سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۴

چرا به معين راي مي‌دهم؟

با امروز حدود كمتر از سه هفته به انتخابات رياست جمهوري باقي مانده است. قبول دارم كه اين انتخابات مثل بقيه انتخابات برگزار شده در اين كشور ماهيت دموكراتيك ندارد. من هم مثل بقيه به رد صلاحيت گسترده(مخصوصا ابراهيم يزدي) و ناممكن بودن شركت زنان در انتخابات(مخصوصا اعظم طالقاني) معترضم. مثل بقيه هم مي دانم با شركت در انتخابات مورد سو استفاده‌ي راستگرايان و مرتجعان قرار مي گيرم، چون ايشان در هر صورت در آماري كه با افتخار دليل بر مشروعيت خود مي دانند ، اعلام مي دارند كه مثلا 60 درصد در انتخابات شركت كرده اند. اين را هم مي دانم كه انتخاب معين مي تواند مثل هر كار ديگري اشتباه باشد، اما به دلايل زير بهتر مي دانم در انتخابات شركت كرده و به معين راي بدهم:
1- سياست چنانكه ماكياول بهتر از هر كس نشان داده است عرصه‌ي امتياز دادن و امتياز گرفتن است و گزاره هاي اخلاقي در پيشبرد اهداف سياسي چندان توانايي ندارند. البته اين را به مفهوم توتاليتر و مستبدانه اش مراد نمي‌كنم. خردمندي و خرد مداري شرط اساسي هر گونه سياست‌ورزي است و سخن ماكياول هم به دور از تعابير سواستفاده جويان همين است. گرچه تماميت خواهان و مستبدان چندان هم نيازي به ماكياول ندارند چون آنها به هر طريق روش زورگويانه خود را به كار مي برند. اما سخن من آن است كه در سياست ورزي بايد احساسات را نديده گرفت و منطقي عمل كرد و به سود وزيان كنشها وتصميم‌ها انديشيد.
2- با توجه به اين مطلب فكر مي كنيد اين روش منطقي‌ است: شركت نكردن و راي آوردن(در بهترين حالت) هاشمي رفسنجاني . مرد مستبد و از نظر مالي واخلاقي فاسدي كه همه خانواده‌اش تا خرخره در رانت خواري پيش رفته اند. مردي كه جنايتكار جنگي محسوب مي شود و در تداوم جنگ به دليل زياده خواهي هايش و جاه طلبي هايش مشهور است. كسي كه در هر يك از كشتارهاي بزرگ نقش داشته و در حذف هاي سياسي هميشه عمل كرده است. (سال 60 و 67) كسي كه قتلهاي زنجيره اي در دوران رياست جمهوري او روي داد. سياست مدار زياده‌خواهي كه در خطبه هاي نماز جمعه ها رسما به تحميق توده مي پردازد و.... وضع ديگر كانديداهاي راستي اگر از اين بدتر نباشد بهتر نيست: رضايي جنايتكار، قاليباف كودتاچي و زورگو، لاريجاني سپاهي و مستبد و در نهايت احمدي نژاد مردم خر كن.(از كروبي و طرح پنجاه هزارتومني اش حرف نزنم بهتر است)
3- به علاوه با راي ندادن تنها اعتراض خود را نشان داده ايم كه هيچ نتيجه منطقي در بر ندارد و مطمئن باشيد با توجه به واقعيتهاي امروز دنيا هيچ راهي براي بر اندازي نيست. وضع امروز ايران از نظر فضاي سياسي خيلي بهتر از كشورهايي چون ازبكستان، كره شمالي، كشورهاي عربي و... است. اين را پذيرش ايران در WTOو بهبود روابط هسته‌اي نشان دادند. از طرفي با راي آوردن يك مستبد باهوش مثل رفسنجاني به راحتي با آمريكا مذاكره مي كنند( مثل ازبكها) و آنگاه در داخل پدر همه در مي آيد. تازه، در صورت بر اندازي چه آلترناتيوي داريم، اپوزيسيون ذليل(سلطنت طلبها) و پر هارت و پورت(مجاهدان) يا يك نيروي بيگانه؟ در هر دو صورت به كودتاي سهمگين نظاميان داخلي فكر كرده‌ايد؟ به اعتراضهاي شديد بنيادگرايان سوار بر امكانات كه كم هم نيستند انديشيده‌ايد؟ و در نهايت هم چه تضميني داريم كه چرخه‌ي ‹‹استبداد-شورش- استبداد›› تكرار نشود؟؟
4- مي‌گوييد، معين هم در اين نظام بوده است. قبول دارم اما نه به شدت اسمهاي بالا. شايد هم مي گوييد، مگر خاتمي چه كرد كه معين بكند؟ اين را هم قبول دارم اما ضمن قبول خطاها و بهتر بگويم خيانتهاي خاتمي به راي بيست مليوني( كه مي توانست همچون يلتسين اصلاحات را تا براندازي كامل پيش ببرد والگوي انقلابهاي مخملي شود و نشد چون در نهايت خودش آخوند بود)بله ضمن قبول همه‌ي اينها از شما مي پرسم: شرايط دشوار پيش از خاتمي را مي پسنديد كه بزرگترها بهتر يادشان است يا ادامه اصلاحات را مي خواهيد؟ البته من هم قبول دارم خاتمي و دور و بريهايش كمترين نقشي در اصلاحات داشتند و اگر هم تغييري بود نه در دولت كه در سطح جامعه‌ي مدني و از پايين بوده است. اما شما بگوييد در كدام دوران مردم جسارت داشتند كه اين همه دولت را نقد كنند؟( البته اين در بعضي جاها به ضعف دولت خاتمي هم بر مي گشت‌[وايمار ايران]) اما كيست كه آزادي نسبي مطبوعات، NGO ها، نشر و ديگر عرصه هاي فرهنگي را نبيند؟ باز تاكيد مي كنم بيشتر اين دستاوردها ربطي به خاتمي ندارد ولي او حداقل مانعي نبود.
5- شماري از برجسته‌ترين روشنفكران از معين حمايت كرده اند، مهمترينشان خشايار ديهيمي است. تحكيم راديكال( مدرن علامه) هم اعلام آمادگي كرده است. خب اگر من به عنوان يك كنشگر سياسي بخواهم منطقي باشم بايد حرفهاي چه كسي را گوش كنم؟ در نظر داشته باشيد كه اين نگارنده كاملا سكولار است و نه به ولايت فقيه اعتقادي دارد و نه حتي به[...] از طرفي هم هيچ نفع شخصي از كانديداي خاصي نمي برد و البته همه‌ي ايشان را (مثل البته بقيه مردم) در سكوت در برابر فاجعه كشتار 67 محكوم مي‌دانم. اما فكر مي كنم راي ندادن شبيه همان بلايي را سر ما مي آورد كه خالي كردن شهر در سال 32 بر سر مصدق آورد و استبداد محمدرضايي را حاكم كرد.زمان كم است دوستان، معين پتانسيل لازم را ندارد و من با گرو گذاشتن آبرويم پيش شما دوستان اين نوشته را نوشتم. ميدانم كه احتمال راي نياوردن معين كم است اما فكر مي‌كنم كاري كردن در اين روزهاي دشوار بهتر از آرام نشستن است و البته پشيمانيي شبيه پشيماني كساني كه پشت مصدق را خالي كردند را نمي پسندم.ضمن اينكه اين تصميم امروز من است و هنوز دوهفته به تصميم نهايي و اصلي باقي مانده است( با توجه به اينكه اصلا نمي‌خواهم معين يا خاتمي را به بزرگمردي چون مصدق تشبيه كنم وتنها شرايط را مي‌سنجم) راستي شمايي كه نمي خواهيد راي بدهيد دلايلتان چيست و كدام اهداف را مي‌جوييد؟؟ شما هم بنويسيد.

در پايان آزادي اكبر گنجي را به همه آزادانديشان تبريك مي گويم
با پوزش از تطويل كلام و با اميد و اعتمادهاپو

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

گنجی آزاد شد

اکبر گنجی را آزاد کردیم!
به همه تبریک می گویم! روزنامه نگاران، وبلاگ نویسان، دانشجویان و فعالان سیاسی و حقوق بشر با مبارزه ای مدنی به حاکمیت نشان دادند که نجات جان یک انسان تا چه اندازه برایشان ارزش دارد.

آیا تاکنون به شیوه های مبارزه مدنی و نتایج قابل توجه آن اندیشیده اید؟
آیا بدون اعتراض های فراگیر چند روز گذشته کسانی که جان گنجی برایشان اهمیت داشت، او هم اکنون بیرون زندان مداوا می شد؟



برای گنجی، برای آزادی بيان و برای حقوق بشر لطفا روی واژه
Human Rights هر چند بار که می‌توانيد کليک کنيد و در راه‌انداختن بمب گوگلی با بلاگرها همراهی کنيد.


پاینده ایران
یله

شوهر

''عاشق دختري شدم كه خانه‌اش توي سه چهارتا كوچه بالاتر بود و يك خواهر بزرگتر داشت و يك برادر كوچكتر. من با برادر كوچكتر دوست شدم تا به هواي او به خانه‌ي آنها راه پيدا كنم، اما آن دختر به من بي‌محلي مي‌كرد و رو نشان نمي‌داد و من مجبور مي‌شدم ساعت‌ها با برادري كه شش هفت سالي از من كوچكتر بود تيله‌بازي كنم، بي آن كه يك كلمه با آن دختر حرف بزنم، بي آنكه يك نظر دختر را ببينم. اما خواهر بزرگترش به من محل مي‌گذاشت و گاهي وقتها دستي به سر و گوشم مي‌كشيد و من كم‌كم از فكر آن دختر آمدم بيرون و عاشق آن خواهري شدم كه شش هفت سالي از من بزرگتر بود. اما آن خواهر بزرگتر دوستهاي زيادي داشت و بيشتر وقتها خانه نبود و اگر هم خانه بود، مهمان داشت. تا اين كه يك روز برادرش خبر داد كه ‍‍›› نامزد كرد ›› و بعد از مدتي خبر داد كه ‹‹ شوهر كرد ››. جوري به من گفت ‹‹ شوهر كرد›› كه مثل اين كه داشت خبر خيلي مهمي مي‌داد. من آن موقع اصلن نمي‌فهميدم ‹‹ شوهر كرد ›› يعني چه. شوهر كرد كه كرد. به من چه؟ چرا ديگه نيست؟ چرا ديگه نمي بينمش؟ تا اين كه كم‌كم فهميدم كه ‹‹ شوهر كرد ›› يعني اين كه ديگر كسي نبود كه به من محل بگذارد، كسي نبود كه دستي به سر و گوش من بكشد. فهميدم كه ‹‹ شوهر كرد›› يعني ‹‹ مرد ››.''(صص72و73)

از : من تا صبح بيدارم- نوشته‌ي جعفر مدرس صادقي- تهران-1382
انتخاب: هاپو
با اميد

توان خندیدن به وسعت دل ،توان گریستن از سویدای جان...

صدای سوت می آید باید بروم پدر است که صدا می زند تو هم بخند همه وقتی می شنوند می خندند سوت شاید نشانه اقتدار پدر است بر دختر . این روزها که نمی تواند داد بزند سوت می زند همه می خندند تو هم بخند، به چه؟به چین های کنار چشم هایت ، به کودکی از دست رفته ات یا صدای سوتی که تو را از جا می پراند .
بیا ذره ذره بزرگترش کنیم بیا ازتو به محله، شهر و کشور برسیم و بعد جهانی شویم نگاه کن یک نفر دارد از گرسنگی می میرد 12 روز است که غذا نخورده هر چقدر سوت می زنند غذایش را نمی خورد،دیگر حوصله ندارد سرش را بلند کند چه برسد که از جا بپرد شاید همین روزها بمیرد اما چون صلاح نیست هیچ کس نه چیزی می نویسد نه چیزی می گوید. اگر کسی حرف بزند باید برود پیش همان کسی که لباس خونیش را هنوز توی دستهایش دارد و معلوم نیست تا چند سال دیگر باید همینطو ر نگهش دارد تا یکی سوت بزند وبگوید دستها پایین .
می آیی بزرگتر فکر کنیم ، تو بگو کجا برویم من می گویم از ، ازبکستان شروع کنیم همان جا که سوت زدند و چون کسی از جا نپرید 500زن وکودک را کشتند بقیه را هم که فرار کردند حالا دارند بر می گردانند تا بکشندو حالا بحث سر این است که ماشینها از کجا آمده اند ، از انگلیس که از همه شدیدتر این کشتارها را محکوم کرد ، پس بخند ماشین می فروشیم با ماشین های ما آدم می کشند و ما می دانیم و بعد اعتراض می کنیم بیا با هم بخندیم به 120000هزار نفری که در سودان در اردوگاه زندگی می کنند ،به 2میلیون آواره سودانی ، به ترس های اندونزیایی ها می بینی موضوع برای خندیدن زیاد است می توانی آنقدر بخندی که از چشمهایت اشک بیرون بیاید و بعد فکر کن به اتفاقاتی که پیش می آید ، به زلزله ای که اگر در تهران بیاید بزرگترین فاجعه را پیش می آورد ، به انتخابات و قصه دوباره حکم حکومتی به لیست کاندیداها و حقوق 50هزار تومانی ، حذف مصاحبه کولایی برای زن بودن و ببین با این همه موضوع برای خندیدن جای غم درزندگی چقدر تنگ می شود گوش کن صدای سوت می آید انگار پدر است می رود و میبینم دختر دوباره از جا می پرد .
همزاد فروغ

از چه بگویم...

اومدم کافی نت ، صفحه باز شد
پیغامی که یله گذاشته بود ، صفحه ای که باز شد :
خبر گزاری ... عکس دختری که بی حال روی تخت درااز کشیده بود و سرم بهش زده بودند ، یه لحظه جا خوردم ! بیانیه ها مقالات برای اکبر گنجی دانشجویانی که تحصن کرده اند و...
همه اش از خودم ، از خودم ، پس گرسنگی و زجری که کشیده می شود ، راستی از باطبی چه خبر ؟ اصلا آطرف تر شهر خودمان چه خبر ، آمدم .
ظرف غایی که نمی توانستم بخورم ، احسا س و انهادگی که در خودم است باز هم خودم
راستی دغدغه هایم برایتان زیباست ؟!
من ، من ، ...
دوستی می گفت : مواظب جسمت نیستی ؟
گفتم ... و یاد جمله زیبای کتا ب سقوط افتادم
بر درگاه خانه اش نوشته بود : " از هر کجا باشید به در آیید که خوش آمدید ،به گمان شما چه کسی به این دعوت دلپذیر پاسخ داد ؟ شبه نظامیا فاشیست که مثل خانه خودشان داخل شدند و دل و روده او را بیرون کشیدند.
حنا
1) دوست دارم در کنار ساحل، برهنه، فریادی برهنه بزنم!

2) با دوستانم درباره شرکت یا عدم شرکت در انتخابات زیاد گپ زده ایم! به این نتیجه رسیدیم که اگر معین با پتانسیل بالا، از این چند روز استفاده کند، می تواند با رای
بالایی انتخاب شود!

3) در جستجوی نسخه الکترونیکی نمایشنامه چاپ شده "محمد چرمشیر" در آخرین شماره نشریه کارنامه هستم. اگر سراغی از آن دارید، حتما خبرم کنید.

4) نشستن پشت میز کامپیوتر با لرزش های گه گاه دشوار است! شما بنویسید.

پاینده ایران
یله

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴

سلام

سلام دوستان
متني در مورد مرگ پل ريكور فيلسوف فرانسوي در آريادنه نوشته ام.
اميدوارم حال همه خوب باشد.
با اميد و احترام
هاپو

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴

دوباره متحد شدیم!
شورای نگهبان با رد صلاحیت قابل انتظار تعداد زیادی از کاندیداهای ریاست جمهوری، بحث رو به تزاید بخشی از فعالان سیاسی را به پایان رساند. بحث در گرفته در رابطه با کاندیداتوری "مصطفی معین" وزیر علوم کابینه "رفسنجانی"و "خاتمی" بود اما شورای نگهبان با رد صلاحیت وی کار را فیصله داد و آنهایی را که با تردید به شرکت در انتخابات نگاه می کردند را به یقین رسانید.

حلقه خودی ها در حاکمیت هر روز تنگ تر می شود. معین مهره با ارزش و کارایی برای ریاست جمهوری نبود اما حاکمیت نشان داد که شعاع دایره ارزشی اش هر روز
کوچک تر می شود.

شورای نگهبان از میان بیش از هزارکاندیدا، شش نفر را تایید صلاحیت کرده است! از این شش نفر دو نفر_رضایی و قالیباف _ نظامی(بهتر است بگوییم سپاهی) هستند.
یکی شهردار تهران احمدی نژاد است که هنوز نقش وی در قتل های زنجیره ای با ابهام روبرو است. نفر بعد لاریجانی است که امپراطوری صداوسیما را سالها در اختیار بخش موجه حاکمیت(از نظر خودشان) قرار داد. دو دیگر، دو روحانی با سابقه نظام _کروبی و رفسنجانی_هستند که خود گویای اعمالشان هستند.

رد صلاحیت ها، زندانی شدن ها، از حقوق اجتماعی محروم شدن ها، توقیف ها و موارد مشابه هر چند ناراحت کننده و از جنس استبداد است، اما یک چیز را به وضوح بیان می دارد:
"شعاع دایره خودی های نظام در حال کوچک تر شدن است و این یعنی کاهش مقبولیت و مشروعیت"!

پاینده ایران
یله

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴

" به قفل بیهوده خشم می ورزی، به قفل بیهوده خشم می ورزی، درهای همه زندان ها از درون باز می شود."
رافائل آلبرتی

گنجی در زندان از بسیاری از ما در خارج از زندان بیشتر هست!! او می داند که زندان واقعی چیست!
گنجی "مانیفست جمهوری خواهی2" را از درون زندان منتشر کرده است که بخشی از مهم ترین ادعاهای او را در زیر آورده ام.



انتخابات‌ نهمين‌ دوره‌ رياست‌ جمهوري‌ به‌ دلايل‌ زير بايد تحريم‌ شود:
1.
مطابق‌ قانون‌ اساسي‌ (به‌ تعبير درست‌تر تفسير شوراي‌ نگهبان‌ از قانون‌ اساسي‌) زنها و سني‌ها نمي‌توانند رئيس‌ جمهور شوند. پس‌ از آن‌ مهمترين‌ مشكل‌ انتخابات‌ نظارت‌ استصوابي‌ شوراي‌ نگهبان‌ است‌. در مرحلة‌ اول‌ كلية‌ شهروندان‌ به‌ دو دسته‌ تقسيم‌ مي‌شوند. آن‌ها كه‌ به‌ قانون‌ اساسي‌ اعتقاد دارند و آن‌ها كه‌ به‌ قانون‌ اساسي‌ اعتقاد ندارند. افرادي‌ كه‌ به‌ قانون‌ اساسي‌ اعتقاد ندارند از حقوق‌ شهروندي‌ محرومند و طبعاً حق‌ كانديداتوري‌ براي‌ بسياري‌ از مشاغل‌ و مناصب‌ را ندارند. يعني‌ ايران‌ متعلق‌ به‌ همه‌ ايرانيان‌ نيست‌، بلكه‌ فقط‌ خوديها شهروند محسوب‌ مي‌شوند.
در مرحله‌ بعد تكليف‌ معتقدين‌ به‌ قانون‌ اساسي‌ روشن‌ مي‌شود. صرف‌ التزام‌ عملي‌ به‌ قانون‌ اساسي‌ و ولايت‌ فقيه‌ كفايت‌ ندارد، بلكه‌ بايد به‌ نظريه‌ ولايت‌ فقيه‌ و مصداقش‌ اعتقاد داشت‌. يعني‌ افرادي‌ كه‌ اسلام‌ و قانون‌ اساسي‌ را قبول‌ دارند، ولي‌ نظريه‌ ولايت‌ فقيه‌ يا مصداقش‌ را قبول‌ ندارند، رد صلاحيت‌ مي‌شوند و ...

2.
به‌ فرض‌ آنكه‌ مشكل‌ فرآيند غير دموكراتيك‌ رفع‌ گردد، مسأله‌ مهمتري‌ وجود دارد كه‌ تحريم‌ انتخابات‌ را ضروري‌ مي‌سازد. مسأله‌ اين‌ است‌: فرآوردة‌ فرآيند دموكراتيك‌ فاقد اختيارات‌ لازم‌ براي‌ تغييرات‌ ساختاري‌ و اصلاحات‌ بنيادين‌ است‌. علاوه‌ بر اين‌، اصلي‌ترين‌ اركان‌ نظام‌ در مقابل‌ يك‌ رئيس‌جمهور منتخب‌ واقعي‌ خواهند ايستاد. مگر قرار نيست‌ رئيس‌جمهور منتخب‌ در چارچوب‌ همين‌ قانون‌ اساسي‌؛ با همين‌ رهبر، همين‌ مجلس‌، همين‌ شوراي‌ نگهبان‌، همين‌ مجمع‌ تشخيص‌ مصلحت‌ نظام‌، شوراي‌ شهر و شهردار، صدا و سيما، بسيج‌ و سپاه‌ و نيروي‌ انتظامي‌ و... كار كند؟ مگر قرار نيست‌ رئيس‌جمهور مجري‌ برنامة‌ پنج‌سالة‌ چهارمي‌ باشد كه‌ به‌ تصويب‌ مجلس‌ هفتم‌ رسيده‌ است‌؟ مگر نبايد در چارچوب‌ برنامه‌ چشم‌انداز بيست‌ساله‌ مورد نظر رهبر عمل‌ كند؟ مگر نبايد در چهارچوب‌ سياستهاي‌ كلي‌ نظام‌ كه‌ از سوي‌ رهبر تعيين‌ مي‌شود، كار كند؟ و ...

3.
جاده‌اي‌ كه‌ اصلاح‌طلبان‌ در آن‌ گام‌ مي‌زنند، مسيري‌ نيست‌ كه‌ به‌ نظام‌ دموكراتيك‌ منتهي‌ شود. گذار از سلطانيسم‌ به‌ دموكراسي‌ نيازمند «مشروعيت‌زدايي‌» از نظام‌ حاكم‌ و «عدم‌ همكاري‌» با حاكم‌ شخصي‌ است‌. ولي‌ اصلاح‌طلبان‌ از طريق‌ همكاري‌ با حاكم‌ خودكامه‌، مشروعيت‌ داخلي‌ و بين‌المللي‌ براي‌ او توليد مي‌كنند. نظام‌ خودكامه‌ و ستمگر، در اثر «عدم‌ همكاري‌ مستمر» مردم‌، ضعيف‌ و ناتوان‌ مي‌شود و بدين‌ ترتيب‌ شرايط‌ براي‌ گذار به‌ دموكراسي‌ مهيا مي‌گردد. نيروها و گروه‌هاي‌ دموكرات‌ بايد آگاهانه‌ و عامدانه‌ انديشه‌ عدم‌ همكاري‌ را در جامعه‌ گسترش‌ داده‌ و آن‌ را در بين‌ كلية‌ اقشار مردم‌ فراگير كنند. كلية‌ نخبگان‌ بايد از همكاري‌ با نظام‌ خودكامه‌ خودداري‌ ورزند. هزاران‌ گونه‌ مختلف‌ از روش‌هاي‌ عدم‌ همكاري‌ وجود دارد كه‌ در عمل‌ مي‌توان‌ به‌ نحو احسن‌ از آن‌ها استفاده‌ كرد. «منابع‌ انساني‌» يكي‌ از منابع‌ مهم‌ قدرت‌ سياسي‌ است‌. تعداد افراد و گروه‌هايي‌ كه‌ از حاكمان‌ خودكامه‌ اطاعت‌ و با آنان‌ همكاري‌ مي‌نمايند، اهميت‌ مهمي‌ در تثبيت‌ نظام‌ خودكامه‌ دارد. اگر عدم‌ همكاري‌ توسط‌ بخش‌ وسيعي‌ از مردم‌ به‌ كار گرفته‌ شود، نظام‌ خودكامه‌ گرفتار مشكلات‌ اساسي‌ خواهد شد و ...





این مانیفست شامل بخش های دیگری هم هست که توصیه می کنم خواندنش را از دست ندهید. می توانید مانیفست را از اینجا تهیه کنید که مشکل فیلتر آن هم حل شده است.

پاینده ایران
یله

بابي ساندز

به احترام ...

يكي گشنه است
هات داگ مي خورم
اشانتيون بردارين
خيلي چاق شدم بايد رژيم بگيرم
شبا شام نمي خورم
يكي غذا نمي خوره
سس سفيد يا قرمز؟
فرقي هم مي كنه؟
من برگ
منم مخصوص
يكي سرفه هم مي‌كنه
بالا هم مياره
نوشابه چي؟
من زرد
منم سياه
منم...
چاق شدي ها ...
خودش نمي خواد بخوره
آخه...

با اميد آزادي
هاپو

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۴

باز هم برای اکبر گنجی

اکبر گنجی وارد ششمین سال زندانی شدن خود شد.

شيرين عبادي وكيل گنجي در اين باره مي‌گويد كه گنجي فقط به خاطر 20 دقيقه سخنراني در اين كنفرانس به 5 سال زندان محكوم شده است در حالي كه متن آن سخنراني بارها و بارها در رسانه‌ها چاپ شده است و هيچ جرمي در جريان اين سخنراني صورت نگرفته و افترايي هم به كسي نزده است و چرا بايد اين مدت طولاني را در زندان باشد.

شيرين عبادي همچنين تصريح كرد كه بارها و بارها خواهان آزادي اكبر گنجي شده‌ام و اين چيزي نيست كه امروز خواستار آن شده باشم.

عبادي با بيان اينكه در تمام مدتي كه با گنجي ملاقات داشته، وي به شدت سرفه مي‌كرده است، خاطرنشان كرد: موكلم از بيماري آسم رنج مي‌برد كه من يك بار ديگر توجه مقامات قضايي را به نياز مبرم گنجي براي معالجه بيرون از زندان جلب مي‌كنم.



از سوی دیگر، سایت ایران امروز چنین گزارش داده است:
اكبر گنجی روزنامه‌نگار زندانی از امروز (جمعه٣٠/٢/٨٤) اعتصاب غذای خود را آغاز می‌كند. پيش از اين، اكبر گنجی اعلام كرده بود كه پس از يك ضرب الاجل، در اعتراض به وضعيت نابسامان درمانی خود و محروميت از حقوق قانونی، دست به اعتصاب غذا می‌زند. اكبر گنجی، كه هم اكنون، ششمين سال زندان خود را سپری می‌كند، از بيماری‌های مختلفی چون تنگی نفس، كمردرد و اخيراً كمبود بينايی، رنج می‌برد. اين در حالی است كه نظر منفی سعيد مرتضوی، دادستان تهران نسبت به او موجب شده است كه زير فشارهای شديد قرار گيرد و از اجازه مرخصی و درمان در خارج از زندان را محروم بماند.

"چه بگویم؟ سخنی نیست!"

پاینده ایران
یله

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

چند استفتا

دوستان سلام
متن زیر بخشی از پرسش های فقهی نیما راشدان از مراجع عظام تقليد است. با توجه به اینکه سایت هایی که مطلب زیر را پوشش داده اند، توسط ISP ها فیلتر شده اند، این پرسش ها را در اینجا آورده ام.

پاینده ایران
یله



چند استفتاء از مراجع عظام تقليد (حفظهم الله تعالي)، قسمت اول، احکام WEBCAM، نيما راشدان


- حضرت آيت الله العظمی سيد علي ابن الجواد حسيني خامنه اي
- حضرت آيت الله العظمی ناصر مکارم شيرازى
- حضرت آيت الله العظمی محمد تقي بهجت فومنی
- حضرت آيت الله العظمی حسين نوري همداني
- حضرت آيت الله العظمی محمد فاضل لنکرانی
- حضرت آيت الله العظمی لطف الله صافي گلپايگاني
- حضرت آيت الله العظمی جواد تبريزى
- حضرت آيت الله العظمی يوسف صانعی
- حضرت آيت الله العظمی عبدالکريم موسوي اردبيلي
- حضرت آيت الله العظمی موسي شبيري زنجاني

مشکلات شرعي که خدمتتان ارسال مي گردد ، مسائل روزمره بخش قابل توجهي از جوانان ايرانيست، همانطور که خود نيز مستحضريد شريعت اسلام ، مکتبي پويا و ابدي است که خصوصا فقه شيعه آن ، براي همه مشکلات بشري تا قيام حضرت بقيه الله ( عج ) پاسخ دارد ، همانگونه که بارها عنوان شده ، فقه پويا و ديناميک شيعه ، خصوصا پس از توفيق حضرت امام خميني رضوان الله عليه در تاسيس حکومت مفتخر به نام حضرت قائم در ايران و خصوصا در سالهاي اخير با استقرار مردم سالاري ديني ، براي همه مسائل اجتماعي ، سياسي ، اقتصادي ، تجاري ، سخت افزاري ، نرم افزاري و اينترنتي ابناء بشر پاسخ دارد و يکايک مومنين متشرع را در آوردگاه تهاجم فرهنگي دشمنان اسلام و تشيع عزيز تنها نخواهد گذاشت ، لذا نظر به اشراف حضرات آيات عظام ، خصوصا ولي امر مسلمين جهان حضرت آيت الله خامنه اي بر عرصه هاي فرهنگي نظير اينترنت و چت روم استدعا دارم به سوالات زير که سوال هزاران جوان متشرع ايراني و مسلمان مي باشد پاسخ دهيد :

سوال ۱ - آيا جايز است مرد مسلمان براي آنکه به حرام نيافتد با زوجه عقد دائم خود - از راه دور - مثلا از تورنتو با تهران - توسط Webcam و Mic جماع کند ؟

سوال ۲- اگر Online جماع با همسر عقددائم جايز است ، فرضا در يک اتاق Private در Yahoo اگر مرد مسلمان متوجه حضور يک IP ناشناس که قصد ورود به اتاق را دارد شود ، بايستي فرض را بر خلوت گذاشت و نزديکي را ادامه داد ؟

سوال ۳ - آيا مرد مسلمان ساکن تورنتو مي تواند زن مسلماني در تهران را بصورت Online با Webcam و Mic به عقد موقت (صيغه) خود درآورد ؟آيا مرد مسلمان ساکن تورنتو مي تواند زن مسلمان خود در تهران را با Webcam و Mic طلاق دهد ؟

سوال ۴ - در صيغه کردن Online زن مسلمه ، چگونه مي توان از نام واقعي وي و نام پدر او که براي خطبه عقد موقت لازم است مطمئن شد ، لازم به ذکر است عموم کاربران اناث اينترنت با سوال ASL از سن ، جنسيت و محل سکونت طرف گفتگو اطلاع حاصل مي کنند ، سوال اينجاست که آيا مي توان زن مسلمه را تنها با Nickname و ID مثلا
sheytoon_bala@yahoo.com و IP آدرس صيغه کرد ؟

سوال ۵ - آيا اساسا شهادت ۴ مرد مسلمان که از طريق Webcam شاهد ، ارتکاب فعل حرام مثلا زنا يا لواط در محل ديگري بوده اند براي اثبات نزد قاضي کفايت مي کند ؟
آيا مشاهده فعل حرام از يک Webcam کفايت مي کند و يا بايد از ۴ Webcam متفاوت فعل حرام مشاهد شود ؟

سوال ۶ - اگر مردي در محل سکونت خود Webcam نصب کند و تحرکات داخل خانه را روي هارد ديسک ضبط کرده و يا بصورت Remote مشاهده نمايد ، اگر زناي همسر خود را از طريق Webcam روي هارد ديسک ضبط نمايد ، مي تواند پس از بازگشت به خانه همسر عقدي خود را به قتل رسانده ، حد الهي را اجراء نمايد و يا نياز به مراجعه به قاضي و ارائه CD زناي محصنه است ؟

سوال ۷ - آيا سايبر جماع با زنان اهل کتاب ( مسيحي ،کليمي ) بدون صيغه عقد دائم يا موقت جايز است ؟

سوال ۸ - آيا در ماه مبارک رمضان ديدن webcam دختر يا پسر مسلمان ، برهنه بدون مشاهده عورتين - به ابطال روزه مرد مسلمان مي انجامد ؟آيا مشاهده جماع دو دختر ناشناس ( مسلمان ، کافر و يا اهل کتاب ) در webcam حرام است ؟

سوال ۹ - آيا مي توان جماع دختر و پسر مسلمان بدون صيغه عقد توسط webcam را براي اجراي فريضه امر به معرف و نهي از منکر Hack کرده ، کامپيوترشان را Reboot نمود ؟

سوال ۱۰ - اگر در هنگام Hack و Reboot کردن کامپيوتر دختر و پسر مسلمان که بدون صيغه عقد جماع مي کنند ، نگاهمان به عورت دختر يا پسر بيافتد ، تکليف شرعي چيست ؟

سوال ۱۱ - اگر اطمينان حاصل کنيم که دختر و پسر مسلمان غير عقدي در حال Online جماع ساکن تهران يا مثلا مشهد اند و اگر ما به قصد نهي از منکر ، از نزديکي شان جلوگيري کنيم ، احتمالا تلفن رد و بدل کرده و جماع واقعي مي کنند ، آيا مي بايستي به حکم قاعده دفع افسد به فاسد اجازه داد به جماع ادامه دهند ؟

سوال ۱۲ - اگر يک دانشجو يا طلبه در هنگام چت اطمينان حاصل کند ، دو نفر از همکلاسي ها و يا همدرسيهاي او - بصورت Online در حال زنا يا لواط مي باشند ، آيا واجب شرعي است که به مقامات مسئول از قبيل حراست يا نمايندگي رهبري و بسيج اطلاع دهد و يا واجب کفايي است ؟

سوال ۱۳ - اگر در Text چت روم فردي به دو user نسبت زنا و يا لواط و يا حرامزادگي دهد ، آيا حد قذف بر او جاري خواهد شد ؟

سوال ۱۴ - آيا اگر در چت رومي مثلا رومهاي پالتالک فردي به مقدسات و مقام معظم رهبري توهين شنيع نمايد ، لازم است در اتاق ماند و او را نهي از منکر و هک کرد و يا سريعا از اتاق خارج شده و مقامات مسوول را از طريق تلفن ۱۲۴ ( ستاد خبري وزارت اطلاعات ) در جريان قرار داد ؟

سوال ۱۵ - اخيرا زني با يک User ID براي دوست من offline گذاشته که در تهران با ۲۵ هزارتومان ۲ ساعت عقد موقت مي شود ، حالا زن ديگري با User ID ديگري همين offlineرا براي من گذاشته ، بايستي فرض را بر صحت گذاشته و احتمال ندهم اين همان زن است و يا با رعايت قاعده احتياط از عقد موقت او خودداري کنم ؟

سوال ۱۶ - آيا هک کردن سايتهاي داراي محتواي غيراخلاقي واجب شرعي است يا کفايي ؟

سوال ۱۷ - اگر نام اتاق متضمن فعل حرام باشد ، مثلا « Tehran bia2 sex hAl konim» آيا ورود به اين اتاق اصولا حتي به نيت نهي از منکر جايز است ؟

سوال ۱۸ - آيا حمله اينترنتي و اخلال در اتاقهايي از قبيل « Sarnegooni Jomhoori eslami » در پالتالک به عنوان دفاع و جهاد شرعي واجب است ؟ آيا اگر جوان مسلماني از شدت درد شنيدن مطالب موهن و مستهجن نسبت داده شده به رهبر در اين رومها ، بميرد حکم شهيد بر او جاري است ؟

با آرزوي طول عمر و صحت مراجع عظام تقليد
الحقير نيما راشدان

Earthquake

خانه مي لرزد. مامان مي گويد'' باز آقا رسول دنبال فرح خانم كرد'' محمد مي گويد'' خوبه خونه كوچيكه زود مي گيردش'' صداي قهقهه از راه پله ها ميل را تحريك مي كند'' اه نكن رسول زشته'' خانه مي لرزد، اين بار كسي چيزي نمي گويد سرها به زير وانمود مي‌كنيم كه چيزي نمي‌شنويم. خانه مي‌لرزد. ديوارها فرو مي‌ريزد. رسول و فرح با مامان و محمد همه زير آوار گم مي شوند. چيزي براي گفتن باقي نمانده است.

با اميد
هاپو

بازگشت دراكولا

چي فكر كردي داداش، ما خودمون نفس اينترنتيم، نه سلامي نه عليكي، چه معني داره ورداري بنويسي ما تكپر شديم، پيازچه رو چه به من؟ فكر مي كني ماهم آره؟ نه داداش، ما خودمون تو لوله بزرگ شديم، اين حرفا رو مي خواي در بياري بگي ما با پيازچه ريختيم رو هم و رتتته؟ آي ملت به گوش باشيد، آي علماي اسلام به گوش باشيد، اسلام در خطر است، قران در خطر است و اين حرفا! در هر صورت اين چند كلام رو داشته باش تا بعد.

باز سلام
هافو

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

دهان بسته فریاد می زنی!
بمیر! بمیر! هدیت من به تو تجربه سخت مردن سخت است. ستایشم کن!

شش ات فریاد می زند!
تجربه دم و بازدم ات را مفتخرم!

گفتی:" بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار..."
گفتم:" زمستان را شکستی!"
گفتم:" کوه وار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی"




یله

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

سالها فریبش دادند.
به او گفته بودند:"برای درخت، آزادی آن نیست که خود را از جبر خاک رها سازد. تنها با درک آن پیوند ناگسستنی که این دو را به هم گره می زند، می توان راه آزادی درخت را، به یاری همان خاک هموار ساخت. "
او درخت نبود!
پاینده ایران
یله

یک نامه

شما را فراموش نمی کنم. آنها که بهشان عشق ورزیده ام این را می دانم که حتی اگر بروی باز به عکس هایت نگاه می کنی ما به عکس هایمان نگاه می کنیم می شود رفت اما بود می شود می شود بود اما نبود. تو می روی تا بمانی من اینجایم اما هنوز نمی دانم هستم یا نه اما آرزویم بودن است. اصلاً من از نبودن است که می ترسم کتابهایت را ورق بزن و ببین 9 میلیون آدم چطور زندگی را می گذرانند و آنوقت بگو ما هم می توانیم در اینجا یک انجمن 9 میلیونی تشکیل دهیم راستی عینکت را فراموش نکنی آخر آنجا همه عینک آفتابی می زنند به خاطر آفتاب نه برای یک پله خوش تیپ تر شدن. یک چیز دیگر آنجا لواشک هم دارد؟ اگر دارد مراقب باش وقتی مریض می شوی خیلی کوچک می شوی آنقدر کوچک که روسری تمام بدنت را می پوشاند و یکی یکی از خواب می پرند و نگاه می کنند که کی بزرگ می شوی، آنقدر بزرگ که روسری فقط روی شانه هایت بیفتد. می دانم آنجا هم بالاخره کسانی پیدا می شوند که از خواب بپرند، اما نامه بنویس؟ بگو که زیاد لواشک نخورده ای، بگو که حالت خوب است، یک اعتراف کوچک لواشک ها را من قایم کردم و خوردم اما باور کن زیاد نبودند می بینی رفتن همیشه مرا به گریه می اندازد! و آنوقت است که می خوانم «همه هستی من آیه تاریکی است» و یکی از آن طرف می خواند «همه هستی من آیه تاریکی است»
برای چه تلفن زدی؟
برای خنده
پس بخندیم بگو به چه؟
به کنایه های من یا اینکه تو از مرد خیلی جذاب تری. هنوز که نرفته ای فقط حرفش را زده ای گفته ای که می روی همه می رویم اما رفتن همیشه مرا به گریه می اندازد؟ نه! چیزی نگو می دانم که این را یک جای دیگر نوشته ام. راستی به چند داستان بی خردی رسیده ای؟ و حالا بگو زندگی با داستانهای بی خردی قشنگ تر نیست؟ حتی اگر آب سنگین باشد و لباسی هم برای عوض کردن نباشد و عشق هم شاید یک داستان بی خردی باشد؟ حتی اگر لباسی برای عوض کردن نباشد و هزینه اش هم شاید آزادی است که آن گوشه از سرما سرفه می کند اما آب سنگین است و صدای سرفه ها که نمی گذارد شب را خوب بخوابی انگار نمی تواند آرام تر سرفه کند.
بگذریم باید بروم امروز دوستی می آید و من باید به دیدنش بروم آخر دوستان ما شناسنامه هایمان هستند و امروز بخشی از شناسنامه من می رسد و با کوله باری از حرف که دوست دارم بشنوم و ببینمش وقتی لبخند می زند باید بروم.

موفق باشی دوست من
همزادفروغ

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

کنار خودم...

خ...نم ، اینجا ، کنار آب یعنی نزدیک آب ، صدای آب در گوشم ،در وجودم می پیچد ، نگاه غمگین ولی شاد درختان را نظاره می کنم !!
یک تناقض !!!!
نمی دانم چرا حرکت برگ های سبز درختان و رقص زیبای آنها را در این فصل اردیبهشت ، غمگین می بینم ، باد می آید و من به هیچ فکر می کنم ، به ....
در دور دستها افق سپید و کو هها خاکستری اند ، کمی نزدیکتر در ختان سبزند و کمی نزدیکتر من خاکستر ی ام و اطراف سپید.. .
پیرزن نیاز مند با دو عصای چوبی آمد! من باید بروم یک نفر آمد...
حنا
من فرار می کردم!
دومین زبان سومین سرش را به بیرون پرتاب کرد! اقبالی بود! بلعیده نشدم!
چنگال را در آسمان دیدم!اقبالی بود! فاصله دو ناخنش بر من فرود آمده بود!
من فرار می کردم!
ریسمانش را در آورد! سرم را به زمین کوبیدم! ریسمان نه! زبان و چنگالش را
با هم می خواستم! ریسمان اما نه!
بویی به مشامم رسید! بویی نبود! بویایی به مشامم رسید!
از تمامی ناخوشایند ها می توان گریخت: دیدنی، لمسی، شنیدنی، خوردنی!
اما چند ثانیه بو نکردن بوی گند، نتیجه اش خفگی است؛ هوا نیست!
پاینده ایران
یله

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴

بهشت تو بوی گند می دهد!

من از بهشت وعده داده شده ات بیزارم! وعده بهشتت را شنیدم!
پاسخی نیست تو را! پیشتر نیز تجربه کرده ام! وعده دهندگان بهشت، ما را در نهایت به جهنم رهنمون می سازند! جهنمی که در برابر بهشت نسیه بسیار نقد است!

