چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸

ساره

به ساره که نگاه می کنم فکر می کنم باید بیش از اینها مقاوم بود. ساره را که می بینم، صدایش را که می شنوم با همان لحن مهربان همیشگی و پیگیری های مداوم، فکر می کنم که بالاخره راهی پیدا می شود. همیشه روی سن حساس بوده ام و بیشتر با هم سن و سال های خودم میل به ایجاد رابطه داشتم اما ساره با اینکه 7 سال از من کوچکتر است خیلی چیزها را از او آموخته ام. زیباست با چشم های روشن و پوست سفید و لبخندی که همین چند روز پیش از چهره اش محو شده بود و با اینحال باز سعی می کرد که جواب دهد و هیچ تماسی را بی پاسخ نگذارد که اگر من جای او بودم، نمی دانم، نمی دانم ...صدایش که می لرزید انگار چیزی هم درون من تکان می خورد، گفتم فکر کن به ساره و بعد خودت را جای او بگذار در موقعیتی که اوست و در موقعیتی که تو هستی، راه رفتن بر لبه ای که هر لحظه امکان افتادن هست. تو راه می روی و می دانی احتمال هر چیزی را باید بدهی و همین احتمال هر چیزی تو را می ترساند و باز با همه اینها می دانی که این یک مدار صفر و صد است ،یعنی هر لحظه که احتمال افتادن می دهی ،در همان لحظه می توانی احتمال رهایی و رسیدن به یک مامن را داشته باشی. خیلی ساده و پیچیده است. اگر زیاد درباره اش نمی گویم شاید چون اجازه بازگو کردنش را نگرفته ام. بعدها شاید وقت بیشتری باشد... اما همین احتمالات مداوم می گوید که باید امید داشت که امید برای نومیدان است.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: