سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

;چیزی مرا به گذشته می برد.
یزی که نمی دانم چیست مرا به گذشته می برد و باعث می شود خواب یله را باز ببینم و باز یادم بیفتد که حنا را یکماه است که ندیده ام و باز می دانم که گذشته یعنی چیزی که گذشته است.
اما با اینهمه باز شب خواب می بینم و روز که بیدار می شوم انگار هنوز در گذشته ام.نمی دانم تحقیقی که انجام نشده،کتابی که خوانده نشده و زبانی که هنوز ضعیف است نشانی از آینده دارد و مرا از این گذشته بیرون می آورد و اضطراب که دیگرخواب را از سر می پراند.به یاد پن می افتم و کورماز و صدای سازی که از دور می آید و دیگر نزدیک نمی شود.بگذریم.الان د ر دانشگاهم و باز تا یکساعت دیگر باید چند خبر و مصاحبه تنظیم نشده را تنظیم کرده باشم.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

سفر سفر سفر! شهر به شهر، استان به استان. نامه جمع میکنه تا مشکلات رو حل کنه آخه همه میدونن که اون حلال مشکلاتشونه! هفتاد میلیون نامه برای هفتاد میلیون انسان برای هفتاد میلیون مشکل.
به یاد صدام افتادم و قطعه ای از یک فیلم که نشون میداد به خونه ی یک خانواده ی جنگ زده ی فقیر رفته و بچه ی اون خانواده رو گذاشته روی پاش و یه سیب گرفته جلوی بچه. بچه هر چه تلاش میکرد به سیب نمیرسید و خبرنگارها عکس میگرفتند تا همه ببینند که صدام به اون بچه سیب میده. اما معلوم نیست که اون بچه به سیب رسید یا نه؟! اینو کسی نمیدونه. حتی اگه فرض کنیم رسیده باشه....! چه مشکلی حل شده؟
nobody

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

سالگرد فروهرها

1.خاطرات نورالدين كيانوري را ورق مي زنم. سال هاي 1370-71 است و همه چيز كم رنگ شده يا اثر خود را از دست داده است. سلطه ي حزب جمهوري اسلامي ديگر نياز به كشتار ندارد و تنها اگر لازم باشد در گوشه و كنار كسي را خفه مي كنند. پس لازم به دروغ گفتن نيست و از اين روست كه متن خاطرات پر است از يادهاي صريح و بي پرده ي كيانوري در باره ي افراد. در ميان عكس ها يكي نظرم را جلب مي كند: جوان سبيلوي بلند قد و لاغر دست هايش را باز كرده و فرياد مي زند و راه مي رود. چند صفحه بعد همان فرد مسن تر و با سبيلي پر پشت تر و لبي خندان. با دوستي صحبت مي كردم و مي گفت او(آن جوان) رهبر دانشجويان لومپن ملي مذهبي ها بوده است. كيانوري هم گفته است كه مرد سبيلوي ما آن سال ها به همراه محسن پزشكپور يك گروه فاشيستي و پان ايرانيست داشته اند. همو(كيانوري) در ادامه مي گويد:‍‍‍‹‹حزب آن ها منحل شد. پزشكپور طرف شاه رفت و مشاراليه به عكس به طرف مبارزه با شاه رفت و به اين دليلي بارها زنداني شد. او فردي عميقن ملي و مسلمان بود ولي مذهبي به آن معناي خاص نبود. به آمريكا هم تمايل نداشت و به عقيده من به طور كلي ضد آمريكايي بود. اين امر در زمانيكه ما با او تماس گرفتيم كاملن مشهود بود. از نظر شخصي و مالي آدم تميزي بود. ما در مجموع او را آدمي اصول گرا مي دانستيم؛ يعني آدمي كه به عقايد خود وفادار است و نسبت به آن چه مي گويد صادق است؛ آدمي كه خرده شيشه ندارد، متقلب نيست . مي توان به حرف او اعتماد كرد. لذا، ما به رغم اختلاف نظر با او ، برايش احترام قائل بوديم...››(صفحه 427-تهران1372) دوست من هم مي گفت چند ماه قبل از مرگش يكي از رفقا رفته تا از پيرمرد امضا بگيرد. مي گفت دست هايش مي لرزيده و به زحمت پاي كاغذ را خط خطي كرده است. داريوش فروهر مردي از خاك ما بود. پيرمردي كه پاس سن اش را حتا نگاه نداشتند و شبانه به كشتن چراغ در پستو خانه اش، مثله اش كردند. جهان پير است و بي بنياد از اين فرهاد كش فرياد...2. فكر نكنم سكوت ما معني دار باشد. سكوت سكون است، رخوت و بي حالي.دست كم براي خود من كه چنين است. اخبار بد به فضاي تنفس ما بدل شده است. گو اين كه تلخي روزگار با جدايي ما از دوستان همراه شده و اين خود مزيد دل تنگي ها؛ امان از روزگار. شاعر نيست وگرنه حتا نمي سرود''روزگار غريبي ست نازنين...'' نمي دانم چه بايد بگويم.با اميدم. آ.