می گویی عاشقی! من نیز باور می کنم. نوع عشق ورزی ات را نمی پسندم!
با نثار ذره ذره عشق خود، ریسمان بر تنم می بندی! دوستت دارم را به بهایی بسیار گران می فروشی! قدرت پرداخت چنین هزینه ایی را ندارم! از خودت مایه می گذاری و دوست داشتنت را نثار من می کنی اما انتظار داری که در عوض، خودم را نثارت کنم! از من انتظار نداشته باش! هرگز انتظار بخشش آزادی ام را نداشته باش! آزادی من تنها ثروت نقدمن است! تو آن را از من طلب می کنی، غافل از آنکه این طلب نیست، مرگ تدریجی است!

کشتی بهشت از دریای آزادی می گذرد!
من از بهشت وعده داده شده ات بیزارم!
بهشت تو بوی گند می دهد!




پاینده ایران
یله

دومين

عبدي تبرئه شد !!!
بعد از 30 ماه زندان عباس عبدي از اتهامات وارده تبرئه شده و معلوم نيست اين 30 ماه رو به چه دليلي در بازداشت بوده، اما جداي از اين موضوع در هفته اخير اخبار جالبي از قوه قضائيه شنيده ميشه كه به نظر مياد تحولات جالبي در امپراتوري هاشمي شاهرودي در حال انجامه، نميتوان تصور كرد كه شاهرودي تبديل به يك فرد دموكرات بشه، به طور حتم اين تغييرات ريشه در خارج از مرزهاي قوه قضائيه داره، سياستهاي قبل از انتخابات يا فشارهاي خارجي به دليل رعايت نشدن حقوق بشر در ايران يا . . .
به هر حال اگر اين روند ادامه پيدا كنه جاي بسي خرسنديست، اما . . .
به نظر شما حرفهاي تازه‌اي كه از قوه قضائيه شنيده ميشه چقدر اهميت داره ؟
nobody
هوا سرد است؟!
امروز، با یکی از فعالان سیاسی و فرهنگی در ایران صحبت می کردم! به او گفتم که به نظر من حاکم یک ملت، لایق آن ملت است! لبخندی زد و حرف مرا تایید کرد! عوامانه،خوشحال شدم!

دیکتاتورهای این سرزمین _اگر به وجودشان اعتقاد داری_ ترسناک و کم یاب و در پستو نیستند! آری! به من نگاه کنید. اینجا سخن از استبداد است. من، استبداد زده ام! نکوهش ام نکنید! وامدار تمام سرمایه های پدرانم و مادرانم هستم! فقط، قیافه ام عوض شده است، یک روز عمامه بر سر دارم و یک روز کراوات بر پیراهن!
این ویژگی من است! "ما" در ذهنم می گذرد "آن ها" بر زبانم.
تو نیز این چنینی!

پاینده ایران
یله

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

توضیح

سلام دوستان
همان طور که می دونید،برای وبلاگ مشکلاتی به وجود آمده بود.وبلاگ کنونی کاملا دوباره بازسازی شده است و متاسفانه چند کامنت از بین رفته است.خواهش می کنم تا جایی که امکان دارد از تغییر setting ها خودداری کنید.
با تشکر
پاینده ایران
یله

اولين

سلام!
خيلي فكر كريدم كه من كي باشم ؟
هيچ كس به نتيجه نرسيد ، هر كس به چيزي شبيه بود، به كسي،
حنا، همزاد فروغ، هاپو، يله، . . .
اما هر كس با دقت به من نگاه كرد شبيه كسي يا چيزي نبودم!!
و من شدم ( هيچ كس ) !!!
nobody
زمزمه مرا به شوق می آورد! در چمن زاری رقص کنان پیش می رویم! مسیر بی اهمیت است و پیش می رویم!
میگوییم، می خندیم! می بینیم، می خندیم! می چینیم، می خندیم! می ....، می خندیم!
ترانه آزادی را جمعی می خوانیم! مضمون پایکوبی را می بلعیم! مضارع اخباری را شادمانه سر می دهیم! کافی است! کافی است!

"برهنه بگو برهنه به خاک ام کنند سراپا برهنه بدان گونه که عشق را نماز می بریم،_ که بی شایبه ی حجابی با خاک عاشقانه در آمیختن می خواهم." بخشی از شعر "درآمیختن" دفتر "ابراهیم در آتش" شاملو
پاینده ایران
یله

نظر خواهی

جهانی فکر کنید ولی منطقه ای عمل کنید حنا
یاران ناشناخته ام چون اختران سوخته چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد که گفتی دیگر زمین همیشه شبی بی ستاره ماند. "بامداد"

پاینده ایران
یله



نقاشی از پریوش گنجی است.

بیهوده در انتظارش مباش!

بیهوده در انتظارش مباش! تو از انتظار بریده خواهی شد؛ پس همان به که امروز رهایش کنی و رها شوی!! آیا چنین می اندیشیدی که رهایی ات در رهایی اش باشد؟! پس، هرگز، هرگز او را چنان زنجیری بر خود مبند! آری، تحمل تنهایی غمناک است اما، اما "انسان دشواری وظیفه است."

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود: توان دوست داشتن و دوست داشته شدن توان شنفتن توان دیدن و گفتن توان انده گین و شادمان شدن توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی توان جلیل به دوش بردن بار امانت و توان غمناک تحمل تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان. انسان دشواری وظیفه است.
پاینده ایران
یله

دوستت می دارم بی آنکه بخواهمت

"دوستت می دارم بی آنکه بخواهم ات..."
ابتدای شعری از دفتر "مدایح بی صله" احمد شاملو

"تو، بچه من هستی اما مال من نیستی! می فهمی چی می گم؟ مال من نیستی!" قسمتی از دیالوگ زن در فیلم "ده" ساخته عباس کیارستمی


امروزه شاهد سخیف ترین نوع عشق ورزی هستیم! زن، همسر خود را تا گور با کتمان بدرقه می کندو مرد، اقتدار خود بر زنش! را تا گور به رخ همگان می کشد و زنش را به دست برادرش می سپارد. رویکرد عقلانی به زندگی جنسی پیش از ازدواج را کم و بیش کاویده ایم. اما رویکردی دیگر در این باره، رویکردی عاشقانه، احساسی و مبتنی بر حس است.
یکی از دو طرف رابطه عاشقانه ی (ازدواج محور)، ماجراهای جنسی احتمالی طرف مقابلش با جنس مخالفش آن هم پیش از ازدواج را مورد نهیب قرار می دهد. طرف مقابل، اگر قید جدایی را نزند، راه دشواری پیش رو دارد. از یک سو، یا باید به هر روشی تجربه های جنسی پیشینش را کتمان کند یا اینکه با گفتن حقیقت تا مدتها یا همیشه مورد سرزنش واقع شود. کسی که به این روابط خرده می گیرد، چندین نکته(از منظری فقط عاشقانه) را در نظر نمی گیرد: _ از لذت طبیعی همسرش (کسی که مدعی است دوستش می دارد) در چندین سال پیش از آشنایی، به سادگی می گذرد و به او انگ می زند. _ عشق او مبتنی بر مالکیت است و هیچ گاه نمی تواند مدعی و تجربه کننده جمله مورد اشاره شاملو در بالا باشد. _ خود را محور تمام لذت های همسرش (کسی که مدعی است دوستش می دارد) می داند؛ او، از این که روزی در بخشی از لذت همسرش سهیم نبوده است، آشفته می شود و به طور صریح می گوید: "دوستت می دارم تا وقتی در لذتت شریک باشم." دوستان، بدیهی است که این نوشته فقط به زندگی پیش از تعهد اخلاقی و قانونی دو نفر به یکدیگر می پردازد و زندگی خانوادگی را رویکرد و بحثی دیگر می باشد.
پاینده ایران
یله

من چه سبزم امروز

صبح دیر از خواب بیدار شدم ، حدود ساعت 6.15 ، از خونه زدم بیرون پله های جاده سلامتی رو که رفتم بالا هوس کردم برم کوه ! دور و برم رو نگاه کردم که کسی نباشه !شروع کردم ،با کمی دلهره و ترس از بودن موجودات دو پای اذیت کنی به اسم پسرها (البته به شما برنخوره ها) تا بالا ی بالا ،نزدیکترین فاصله به آسمون !! با یک نگاه می شد شهر رو دید و با نگاه دیگر صحرای تقریبا بکر _ این طرف رو !! چقدر جای دست نخورده وبکر زیباست ! مثل چیزهای دیگه!!! شعر خوندم "گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو....."، " ای مه من، ای بت چین و...." غرق در شادی تنهایی خودم ،که به یکباره صدایی آمد ! در فاصله حدود 5متری پسری که تنها واستاده بود ! قلبم ریخت !سریع روسریمو درست کردم وموهام تو زدم ! نگران و فکر های زیادی که در یک لحظه از سرم گذشت ! بعد از چند دقیقه برگشتم و چیزی ندیدم ،بیچاره انگار فهمیده بود ترسیدم و واستاده بود تا کمی دور بشم ! نفس راحتی کشیدم و آرامشی که دوباره بر گشته بود ! و ای شعر سهراب در ذهنم : "بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خواست ، درها را خواهم گشود ، در شب جاویدان خواهم وزید ." تا پایین کوه اومدم و از وسطهای جاده دویدم و کنار جوی آب نشستم ! پاهام رو تو آب گذاشتم و چشمهام رو بستم و به قول دوستی جریا زندگی رو در حرکت اب حس کردم وچقدر زیبا !!!!! " من از صدا ها گذشتم . روشنی را رها کردم رویای کلید از دستم افتاد کنار راه زمان دراز کشیدم " حنا

برای اکبر گنجی

چندی است که گروهی از وبلاگ نویسان و روزنامه نگاران برای آزادی اکبر گنجی تلاش می کنند. گنجی در حال حاضر پر سابقه ترین زندانی سیاسی ایران است. لوگویی نیز به همین دلیل طراحی شده است که چون این وبلاگ گروهی است، فقط در این مطلب ازآن استفاده می شود.
پاینده ایران
یله



کودک پنج ساله

برای مرواریدهای به قول مردم شهرمون (همون هسته ها و نیسته ها ) سر منزل نو مبارک !! وبلاگ با نام جدید_ پاینده!هر چند راجع به اسمش با ما مشورت نشد ! به هر حال به قول دوستی که الان نمی نویسه حالا به هر دلیل مهم نوشتنه ! چند وقتیه که از نوشته هام بوی ... میاد و این نوشته ها بعضی از دو ستام رو ناراحت کرده یه روز هاپو یه روز تنسی یه روز ...در هر صورت ببخشید ! شاید این هم یه سری از درد سرهای نوشتن تو وبلاگ باشه حرف همه رو گوش دادن . شاید بد جنسی باشه ولی نمی دونم که چرا خوشحال شدم که کسانی هستند که هنوز در لحظات غم شریک می شوند ! این هم نوعی خود خواهییه نه ! خوب چی کا کنم خوشحال شدم !! برای اشک های مرواریدی دوستم در دور دست که به من نزدیک است !!!برای او می نویسم با تمام وجودم به او می گویم که : "عبور باید کرد هم نورد افق های دور باید ش و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد عبور باید کرد و گاه از سر یک شا خه توت باید خورد " و برای خودم می نویسم "همیشه با نفس تازه راه باید رفت " و به خودم می گویم : "وسیع باش ، تنها و سر به زیر و سخت " دوست دورم ولی نزدیک ، چه بهایی را برای اشک های مرواریدی_ غلطان بر گو نه های کوچک و قلب _ بزرگت بپردازم !! چه بهایی !!!!!! من هیچ ندارم به جز ، تمام _ احساسم در یک شب بهاری اردیبهشتی ! نفس _ عمیقی کشیدم و ریه هایم پر از هوای تازه اتاق که پنجره اش به یک شب بهاری اردیبهشتی باز می شود می کنم !! پر پر پر پر !!!!!!!!! پنجره ای به افق های جدید . " عبور باید کرد من مسافرم ، ای باد های همواره ! مرا به وسعت تشکیل ابر ها ببرید مرا به کودکی شور آبها برسانید " به تو چه بگو یم دوست_دور ولی نزیکم !تمام احساس امشبم را به تو می دهم شاید بگویی چه .... ولی به قول یله گفتن کا فیه ! چشم های خسته ام را می بندم و با خود می گویم " کجاست سمت حیات " و به خودم جواب می دهم به همین نزد یکی ، خودم ، خودم ، خودم و..... فردا صبح حرکت می کنم اول کمی راه رفتن بعد هم کمی دویدن ، سر کار و ساعت دو هم تدریس دارم شب هم که با بچه ها می رم کنسرت ! " نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد -چه سیب های قشنگی ! حیا نشئه تنهایی است و میز بان پرسید : قشنگ یعنی چه ؟ - قشنگ یعنی تعبیر عاشقا نه اشکال - و عشق تنها عشق - ترا به گرمی یک سیب می کند مآ نوس " - پا ها یم را در جو ی آب _ ... می گذارم وبه افق های تازه در چشمهای ننه صفیه و افق های دور دیگردر دور دستها نگاه می کنم !!! - حنا هر کاری کردم نشد که برم وبلاگ جديد ! هيچکس هم نبود که از ش بپرسم ببخشيد!!!! و از اونجايی که بايذ می نوشتم داخل وبلاگ قديمی ريختم ،يله جان زحمت اين رو هم بکش!!! با تشکر حنا
برای مرواریدهای به قول مردم شهرمون (همون هسته ها و نیسته ها ) سر منزل نو مبارک !! وبلاگ با نام جدید_ پاینده!هر چند راجع به اسمش با ما مشورت نشد ! به هر حال به قول دوستی که الان نمی نویسه حالا به هر دلیل مهم نوشتنه ! چند وقتیه که از نوشته هام بوی ... میاد و این نوشته ها بعضی از دو ستام رو ناراحت کرده یه روز هاپو یه روز تنسی یه روز ...در هر صورت ببخشید ! شاید این هم یه سری از درد سرهای نوشتن تو وبلاگ باشه حرف همه رو گوش دادن . شاید بد جنسی باشه ولی نمی دونم که چرا خوشحال شدم که کسانی هستند که هنوز در لحظات غم شریک می شوند ! این هم نوعی خود خواهییه نه ! خوب چی کا کنم خوشحال شدم !! برای اشک های مرواریدی دوستم در دور دست که به من نزدیک است !!!برای او می نویسم با تمام وجودم به او می گویم که : "عبور باید کرد هم نورد افق های دور باید ش و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد عبور باید کرد و گاه از سر یک شا خه توت باید خورد " و برای خودم می نویسم "همیشه با نفس تازه راه باید رفت " و به خودم می گویم : "وسیع باش ، تنها و سر به زیر و سخت " دوست دورم ولی نزدیک ، چه بهایی را برای اشک های مرواریدی_ غلطان بر گو نه های کوچک و قلب _ بزرگت بپردازم !! چه بهایی !!!!!! من هیچ ندارم به جز ، تمام _ احساسم در یک شب بهاری اردیبهشتی ! نفس _ عمیقی کشیدم و ریه هایم پر از هوای تازه اتاق که پنجره اش به یک شب بهاری اردیبهشتی باز می شود می کنم !! پر پر پر پر !!!!!!!!! پنجره ای به افق های جدید . " عبور باید کرد من مسافرم ، ای باد های همواره ! مرا به وسعت تشکیل ابر ها ببرید مرا به کودکی شور آبها برسانید " به تو چه بگو یم دوست_دور ولی نزیکم !تمام احساس امشبم را به تو می دهم شاید بگویی چه .... ولی به قول یله گفتن کا فیه ! چشم های خسته ام را می بندم و با خود می گویم " کجاست سمت حیات " و به خودم جواب می دهم به همین نزد یکی ، خودم ، خودم ، خودم و..... فردا صبح حرکت می کنم اول کمی راه رفتن بعد هم کمی دویدن ، سر کار و ساعت دو هم تدریس دارم شب هم که با بچه ها می رم کنسرت ! " نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد -چه سیب های قشنگی ! حیا نشئه تنهایی است و میز بان پرسید : قشنگ یعنی چه ؟ - قشنگ یعنی تعبیر عاشقا نه اشکال - و عشق تنها عشق - ترا به گرمی یک سیب می کند مآ نوس " - پا ها یم را در جو ی آب _ ... می گذارم وبه افق های تازه در چشمهای ننه صفیه و افق های دور دیگردر دور دستها نگاه می کنم !!! - حنا هر کاری کردم نشد که برم وبلاگ جديد ! هيچکس هم نبود که از ش بپرسم ببخشيد!!!! و از اونجايی که بايذ می نوشتم داخل وبلاگ قديمی ريختم ،يله جان زحمت اين رو هم بکش!!! با تشکر حنا
خبر خوشایند است. عبدالکریم سروش، متفکر برجسته ایرانی، در لیست 100 شخصیت تاثیرگذار سال 2004 نشریه TIMEو به عنوان یکی از 16 متفکر این لیست، برگزیده شده است. سروش در ایران اما همچنان در جایگاه اصلی خویش قرار نگرفته است. تکلیف حاکمیت که با او مشخص است؛ از سویی دیگر، عده زیادی از مخالفان دینداری، با همان دلایلی که خود در ایران تکفیر شده اند، او را تکفیر می کنند. متاسفانه تاکنون ترجمه ای در این باره روی تلکس خبرگزاری ها نیامده است. متن زیر،بخشی از مقاله نشریه TIME است که به این مناسبت ترجمه کرده ام: عبدالکریم سروش، فرد خطرناکی است.آنقدر که ملایان ایرانی را به نگرانی وادارد. او یک فعال(سیاسی) مسلمان در انقلاب سال 1979 آیت الله خمینی بود که در برابر آمریکای مدافع شاه قرار داشت. این فیلسوف 60 ساله، رهبر جنبش فکری(خواهان) دموکراسی(در ایران) است که در تقابل با جمهوری اسلامی قرار دارد. او با استفاده از منابع غربی و اسلامی، بنیان پلورالیسم اسلامی را طرح ریزی کرده است که نظریه خمینی در باره "حق ویژه روحانیان در حکومت کردن که از طرف خداوند اعمال شده است" را به چالش کشیده است. او همچنین ادعا کرده است که از آنجاییکه دین محدود به تفسیرهای بشری است، پس تفسیرهای زمینی متفاوت از آن اجتناب ناپذیر است. پس از 11 سپتامبر، نوشته های او مرکز بحث و گفت و گو و مناظره های جهانی درباره سازگاری اسلام و دموکراسی شده است. "هیچ کس، اسلام مدرن لیبرال را بدون سروش بررسی نخواهد کرد. "Roy Mottahedeh پروفسور تاریخ اسلام دانشگاه هاروارد. پاینده ایران یله

