی دانم به کجا می رسیم و گمانم باز رای همان احمدی نژاد باشد.

همزاد

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

عادت

پیر که می شوی میل به زندگی چنان افزون می شود که پدر از حسرت روزهای گذشته و عمر قدیمی ها بگوید و اینکه در گذشته مردم چقدر عمرشان بیشتر بود و مادر در عبور از خیابان به دستم چنگ بزندو خودش را پشتم پنهان کند.
وقتی که اختلاف سنی ات با پدر و مادرت بالا باشد هر روز احتمال این می رود که تلفن بزنی و کسی گوشی تلفن را برندارد و وقتی هم که بردارد باز حرفی نباشد که حالت خوب است و باز و باز این اضطراب مداوم از مرگ.
نه من که به چیزی فراتر از همینجا باور ندارم برایم سخت است که مرگ را ساده بپذیرم و ساده هضمش کنم و ساده ببینمش و به انتظار دیدار دوباره بنشینم که وقتی کسی مرد برای من یعنی که تمام شد و این تمام شدن بدترین چیزی است که می تواند باشد.
باز هم سر کار درگیر هستیم و این درگیری تا همکار بغلی که مدام از حرف های مدیر شاکی می شود و می گوید من هم مثل خانم فلان ( که من باشم) هستم و من قبل تر آمده بودم و خوشم نمی آید که دست کم گرفته شوم و.. من فقط سرم درد می کند، چشم هایم درد می کند و حوصله خودش و حرف هایش را ندارم که مدام حول محور خودش و آقایش و ... می گردد.
اوضاع روز به روز بیشتر به هم می پیچد و بعد ما که این وسط مانده ایم و کارهایی که روز به روز می خوابد و همه دارند می روند و حالا مدیر نمی تواند بگوید چرافقط تو، چرا فقط تویی که اینهمه اصرار به رفتن داری.
باید از همان ابتدا رفت پیش از آنکه حضورت اسبابی باشد برای دیگران.
از خیابان که رد می شویم محکم دستم را نگه می دارد، من حجم ترسش را از فشار دستش تشخیص می دهم و سعی می کنم که بگویم ایرادی ندارد و همه چیز خوب پیش می رود و عادی است که ماشین ها بی توجه به تو و حضورت رانندگی کنند. گاه فکر می کنم چقدر چیزهایی غیرعادی هست که برای ما دیگر عادی شده است.

همزاد

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸

مشغله

این روز ها مدام درگیری است و دعوا و فحش دادن.
دیروز مدیر به زمین و زمان فحش می داد، آقا مملکت را گرفته اید و این یکی هم رویش( عین کلام این بود به مملکت شاشیده اید این یکی هم رویش و بعد بیشتر و بیشتر...)
باز دعوا شده بود، روز قبل با یک مدیر دیگر و قبل تر با بقیه به صورتی که همه رفتن را ترجیح می دادند به کار کردن با آدمی که به قول مدیر هیچ مختصاتی نداشت.
گفتم این روزها درگیرم. محسن عمل کرده است و خانه مادرش استراحت روزهای پس از عمل را دارد، استاد پایان نامه ام مرداد قرار است که سفر خارج از کشور داشته باشد و باید پایان نامه را تحویل بدهم و این کلاس زبان و آمدن مادرم و دعواهای سر کار و...
سرم شلوغ است و فرصت کمی مثل امروز پیش می آید که بنویسم.
مقاله نوشین احمدی خراسانی را خواندم گویا جنبش زنان هم می خواهد این دوره رای بدهد هر چند که کاندیدایش مشخص نبود.
تحکیم هم تاکتیک تحریم را کنار گذاشته کلن انتخابات قبل نشان داد که این تاکتیک هیچ فایده ای جز ضرر رساندن نداشته است که بیهوده فکر میکنیم که دیگران حتی به رای ندادن ما فکر می کنند.

همزاد

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

نیاز به یک کلمه دارم
کلمه‌ای که
مرااز روی زمین بردارد.
من مثل ساعتی مریضم
و
به دقت درد می‌کشم.
شهرام شيدايي

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

دل آرا اعدام شد


دل آرا دارابی اعدام شد.

بی اطلاع وکیل و خانواده و این شوک که از خواندن خبر دچارش شده ام و ...

لینک خبر در بالاترین
مطلبی هم در وب سایت ابراهیم نبوی پیدا کردم که شاید شاید همان بود که باید می گفتیم.
دل آرا جانم ببخش که از نوجوانان غزه نیستی و نمیتوانیم عزادارت باشیم . ببخش که بجای نارنجک ساختن نقاشی میکشیدی و نمیتوانیم بهت بگوئیم هنرمند . ببخش که فلسطینی نیستی و رهبر ما عزای عمومی نمیدهد تا برویم در خیابانها به سر و کله مان بزنیم . ببخش که از تخم و ترکه عماد مغنیه نیستی تا اینجا میدان بنامت بشود . ببخش که رئیس جمهور ما ایرانیها را نمی شناسد تا وقتی میرود ژنو در ازاء آنهمه حقارت لااقل از حقوق تو دفاع شده باشد . ببخش که چفیه نداری تا تیتر و عکس اول فارس باشی . ببخش که اصلاً مهم نیستی همانطور که ما انگار بخشیده ایم اینرا . ببخش که ایرانی هستی کما اینکه خدا هم انگار بخشیده ایرانی بودن ما را …

دل آرا جانم الآن از همه جا بوی پیروزی می آید . یکبار دیگر به دشمن فهماندیم همه چیز را . دشمن ما البته خیلی نفهم است اینهمه ما میمیریم تا چیز بفهمد یا نمی فهمد یا زود یادش میرود . اگر خرفت نبود که دشمن ما نمیشد الآن کلی هم رفیق بودیم عین حزب الله . دشمن ما بیشعور است فکر میکند اگر سازمان ملل برای تو بیانیه بدهد اینها نمیکنند کاری را که خصوصاً الآن و دم انتخابات برای گفتن خیلی چیزها بما باید کرد . آخر سیب زمینی زیاد حرف زدن بلد نیست اینها روشهای بهتری دارند . جمهوری اسلامی الآن مثل کوه جلوی دشمن ایستاد که خاک بر سر فکر میکند ما باید زنده بمانیم . با مرگ تو قطعنامه دان دشمن حداقل از سه جا پاره شد باور کن . ببین که اینهمه قهرمانی تو و اینهمه برای ما پیروزی آوردی ولی نمیتوانیم تحویلت بگیریم چون فلسطینی نیستی خدائیش خیلی باحاله !

باور کن هرچه بخواهم بیشتر برای تو حرف بزنم حالم از خودم بیشتر بهم میخورد . یکجای کار هم که خواستم خفه نشوم نشد . ما خفه که نباشیم یا حال یک عده ای بهم میخورد یا خودمان . پارسال که نوآوری بود خفقان شکوفا شد امسال داریم الگوی مصرفش را اصلاح میکنیم . راستی آخرین تابلویت را بعد از مرگ کشیدی میدانستی اینرا ؟ روی تابلو نوجوانی است که هزار دفعه معنی دارتر از ژکوند لبخند میزند و لابد دویست سال باید طول بکشد تا بشر بفهمد معنی این لبخند را . اینکه پشت تار و پود تابلوی تو چه ها هست بماند …

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

همیشه اوضاع همان جور که تو میخواهی پیش نمی رود.
تنها راه چاره حرف زدن با دوستانی است که آرامت می کنند و خندیدن به دنیا و آسمان و بارانی که تند می بارد.
باران تند می بارد و من از اتوبوس پیاده می شوم و زیر باران رفتن و ژاکت را درآوردن و خیس شدن و...
بی هیچ منطقی زندگی شاید زیباست و ...
مصاحبه ابراهیم نبوی با اعتماد را دو روز پیش خواندم - گیرتان آمد حتما بخوانید بخصوص حرف هایش درباره الهام و فاطمه رجبی..

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

از جشنواره تا ...

باز دوباره در آستانه اخراج شدن قرار گرفته ام.
گفتند تا شنبه معلوم می شود و همه سرها پایین بود و اینکه تلاششان را کرده اند. من بغض کرده بودم - نمی خواستم اینطور باشد اما گفتم این دفعه دوم است، یکبار دیگر هم مدیریت عوض شد و من به سیاست های جدید نمی خوردم- نمی شد که حرف نزنم- نمی شد که خودم نباشم و با هر مدیری یکی دیگر شوم- نمی شود که اخراج نشوم- همه اینها در یک دایره به هم پیوسته است و من باز دچارش شدم و این بغض که می ترسم وقتی باز برگردم و وسایل را جمع کنم بترکد از اینکه همه چیز از دست رفته است و همان اندک امیدی که به تغییر اوضاع داشتم هم...
گفتند شاید اینطور نباشد، زیاد باور نمی کنم شاید هم حق با آنها باشد و این عزاداری قبل از مرگ است، هر چند که پیشتر مرده باشی.
گفت شنبه یادت نرود ساعت 9 قرار است از تو تقدیر شود و جایزه برای یکسالی که کار کرده ای و در جشنواره برگزیده شده ای.

همزاد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

صبح دیرتر می رسم. پیاده تا انقلاب و بعد چهارراه ولیعصر و بعد میدان ولیعصر و بعد... مرد می گوید سر خیابان اول . تا داخل خیابان می رویم و مقصود اما همان سر خیابان است که سوار تاکسی می شوم.
از آسمان حرف هست تا کهکشان و جای هر یک که شاید هیچ نیست، به بازی کردن با دیگری و بعد بازیگر خوبی بودن و بازی برابر و باز نقطه ای از کهکشان که منم اگر باشم که حتی اینهم نیستم.
محور که از خود بیرون بیاید و کشیده شود همینطور به بالا می بینی که دیگر اثری از من نیست، من نیستم. باز نزدیکتر می شوم که نقطه ای باشم در گردش که ندیدنم سخت برایم دشوار است.
در خیابان همه را از بالاتر و نقطه می بینم و بعد همه کوچک می شوند اما سر کار که می آیم باز بی حوصله ام و بغض کرده و خانه که می رسم فقط گریه می کنم.
همه در حال بالا و پایین رفتن از بالا به پایین از زمین به آسمان و از آسمان به زمین.برای اینکه باشم ، حتی بی حوصله شوم که سرم را در بالش فرو کنم که صبح موهایم سیخ شده باشد و باز حتی خندیدن...
می گوید در تهران همه دلگیرند ،همه افسرده و خموده و بعد باز گسترش می دهد تا به ایران برسد و... چاره اما معلوم نیست که امید بستن به چیزی جز خود را هم محتوم به ناامیدی می داند....