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

کسی نمی نویسد.
حتی حنا هم نمی نویسد.
همه شاید خسته تر و مشغول تر از آنند که بنویسند.
حتی خود منهم نمی نویسم.
حرفی شاید برای گفتن نیست.
شاید تجربه ها متفاوت شده است.
شاید آنقدر فضاها از هم دور است که اگر هم بنویسیم چشمی برای خواندن نباشد یا نوعی همدلی یا نمی دانم هرچه باشد اما نیست.
نوبادی انگار خوب نیست.
من تلفن نزدم که حالش را بپرسم
یک ماهی می شود که ندیده امش با اینکه خانه شان در حوالی خوابگاه ماست.تقصیر من بود گفتم تماس می گیرم و نگرفتم
تنسی جواب نمی دهد.پن جواب نمی دهد.من جواب نمی دهم.چیزی عوض شده است.باید این را قبول کرد.حتی حنا نمی نویسد.نمی خواهیم باشیم . شاید می خواهیم و گمان می کنیم می شود در عین نبودن بود.شاید دیگر این ما نیستیم که هستیم. شاید این من ها ست که هست.
همزاد

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

به خودم فشار میارم تا برم دنبال کار و سعی میکنم که رفتارهای کسی که پشت میز نشسته و به تو اهمیت نمیده و میگه "تماس میگیریم" نا امیدم نکنه. به زور میرم سر کلاس و صبح ها به سختی بیدار میشم. تجریش، اتوبوس، کلاس، صادقیه، مترو، انقلاب و . . . . دوباره همه ی اینا تکرار میشه.

کتاب "داوینچی کد" رو میخونم. یه کتاب پر از نمادها، رازها و اسرار باستانی و تاریخی. اگه تونستید حتمن این کتاب رو بخونید. البته کتابی که انتشارات "زهره" چاپ کرده. اطلاعات زیادی از تاریخ مسیحیت، هنر نقاشی لئوناردو داوینچی، و تا حدودی از تاریخ باستانی ایران و زردشت و مهرپرستی و . . . . . توش هست که برام جالب بود. و از همه جالب تر بحث اصلی کتاب که در مورد تحریف تاریخ و دروغ بزرگه!!
nobody

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵

بعد از 5 سال دوباره از کنارم رد میشه و من رو نمیبینه. میپیچه توی کوچه و من نمیتونم به راهم ادامه بدم. میپیچم تو کوچه ودنبالش میرم. هنوز همونطوری راه میره. با سرعت، سر پایین، همون لباس، اما اینبار به رنگ خون! من رو به دنبال خودش میکشه و میبره طبقه ی دوم یه پاساژ. میره توی یه بوتیک و کیسه ی غذا رو که دو تا ظرف توشه میذاره روی میز و میره پشت پیش خون مغازه. و من از جلوی بوتیک رد میشم.
به شوخی میگه:"هر کس با تو باشه بعد از چند روز از دستت خسته میشه!!"
دو سال از زندگیم میره و تکه ای از من رو با خودش میبره. شاید دو سال زمان براش زیاد هم بود اما به هر حال دو سال بود. نقطه ای پر رنگ به روی "هیچ"!
nobody