آرشیو شماره ده وبلاگ

پنجشنبه، 1 اردىبهشت، 1384 سلام اميدوارم اين آخرين نوشته ما در اين وبلاگ باشه! برای هماهنگی بيشتر يا بروز مشکل با من تماس بگيريد. يله دوشنبه، 29 فروردين، 1384 دخترک با بقچه ای در دست ، با موهای بور و صورت گل انداخته ای که نشان از حمام کردن تازه او داشت و زخم کوچک کبود رنگ روی پیشانی جلوی در خانه ایستاده بود ومنتظر !! این دختر هنو ز هم منتظره .. در باز می شود همه با دیدن او شکه می شوند ، فاطی جلو می آید . آخی خوبی؟ ... خاله جان هم همینطور .... به یکباره همه می زنند زیرگریه و دختر هاج و واج می ماند که این وسط چه کند ؟ احسان انگار یه کشف جدید کرده ، به دخترک نزدیک می شود! -چرا اینطوری شدی؟ - زمین خوردم ، توی راه که از مشهد می اومدیم مجتبی هلم داد و قل خوردم و سرم به سنگ خورد ! همه گریه می کردند ، خاله جان ، فاطی ... دخترک مو بور زخم خورده ،ماند، انگار تقدیر دختر همیشه همین بوده .. احمد اومد! ای بابا چی شده ؟ بیا یین برقصیم، حاضرین ؟ انگار نه انگار که خسته است ، تازه حال داداشش هم خوب نیست ... اینو احسان گفت که با اخم احمد نصفه موند ... بزن برقص شروع شد و دختر بود که اون وسط می رقصید و می رقصید و میرقصید... رقصید نوشته چاملی که دلیل ننوشتنش بود، پر از غم بود ولی چه می شود گفت وچه می شود کرد... وقتی به یاد حرکت پاهای محکم تو و قدم های استوارت در پیاده روی ها می افتم وقتی به یاد صدای زیبا و آرام و محکم ات می افتم وقتی به یاد تو می افتم به یاد چاملی فاتح دماوند ! دیگر مطمئن می شوم و به خودم می گویم که این هم برای تو می گذرد . این را شعار گونه ننوشتم می دانم که چون آهنی در کوره هستی تا محکم ومحکمتر شوی !! و به یاد گفته شاملو: این فصل دیگری است که سرمایش از درون درک صریح زیبایی را پیچیده می کند. ولی دوباره زیبایی ها درک می شوند هر چند سخت و شاید به نظرت دیر!! دخترک مو بور هشت ساله آن روز رقصید و رقصید و رقصید... با تمام حس کودکانه اش با اینکه همه چیزرا می دانست و شاید همان شب در رختخواب تنهایی دور از مادر و غم جدایی ... چند قطره اشکی ریخت و خوابید . دخترکی که هنوز موقع به خواب رفتن به یاد ... چند قطره اشکی می ریزد و در روز می رقصد و می رقصد و می رقصد ... حنا يكشنبه، 28 فروردين، 1384 يکسالگی ما سلام ، من الان تو شهر هسته ها و نيسته ها هستم؛ امروز اينجا هوا محشره....چند روزي بود كه ميخواستم بنويسم ولي نميشد، يعني خودم حوصله نوشتن نداشتم.... ولي امروز يه روز ديگه هم هست...... پارسال يه همچين روزي بود كه ما اولين اردومون رو رفتيم.... يعني الان همه پيش هم بوديم.....چند روزي بود كه در تداركش بوديم؛ كرايه مينيبوس، هماهنگي با بچه ها، تعيين محل اردو و ........ شب قبلش چاملي حدوداي 8 شب بود كه رفت به خونه همين هاپوكومار خودمون زنگ زد كه آخرين هماهنگي ها رو بكنه... وقتي برگشت با كمي اضطراب گفت كه اونا به جاي 3 نفر 7 يا 8 نفرند و ما كلي نگران شديم، چون تبديل شده بوديم به يه اكيپ حدودا 20 نفره كه تقريبا نصفمون پسرها بودن و اين واسه شهر هسته ها و نيسته ها خيلي بود.... تصميم گرفتيم به يكي از دوستاي خانوادگي چاملي بگيم كه با خانوادش همراهمون بياد، اونها هم اومدن و ما يه همچين روزي كه جمعه هم بود، ساعت 7 صبح سوار مينيبوس آقاي سهرابي شديم و با سوار شدن بقيه بچه ها تو يكي از ميدونهاي شهر اولين آشنائيها شكل گرفت.... توي راه كلي گفتيم و خنديديم و تقريبا ترسمون ريخت، روي كوه كلي دست جمعي آواز خونديم و زير آبشار به پيشنهاد يله كبير اي ايران رو خونديم... مت تنبل رو به بهانه قاقاليلي و آجيل كشونديم بالاي كوه و كلي هم به پينوكيوي جمعمون كه ميخواست يه جوك در مورد مارمولك بگه و نگفت خنديديم.... بعد ناهار خورديم، تن ماهي، ولي اين خاله حناي مهربون همه تنها رو قبل از جوشوندن باز كرده بود و جاتون خالي، چون تن با طعم آتيش خورديم.... بعد هم پياده برگشتيم، در ضمن همه عكسهاي دوربين فوق ديجيتال مت هم پاك شدن و البته اين آخرين بار نبود كه دوربين مت به عكسهاي ما حسادت ميكرد و خودشو ريست ميكرد.... و اين شروع دوستي اين جمع بود و باعث شروع كار سوتي نامه و خيلي چيزهاي ديگه..... الان فقط چند نفري از ما هنوز تو شهر هسته ها و نيسته ها موندن، يکيشون هم منم ....دلم براي تنسي خيلي تنگ شده و البته چاملي و پيازچه و وارطان و دخترهاي شمالي و پت و خلاصه اينكه همه .......اميدوارم كه يك روز مثلا دهمين سالگرد اين دوستي رو در کنار هم جشن بگيريم يا حتي بيشتر.... پاينده و شاد باشيد كورماز پنجشنبه، 25 فروردين، 1384 سلام دلم برای نوشتن لک زده اما امکانش نيست. روزهای بديست .ارزو ميکنم هيچکدامتان انرا تجربه نکنين. ارامش کوچه باغهای خرقان به رويايی دور ميماندو دست نيافتنی. به اميد ديدار چاملی دوشنبه، 22 فروردين، 1384 سلام اين مطلب از صفحه انديشه روزنامه شرق ۲۱ فروردين ۸۴ اقتباس شده است: انديشيدن در بزرگراه ناسازه عاشقى محمد رضايى راد وضعيت كسى كه به همسر آينده خود، با شور و حرارت مى گويد: «من همه چيز خود را فداى تو مى كنم» از دو حال خارج نيست: او يا دروغگو است يا ساده لوح، يا مى داند كه او توان فدا كردن همه چيز خود را در پاى معشوق ندارد (پس دروغگو است)، يا مى پندارد كه عشق او به تنهايى كفاف حوائج مادى زندگى- از پيش پا افتاده ترين شان همچون غذا خوردن تا پيچيده ترين آن مثل كار و رفاه و انباشت سرمايه - را مى كند (و پس ساده لوح است). اگر او بر اين تصميم استوار بماند و همه چيز خود را فداى عشق كند، تنها نامى كه ديگران بر او مى نهند، «مجنون» است. مجنون نيز از آن رو مجنون شده بود كه همه چيز را رها و خود را وقف معشوق كرده بود. مترادف بودن عاشق و مجنون، نه در حالات پيچيده عاشقى، كه البته قابل كتمان نيست، بلكه در همين گريز از عقلانيت مبادله در زندگى روزمره است. اين مسئله البته در دوران مدرن، كه بر تشديد عقلانيت مبادله و مبادله هر چيزى استوار است، بيش از پيش آشكار مى شود. دوران مدرن مفهومى از عشق را سامان مى دهد، كه از اساس در برابر روحيه رمانتيك است. عشق در اينجا به كالايى قابل مبادله بدل مى شود. در عشق البته مفهومى از مبادله وجود دارد، اما اين مبادله در حيطه عشق رمانتيك مى تواند كاملاً يك سويه باشد. عاشق بى چشمداشت و خاكسارانه عشق مى ورزد.پارادوكس عشق ورزى در جهان مدرن در واقع بر اين وضعيت دوسويه و متضاد نهفته است كه عاشق مى بايد وجود خود را ايثار كند، اما جهان استوار بر عقلانيت، تنها مفهومى كه از مبادله درمى يابد، دوسويه بودن آن است، و مفهوم ايثار عاشقانه را كه مبادله اى يك سويه و معامله اى متافيزيكى است، نمى فهمد. از همين رو عاشق كه از يك سو در تاروپود فراروايت هاى كهن از عشق، و از سوى ديگر در چنبره معادلات عقلانى جهان جديد گرفتار آمده، اگر بر وضعيت خود، آگاه نباشد، در هر گام دچار تناقض و بحران مى شود، و اگر آگاه باشد، خود را در معرض پاره پاره شدن مى بيند. در فراروايت هاى كهن درد عاشقى، درد هجران و فراق بود، و امروز درد عاشقى، دردى دگرگون است، درد ناهمسانى منطق مبادله عشق در جهان مدرن با روايت هاى عاشقانه كهن. ما مى خواهيم آن گونه عاشق شويم و عشق بورزيم، اما در واقع آن چنان عاشق نمى شويم و عشق نمى ورزيم. در حيطه عشق نيز در معرض مبادله عقلانى قرار مى گيريم و عشق و عقل كه از ازل منظومه هاى عاشقانه رقباى سرسخت و لجباز بودند، اين جا باز رودرروى هم قرار مى گيرند. در اين جا عشق چاره اى جز وارفتن در برابر منطق عقلانى جهان مدرن را ندارد، اما آن كه رنج شكست عشق را تحمل مى كند، خود عشق نيست، عاشقى است كه مى خواهد حالات عشق مجنون را در خود باززايى كند، و چون نمى تواند، رنج مى كشد. اين رنج ديگر رنج فراق نيست، رنج تناقض و ناهمسانى است كه ما در كشاكش فراروايت هاى كهن با عقلانيت نقاد مدرن مى كشيم.معشوق از عاشق خود مى پرسد: «چقدر مرا دوست دارى؟» و عاشق شايد پاسخ دهد: «به اندازه همه گل هاى جهان»، همان طور كه كودكى به مادر خود مى گويد: «من تو را ده تا دوست دارم.» همه گل هاى جهان- تا اين لحظه- قابل شمارش اند و به هرحال در عددى- هرچند نجومى- به پايان مى رسند و بنابراين ارزش آن به لحاظ مفهومى چيزى در حد همان «ده تا»ى كودك است. هر دوى آنها قابل شمارش اند و جايى به انتها مى رسند. شايد معشوق از اين پاسخ عاشق دلخور شود، كه به هرحال عشق او قابل اندازه گيرى است و در جايى خاتمه خواهد يافت، حال آنكه او عشق بى حد و اندازه را دوست دارد. اما مشكل شايد از عشق قابل اندازه گيرى نيست، از خود اين پرسش است كه از مفهومى هستى شناختى، جوابى شناخت شناختى مى طلبد. اما در جهان استوار به منطق مبادله همه چيز حتى چيزهاى متافيزيكى نيز به اعداد و اندازه هاى قابل شمارش كاهش مى يابند. «چه قدر مرا دوست دارى؟» تفاوت چندانى با «چه قدر براى عشقم پرداخت مى كنى؟» ندارد، اگر عاشق بتواند اندازه عددى عشق خود را به دست دهد، در واقع سهم خود در اين مبادله را توضيح داده است. پرسش اينكه «چه قدر مرا دوست دارى؟» از اساس بر بنيان اين مفهوم قرار دارد كه عشق، امرى قابل اندازه گيرى و كالايى داراى ارزشى عددى است و راستش را بخواهيم اين چندان ربطى به زندگى مدرن ندارد.جهان كهن نيز بر مجنون، كه در مبادله اى يك سويه وارد شده بود، نام مجنون نهاده بود.پس اين دوگانگى از كجا مى آيد؟ از كجاست تناقض عشق ورزى راستين، با كالايى شدن عشق؟ به نظر مى آيد اين نه از تصادم دو نحوه زندگى، بلكه از تصادم روايت و زندگى حاصل مى شود. آن عشق راستين و ناب تنها در حيطه روايت موجود است و اين عشق مبادله آميز در حيطه زيستن. ما در چالش روايت و زندگى است كه در معرض پاره پاره شدن قرار مى گيريم.مفهوم عشق ناب فراروايتى افسون زده، همچون همه فراروايت هاى جهان كهن است. زندگى كهن در برابر روايت سر تعظيم فرو مى آورد و ميدان را به او وا مى گذارد اما منطق مدرن زيستن چنين تسليم يك سويه اى را تاب نمى آورد.زندگى و روايت در دو سوى مخالف حركت مى كنند، در روايت همه چيز در نظم و سكونى آرمانى نهفته است و از همين رو آرمان عاشقى براى عاشق امروزى همچنان مجنون است، اما منطق زيستن رو به آشوب دارد و سكون آرمانى روايت را درهم مى شكند بنابراين فراروايت عشق ناب، اگرچه در برابر امواج خرده كننده جهان جديد، بيش از فراروايت هاى ديگر مقاومت مى كند، اما دور نيست كه اين نيز چون همگنانش دود شود و به هوا رود. ما مى توانيم بر فروريزى اين مفهوم چشم ببنديم و حسرت خوارانه بيش از پيش به روايت هاى كهن بازگرديم، اما به هر حال طنين اين تناقض، در رفتار، انديشه و زبان مان به گوش خواهد رسيد. كوتاه آنكه پارادوكس عشق ورزى مانند همه فراروايت هاى ديگر در اين وضعيت خلاصه مى شود: ما به لحاظ ذهنى هنوز دلبسته روايت هاى پيشينيم و مى كوشيم آنان را در خود متجلى كنيم، اما رفتار و زبان ما كه در اصطكاك بى واسطه با جهان بيرون است درست عكس آن حركت مى كند. اين وضعيت ناسازه (پارادوكسيكال) خاص مفهوم عشق نيست، گريبان همه فراروايت ها و ايده هاى كلى عظيم را چسبيده است. ما در اين جا مفهوم عشق را به عنوانى مثالى در دسترس و همگانى برگزيديم، ورنه همين رويكرد را مى توان كم و بيش براى همه فراروايت هاى قدسى نما و افسون زده نيز به كار برد. پاينده ايران يله چهارشنبه، 17 فروردين، 1384 دوباره ،سه باره و چند باره .... من پر از خشمم ،پر از نفزت ،پر از همه چيز... هيچ کس چيزی نمی نويسد ،همه ساکتند ولی من پر از حرفم ... من پر از خشمم ،پر از نفرت ، پر از همه چيز... چه سخت است از <آستانه اجبار گذشتن > چه سخت است <شادمانه و شاکر بودن > و چه سخت تر فراموش کردن ، فراموش کردن و فراموش کردن ... به مانند آهن در آتشم ، هستم ... و حال ضربه های پتک آخری که بر سرم کوبيده می شود دنگ دنگ دنگگگ... ديگر نه !!! نمی توانم !!!!! من پر از خشمم ، پر از نفرت ، پر از همه چيز ... چفدر حرف زدم !!! ديگر مرا نصيحت نکن !!!! ديگر نه !! از تمام پشت های رو شنفکری حالم بهم می خوره ، از هر چی کتاب وآدمای توی کتاب بهم می خوره ، از خودم حالم بهم می خوره !!!! ديگر نه مرا نصيحت نکن !نه!! چون همه چيز را می دانم ولی ديگر نمی توانم . حنا دوشنبه، 15 فروردين، 1384 اين مطلب را بخوانيد. پاينده ايران يله ____________________________________________________________ پنجشنبه، 11 فروردين، 1384 تولدت مبارک.................................................................................................. ................................................................................................................. ................................................................................................................ يله بر نازکای چمن رها شده باش! همزاد فروغ _________________________________________________________ پنجشنبه، 11 فروردين، 1384 تولد عيدت مبارک تنسي،کجايی بابا هر چی زنگ می زنم در دسترس نيستی!!!! ايشاالله صد سال اينا............ حنا حنا پنجشنبه، 11 فروردين، 1384 برای همزاد فروغ که در همه جا با من است، برای دستان سرد و قلب پر از ... و برای هاپو ی دور ولی نزديک که اگر نبودند، در اين لحظات پر از غمم .... دوستت می دارم بی انکه بخواهم ات. سال گشته گی ست اين که به خود در پيچی ابر وار بغری بی آنکه بباری ؟ سال گشته گی است اين که بخواهی اش بی آنکه بيفشاری اش؟ سال گشته گی ست اين ؟ خواستنش تمنای هر رگ بی آن که در ميان باشد خواهشی حتا : نهايت عاشقی است اين : آن وعده ی ديدار در فراسوی پيکرها؟