همزاد

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

گفتم بدم می آید، بیش از همه چیز از موقعیتی کنونی ام بدم می آید.
دروغ می گویم، روز و شب دروغ می گویم و فردا دیر از خواب بیدار می شوم که صفحه آنقدر پردروغ است که اضافه کردن یک دروغ دیگر دیر نمی شود.
می گویم آدم بدی هستم و من دروغ می گویم، می خواهم او تکذیب کند و بگوید که مجبوری و او اینکار را می کند و می گوید از خودت ناراحت نباش، به شرایط اشاره می کند و.. من چرا پس خوشحال نمی شوم از اینکه تبرئه شده ام.
به همکارم می گویم صادقانه که نگاه کنی همه ما در رسیدن به این وضعیت مقصریم انتقادها به جایی نمی رسد تا ما..
دست های من به اندازه دست های تو سرخ است و فیلم ها را نگاه می کنیم، دیدار احمدی نژآد در علم و صنعت و پلاکاردی که نوشته است: احسان را آزاد کنید.

همزاد

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۸

هیجان مصنوعی و طبیعی

فرصتی پیش آمد تا شهربازی برویم.
دوازده نه سیزده نفر بودیم که به گفته ی برخی می شود گفت دوازده + یک.
نوبادی بود و تنسی و میهن و م.آ و خواهرش و دخترخاله تنسی و دوست او و...
حالا سیزده نفر می شدیم که بقیه را می شد گفت که موقر بود و عطار و خواهرانش و علی.پ .و...
همه اش خندیده بودیم و دور زدن و چرخیدن و جیغ زدن و بلند شدن و سر وته شدن و سرازیر شدن و پریدن و پرت شدن و.. م.آ می گوید اما این هیجان یک هیجان مصنوعی است چرا که تو با اطمینان اینکه اتفاقی نمی افتد پیش می روی.
هر چه باشد مصنوعی یا طبیعی می شود گفت که روز خوبی بود همه راضی بودیم و پایین که آمدیم همه خاطره خوشی داشتند از آن روزی که جز جیغ زدن و خندیدن نداشت.
اینها حالا به یک کنار و این اتفاق جدید در دانشگاه بابل که باز تحصن و باز دستگیری و...
ترس همیشه هست من می ترسم و این هیجان واقعی است، این ترس واقعی است و من فقط می ترسم که نکند جوابها نداده بماند، اما حتی می ترسم این را بگویم.

اخبار جدید درباره تحولات و حوادث دانشگاه بابل را از این وبلاگ بخوانید.

همزاد

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

جمال

از دیروز می خواستم تماس بگیرم اما نشده بود.
خواستم هم حال خودش را بپرسم و هم از مراسم تشییع که جمال بالاخره چه شد؟
دیروز با حنا حرف می زدم گفت چه خبر از جمال؟ گفتم از جمال دیگر خبری نیست.
باز اتفاق می افتد. باز اتفاق می افتد که تلفن بزنم بیمارستان و بگویند که یک ساعت پیش مرد. باز اتفاق می افتد که روی زمین پخش شوم و گریه کنم و گریه کنم... خبری نبود، از آنکه مرده است خبری نیست. آقای حلاجی می گوید ( اضافه کنم که گرفته و غمگین بود) که اینجا دیگر خبری نیست.
خواسته بودم در عید برای آرزوی سلامتیش بنویسم نشد خواستم بنویسم که مرد باز نشد امروز که دیگر نمی دانم از او چه مانده است می نویسم که نه واقعا خبری نیست جز همان روزهای همیشگی فقط کسی از این میان کم شده است.

همزاد

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

روز اول کار

از همان روز اول که آمدم قصدم رفتن بود و همین شد که اولین کار دیدن مدیر مربوطه بود و گفتن اینکه ترجیحم این است که کار دیگری در جای دیگری را تجربه کنم. محیط جدید را پیشنهاد دادم که قبول نکرد و توصیه که کار پیشنهادی من چندان مقبول نیست و دورادور هر چیز زیباست.
درباره کار حرف زد و اینکه بهتر است زیاد اعتراض نکنم و حرف ها کمتر باشد که به ایجاد موج متهم می شوم و اخراجی که پیامد خوبی برایم نخواهد داشت. گفت تو یک کارمندی یک کارمند ساده و بهتر است حاشیه را رها کنی که همیشه کوچکترها بدترین ضربه ها را می خورند.
درست می گفت و من این را می دانستم، این چندمین نفر بود که این را می گفت و من می فهمیدم که برای حفظ موقعیت خودم این را می گویند.
فاطمه از دور نگاه می کند برایش یک بوسه می فرستم که می خندد، با هم می خندیم به زمین و زمان و به مدیر بزرگ که ما را به سخره گرفته است، اسم می گذاریم و می خندیم، می گویند که بهتر است به جاهای دیگر هم سر بزنم که ماندن در یک جا ممکن است به ضررم تمام شود.
روز اول کاری من در 15 فروردین هم اینگونه تمام شد. فکر می کردم که بروم باید برگردم. مدیر بزرگ آمد و سلامی و تبریک نوروز- بین راه پله ها می بینمش - پشتش به من است منهم به رو نمی آورم و بالا می آیم. کدامیک از ما اما مقصر است- هر کدام به جناحی تعلق داریم اما تفاوت ما فقط در این است که او از این راه نان می خورد و من نانم آجر می شود.

همزاد

نوروز

بالاخره عید و تعطیلات نوروزی تمام شد- فیلم دیدن، کتاب خواندن، دیدار دوستان ،خانواده، دندان درد و.. چیزهایی بود که نوروز امسال برایم اتفاق افتاد.
Reader، Milk، Before the rain ، Math point، معلم پیانو، سرگذشت عجیب بنجامین باتن و چند فیلم دیگر + سینما رفتن و دیدن فیلم وقتی خواب بودیم بیضایی و بیست کاهانی سهم من از هنر در نوروز بود. بیش از همه Before the rain را دوست داشتم . سرگذشت جنگ های داخلی در آلبانی بود و تقسیم روستا به واسطه مذهب و درگیری ها و عشق قربانی بود چه برای مرد و چه زن که هر دو به دست خویشان خود کشته شدند، دشمن خود بودند ودیگری را دشمن می دانستند.
شاهرود و کوه رفتن با دوستان از برنامه های دیگری بود که علیرغم دردسرها انجام شد و بعد ماند بازدیدهای نوروزی و رفتن به خانه دوستان چه در شاهرود و چه در تهران..
دندان درد بود و بیدار ماندن و راه رفتن و دست بر دهان و آب و نمک و بریدگی زبان و امروز این چرک دهان و باز نشدن و سخت غذا خوردن و... هنوز آثار نوروز در این زمینه باقی است. شب ها دوستان را بی خواب کردن که دندانم درد می کند و راه حل ها که کنترل کنم، که مهربان باشم و من گفتم که مهربان نمی توانم بود با دندانی که جز درد برایم حاصلی نداشت.
همزاد

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

باز هم نکبت!


رفتم سرکوچه آشغال بزارم. دوتا زن جوون نشسته بودن سر کوچه و یکیشون تو بغل اون یکی زار میزد و ناله میکرد که: "همه‌ی زندگیش دروغه، همش حقه بازیه، همش...."

هفته‌ی پیش بود که یه تازه عروس شکایت میکرد از اینکه "مرد"ش! بهش اهمیت نمیده، جلوی بقیه توهین آمیز حرف میزنه، هنوز بچه‌است، چند روز خوبه بعد یهو قاطی میکنه، داد و بیداد میکنه و فریاد میزنه.

به اطرافم که نگاه میکنم "مرد"هایی رو میبینم که برای نخوردن انگ "زن ذلیل"ی، زن خود را ذلیل میکنند! نمیفهمند که بین زن ذلیلی و ذلیل کردن زن حد وسطی هم وجود داره و برای همین هیچ وقت نمیتونن لذت درک عشق یک زن رو درک کنند. فقط تخلیه‌ی حیوان واری که بعد چند هفته که از این به اصطلاح ازدواج میگذره پسر به "مرد" تبدیل میشه و دختر به لهیده زنی شبهه انسان که هنوز نفس میکشه و تبدیل به زن زندگی شده (دارم بالا میارم!!). میدونم که همین نوشته نیز برای بسیاری از "مرد"ها "زن ذلیل نامه"ای به حساب میاد که مایه‌ی شرمساری "مرد"هاست.

یه آهنگ رپ شنیدم به اسم "ما مرد نیستیم":

". . .
تو بوی زمین سوختمون رو میدی خانوم
تو هم از عرش به فرش رسیدی که خانوم
ما که از مردی مردیم لااقل تو زن باش
یکم از اون عطر غیرتت رو ما هم بپاش . . ."


(عصبانی هستم که مینویسم، اگه دری وری مینویسم شرمنده!)
nobody

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸

بيکاري!