آرشیو شماره نه وبلاگ

سه شنبه، 18 اسفند، 1383



سلام
برای نوشتن تمرکز زيادی ندارم!!!حدود ۱۰ روز به شروع سال جديد باقی مانده است. در سال جديد از چه رويداد يا واقعه يا اتفاقی شادمان می شويد؟
پاينده ايران
يله


سه شنبه، 18 اسفند، 1383
به نام خدا
سلام
هميشه ميان ماندن ورفتن دو دل بودم مثل اين بار ، انگار من درونم گفت برو چرا نبايد
بری!!
می روم، من پرام از هم چيز ، از شهوت، از درد،از...
همه چيز در من طغيان کرده ،همه چيز...
رفتم !در آن کوچه تنگ و تاريک و بر من چه گذشت،چه گذشت؟! ،آه ...
من پر از تناقضم. ديگر نمی دانم درست بود يا غلط(يعنی تو اون لحظه درست ترين کار
رو انجام دادم ،چقدر حرف زدن راحته!!!)
متنفر باشم يا خوشحال چون خودم بودم...
همه چيز مث پرد ه سينما جلوی چشمم بالا وپايين ميره.
کا ردر ستی انجام دادم؟!
نه من <گناهکار طبيعی ام!>
من پرام از همه چيز...
حنا
...



سه شنبه، 18 اسفند، 1383



بيانات شيخ ما درباره صدقه سری

.مطلب منتقل تشد،متاسفانه به دلیل نبود فونت مناسب
یله

انتخاب : هاپو
موفق باشيدو هميشه خندان



يكشنبه، 16 اسفند، 1383



سلام
نوشته های يک دوست که بی اختيار به دست من سپرده شد ( به قول خودش بچه هايش را به من سپرده) مهمترين سر گرمی من در اين روز ها ست مانند تفسيری بر تمامی لحظات زندگيم است حتی موقع فيلم ديدن.بخشی از نوشته او را برای شما می نويسم شايد بی ربط باشد ولی حرف دل است وحدااقل برای من باارزش.
«شده است که در برابر کارهای يک کودک ويا چهره ای زيبا ويا يک تصوير هنری به احساس رهايی دست پيدا کنی؟لحضه ای که فکر می کنی هستی ات به تنش افتاده است و وجودت می لرزد.در برابر ابراز عشق در يک فيلم زيبا ميبينی که چه شادمانی پاکی هستی ات را فرا می گيرد؟! وقتی که طرفين يکديگر را در اغوش می گيرند و لبانشان تا ابد بر هم مماس می شود .انگاه تصوير اسلوموشن می شود و گويی جاودانگی سعی دارد که حصار پوسيدگی زمان را بشکافد و ابديت را در نوردد.در اين لحضه سر خوش می شوی وعلت اصيل هستی را درک می کنی.می فهمی که هر چيز نه ان چيزی است که تو می خواسته ای ويا می توانسته ای.بلکه هر چيز به شکل شگفت انگيزی نابگاه رخ داده است.ميفهمی که دليل زندگی زنده بودن يا غرايز نيست بلکه حضور يک معصوميت بديع وناب است که گرچه زود هنگام به پايان ميرسد ولی ياداوريش خندهای شادگونه به تو عرضه می دارد...»
تنسی

______________________________________________________________________

چهارشنبه، 12 اسفند، 1383


مردي براي تمام فصول


به احترام دكتر محمد مصدق* بزرگ انسان جنبش ملي ايران


نام بعضي نفرات

ياد بعضي نفرات
روشنم مي دارد:
اعتصام يوسف،
حسن رشديه.
‌‌‍ [محمد مصدق**]


قوتم مي بخشد
ره مي اندازد
و اجاق كهن سرد سرايم
گرم مي آيد از گرمي عالي دمشان.


نام بعضي نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگي
سويشان دارم دست
جرئتم مي بخشد
روشنم مي دارد.


نيما - مجموعه آثار

*به مناسبت 14 اسفند سالمرگ دكتر مصدق...
**داخل كروشه تصرف من است. اميدوارم نيما و دوستانش بر من ببخشايند.

بااميد هاپو




دوشنبه، 10 اسفند، 1383
واقعه

به نام خدا
سلام

"واقعه
سخت
نامنتظر"
فکر می کنی در اوج خوشبختی هستی وتمام در های سعادت به روی تو بازاست(چقدر مسخره که فکر کنی همه چیز تمام شده!)ولی اتفاق می افتد، خوب یا بد آن را الان دیگر نمی دانم ولی نامنتظره !!و سخت است وشکننده!!آن وقت است که تمام ساختارهای ذهنی وپیش ساخته تو به یکباره فرو می ریزد وچه سخت وشیرین!
یک تناقض!!!
یاد گذشته همیشه برایت تلخ آزار دهنده بوده وچیز هایی که تو رو به یاد گذشته بندازه و همواره این سوال تو ذهنت مثل ساعت زنگ بزنه کحای کارت اشتباه بوده؟از ترست به اتوبوسهایی که به طرف…. حرکت می کنن نگاه نکنی ، چه برسه سوار بشی و به … بیایی.
تنهایی واینکه تنهاتر از تو نیست!!وبزرگترین غم ها رو تو داری!!
زمان می گذره و می گذره و براستی مفهوم این جمله رو درک می کنی که "گذشت زمان همه چیز رو در خود حل می کنه"و تابو ی او ن تا جایی برات می شکنه که آن رو برای یه گوش شنوا تعریف می کنی!
می آیی به ماشین ها نگاه می کنی بعد سوار ماشین می شی وپر از انرژی وشوق دیدن دوستات به طرف همون شهر حرکت می کنی!وتصور می کنی که چه لحظه های خوبی رو با آنها خواهی داشت!
در جمع پر از صمیمیت آنها ولی باز هم تنهایی!! اصلا مشکل از منه !و یاد این جمله که "آدما جایی رو که هستن رو خوش ندارن"
گاهی شاد و خوشحال و گاهی غمگین شاید این ما هستیم که به کلمات ارزش خوب و بد می دیم.
"واژه ها
به گنه کار وبی گناه
تقسیم شد"

حنا
__________________________________________________________________



دوشنبه، 10 اسفند، 1383




السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

این روزها از مترو گرفته تا توی خیابان و تاکسی، همه در حال اثبات دینداری خویش، نوای عزاداری را به ما تحمیل می کنند. در گفت و گو با دوستانم، پیوسته، از شکل این نوع دینداری که در این وقت سال شدت می گیرد، متعجب هستیم!!
شیوه و نوع مواجهه با دین در عرصه عمومی به چند طریق صورت می پذیرد:
1) کنار گذاشتن دین از حوزه خصوصی (private zone ) و حوزه عمومی (public zone )
2) کنار گذاشتن دین از حوزه عمومی و پذیرش آن در حوزه خصوصی
3) پذیرش دین هم در حوزه خصوصی هم در حوزه عمومی
4) پذیرش دین در حوزه عمومی و کنار گذاشتن آن در حوزه خصوصی

به نظر تو، بدون ابراز نظر درباره حوزه خصوصی، روش منطقی مواجهه با دین در اجتماع یا حوزه عمومی کدام است؟


پاینده ایران
یله




يكشنبه، 9 اسفند، 1383


!!کنورکوريا هی هی
سلام دوستان

آزمون ارشد هم برگزار شد و خيال خيلي از دوستان ما هم راحت شد، ضمن عرض خسته نباشيد به اين دوستان ، صميمانه اميدوارم موفق و پيروز باشند و البته قول بدن كه اگه قبول شدن شيريني يادشون نره و البته خودشونو هم نگيرن.
درضمن يه جوك بيمزه مربوط به كنكور:
خدا ميبينه شماره ي كساني كه ميرن بهشت زياد شده از جبرئيل مي پرسه چرا؟ جبرئيل ميگه: والا ميگن سوالاي شب اول قبر لو رفته!!!
هاپو
دانشجوي ده ترمه‌ي بيچاره
_______________________________________________________________________


چهارشنبه، 5 اسفند، 1383
…ناگهان
سلام
گويا خلاف سخن بامداد ما جخ امروز از مادر زایيده شده ايم. همه چيز «يهو» و ناگهان پيش می آيد وهيچ عبرتی از گذشته و حال نمی گيريم.«هميشه همان»...نه .حوصله ی مرثيه سازی ندارم. اين روزها دغدغه ی عمده ام مرگ است. مرگی که در چند قدمی گورش را برايم گسترده است و هيچ گريزی نه. شما را به خواندن مطلبی قديمی که برای ما هيچ وقت کهنه نمی شود(گويا)دعوت می کنم. فکر می کنم تنها با جايگزين کردن اسم بم بتوان اين نوشته را به همه ی تاريخ ما تسری داد. با تاسف از زلزله ی تازه رخ داده.مطلبی هم در آريادنه هست که درمورد سالگرد بم نوشته شده بود.مطلبی فلسفی .زياد ودشوار. که هيچ کامنی نداشت چون ما اصولا از هرچه دشوار است می هراسيم و حوصله اش را نداريم. چه ميشود کرد تاريخ ماست ديگر...
با تاسف
هاپو
______________________________________________________________________

پنجشنبه، 29 بهمن، 1383
1. دیگر بیهوده از حسابتان پول بر ندارید! از امروز ذخیره کنید! اگر فکر می کنید تا سال 2020 زنده هستید، بشتابید! سفر به مریخ با فقط 8 میلیارد تومان!!!
مضمون آگهی بالا را در وب سایت های مختلف دیده اید؟ رهایی از زمین و پرواز به بالا!

2. "شش ماه است که مرحوم شده ام." این جمله دختر مورد خطاب "من دات زن" است که شش ماه است ازدواج کرده است. در اینجا به زندگی پس از ازدواج نمی پردازم؛ زندگی پیش از ازدواج ما نیز در حال ارتحال است! از کرده ها و اعمال پیش از ازدواجمان،به خاطر دوران پس از ازدواجمان، هراسانیم! مواجهه با این موضوع به چند طریق صورت می پذیرد:

شخص یکم می گوید:"من متعلق به شریک آینده زندگی خویشم و شریک آینده زندگی من متعلق به من. وام دار و امین تعلقات یکدیگر می مانیم." این شخص به خاطر و به دلیل فردی که هنوز از وجود او آگاهی ندارد، امروزش را قربانی آن فرد می کند. اینکه آیا فرد ذهنی پیش ساخته نیز چنین می اندیشیده است، خود سخن دیگری است. نمی توانم صاحب این ایده را در لباس آزادی خواهی تجسم کنم! او را پذیرنده بی دردسر استبداد می دانم!

شخص دوم چنین می گوید:"چون من گذشته ام را به تنهایی زیسته ام پس خود مسوول آن هستم و پیشینه و گذشته من به شریک زندگی فردای من ارتباطی ندارد." شخص دوم با بیان گزاره ای منطقی به نتیجه ای می رسد که به کتمان حقیقت و در نهایت سقوط اخلاقی منجر می شود! فرض های استفاده شده در این استدلال، منطقی به نظر می رسد؛ اما این پرسش مطرح می شود که:" از بازگویی چه چیز هراسانی؟ مگر به اصالت و استحقاق گذشته زیستی خودت اعتقاد نداری؟پس چرا شجاعانه لباس استحقاقت را به تن نمی کنی؟"

3. دو طبقه اجتماعی که اکثریت مردمان کشور ما را تشکیل می دهند نماینده این دو مواجهه هستند!! دلتان هوای رفتن به مریخ نکرده است؟!


پاینده ایران
یله
______________________________________________________________

آرشیو شماره هشت وبلاگ

پنجشنبه، 29 بهمن، 1383


1. دیگر بیهوده از حسابتان پول بر ندارید! از امروز ذخیره کنید! اگر فکر می کنید تا سال 2020 زنده هستید، بشتابید! سفر به مریخ با فقط 8 میلیارد تومان!!!
مضمون آگهی بالا را در وب سایت های مختلف دیده اید؟ رهایی از زمین و پرواز به بالا!

2. "شش ماه است که مرحوم شده ام." این جمله دختر مورد خطاب "من دات زن" است که شش ماه است ازدواج کرده است. در اینجا به زندگی پس از ازدواج نمی پردازم؛ زندگی پیش از ازدواج ما نیز در حال ارتحال است! از کرده ها و اعمال پیش از ازدواجمان،به خاطر دوران پس از ازدواجمان، هراسانیم! مواجهه با این موضوع به چند طریق صورت می پذیرد:

شخص یکم می گوید:"من متعلق به شریک آینده زندگی خویشم و شریک آینده زندگی من متعلق به من. وام دار و امین تعلقات یکدیگر می مانیم." این شخص به خاطر و به دلیل فردی که هنوز از وجود او آگاهی ندارد، امروزش را قربانی آن فرد می کند. اینکه آیا فرد ذهنی پیش ساخته نیز چنین می اندیشیده است، خود سخن دیگری است. نمی توانم صاحب این ایده را در لباس آزادی خواهی تجسم کنم! او را پذیرنده بی دردسر استبداد می دانم!

شخص دوم چنین می گوید:"چون من گذشته ام را به تنهایی زیسته ام پس خود مسوول آن هستم و پیشینه و گذشته من به شریک زندگی فردای من ارتباطی ندارد." شخص دوم با بیان گزاره ای منطقی به نتیجه ای می رسد که به کتمان حقیقت و در نهایت سقوط اخلاقی منجر می شود! فرض های استفاده شده در این استدلال، منطقی به نظر می رسد؛ اما این پرسش مطرح می شود که:" از بازگویی چه چیز هراسانی؟ مگر به اصالت و استحقاق گذشته زیستی خودت اعتقاد نداری؟پس چرا شجاعانه لباس استحقاقت را به تن نمی کنی؟"

3. دو طبقه اجتماعی که اکثریت مردمان کشور ما را تشکیل می دهند نماینده این دو مواجهه هستند!! دلتان هوای رفتن به مریخ نکرده است؟!


پاینده ایران
یله





چهارشنبه، 28 بهمن، 1383


فقر انساني وغناي بوزينه گي
سلام دوستان

‹‹بنگريد بالاخزيدن اين بوزينگان چالاك را ! ببينيد كه چگونه ازبر- و- روي يكديگر بالا مي روند واينگونه يكديگر را به لاي و لجن و گودال فرو مي كشند.››*

۱. خبرها و شنيده ها مي گويند شمار بسياري از مرده گان مسجد ارك تهران، زنان و كودكاني بودند كه به دليل فشارهاي دست و پا و ازدحام مرده اند.(ايضا كودك فاميل ما)
مرگ انسانيت و ظهور حيوانيت پنهان را در لحظه هاي بحراني مي شود درك كرد: در سالهاي قحطي، روزگاران عسرت و ثانيه هاي رنج همگاني . پوچي گفتارهاي اخلاق گرايي چون دين و احساسات رقيق مادرانه(سانتي مانتاليسم) وميهن دوستي متظاهرانه(شووينيسم) و... و ادعاهاي گنده و تهي شان را هم در همين زمانها، آشكارا مي توان فهميد. شوخي زهرآگين مرگ آنگاه ما و همه ي تمدنمان را به بازي مي گيرد كه در يك گردهمآيي مذهبي آدميان هراسان همه ي صبرو قرار را فراموش مي كنند و وحشيانه نان زنده گي را از چنگال ضعيف ترانشان مي ربايند.
۲. اين اما خلاف آنچه دوستي ناشناس در جايي ديگر و در'' كامنتي'' اشاره كرده بود بي ارزشي انسانيت نيست كه انسانيت را به خودي خود(في نفسه و لنفسه) هيچ ارزش و ضد ارزشي نيست(نه به وجه سلبي و نه ايجابي). انسان ، اما خود آفريننده ي ارزشهاست،خالق خداي خود. خواست قدرت ارزشگزاري را سبب مي شود و شكل گشايش ما به هستي را مشخص مي سازد:‹‹ شادخوارانه و آري گو›› يا ‹‹خواردارنده ونه گو››. دين و همه ي گفتمانهايي كه بالا از آنها سخن گفتم كينه جويانه زندگي را مي خواهند(در واقع نمي خواهند). اينان به ظاهر زنده بودن را خوار ميدارند و از‹‹ جايي ديگر›› سخن مي رانند اما در ثانيه ي خطر، وقيحانه و زالو وار به حيات نكبتيشان چنگ مي افكنند و به قيمت نيستي ديگري زندگي مرده پرستانه ي خود را حفظ مي دارند. حيوانيت عريان دراين ثانيه ها چهره ي برهنه و بدوي خود را نمايان مي سازد وپوشالين بودن قهرمانهايشان را آشكار مي سازد.‹‹اينان همه در چشم من ديوانگان اند و بوزينگان بالاخزنده و جانوران پرجوش - و- خروش . بت شان، آن هيولاي سرد ،نزد من بويناك است. نزد من ، اينان همه ،اين بت پرستان همه، بويناك اند.››**
۳. ‹‹از بوي گند دوري كنيد ! بپرهيزيد از دود- و- دمه ي اين قرباني هاي انساني! زمين هنوز براي روان هاي بزرگ گشاده است. هنوز چه بسيارجاي ها كه براي تنهايان وجفت هاي تنها تهي ست؛ چنان جاي هايي كه برگردشان عطر خوش درياهاي آرام و وزان است. درهاي زندگي آزاد هنوزبه روي جانهاي بزرگ گشاده است. براستي ، هر چه كه كم تر داشته باشي ، تو را كم تر دارند: خوشا اندك تهي دستي!...چنين گفت زرتشت››***

*و**و*** از: چنين گفت زرتشت كتابي براي همه كس و هيچ كس،
ف. و . نيچه- برگردان: د. آشوري- صص62و 63 – تهران 1380

با اميد : هاپو




دوشنبه، 26 بهمن، 1383
برف زياد و مرد مرده
سلام دوستان

از كسي پنهان نيست از شما هم نهان نباشد كه اين چند وقته اكانت وپول نداشتم ودسترسي ام به اينترنت كم بود.مسنجرم هم خراب. به هر حال ضمن عرض پوزش توجهتان را به شعر زير كه به مناسبت سالگرد زودهنگام ‹‹حماسه ي سياهكل››انتخاب كرده ام جلب مي كنم دليل اين تعجيل را هم مي توانيد در آريادنه بخوانيد:

براي چه گوارا

و مرد افتاده بود

يكي آواز داد: دلاور برخيز!
ومرد همچنان افتاده بود.

دوتن آوازدادند: دلاوربرخيز!
ومرد همچنان افتاده بود.

ده ها تن و صدها تن خروش بر آوردند: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.

هزاران تن خروش بر آوردند: دلاوربرخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.

تمامي آن سرزمينيان گردآمده اشك ريزان خروش برآوردند: دلاوربرخيز!

ومرد به پاي خواست
نخستين كس را بوسه يي داد
وگام در راه نهاد.

شعر از: گ. گ . ماركز – برگردان: ا. شاملو


بعد التحرير:هنوز تا خود سياهكل(19 بهمن) چند روزي مانده است. براي آن روزميشود از شعر خود بامداد كه براي سياهكل گفته در اول دفتر ‹‹دشنه در ديس›› استفاده كرد.

با اميد-هاپوكومار
_______________________________________________________________



جمعه، 23 بهمن، 1383
بچه كه بودم،تمام روز را با دوستام توي كوچه باغهاي زيباي روستايمان بازي ميكردم. يكي از اصلي ترين سر گرمي هامون جنگ بي پاياني با بچه هاي يكي از فقير ترين خانواده هاي روستا بود. (در روستايي كه تقريبا هيچكس اوضاع مالي درستي نداشت باز انها فقير ترين بودند)اونروزا خيلي ازشون بدم مي اومد از سر ووضع نامرتب و لباسهاي پاره وكثيفشون چندشم مي امداز زخم بزرگ وچركيني كه روي سر تنها پسر خانوادشان بود حالم بهم ميخوردو همينطور از شپش هايي كه در موي دختر ها ميلوليدند.من هر وقت كه موقعيتي پيش ميامد تا جايي كه ميتوانستم انها را ميزدم گاهي اوقات چيزي شبيه عذاب وجدان ازارم ميداد اما نمي توانستم بر نفرتم غلبه كنم ودليل اينهمه دشمني را هم نمي فهميدم.خانه اونها براي من نماد فقر و نداري و زشتي بود ومرا به شدت ميترساندبا اينكه با دوستاي شيطونم به همه سوراخ سنبه هاي ده سرك ميكشيديم هيچوقت به خونه اونا نزديك نميشدم.
يكي از دخترا همسن من بود به اسم زهره.
سالهاي اخير يكي دو بار توي ميني بوس با هم همسفر شديم از نگاه كردن به چشمانش شرم داشتم ولي اون گويي در دنياي ديگه اي سير ميكرد نگاهش روي هيچ چيز ثابت نمي موند ،توي يه مدرسه شبانه روزي درس ميخوند كه دچار اختلال حواس شد و اونو به خونه بر گردوند.
ادم وقتي يكي از دختراي يه خونه پر از دختر باشه همه ترجيح ميدن زودتر از دستش خلاص بشن و زهره هم با يه كارگر افغاني كه براي كار بر روي سد به روستا امده بود ازدواج كرد مرد مردم به مسخره ميگفتن "زهره هم خارجي شد".
حالا اون دوتا بچه يه ساله و يه ماهه داره.
.گفتن بگين بخاري اتيش گرفته و زهره سوخته . خودشو راحت كرد.زهره مرد.
فكر ميكنين جاي ضربه هاي منم روي بدن ورم كردش بود؟



جمعه، 23 بهمن، 1383



بی عنوان
یکم. از ننوشتنم مدت زیادی می گذرد. بارها هوس نوشتن بود و امکان نوشتن نه!! اینجا برف، بی محابا می بارد؛ برفی که بر موی و بر ابروی ما می نشیند!