وقتي هيچ کاري براي انجام دادن نداري و اينترنت هم نداري و حتي کتابي براي خوندن، چيکار ميشه کرد؟ شايد همينکاري که من ميکنم، word رو باز ميکنم و مينويسم. حالا از چي؟ اااه! لعنت بر اين سوال مزخرف! چه اهميتي داره که از چي؟ ميتوني از انتخابات بنويسي تا باز هم کمي احساس کني که به اندازه ي نسبت 1 به 70 ميليون مهم هستي! تا باز هم فک بزني سر اينکه راي بديد تا اون کسي که به خواسته هاي شما نزديکتره روي اون صندلي لعنتي بتمرگه! نه هر چوپون دروغگويي که حتي رغبت ديدن چهره ي کريهش رو هم نداريم! خاتمي رفت که رفت، اصلا فرض کن که مرد! يعني تو اين مملکت کوفتي هيچکي پيدا نميشه که بشه به عنوان پرچمدار اصلاحات علمش کرد؟! من انتظار برگزاري رفراندوم يا برقراري دموکراسي کامل رو از اون آدم ندارم اما کسي نيست که بتونه وقتي انساني رو در زندان زير شکنجه ميکشن لا اقل نامي از اون ببره تا مردم اسمش رو بشنون و بفهمن که يکي مرده؟! کسي که به دليل وبلاگ نويسي "برانداز" خوانده شد و در سياه چاله هاي زهاکي کشته شد؟ يا حتي از اون هم کمتر، فقط بتونه مثل يک انسان حرف بزنه و نه مثل يک "گاو گند چاله دهان"؟!!
يا ميتوني اصلا به چيز ديگري فکر کني، چيز ديگري بنويسي. مثلا از فيلمي که آخرين بار ديدي. جديدا از اين فيلمهاي teenager ي زياد ميبينم! مسخره است؟ آره ميدونم سطح پايينه. يه مشت دختر و پسر لوس ماماني که بزرگترين دغدغه هاشون مهموني آخر هفتست و اينکه چطور روابطشون رو با هم شکل بدن و فکرشون بجز سکس و عشق و خوشگذروني چيز ديگري نيست. نه از جنگ و خون چيزي ميدونن و نه از ديکتاتوري و فاشيسم ديني و تعصبات مزخرف مذهبي و جامعه ي نکبت ديني! راستش اين فيلمها رو که ميبينم افسردگي ميگيرم! با يکي حرف ميزدم که خيلي مسلمونه! ميگفت: يعني تو حتي خدا رو هم قبول نداري؟ گفتم: چه اهميتي داره؟ ترجيح ميدم به زمين فکر کنم نه به آسمون! گفت: من نميتونم کسي رو که خدا رو قبول نداره درک کنم يا باهاش کنار بيام. آخرش گفتم: لعنت به اون خدايي که رابطه ي انسان-انسان به خاطرش سست و خراب ميشه. انسان ديندار و بي دين. انسان پاک و نجس. انسان مسلمان و يهودي. لعنت به خداتون و کتابتون و دينتون و بهشتتون!
و باز هم داغ ميکني و سعي ميکني به چيز ديگري فکر کني. شايد اصلا بهتر بود از خودمون مينوشتم. دلم براي شاهرود و خوابگاه فروغي با آهنگ Dido يا sade و ماکاراني و شلم و باروني که به پنجره ميخورد تنگ شده. تختم جلوي پنجره بود و من طبقه ي بالاي تخت ميخوابيدم و تمام خيابون فروغي رو جلوم ميديدم. سيم برقي که وسط جدول وسط خيابون زير بارون جرقه ميزد و چراغهاي رنگي رو روشن و خاموش ميکرد. حيف شد فارغ التحصيل شدم! زود تموم شد. بعد از هشت سال باز هم زود بود براي تموم شدن! و ياد انسانهاي مزخرفي ميافتم که زندگي رو برام تنگ کرده بودن و وقتي پام رو از سردر کوفتي اون به اصطلاح دانشگاه اونهم صنعتي تو ميذاشتم انگار که 1000 کيلو بار رو ميذاشتن رو کولم و تا از اون خراب شده بيام بيرون و سعي کنم که جلوي خودم رو بگيرم تا يه صندلي تو سر صادقي خورد نکنم (بارها تو ذهنم اين کار رو کردم!) اين بار روي دوشم ميمونه. و ميام بيرون و دوباره يه نفس راحت ميکشم و ميرم به طرف فروغي. و دوباره روز رو با م.آ و يله و همزاد و حنا و بقيه بودم تا کمي بيشتر احساس زنده بودن داشته باشم. با کساني که کم کم دور شدن و عوض شدن و موندن و رفتن ولي هنوز هستن براي احساس بيشتر زندگي و زنده بودن.
دلتنگ ميشي و ميري تو خودت و به اين فکر ميکني که شايد بشه از چيزهاي جديدتر هم نوشت. از چي؟ نميدونم! نميدونم از چي بنويسم!!!
nobody

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸

tabrik

سلام
پست زیر را یله از راه دور و با فونت انگلیسی برای دوستان میل کرده بود.
از او برای انتشار در این جا اجازه گرفتم و او با کمال لطف اجازه داد در تغییر ندادن فونت حروف به فارسی تعمد داشتم،.
سال نو را به او تبریک می گویم
با سپاس
salam bacheha,

sale no mobarak .

omidvaram sale khubi hamamun dashte bashim.

harchi bashe forsate khubie baraye neveshtan. rastesh hal o havaye eid inja nist. yani baraye man o baraye ma nist.. na inke geleii bashe ama nist omidvaram shoma ama eine zamane bachegi koli hal konin o shad bashin.

rastesh emrooz be in fekr mikardam ke har rooz man doortar misham az chizaii. mohsen rast mige darbare naneveshtan. kasi neminevise. hame door shodan az un dowran man ama kheili bishtar. ino migam ta shoma bedunin dar man chi migzare.

har adami aval be daghdaghehaye avalesh fekr mikone (basic needs) badesh ham be chizaye dige. alan man masalan majale mikhunam to train o savare utooboos ke hastam, umadam khune sai mikonam loghataii o ke nemidunam az dictionary peida konam. badesh ham be pishraft dar karam fekr konam. course begzarunam. sare kar khub basham o mofid basham. darbare system e siasi o eghtesadi e inja bekhunam o agar ham vaght mund chand khati az maghale "aramesh e doostdar" o bekhunam.

mikham begam ta shoma bedunin salhaye aval e mohajerat be shekl migzare. daghdagheha avaz mishe. momkene 1 saat be in fekr konam ke "home loan" gereftan che natayeji khahad dasht o az injur chiza.

adam kam kam door mishe. na inke be fekr e iran nabashe ama 1 chizaii sathi mishe. man har rooz dastekam 20 min gooya news mikhunam chand bar dar rooz ama mesle ghabl nemitunam beshinam tamame maghale ganji o riz be riz bekhunam.

inaro migam na inke az khodam harf zade basham. migam ta chand da dooste samimie zendegi e man bedunan dar man chi migzare. fekr mikonam kheili door shodam. khube ke 2 ta weblog hast ke maro khub beham vasl kone. hata age faghat hamzad benevise o gahi ham mohsen. ma ama hamamun mikhunim. midunam ke hame mikhunim.

man shomaha ro doost daram o tanha dalile sar zadan be iran khanevadeo chand ta doost hastan, age roozi gharar ba umadan be iran bashe.

shado movafagh bashid o biaiid hamishe baham dar tamas bashim,
Ali (yale)

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

بهاریه

بهار آمد، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد

1. همزاد به حق و از سر شکایت می‌گوید که «چرا هیچ‌کدام از شما در این‌جا نمی‌نویسید؟ مگر این وبلاگ متعلق به شما نیست؟ چرا ... ». حس می‌کنم راست می‌گوید، اما مگر مخاطب‌اش کیست؟ هیچ‌کس. دیگر از جمع قدیمی قطارزرشک مگر چه کسی باقی مانده‌است. یله که فرسنگ‌ها دور است و در دیار غربت «فونت»فارسی هم ندارد، چه برسد به موضوع و دل و دماغ. نوبادی که چنان سرش به کار مشغول است که وقت سر خاراندن ندارد، چه رسد به نوشتن در این‌جا. بقیه هم به همین سیاق سرشان شلوغ است، یکی دو تا هم هستند که دیگر عارشان می‌آید بگویند روزگاری با ما دم‌خور بوده‌اند. می‌ماند همزاد و گاهی من و گاهی کم‌تر از من حنا که بی‌کاریم و نه درس داریم، نه زنده‌گی، نه کرایه خانه، نه ... کوفت و زهرمار. رها کنم متلک انداختن را. خب نمی‌خواهند باشند دیگر، زور که نمی‌شود. هر کس دغدغه‌ای دارد، مشکل تو هم این است که روزانه ببینی کجای این خراب‌شده می‌لنگد، غصه بخوری. به بقیه چه؟ لابد تو این‌طوری به زنده‌گی‌ات معنا می‌دهی و پالایش می‌یابی و دیگری طوری دیگر. بگذریم.
2. نوروز مبارک! البته این تبریک و شادباش‌ها هم بیش‌تر صبغه‌ی وطنی و درون‌مرزی دارد. برای ما که از همه‌جای دنیا گسسته‌ایم و سر در لاک غفلت خود فرو برده‌ایم، نوروز چنین با کیا و بیاست. وگرنه مثلن برای یله که در نیم‌کره‌ی جنوبی فکر می‌کنم روزهای نخست پاییز را تجربه می‌کند، دیگر بهار چندان معنایی ندارد، جز لطفی که از سر هم‌دردی با ما می‌کند و پیام تبریکی که می‌فرستد یا هم‌راهی‌ِ احتمالی‌اش در نشستن بر سر یک سفره‌ی هفت‌سین. به هر حال هر قوم و ملتی جشنی دارند و برای ما نوروز است. نوروزتان مبارک.
3. از مرگ وبلاگ‌نویس بیست و نه ساله در زندان نوشته است. یادم از خودم می‌آید که بیست و هشت‌ساله‌ می‌شوم در سالی که می‌آید. راستی آیا می‌شود با فراموش کردن این خبر و یا ذکری نکردن از آن هم‌چنان خوش‌حال بود از شادی ایرانیان در این روزها؟! آیا می‌شود به بهانه‌ی این‌که نمی‌خواهم سیاسی باشم، از این حقیقت تلخ سرسری گذشت و حتا لحظه‌ای هم به چراغ خاموش‌شده‌ی عمر جوان بی‌گناه افسوس نخورد و اشکی نریخت؟ نمی‌دانم.

ارغوان، بیرقِ گلگونِ بهار!
تو برافراشته باش
شعرِ خونبارِ منی
یادِ رنگینِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
(شعرها سایه)

با احترام.
م.آ.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

روزهای آخر سال

تصمیم گرفته بودم که بی خیال باشم-باز بی خیال نبودم- شاید مسئله همان بی حوصله گی دیروز بود و میل به حرف زدن و شاید گریه کردن که هیچ درست نمی شد و کسی پیدا نمی شد و تنهایی نمی شد و گفتم خانه می روم و بی خیال...
حالا می خواهم که بی خیال باشم- می گوید تاکی می شود همه را راضی نگه داشت و حالا بگذار هر فکری که می خواهند بکنند من می خواهم که بی خیال باشم و فکر نکنم به اینکه چه چیزی آنها را ناراحت می کند.
وقتی می دانی بقیه چطور فکر می کنند، وقتی می دانی تو چطور فکر می کنی- وقتی که همه چیز به هم می پیچد- وقتی تو می دانی که نقطه ضعف تو چیست و جوابش را هر بار گرفته ای باید خیلی احمق باشی که باز آن را تکرار کنی.
برای همین می خواهم که از الان بی خیال باشم- اصلا اهمیتی ندارد- این روزها شاید بیشتر همان استرس درسی باشد و بحث پایان نامه و... در هر حال دیگر نه می پرسم و نه جواب می دهم.

همزاد

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۷

دولت نهم


مدیر باز گیر می دهد؛ گاه که عصبی باشد به همه چیز گیر می دهد. می گویم یک کار فوری دارم و باید بروم، اجازه نمی دهد و در عین حال اضافه می کند شده است که به تو گیر بدهم و گیر می دهد مثل بارهای پیش.
الان می خندد، من سرم درد می کند، او می خندد و من سرم درد می کند.
مدیر بالاتر باز گیر داده است، هر روز چیزی هست برای گیر دادن و گفتن اینکه باید همه چیز به نفع دولت نهم نوشته شود، من سرم درد می کند، می گویم کار شما به عنوان یک سانسورچی سخت است می گوید عادت می کنی که به کدام جمله حساس باشی، گاه صبح جمله ای بدون اشکال است و تا عصر دستور می دهند جمله را بردارید.
می گویم سخت است که حقیقت را برش بزنی، موهای کنار گوشش سفید شده است، می گوید مرور زمان پوست تو را کلفت می کند. لبخند می زند و من بیرون می آیم.
روبروی من نشسته است و با صدای بلند می خندد، من سرم درد می کند. می گویم مطمئنم که کار تو درست می شود، می گوید آینده در مقابل من نیست، می گویم ناراحتیم ازنیامدنش ، انصرافش بیش از هر چیز به خاطر اویی است که بیش از من به آمدنش امید بسته بود.
خسرو از سر کارش می گوید از اینکه چطور جوان بسیجی کادر را می چیده، مصطفی از درگیری های درون جنبش دانشجویی و من امروز از انصراف او می گویم و از اینکه باز باید منتظر بماند.
هر کس چیزی می فروشد پیشترها فکر می کردم که مهندسین خودفروشی نمی کنند، امروز فکر می کنم همه ما خودفروشیم ما خود را می فروشیم تا زنده بمانیم. تفاوتی امروز میان علوم انسانی و فنی نیست ، یک روسپی تنها تن می فروشد و ما خودمان را می فروشیم، آنکه تن می فروشد سر را پایین می اندازد ما سربلند ایستاده ایم و...
همزاد

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

بیمارستان

بیمارستان خللی است بر عادت آدمی ، بیمارستان زاده رنج آدمی است، رنج و درد اگر نبود بیمارستان هم نبود.
آمبولانس با شتاب توقف می کند من آنجا نیستم اما زمانی که می رسم مسئول آمبولانس با شلنگ در حال شستن خون هاست و گزارشگر هم رسیده است. به چاملی می گویم همه چیز چیده شده است عدم فرهنگ رانندگی، تصادف، زخمی و کشته و گزارشگر تلویزیونی...
پیرمرد مدام ناله می کند، دستش آنقدر ورم کرده است که زخامتی به اندازه پاهای استخوانی اش داشته باشد، مرد ناله می کند،مرد ناله می کند در هر رفت و برگشت برای نمونه گیری.. صدا قطع نمی شود. پیرمرد باز دارد ناله می کند.
زن دست هایش را باز می کند، به سوی یکی بعد به سوی دیگری و روی زمین پخش می شود، مرد می گوید گفته بودم که نیایی و زن را جمع می کند و می برد...
پسر از مرگ برادرش می گوید. 31 ساله بودی...جوان بودی... قرار به تنهایی نبود... من و چاملی و مصطفی نگاه می کنیم و ....
بیمارستان به مانند قبرستان و شاید بدتر از آن نمونه ای برای خروج آدمی است از آنچه طبیعی می پندارد. گرفتگی و تنگی دل پس از خروج از این فضاست که شاید نمودی باشد از اینکه ما هنوز چنان به اطرافمان حساسیم که نه هیچ جا را برای خوشی دل در سر نیست.


پی نوشت:
چرا اینقدر گرفته بودم، می گویم نه انگار جایی نیست که دوست بداری برای زیستن ات و او از تنگی دل به عنوان بهانه ای بر این امر اصرار می کند ورنه جهنم نیز جای سرخوشی است.
گرفته ام از همان رسیدن تا ایستگاه شروع شد، این بغض تمام نمی شود، این بغض لعنتی که وقتی شروع می شود مرا تبدیل به توده ای بی تفاوت می کند تمام نمی شود، در قطار بی توجه به بقیه به پشت دراز می کشم و می خوابم تا به خانه برسم و بعدتر هم این تهوع باقی مانده است. یکی باز دارد انگار ناله می کند.


همزاد

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

امید

باز درد شروع می شود، از خواب می پرم، ردیفی از دندان ها درد می کند. عادت کرده ام که با مسکن بخوابم، باز بیدار شوم و باز یک مسکن دیگر...
نمی دانم کدام یکی است یک ردیف درد می گیرد و من فقط ناله می کنم از این دردهای نیمه شب.
باید عصبی باشد این را خودم می گویم، دیشب باز تلفن زدن و پرسیدن حال علی آقا و بعد حرف زدن از او، این میل به دیدن او و چاملی... عکس ها را باز دوباره مرور می کنم، حنا می گوید شاید باید دعا کنیم که زودتر خوب شود.. یک شبکه ارتباطی ،تلفن من به حنا، حنا به من، من به مصطفی، محسن به چاملی، من به خسرو و.. ادامه پیدا می کند همه چیز تا باخبر شویم حالش خوب است یا نه.
مصطفی می خندد از همان خنده های همیشگی، همان خنده هایی که وقتی نگذاشتند ارشد جامعه شناسی بخواند می زد، می گوید که نمی توانم غمگین باشم، هر کس خالق چیزی است و شاید مصطفی خالق آن امید که ما از یادش می بریم...
گفتم بودنت در این شرایط موهبتی است.

همزاد

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷

هشتم مارس

چاملی و شوهرش آمده بودند خانه ما.
پنجشنبه بود، عصر بود، من خانه بودم و زبان می خواندم.
آمدنشان، دیدنشان، حرف زدنشان همیشه همان جور است، با همان لطف و مهربانی و....
چاملی ماند، گفت برای هشتم مارس می ماند اما علی آقا گفت شنبه باید سر کار برود.
علی آقا بین راه تصادف کرده است، الان بیمارستان است و چاملی هم همانجا.
امروز زنگ زدم گفتم اینهم از هشتم مارس تو اما کاش علی آقا زودتر خوب شود.
جنبش زنان از هشتم مارس ۱۳۸۶ تا هشتم مارس ۱۳۸۷

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷

میلیونر زاغه نشین


مدام درگیر انتخاباتم حتی شب ها هم خواب انتخابات می بینم.

نجمه می گوید از وقتی که خانه تان رفته اید یکی در میان مریض می شوید، نمی دانم چرا اینطور شده است، شب که می خواهم بخوابم گوشم درد می کند و باز نیمه شب از دندان درد بیدار می شوم. یکی در میان دکتر می رویم و گاه با هم و الان هم سرما خورده ام.

می گویم فیلم زیاد دیده ام، به تازگی میلیونر زاغه نشین را دیدیم، داستان خیلی خوب شروع می شود، داستان کودکان زاغه نشین هند که اگر مسلمان هم باشی درد مضاعفی است.

اگر چه این چند نفری که فیلم را می دیدیم معتقد بودیم که بهترین بخش فیلم همان دوران کودکی قهرمان است اما می توان گفت که فیلم خوبی بود.

وقتی هالیوود بتواند یک فیلم هندی بسازد که بالیوود نتوانسته است بساز آنوقت است که می توان اهمیت نقش هالیوود و سینمای آمریکا را فهمید.


همزاد

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

دومین همایش حمایت از خاتمی


دیروز دومین همایش پویش حمایت از خاتمی برگزار شد.
من و زهرا و دو نفر از دوستان مشارکتی با هم بودیم و می شود گفت که شانس آوردیم که جایی برای نشستن پیدا کردیم.
انبوه جمعیت در بین ردیف صندلی ها و پله ها که حتی به روی سن نیز کشیده شد و برخی را نیز بیرون از سالن نگه داشت.
یوسف اباذری، شاهپور اعتماد، ضاء موحد، سعید رضوی فقیه، زهرا شجاعی، اردشیر امیرارجمند و بسیاری از اساتید دیگر حضور داشتند و تنها تعدادی توانستند سخنرانی کنند.
الهه کولایی بر روی سن نشسته بود، حضور او همواره برایم امیدبخش است ،کسی است یا زنی که همواره به او مباهات کرده ام و شاید بگویم در برخی موارد قنبرآبادی برایم جلوه ای از اوست. با همان ادبیات و کلام و جسارت که راحت آنان را که به مرگ تهدیدش کرده بودند به سخره گرفت و پیروز شد.
از اینها که بگذریم تنها نقطه ضعف همایش برخورد نامناسبی بود که از سوی یکی از انتظامات جلسه با دانشجویان پلی تکنیک صورت گرفت که با واکنش حضار مواجه و ناچار به تبعیت از جمع شد.
عجیب است که هر چقدر به دنبال عکس های همایش در اینترنت گشتم چیزی پیدا نکردم اما گزارش را در ایسنا ، ایلنا و پویش را خواندم و گزارش مغرضانه فارس که طبق معمول بر حواشی تکیه داشت.
مصاحبه بادامچیان با اعتماد درباره خودکشی های اخیررا به تازگی خوانده ام، خواندنش را به شما نیز توصیه می کنم.
همزاد

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

سفر

بعد از چند روز استراحت و مریضی و احوال پرسی و دیدار دوستان باز کار شروع می شود.
فردا امتحان زبان دارم اما زهرا می گوید فردا همایش پویش از خاتمی است و خوب است که ما هم آنجا باشیم.
امتحان زبان آنقدر جدی نیست، بیشتر یک جور آمادگی برای امتحان اصلی هفته بعد است که امیدوارم فقط بتوانم قبول شوم.
سرما خورده ام، خیلی ناجور سرما خورده ام، شاهرود بودم و دوستان را دیدیم، مصاحبه ای در باب مرگ در یکی از باغ های خرقان ترتیب دادیم، در فضای نزدیک غروب و در انبوه صدای کلاغان که بالای سرمان به صورت دسته ای پر می زدند.
فضا خود مرگ را به همراه داشت.

همزاد

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

مهرافروز

دادن خبر مرگ چنان هول آور و احترام آمیز است که فرد پیام دهنده را نیز دربرمی گیرد.
نمی شود گفت که می شناسمش، نمی شود گفت که به او فکر کرده ام، حتی باورت می شود که من مهرافروز را حتی ندیده ام.
علی لرگانی شب تلفن می زند صدایش گرفته است، این را حتی من هم می فهمم و بعد می گوید که شازده کوچولو یا همان فاضل خودمان این را گفته و بعد همه و اصل و منشا خبر می رسد به ایمان که تلفن زد و خبر را داد.
م.آ همین که شنیده بود دیگر زیاد حرف نمی زد، حرف که می زد نصفه و نیمه بود، گفت می خواهم بنویسم وچیزی در روزی روزگاری نوشت.
به دوستی زنگ زد و احمدی و بعد دوستی زنگ زد و خبر را داد و حرف از آ شد و بعد همینجور حرف زدن با کلمات ناقص و نصفه نیمه.
حتی ندیدمش، فقط خوانده بودم، فقط شنیده بودم، شاید چیزی فراتر از اداهای هر روزه ای که می بینم. چیزی که خود بود و همین باید می بود. برای کسی چون او چنین روالی نه چیزی خرق عادت که خود عادت بود، باز بگویم که ندیدمش و خواندن همان وبلاگ چیزی در همین حدود به من می داد
کامو بیگانه را شروع کرد با یک جمله مادرم دیروز مرد. من تمام می کنم مهرافروز مرد.

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

بازی بی قاعده

به او می گویم از چیزی که بدم می آید این عدم صراحت در بیان خواسته هاست، صریح باش و بگو والا اینهمه حرفها که تو می زنی و مقصود چیز دیگری است، اصلا چه فایده ای دارد.
چندوقتی می شد که تلفن می زد و این تلفن زدن کمی هم عجیب بود و یک شب گفت که انگیزه همان تن است و میل به هم خوابگی و بعد تمام شد و ما دو تا مثل دو دوست باقی ماندیم.
گفت به آن اداره که می روم و تو نیستی چیزی کم است و او گفت باور نمی کردم مرا به یاد داشته باشی و شاید این به یاد داشتن ثمره همان صراحت بود.
فکر می کنم در جمعی که افراد اکثرا تنها هستند و گاه به دیگری فکر می کنند، گفتن این کلام به او که دوستش دارند بی توجه به حاشیه ها و هزینه ها، نوعی احترام به احساس خود طرف مقابل است، گاه گمان می کنیم که بازی در دست ماست ، بازی را اما کسی می برد که خوب بازی کرده باشد و آنهم در میدان عمل.
شاید این نگاه بازی گونه به زندگی و عشق و احساس را مورد مواخذه قرار دهی و بگویی هر چیزی را نمی شود به بازی تشبیه کرد و آنکه سریعتر می دود لزوما برنده نیست اما آن کسی که همه چیز را با هم می خواهد هم نمی تواند برنده باشد.
همزاد

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

شهرام شیدایی

بی آن‌که بدانی حرف زده‌ای
بی‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای
بی‌آن‌که بدانی مُرده‌ای.ساعت را بپرس کمکت می‌کند
از هوا حرف بزن کمکت می‌کندنام مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویر کسی راسریع! از چیز کوچکی آغاز کن
مثلا رنگ‌ها مثلا رنگ زرد
سبز، اسم چند نوع درختبه مغزی که نیست فشار بیاورفصل‌ها را، مثلا برفسریع باش، سریع
چیزی برای بودنت پیدا کن، دُور بردار
ممکن است بقیه چیزها یادت بیایدسریع! وگرنه
واقعا
به مرگت
عادت، کرده‌ای.
شعری از شهرام شیدایی
اطلاعیه گروه شعر ۱۷ درباره بیماری شهرام شیدایی و نمایشگاهی که با هدف کمک به وی برگزار خواهد شد.(صمد تیمورلو، كاظم واعظ‌زاده، محمدعلی فرجی، غلامرضا احمدخانی، سعید فصیحی، اكرم فردی و لیلا فراهانی) کلیک کنید
به فکر شیدایی باشیم/ بازتاب خبر در وبلاگ محسن فرجی کلیک کنید
بازتاب خبر در وبلاگ pegahahmadi کلیک کنید
لینک این خبر در رادیو گفت وگو
همزاد

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷

زیبا


. تا بخواهم تولد علی موقر بروم یک و نیم ساعت فرصت داشتم و " زیبا" را دیدم

دختر زیبا بود، آنقدر زیبا که بخواهی نگاه کنی و سیر نشوی، از نگاه خودم نمی گویم از نگاه دیگر بازیگران فیلم که او را می دیدند که میل همه به بودن با او بود و انگیزه تمام تن.

در را ه که می آمدم با خودم فکر می کردم به اهمیت تن در یک رابطه و... مسئله آیا همین بود؟ "زنا مکن" کیشلوفسکی می گفت که همه این نیست .. اما...

وقتی میل باشد و مانعی باشد و این میل شدید باشد، چنان شدید که ناگاه وارد خانه شوی و بعد تجاوز و کتک و بعد این ادعا که زیبایی تو بود که به من تجاوز کرد..

ترس از مرگ در زن و میل به زندگی و نهایت داستان این شوریدگی های پس از تجاوز و مرگ روی پل عابر...

سخت است که نهایت داستان با تجاوز به جسد زن تمام شود اما م. آ می گوید این مثالی از همان محاکمه کافکاست، او بی دلیل می میرد چون باید بمیرد و این سرنوشت محتوم اوست...


همزاد

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷

امامزاده داود

فشارم پایین افتاده بود، حالت تهوع داشتم، دستم روی دلم بود و بعد با هر قدمی به درون چاله ای می افتادم.
خسرو گفت گمان می کردم همه چیز خوب است که اینقدر جلو راه می رفتی، پریسا جلوتر از همه و با فاصله بود و بعد من و این دل درد و تهوع، گفتم از درد بود و میل به خلاصی از آن...
علی گفت او هم در انتها به نهایت رسیده بود و درد داشت.
قبل از اینکه به برف رسیده باشم، درد شروع شده بود و با هرقدمی بیشتر و بعد که به آن بخش پربرف رسیدیم که دیگر عاجز بودم.
این ناتوانی، این درماندگی و عجز و فروافتادن از وجه انسانی، این میل به نیازهای اولیه بود که مایه آزار بیشتر شده بود.
گفت کوله ات را به من بده و من لجبازی کردم، گفتم لجبازتر از آنم که بارم را به دیگری بسپارم و بعد درد بیشتر بود و بیشتر و مدام مرا از چاله ها بیرون می کشید تا کوله را دادم و سبک و رهاتر رفتم و بارم بر دوش دیگری بود و این تسلیم شدن برای من بود.
گاه غلتیدن، چهاردست و پا رفتن، مدام افتادن و برخاستن و دراز کشیدن، این تحقیر بود، تحقیری که طبیعت اعمال می کرد و نوعی نمایش آرام قدرت او بود و من ضعیف تر و ضعیف تر و این ضعف آزارنده و آزارنده تر تا مشت بکوبم به برف و لعنت بگویم به آسمان و زمین که چنین تحقیرم می کند که روبرویش خم شوم.
نمی خواستم که چهارپا باشم، نمی خواستم که افتاده باشم، نمی خواستم که بغلتم، می خواستم انسان باشم، صاف و ایستاده و خم نشوم، برف فشار می آورد، تهوع فشار می آورد، درد فشار می آورد...زیرپایم مدام خالی می شد، بدنم خیس بود، می لرزیدم و ...
از لبه ها همیشه در عمرم ترسیده ام از همان موقعی که لبه های آجرها را می گرفتم و تا پشت بام می رفتم و از آن طرف تا کوچه باغ می دویدم و روی درخت ها بازی می کردیم، از تپه ها بالا می پریدیم و یک بار در جدول جلوی خانه مان با فک پایین افتادم و دندان هایم کلید شد و یکبار که گوشه ای از زبانم با پایین پریدن کنده شد که زبان بین دندان ها ماند.اینها شاید بود دلایل این ترس و شاید هیچکدام و این زوال و جهیدن و....
جمعه بود، امامزاده داود رفتیم، 23 نفر بودیم و رهبری را خسرو به عهده داشت. مثل همیشه بیشترین بار و بیشترین کار و.. دیدن دوستان بود، نوبادی و علی موقر و علی پ و بقیه که شما نمی شناسید، جای یله خالی بود و حنا و چاملی و بقیه، هر چند که هر چه بیشتر رفتیم و سخت تر شد تاسفی برای نبود بقیه نبود و میل به رسیدن.

همزاد

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۷

هزار دستان


سه شنبه و ماندن و پرستاری از مریض و تهیه غذا و .. بهانه ای بود برای اینکه بتوانیم نیمی از سریال هزار دستان را ببینیم.

بازی قوی محمدعلی کشاورز، جمشید مشایخی و بقیه ... فیلمنامه قوی، فضاسازی خوب و...

تاریخ ما بی قراری بود، نه باوری، نه وطنی.

به سایت ها سر می زنم جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره به لیلا حاتمی.

نمایشگاه زن و جامعه شهری در خانه هنرمندان وعکس هایی که دیدنشان برای من واقعا جالب بود هر چند که من ازآنها را از سایت بی بی سی دیدم که فرصت برای رفتن به خانه هنرمندان فراهم نشد.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

دهه فجر و خاتمی

دهه فجر را با خواندن کتاب نتایج انقلاب ایران نیکی آر کدی می گذرانم.
نوسینده سعی می کند که بی طرفی را اختیار کرده و به توصیفی عینی از وقایع و دسته بندی های پس از وقوع انقلاب در ایران دست پیدا کند.
تنها کتابی است که به کشتارهای دهه 60 اشاره کرده ، هر چند اینها در پاورقی است اما آمار دقیقی را به نقل از آبراهامانیان داده است.
خواندنش را توصیه می کنم اگر هنوز نخوانده اید، ممکن است البته پیدا کردن این کتاب مشکل باشد چون اجازه انتشار مجدد نیافت. نوبادی اما این کتاب را دارد منهم در شب تولدش کتاب را از خانه شان به امانت گرفته ام. خیلی کم حجم و مفید است حدود 150 یا 160 صفحه.
بالاخره خاتمی اعلام کاندیداتوری کرد. نمی خواهم ناامید باشم. نمی خواهم بگویم که نمی شود که ناامیدی بی نتیجه است برای ما که حداقل ها نیز شادمان می کند.
همزاد

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷

تولدت مبارک نوبادی

تولد نوبادی بودیم.
پن هم بود، م.آ هم بود وبقیه را گمانم باید به نام بنویسم.
زن به هر کس گفت که جمله ای بنویسد و ما هر کدام چیزی نوشته بودیم، حال بی توجه به محتوا زن از خودمان می گفت و اینکه به چه فکر می کنیم و چه چیزی را دوست داریم و ما سرخوشانه به تایید مشغول بودیم.
به علی موقر گفتم جالب است که خود، بیش از همه خودمان را می شناسیم و باز این اشتیاق به شنیدن خودمان از زبان دیگری اتفاق می افتد. او از این می گفت که درک و کشف ما توسط دیگری است که بر جذابیت داستان می افزاید، میل به خواندن طالع بینی های چینی و هندی و.. هم در صحبت های ما در همین راستا ارزیابی شد.
در راه خانه که می آمدیم درباره این حرف زدیم که چه شد که ما جمعی دانشجوی به قول خودمان روشنفکر با هم حرف نزدیم و اوقات گذشت و حتی به سرعت مراسم نوبادی را به انجام رسانیدیم و صفحه اول کتاب ها نانوشته ماند و اینقدر به خود مشغول شدیم...
لازم نیست گاهی بگوییم که دیده ها گاه به گفتن نمی آیند.

همزاد

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

درد

همه اش درد بود.
درد که می پیچد و باز می شود تا به انگشتان پا برسد و باز در درون جمع می شود ،پاها کشیده می شود و می چرخد...
سرم از خواب آلودگی می افتاد و خوابم نمی برد.
گفت زیادی خوشی و تفریح می کنی، همه می گفتند زیاد است باید به کارهایت برسی، من به کارهایم نمی رسیدم و بقیه این را ازکاهلی خودم و تفریحات زیاد می دانستند.
درد بهانه ای شد برای دیدن فیلم، توت فرنگی وحشی برگمان، منهتن وودی آلن و رولت چینی از یک کارگردان آلمانی...
توت فرنگی وحشی را بیش از همه دوست داشتم به خصوص شخصیت پسر دکتر را با آنهمه سردی و صراحت بویژه زمانی که از فرزند حرف می زد.
باز حالم خوب نیست و درد دارم...

همزاد

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

بازدید

اتاق شلوغ است، آمده اند کارها را چک کنند، مدیر توضیح می دهد و آنها سئوال می پرسند. می گوید چه کسی تشخیص می دهد و به من اشاره می کند.
من مسئول محتوا بودم.
دیشب با علی موقر راه می رفتم، تا به داروخانه برسیم از خودم می گفتم و این مشکلات و بی حوصله گی ها و او گفت که گاهی هیچ کاری نمی شود کرد.
م.آ مریض شده است، گوش هایش سنگین شده و برای حرف زدن با او باید نزدیک گوشش حرف زد گفته اند تا چند روز دیگر خوب می شود.

همزاد

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

امیدوار باش


از صبح تصمیم گرفته ام که بانشاط تر باشم و امیدوارتر.

می گوید هر چیزی راه حلی دارد و نهایت کار بازگشت به عقب است.

من اما همه اش می ترسم.

اما با اینهمه و شلوغی خانه در این روزها که حوصله هیچ کاری را نداشتم، گمان می کنم باید امیدوار باشم و با نشاط تر.

طبق معمول اخبار بی بی سی را مرور می کنم، توقیف یک محموله ایران در ترکیه، گویا قرار بوده است که مواد شیمیایی ارسال کنند و در بارنامه قطعات تراکتور ذکر شده بوده است.

کمک های غزه رد شد، نامه به رهبران ایران از سوی کاخ سفید پذیرفته نشد، متکی گفت ایران آماده واکنش به تغییر سیاست آمریکاست و....گاه باید امیدوار بود که ناامید بودن تنها باعث رنجش است و ملال، این را مدام با خودم می گویم.


در سایت بی بی سی چند اثر هنری از هنرمندان خاورمیانه را آورده است، برخی واقعا زیباست.

همزاد

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

تمام.


بالاخره تمام شده بود.

گفت از صبح که شنیده ام، عصبی ام، گفت حالتش طوری بود که فقط راضی می نمود و راضی نبود.
گفتم بگو امشب نمی آید.
شاعر گفت، نگفتم وقتی که خاموشم تو درمزن.
همه انگار فقط می گفتیم.
نزدیک 12 شب شده بود که زنگ زدم، خواب بود، گفتم برای احوال پرسی است. گفت آزمایش را داده و جواب منفی بوده و حالا همه چیز آماده است.
رها بود و باز این دلتنگی.
نه نمی خواهم حرف بزنم.
فقط انگار این ترس، این ترس و دلنگرانی و بعد چه می شود. حادثه که اتفاق بیفتد مدتی به مویه کردن می گذرد.
بگذریم.

همزاد

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

مشت می کوبم بر در


همیشه اوضاع همانطور که تو پیش بینی می کنی پیش نمی رود
با هم حرف می زنیم، او از مهره های شطرنج سیاه و سفید می گوید و ناگهان صفحه به هم ریخته است، شاید چون ما مهره نیستیم!
همیشه یک جای کار می لنگد.
تلفن می زند، قطع می کنم، وسط کلاس بودم و بعد کلاس که زنگ می زنم صدایش گرفته و خواب آلوده است، می گوید قرص خواب خورده بودم و خوابیده بودم. شبها نمی تواند بخوابد، به آنچه قرار است از دست بدهد می نگرد.همه اش نگران واکنش هاست، نه از سوی دیگران که می داند محکوم است بلکه از سوی کسی که شبها را با دیدن چهره اش ، خواب به چشمانش نمی آید.روزها قرص خواب می خورد و بعد امروز قرار است آزمایش بدهد و بعد تمام.
گفت هیچکس قبول نمی کند که کارم را تمام کند، مثل شلیک کردن توی مغز کسی که خود می خواهد و بقیه از ترس عذاب وجدان آینده از انجامش سرباز می زنند.
من این وسط مانده ام، برای من داستان هزینه و فایده است، برای او رهایی! برای من رهایی با چه تضمینی که اگر رهایی از یکی بندگی دیگری را داشته باشد، از دست دادن عزیزترین آنها به چه می ارزد.
می گوید دعوا کرده ام، در خانه را باز نمی کرده و من آنقدر در زده ام تا درباز شده و من وسط خانه ایستاده ام و سر همه شان داد زده ام. وقتی او با این غرورش چنین داد می زند که داد زدنش خود التماس است، من می مانم که فردا چه می شود.
آنقدر حرف زده ام که در میان حرف های خودم هم مانده ام، شده است زیاد حرف بزنید از آزادی و حقوق و برابری و... بعد یکی بیاید و بگوید خانم پس از همه این حرف ها پس این کارها چه معنایی دارد.

همزاد

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

ملیّت، جنسیّت و باقی قضایا

از مزایای بی‌شمار گفت‌وگو با دوست دورم یله، یکی هم این است که همیشه دامنه‌ی بحث‌ها از این‌که من چه می‌کنم و تو چی‌ می‌کنی و چه می‌خوری و چه‌قدر درآمد داری و ... این‌ها فراتر می‌رود و سیاست و اجتماع و فرهنگ و لاجرم فلسفه و باورهای فردی و جمعی را در بر می‌گیرد. همین است که گفت‌وشنود با او را حتا از راه دوری چون استرالیا و با تأخیر آزارنده‌ای که در رسیدن صدا هست، دل‌پذیر می‌کند، امری که در سایر دوستی‌ها به ساده گی میسر نیست و این نقیصه سبب می‌شود که یکی یک‌سره در مورد خودش، فامیل‌اش، لباس‌هایش، طرز تفکر‌ش، ماشین‌اش، شغل‌اش و این امور شخصی-که احتمالن برای دیگری جذابیت خاصی ندارد؛ نکته‌ای که متأسفانه در نمی‌یابیم!- صحبت کند و بعد هم دو طرف ساکت بمانند و با ملال از هم بپرسند: «خب، دیگه چه خبر؟!»(خواهش می‌کنم سوء‌تفاهم نشود، همه‌ی موضوع‌های بالا جذاب و خوب‌اند، اما نه برای همه‌ی طول در کنار هم‌بودن‌ها)
در آخرین گفت‌وگویی که با یله و به لطف همیشه‌گیِ او داشتم، گذشته از غیبت‌ها و صحبت‌ها و بحث از انتخابات و وضع سیاسی-اقتصادی کشور، دو مسئله طرح شد:
1. ملیت: داریوش آشوری در جستاری کوتاه روند شکل‌گیری مفهوم «ملیت»(nationality) به عنوان مفهومی مبهم و نوظهور در ادبیات سیاسی را در تاریخ مدرن غرب نشان داده است و ضرورت‌های تدوین این مفهوم در کنار مفهوم دیگر یعنی دولت(state) را روشن کرده. همین ضرورت‌ها، منتها با تأخیر و البته به شکلی کژوکوژ در سایر جاهای دنیا-از جمله جهان سوم-منجر به شکل‌گیری نهضت‌های گوناگون از بالا(حاکمیت) و پایین(روشنفکران، اصحاب فرهنگ، مبارزین و ...) برای رشد و غنا و در نهایت درونی‌سازی فرهنگی-تربیتی این مفهوم شده است. در ایران هم به ویژه پس از بر سر کار آمدن رضاشاه و نیازمندی به ایدئولوژی ناسیونالیسم برای ایجاد ساختار دولتی شبه مدرن. تا همین‌جا کافی است. غرض آن‌که تأکید بی‌جایی که معمولن بر مرزهای ملی می‌شود، بدون تعریف دقیق مفهوم ملیت و روشن کردن حدود و صغور عینی و ذهنی آن بی‌معناست. راستی ملاک ملیت چیست؟ فرهنگ؟ این مفهوم خود یکی از دشوارترین مفاهیم علوم انسانی است. شاید هم خطوط جغرافیایی؟ آشکار است که این مبناها خود اصل بی‌مبنایی‌اند و لاجرم آن‌چه می‌ماند تربیت ناسیونالیستی‌ای است که از کودکی و در نظام‌های آموزشی به ما آموخته‌است که وطن‌مان را دوست بداریم و ... الخ. به دشواری و سختی و با مسامحت‌های فراوان می‌توان ملیت را با مفاهیم فلسفی «مکان» و «زبان» مرتبط کرد. اما آن‌چه از این دو نیز به دست می‌آید، نتیجه‌ای بسیار محدود و در حد «زیست‌جهان»های کوچک شخصی یا گروهی(مراد جمع‌های کوچک خانواده‌گی، دوستی، هم‌محلی، هم‌حزبی و ... تمام گروه‌هایی که در آن‌ها افراد به معنای واقعی زیستی کم‌وبیش مشترک دارند و تجربه‌های زیسته‌ی مشترک) افراد دارد و به هیچ وجه از تحلیل آن‌ها(مگر آن‌که هگلی باشیم) مفاهیم قلنبه‌ای چون ملت حاصل نمی‌شود، با آن مرزهای پهناور و تنوع آدم‌ها و مکان‌ها و زبان‌ها و گویش‌ها و ... . لاجرم من جز از طریق القائات شخصی و تربیتی، هیچ دلیلی بر ترجیح یک لر خرم‌آباد یا کردی در تکاو یا بلوچی در سیستان بر سرخ‌پوستی در آمریکا یا سیاهی در آفریقا یا عربی در یمن نمی‌بینم و با هیچ‌کدام تجربه‌ی زیسته‌ی مشترکی ندارم. هر دو دسته از «من» دورند، دورتر یا نزدیک‌تر. تنها با دسته‌ی نخست ریشه‌های زبانی(و فرهنگی، شاید) نزدیک‌تری دارم و برخی کهن‌الگوهای قومی-قبیله‌ایمان(ناخودآگاه جمعیِ یونگی) یکسان است. این بخش اخیر دلیل نمی‌شود که از مرگ ایشان بیش از دسته‌ی دوم ناراحت شوم، یا افتخاراتشان را افتخارات خودم بدانم، مگر بر حسب یک اعتبار که به وسیله‌های آموزشی در من نهادینه شده است. همین سخن را یله به زبانی دیگر می‌گفت. او از خیل زیاد ایرانیانی می‌گفت که تمایلات شووینیستی خود را زیر پوشش الفاظ پنهان می‌کنند و در هر چیز «ایرانی بودن» را می‌جویند و به شکل آزارنده‌ای در گفتارشان سعی می‌کنند کسی را که اندکی در این «بزرگ‌ترین فرهنگ تمام قرن‌ها» شک دارد، مورد هجمه قرار دهند. چنان از «کوروش کبیر» و سایر چیزهای کبیر می‌گویند که یک غیرایرانی از مواجهه با آن‌ها اگر دچار انزجار نشود، در دلش نسبت به این بیچاره‌گی و نوستالوژی پوچ و میان‌تهی احساس ترحم خواهد کرد. این بزرگواران وطنی باید اندکی تاریخ علمی بخوانند تا دریابند که نه گذشته‌گان ما(اصلن چه کسی می‌داند که گذشته‌ی «من» به کجا می‌انجامد، فی‌نفسه چه اهمیتی هم دارد؟) از همه‌ی گناهان پاک و بری بودند و نه ما صاحبان همه‌ی علوم و دانش‌ها و فرهیخته‌گی‌ها. چنان که نسب هر چیز از گیتار گرفته تا لابد کاندوم را به اجداد بزرگ‌مان می‌رسانیم.
2. جنسیت: یله از هم‌جنس‌خواهی(homosexuality) و رواج فرهنگ پذیرش آن در جامعه‌ی نسبتن پیشرفته‌ای چون استرالیا سخن می‌گفت و از این‌که تا چه اندازه‌ در آن‌جا به خوبی با این موضوع کنار آمده‌اند و حضور انسان‌هایی را که آزادانه و به هر دلیل(موجه و غیر موجه ندارد و به کسی هم ربط ندارد) تمایلات هم‌جنس‌خواهانه دارند، پذیرفته‌اند.(لابد شووینیست‌های وطنی اگر روزی قبول کنند که هم‌جنس‌خواهی «خوب» است[!] نسب آن را نیز به ایران باستان باز می‌گردانند) انگار کسی حق ندارد در زندگی جنسی دیگران به عنوان یکی از شخصی‌ترین حریم‌های زندگی فردی(individual) دخالت کند. البته سخن گفتن از این موضوع در کشوری که یکی از دو «جنس»(gender) مورد قبول در همه‌ی فرهنگ‌ها و تاریخ، تحت انواع تبعیض‌ها(از قانونی و حقوقی گرفته تا فرهنگی و گفتمانی و روان‌شناختی و جامعه‌شناختی و افواهی و ...)قرار گرفته است، شوخیِ تلخ و دردناکی است! اما آن‌چه مراد یله بود، شاید بتواند در جمعی خصوصی و در میان دوستان نزدیک طنینی آشنا بیابد. یعنی به رسمیت شناختن رفتارهای «به ظاهر عجیب و غریب جنسی» برخی اطرافیان که معمولن از سوی ما و بدون تأمل با سنجه‌ها و معیارهای «اخلاقی» محکوم تلقی می‌شوند. بسیاری از کسانی که در اطراف ما هستند، تمایلات هم‌جنس‌خواهانه(از لفظ هم‌جنس‌بازی پرهیز می‌کنم ، چون بازی –لااقل در عرف ما- باری ارزشی دارد و تا حدودی کاری شاید پوچ و عبث را به ذهن متبادر کند) دارند و این حتمن هم نباید با مدرک معتبر پزشکی هم‌راه باشد تا ما آن را «به رسمیت» بشناسیم. مگر کسی که استمناء می‌کند یا با همسرش می‌خوابد یا مردی دیگر را در آغوش می‌کشد، برای این کار نیازمند مجوز است؟ باز هم تأکید می‌کنم که پژواک منطقی این سخن را در جامعه‌ی کوچکی از دوستان و هم‌فکران منتظر می‌مانم و از همین حالا منتظرم تا هرزه‌درایان با ناسزاهای آب‌نکشیده زیر و بم زنده‌گی خصوصی دیگران را وسیله‌ی عیش کینه‌توزانه سازند.

با احترام.
م.آ.
نکته: مبنای نظری بحث اخیر، در ابتدا به نظرم بسیار ساده می‌آمد: «این‌که در مورد واقعیت‌های ابژکتیو پیرامونی، بدون عطف نظر به یک امر مطلق واقعی(چون خدا در نظام‌های معرفتی دینی) اطلاقِ «خوب اخلاقی» یا «بد اخلاقی» چنان‌که هیوم نشان داده است، بی‌معناست». در گفت‌وگویی با دوست باسواد و با اخلاق‌ام امیرحسین. خ. (به خصوص در زمینه‌ی فلسفه و فلسفه‌ی اخلاق)، متوجه شدم صدر و ذیل عبارت اخیر، چه آن‌جا که ساده‌انگارانه نظرم را به سخن دیوید هیوم، فیلسوف انگلیسی سده‌ی هجدهم منتسب کردم و چه آن‌جا که بر بی‌معناییِ حکم کردن اخلاقی در مورد هر واقعیت ابژکتیو نظر دادم، اشتباه کرده‌ام. نتیجه بحثی جذاب با او و خواندن چند مقاله و ساعتی اندیشیدن شد. اما در هر صورت می‌توان به ضرس قاطع گفت که حکم اخلاقی در مورد پدیده‌ای چون هم‌جنس‌خواهی را نمی‌توان به ساده‌گی اطلاق کرد و چه بسا نمی‌توان چنین حکمی داد، گیرم نه به دلیلی که من در عبارت ساده‌اندیشانه‌ام آورده بودم.

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

یک روز با درهمی

مرد همه اش از عشق حرف می زند. می گوید گوش کن و یک آهنگ عاشقانه می گذارد از کلام عاشقانه لذت می برد. می گوید در ماشین این آهنگ ها را گوش می کنم.

سعی می کند که امید را در خودش نگه دارد، گاه ناامید می شود، گاه بدخلقی می کند، گاه مجبورم می کند که بمانم و کارها را انجام بدهم، گاه مهربان می شود و شاهزاده خانم صدا می زند. گاه مرخصی نمی دهد، گاه عزیز می شوم و ... نه اینها نبود آن چیزی می خواستم بگویم. شاید قصدم بیشتر کالبدشناسی شخصیت کسی است که هر روز روبرویم می نشیند و روزهایم سپری می شود و همه چیزبر باد می رود.



از پنجره که بیرون را نگاه می کنم، کارمندها دارند به سمت سرویس ها می روند، می گوید از رفت و آمد با سرویس ها بدم می آید یک جورهایی رقت آور است، تو هم مثل من فکر می کنی؟

من مثل او فکر می کنم و این را می گویم ضمن اینکه اشاره می کنم به خاطر مسائل مالی گاه ناچارم به این زندگی رقت انگیز تن در دهم. نمی گویم خیلی از کارهایم مثل همین ماندنم در اینجا هم گاه با مسئله پایان نامه برایم رقت انگیز است، قرار نیست که این را بگویم او این را می داند و گاه از بودن خودش در اینجا هم حالش به هم می خورد.

بعد از ابراهیم یزدی می گوید و بخش فارسی بی بی سی و .. حرف زده می شود، انگار می خواهد برود که این روزها کارش را چندان جدی نمی گیرد. می گوید بارها تحقیر شده،توهین شده و دیگر تحمل ندارد، دنبال عشق نمی گردد اما آهنگ های عاشقانه را دوست دارد، در اتاقی هستم با سه همکار دیگر هر کدام در دنیای خودمان، چیزی که ارتباط ایجاد می کند خنده های گاه گاه ما درباره موضوعات و خندیدن به هم و کار و کار و کار...

نه مبالغه می کنم همه چیز ساده است و این پسر لعنتی باز به اتاق ما آمد، واقعا که تحمل برخی آدم ها چقدر سخت است، وقتی یکی روبروی تو می ایستد و واضحانه دروغ می گوید.



همزاد

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

کاتین



دیشب کاتین را دیدم.
می خواستم که شب خوبی باشد، انگار دنبال بهانه ای برای زندگی بگردی و کاتین بهانه بود، نمی دانستم داستان راجع به چیست اما بعد از فیلم دیگر خوابم نمی برد، سردرد داشتم و گریه و چرا پنهان کنم که گریه هم کردم.
داستان از 1939 شروع شد، از زمان اسارت لهستانی ها به دست آلمان ها و پیش رفت ابتدا با آنا و دخترش و در میانه فیلم روایت های دیگر از زندگی چهار افسر لهستانی و خانواده هایشان اضافه شد.
بدون زاری، بی تابی و خم شدن، فقط آنا لحظه ای تاب نمی آورد و به زمین می افتد.
پیرزن می گوید می دانستم که جنگ نباید هم شوهر و هم پسرم را از من بگیرد و من چه خوشدلانه این را باور می کنم.
از آغاز منتظرم تا واقعه خوشایندی رخ دهد، که اسیران بازگردند، من منتظرم و داستان بی آنکه درصدد درآوردن اشک من باشد ( مثال بسیاری از فیلم های ایرانی درباره جنگ که از بهترین نمونه هایش میم مثل مادر) است چنان مرا می کشد که پس از فیلم از موجودیت خویش نیز می ترسم و هنوز این بغض می ماند تا امروز باز بنویسم.
آندره وایدا کارگردان کاتین گرچه کارگردان بزرگی است اما من از او فیلمی ندیده بودم. اما همیشه بهانه ای هست برای دیدن و کاتین بهانه ای که دیگر کارهای این کارگردان را هم ببینم.



کاتین

"کاتین" وایدا فیلم سیاسی نیست

کاتین



همزاد

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

گلشیری بدون نام

درباره اینکه چرا نمی آییم حرف زده بودم از مشکلات خودم و ماجراهای آینده و ...شاید همه همین بود و شاید چیز دیگری مثل بی حوصله گی امروز صبح.
دیروز امامزاده طاهر بودیم و از آنجا احمد آباد مصدق که حنا هم با همه مشکلات همراهی کرد.
خسرو تکیه داده به دیوار و چشم ها را بسته بود مثل دری که آرامگاه مصدق را جدا می کرد و سکوت بود و سکوت بود و صدای بره ای که چنان ممتد بود که باعث می شد بودنش از یاد برده شود.
نوشتن مرثیه سخت است بر اینکه قبر گلشیری بدون نام بود که نامش را برنمی تابند و شاملو غریب افتاده بود کنار محمود و مختاری و پوینده که مرثیه شاید نه برای آنان که برای ماست که دل به روزگاری داریم که تاب نمی آورد و ما تاب می آوریم هر آنچه بر ما نازل می شود. که هر نازل شدنی برای ما همان تقدیری است که دیگری مقدر فرمود

همزاد

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

درد و رنجاندن دیگران

می گوید از دیروز تا بحال که این خبر را شنیده ام حالم خراب است.
می گوید کاش کارش تمام شود، مثل این است که کاش بمیرد، اعصابش خراب است هر دو طرف حالشان بد است و می ماند دو نفر دیگر که مانده اند،
خسته ام، سرم درد می کند، چشم هایم درد می کند و آنقدر بدجنس شده ام که بهترین دوستانم را برنجانم.

همزاد

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۷

سرمقاله ای درباب شکوه از روشنفکران


بعد از مدت ها برف آمده است، نمی خواهم درباره این صبح سفید برفی که در آن سرمای شدیدی خورده ام و رگ پایم گرفته است و ... بنویسم.

حملات به غزه در حالی ادامه دارد که این مسئله نیز همانند دیگر مسائل به آرامی به مسئله ای روزمره تبدیل و از بار خبری و اهمیت آن کاسته می شود. ماکیاولی می گوید درد و رنج باید یکباره و کامل باشد. اما شاید برای بینندگان این نمایش هر روزه درد خود تبدیل به نوعی بی دردی می شود که دیگر نمی توان به بهانه غزه مردم را پای تلویزیون ها نگه داشت و از مشکلات هر روزه شان غافل کرد.
قوچانی در سرمقاله اعتماد ملی از عدم حمایت روشنفکر ایرانی از مسئله غزه شکوه کرده است و با تفکیک حکومت و روشنفکر در ایران از روشنفکران می خواهد فارغ از مسئله نوع و برخورد حکومت با این مسئله، به واسطه پیوند مستقیم آن با منافع ملی از مردم غزه حمایت کنند و این را به لحاظ سیاسی توجیه پذیر می داند.
اگر سیاست را به همان معنایی در نظر بگیریم که رئالیست ها بر آن تاکید می کنند، نمی دانم چه توجیهی برای حمایت از مردم غزه در باب منافع ملی ما وجود دارد انهم از سوی روشنفکران، این در حالی است که به عقیده بسیاری مسئله حماس و فلسطین ابزاری ایدئولوژیک برای پایداری نظام است.
قوچانی در بخش دیگری از مقاله خود به قانونی بودن حماس و اقدام آن بر اساس رای 60 درصدی آراء استناد می کند و بر این مبنا اقدام حماس را به نوعی همان اسلحه در کنار شاخه زیتون فتح می داند. باز سئوال این است که اگر چانه زنی از بالاست و فشار از پایین که اکنون در نبود فتح تنها همین فشار است که وجود دارد و شاخ زیتون فتح از سوی حماس بر فرقش کوبیده شد.
زمانی که گروهی نظیر القاعده در کشور دیگری بمب گذاری می کنند و باعث کشتار و نه هلاکت مردم آن منطقه می شوند، جنگ نامتعارف است و به علت عدم تشخیص محل دشمن حمله به هیچ کشوری توجیه پذیر نیست، مگر آنکه آن کشور دست به حمایت مستقیم از ان افراد زده باشد و.. اما زمانی که مردمی بنا بر استناد آقای قوچانی چنین از حماس پشتیبانی می کنند که هر اقدام حماس می تواند توجیه پذیر باشد باید این را بپذیرم که اکنون حماس نماینده قانونی مردم فلسطین حمله به اسرائیل را آغاز کرده است و بر اساس همان نابرابری قوا و قدرت و ادوات نظامی و بدون درنظر گرفتن پیامدهای آن توسط حماس اوضاع غزه به اینجا کشیده است که هر روز باید شاهد تعداد بیشتری غیر نظامی در این منطقه باشیم.
آقای قوچانی اگر در مقاله خود جدا از بحث حقوق بشردوستانه صحبت می کنند،به لحاظ سیاسی نمی دانم بر اساس کدام منفعت باید از حماس طرفداری کرد ، کاش درباره این منافع برای ما بیشتر توضیح می دادند و ربط آن به قضیه عرب و عجم و..
حمله وحشیانه یك عده چماق به دست مزدور به تعدادی زن بی‌دفاع كه تنها گناهشان دفاع از زنان و كودكان غزه بوده است را می توانید از وبلاگ محمدرضا یزدان پناه بخوانید.

همزاد

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷





شاید هنوز امیدی باشد وقتی ازاین کلبه بی درو پیکر به آن طرف دریای مواج نگاه می کنیم .



















حنا

بخشش

بخشش تنها عكس‌العملى است كه به‌طور تازه و غيرمنتظره عمل مى‏كند و مشروط به عملى نيست كه آن را ايجاد كرده؛ در نتيجه هم كسى را كه مى‏بخشد و هم كسى را كه بخشيده مى‏شود، از نتايج عمل آزاد مى‏كند.

هانا آرنت

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷

اول نه امروز 15 دیماه است

فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم
و می پرم به روی طاقچه تا با اجازه چند کلامی
در باره فواید قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم راهمراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم
من زنده ام بله مانند زنده رود که یکروز زنده بود
و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد

به یاد فروغ در سالروز تولد این شاعر

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

مرگ روزنامه نگار

هوا خراب است، شاید هم خوب برای دودآلوده‌گی تهران. هر چه هست، بادهای سرد در تماس‌شان با پوست گرم صورت از برفی می‌گویند که در شکم ابرهاست، آن بالاها. تهران این ساعت روز، شلوغ است و پر ترافیک. خیابان تخت طاووس، مملو از ماشین‌ها و بوق‌هاست. عابر بانک‌ام را «چک» می‌کنم و وقتی از بودن پول در حساب‌ام مطمئن می‌شوم، تازه نفس راحتی می‌کشم از به پایان رسیدن اضطراب این چندروزه. حالا دیگر خیال‌ام راحت است و می‌توانم یک شارژ موبایل بخرم و با آرامش به سمت کلاس زبان قدم بزنم و «اس‌ام‌اس»های بی‌جواب را پاسخ دهم. هوا رو به تاریکی می‌رود و نور لامپ اتومبیل‌ها در بزرگ‌راه مدرس پشت هم ردیف شده‌اند.
به سبزی بی‌رمق صفحه‌ی «موبایل» نگاه می‌کنم که یک نامه‌ی کوچک به نشانه‌ی یک «اس‌ام‌اس» تازه جلب نظر می‌کند: «ruznameye kargozaran ba raye heiate nezarat bar matbuat toghif 6od». چشم از صفحه‌ی رنگی می‌دزدم. عابران و ره‌گذران رنگ‌رنگی تار می‌شوند، همه بی‌تفاوت، همه سر درکار خود. سکوتی نابهنگام در آن خیابان شلوغ بر سرم حاکم می‌شود. سردی را از یاد می‌برم و گرم می‌شوم از آتش آفتاب تابستانی که تلخ‌ترین تموز زنده‌گی‌ام بود. روزی را فرایاد می‌آورم که اول تیرماه بود و در راه رسیدن به دفتر روزنامه، خبر از تعطیلی و بی‌کار شدن‌ام، به همین شکل، بر صفحه‌ی موبایل‌ام نقش بست. در ابتدا داغ بودم و چیزی نمی‌فهمیدم. درست مثل حالا که از گرمای شوری روی چهره چیزی درک نمی‌کردم. اما زمان کهن راه و رسم‌اش را نیک می‌داند. از پیری و مرگ هراسی ندارد، پس آن‌قدر با زخم کهنه بازی می‌کند که سوزش به استخوان می‌رسد.
یعنی چه‌قدر آدم بی‌کار شده‌اند؟ یعنی چه‌طور می‌شود؟ یاد صبح می‌افتم که از بی‌پولی آن‌طور دچار هراس و تعرق شده‌بودم. در ذهن‌ام اسم تمام روزنامه‌ها و نشریه‌های توقیف‌شده‌ای را که ‌به یاد می‌آورم، مرور می‌کنم: جامعه، طوس، نشاط، سلام، عصر آزادگان، صبح امروز، خرداد، شرق، هم‌میهن، ایران فردا، آدینه، کیان، وقایع اتفاقیه، مدرسه، شهروند امروز، هفت، کارنامه و ... . باز پیامی می‌رسد: «سلام، امروز به یادتان بودم، خوبید؟...». می‌خواهم، جواب بدهم: «نه، سرم درد می‌کند، کارگزاران تعطیل شد، حالم خوش نیست». این را در کلاس به معلم جوان و خوش‌تیپ آلمانی، در جواب «چطوری؟» می‌گویم: «nicht so gut»)(خیلی خوب نیستم). سریع می‌گوید: «واقوم(چرا؟)» و دست و پا شکسته توضیح می‌دهم، شاید چند نفر دیگر هم از ماجرا دل‌گیر شوند.
شب در خانه با فاطمه بحث می‌کنیم. فکر می‌کنم که یک امید کوچک دیگر از میان رفته است و یک عالمه آدم بی‌کار شده‌اند. حتا حس می‌کنم از کشتار غزه این‌همه ناراحت نشده‌ام. دنبال دلیل هم نیستم، گرچه شاید صریح‌ترین علت آن باشد که این یکی را خودم تجربه کرده‌ام و آن دیگری در عین بزرگی فاجعه، در بخش عمده‌ای ناشی از خودخواهی‌های ایدئولوژیک کسانی است که هم کارگزاران را تعطیل می‌کنند و هم می‌خواهند ما عمدن و بدون منطق از جنگ دوسویه‌ی غزه افسرده باشیم. مرگ بر جنگ افروزان.

م.آ.
با احترام.