دوم. این بار نیز کودک خردسال ما را از ما جدا کردند! پنجره بسته شد و باز هم به سمت دری دیگر باید رفت. دیوار را هم تجربه کرده ایم! پس هراسی نیست!
با دوستی صمیمی به گفت و گو نشسته بودم و این خبر را به او دادم. از من نپرسید کی؟ نگفت چرا؟ و برایم از گذشته اش سخن راند!

سوم. بد جور کار من این ترم گره خورد. مانند ناظری آگاه از سرنوشت شوم خود، به میدان می نگریستم و خودم را زیر دست و پای خودم له می کردم. کورماز اما در آخرین لحظات خستگی را از تن ما به در کرد. تصور بی ثمر از دانشگاه رفتن آزار دهنده است. تنسی، یاور همه ما در این ایام طاقت فرسا بود. دونده ای که همه چیزش را در یک رقابت دو ماراتن برای دوستانش هزینه می کند! شاید اگر او چنین دوستانه در این مدت با ما نبود، کورماز را نتیجه ای دیگر بود و ما را حالی دیگر!!

چهارم. هاپو کومار هم رفت! اگر چه بارها و بارها به ما سر بزند؛ اما رفت! پایان داستان را باید پذیرفت. شاید تنسی تا سالیان سال به آنجا سر نزند و ما نیز پس از چند وقت همین کار را تکرار کنیم! حنا و همزاد فروغ دوستان به یاد ماندنی ما در دوران دانشجویی بودند که جمع ما را در کافی شاپ ها کامل می کردند که البته دوستان دیگری هم در پایان کار به ما پیوستند.

پنجم. اینجا مدت ها برق قطع بود. پس از بیشتر نوشتن منصرف شدم!


پاینده ایران
یله




جمعه، 16 بهمن، 1383


سال گشته گی
بيست سال از من گذشته بود.
بيهوده حاضر بودم در پيشگاه ياس و ملال.
نمی دانستم اين همه ساليان را چه کرده ام.
شرم داشتم از نگاه کردن به آينه.
از نگاه کردن به خود شرم داشتم.
از ريه هايم حتی عرق شرمناکی فرو می ريخت.
از قلبم.
از يکايک استخوانهايم.
پوچی انباشته کرده بود مرا.
از کابوس بيرون آمدم.
به کابوسی ديگر..
در اتاق خالی من بودم که خيس از عرق ميل به زيستن را در خود کشته می ديدم...
با اميد
هاپو




جمعه، 16 بهمن، 1383


سلام
سلام بچه ها
خيلی وقته می خوام يه چيزی بنويسم ،ولی نوشتن برام خيلی سخته،
بهم حق بدين چون حتی خيلی از انشاهای مدرسه مو مامانم برام مينوشت
دلم خيلی گرفته ،باورم نميشه که به همين زودی ۷-۸ ماه گذشت،ازبودن در کنار کسانی که دوستشون داری ،باهاشون زندگی کردی ،همگام شدی ،همسفر،هم آوازواز همه مهمتر همراه.
اسم ... برای من يه حسی ايجاد ميکنه که نمی تونم به راحتی توصيفش کنم ،
يه شادی،يه بغض يا شايد م...نمی دونم
همه اینهابه خاطر خود ... نيست ،به خاطر مردمش،يا حتی دانشگاه
به خاطر اونهاييکه دوستشون دارم،واسه اون لحظه هايی که با هم لمسشون کرديم،حسشون کرديم.
همه اون چيزهاييکه ما رو به هم مربوط می کنه،پيوند می زنه،وهيچ وقت،هيچ وقت،هيچ وقت فراموش نمی شه حداقل برای من.
فعلا مرضيه
________________________________________________________________________


پنجشنبه، 8 بهمن، 1383


دل گرفته
سلام دوستان
برفی زيبا اين روزها همه جا را پوشانده است:

برف
زردها بيخود قرمز نشدند
قرمزی رنگ نيانداخته بيخودی بر ديوار
صبح پيدا شده از پشت «ازاکو »اما آسمان پيدا نيست
«وازنا »پيدا نيست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شيشه ی هر پنجره بگرفته قرار
«وازنا» پيدا نيست
من دلم سخت گرفته است از اين
مهمان خانه مهمان کش روزش تاريک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چندتن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشيار
نيما-ماخ اولا
با اميد
هاپو

آرشیو شماره هفت وبلاگ

سه شنبه، 29 دى، 1383



هسته يا نيسته دت ايز کوئسشن
سلام به دوستای سوتی نامه

مدتها می شود که این همه بی خيال ننوشته ام، اما الان گور پدر همه ی حرفها می خوام فارغ از همه ی درگیری ها بنویسم.می خوام همتون رو به اسم صدا کنم،به من چه که خواننده ی خارجی نمی دونه که کورماز یعنی چی؟یا هاپوکومار چه صیغه ایه؟همیشه هم که نمی شه ویژه گی هامون رو به نفع دیگرونی که نمی شناسیمشون حذف کنیم.
آره ،داشتم می گفتم: مدتها می شود که خیلی از بچه ها را ندیده ام،می دونید این روزا امتحان دارم اما اصلا حوصله ی درس خوندن ندارم.همینه که با این یله ی بی خیال اومدم تهرون.ترم آخری(شاید) حال فیزیک ۳ خوندن رو ندارم. می خوام برم بگم من ترم آخرم یا نمره می دی یا بنداز باز ترم دیگه فیزیک بر می دارم. ول کن بابا بذار یه ریزه از بچه ها بگم. تنسی تاکسیدو که تو شهر هسته ونیسته ها(آهای قدیمیا یادتون میاد خیابوناشو؟؟ ) داره دیوونه می شه . تازه کلی هم بورژوا شده و موبایلای گرون گرون دست می گیره . حنا هم که هی از این شاخه به اون شاخه می پره . کلی برا خودش رییس شده ، کارای خفن خفن می کنه( اشتباه نکنید پیرزن خفه نمی کنه ) کورمازم که پاک خل شده. هی کلاهای دوستشو می پوشه و برا ما پز میاد . یله اما همینطور که از اسمش بر میاد بی خیال ویله ول ول می گرده تا علاف نباشه . از مت خبر رسیده که با اون یکی(پت) دارن خر میزنن نافورم . البته این وضع شامل حال اون وارطان قلی خان هم میشه . چاملی هم می گن به هوای درس خوندن صبح از خونه می زنه بیرون. حالا کجا می ره یللی تللی خدا عالمه . فندق اما هی انتحاناشو گند می زنه . وضع حاجی فنچ آزادی از همه بهتره،چون رابه را مخ این دختر شهرستانی ها رو می کوبه و.... سجی بلا هم که روال هر ترم مثل اسب درس می خونه(مگه اسب درس می خونه) و مثل؟ نتیجه نمی گیره . جونم براتون بگه از پیازچه که گویا حسابی قاط زده(شایعه سازی کردم ) و هی پیاز میخوره(چه بی نمک). یکی این وسط اما بد کار می کنه ،قیصرو می گم، خبر رسیده بلانسبت مثل این کارگرای همشهری از کله ی صبح تا بوق؟ دنبال یه لقمه نون حلاله . ازهمه زرنگتر شاید اوسا نیان باشه که پرستار بچه شده و یواشکی شیر خشک نوزادای مردمو می خوره .(تدریس خصوصی تربیت بدنی ) از بقیه شمالیا خبر ندارم . این هاپوی گردن شکسته هم که فحش خورش خوبه و هر از گاهی تو این وبلاگ دربدر چرت وپرت بلغور می کنه .
راستی بچه ها من فکر می کنم کارایی که ما همه می کنیم مهمن اما مهم تر از اونا رو نباید فراموش کنیم. دیدن ،شنیدن ،خوندن، عشق ورزی کردن، نوشتن و در یک کلام زنده بودن فکر می کنم دلیل اصلی کارای دیگه ست. اگه سعی کنیم شاید بشه روزی یک ساعت رو به خوندن چیزای خوب و شنیدن آهنگای قشنگ اختصاص بدیم. این طوری دام هرروزه گی رو گسستیم و می تونیم ادعا کنیم زنده ایم...

با اعتماد
هاپوکومار



شنبه، 26 دى، 1383

نفت
سلام دوستان

۱ – بچه كه بودم وقتي بابا براي زمستون نفت مي گرفت دوست داشتم گالن هاي بيشتري بگيره.زمستونا هميشه نفتي ميومد و دستاي بابا چرب نفت مي شد. دستاي بزرگ و خسته اي كه گرما رو به خونه مياورد. 500 ليتر نفت يعني دو بشكه بزرگ وكمتر ميشد كه ما اينهمه نفت داشته باشيم. حالا اما وقتي مي فهمم كه ميشه تو اينهمه نفت 13 تا بچه بسوزند مي فهمم چرا بابا اون همه نفت نمي خريد آخه اون كه نمي خواست مارو بسوزونه
2 – در عكس يادگاري آن بچه ها هر چه گشتم خودم را نيافتم . سالها مي شود كه ديگر خودم را نمي يابم .من گم شده ام. سالها مي شود كه سوخته ام.شايد بابا يواشكي با همان گالن ها ما را سوزانده باشد.از كجا معلوم؟ راست مي گويد حالا هم تنها خود خواهي خودم را فرو مي نشانم ....نفرت انگيز است نه.....بهتر است به احترام زنده گانشان دو دقيقه خفه شوم.
با اميد
هاپوکومار





شنبه، 26 دى، 1383



دوستاي خوبم سلام
اهاي دوست من صبر كن كمي ارامتر ، انقدر تند نرو، بيهوده فرياد نكن ، حالا ديگه گريه بر رفتگان بم و نوشتن براي قربانيان مالديو و مالزي و هند و...زنجموره بر بالين مار و عقربه.پس ساكت باش و هيچ مگو.
اره هيچ ننوشتيم ،هيچ كس هيچ نگفت، دوست داري چي بشنوي؟ شرح رنج اونارو ؟ هيچ چيز تازه اي نداشت كه به نوزايي منجر بشه اون زن مالديوي همونجور گريه ميكرد كه اون زن بمي كه مادر من و تو .اين همون رنجه كه داره در سرزمينش تقسيم ميشه ،ومثل هميشه نا عادلانه.
يادته:"اغلب ما مينويسيم كه خودمان را توجيه كنيم يا تسكين دهيم"چه خود خواهي عظيمي !!!!!!
حالا ميگم اين مسكن نشئه اور رو رها كن بذار درد همه وجودتو بدره درست مثل اينه كه با يه چاقوي كند به جون خودت افتاده باشي.امتحان كن.
گاهي اوقات بهتره ادم لالموني بگيره و فقط نگاه كنه، گوش كنه و بخاطر بسپاره.
و اما عشق ..
حاشا حاشا كه هرگز كسي به پيشگاه مقدسش بي حرمتي كرده باشه.
ولي حيف كه اين عشق بيچاره محمل خوبي نداره، زماني كه باني عشق انسانهاي ناچيز بي اراده بي دغدغه بي لياقتي مثل ما باشد ، بيچاره عشق...
راستي ميتواني خارج از اين محمل هاي نكبت بار عشق رو تعريف كني؟؟؟؟
شب باران
شب طوفان
شب سرد
شب ازرم شب مستي
شب شب،
دل چه دلمرده متاعي ست در اين وادي عفن
دل چه ناسفته صداييست در اين دام سكوت
***
به تو اي دايره اشك كه در چشم مني
به تو اي خنده اندوه كه در من شكفي
راز دارم !
چه كسي باشد اگر پرده دري؟
دگر اينجا نه مجال من و ما باشد و عشق
دگر از دايره مرگ چه كس بيرون است؟
دگر از...
چاملي




يكشنبه، 20 دى، 1383



خفه خون
سلام
چرا اونايی که امکانشو دارن نمی نويسن؟
به همين زودی گفتنيها تموم شد؟
پس فايده ی دوستی چی ميشه؟
اگه اينهمه کم محتوا و بی ارزشيم چرا گناه رو می ندازيم گردن عشق و ميگيم کهنه ميشه؟
اين ماييم که برای نوزايی خودمون هيچ کاری نمی کنيم
هیچی نمی خونيم.هيچی نميبينيم.هيچی گوش نمی ديم و برای هيچ گدايی که خونش سر کوچمونه گريه نمی کنيم؟
و انتظار داريم ديگری هم در فساد رکود ما تا ابد غرق بشه
چرا هيشکی برای تسانومی هيچی ننوشت
تو رو ميگم
آره تو که ميتونی بنويسی و ادعات اينه که می خوای آزاد باشی
چرا لالمونی گرفتی؟
چرا نميشنوی صدای کودک مالديوی رو که زير تنه درخت داره جون می ده
چرا همه ی ايرانی های نوع دوست خفه خون گرفتن؟
اين که هزينه نداشت
شايد برای مرگ و اون ضجه نباشه که اين نوشته ها هميشه تلخه
شايد برای اون فريادهايی که بايد باشه و نيست اينهمه همه ی اين نوشته ها گه گرفته است
اينها پيش از هر چيز شکايت به خودم است
نه ...نميتونم کنار بيام
حدود ۱۵۰۰۰۰ نفر مردن و من فقط در شلمم ۱۵۰ تا خوندم
تف به انسانيت نداشته ام...
بی هرگونه اميدی
هاپوکومار


سه شنبه، 1 دى، 1383
ساعت نزدیک 3:30 صبح بود. سرش سنگین بود.تمام بدنش از شدت عرق خیس شده بود.چند بار خواست پتو را از رویش بردارد اما نتوانست.شاید هم نخواست .برایش فرقی نمی کرد.فقط احساس کرد سردش است.پتو را بیشتر دور خودش جمع کرد.زانوهایش را بیشتر به شکمش چسباند.با این کار بیشتر در خودش جمع می شد.با این کار آرام تر می شد.شاید می خواست به دوران جنینی اش برگردد.نه اصلا به این مساله فکر نکرد.هیچ احساسی را در ذهنش نگنجانید.بغضی در گلویش احساس کرد.اشک در چشمهایش جمع شده بود.اما جرات ریختن بر روی گونه ها را نداشت.اشکها درهمانجا ساکن شدند.می دانستند دیگر هرگز سرازیر نخواهند شد.از این پس نیازی به التماس برای جاری شدن ندارند.همانجا در آرامش ساکن شدند.جوان همانجا زیر پتو به تاریکی خیره شد.آرام شده بود.به آرامی سرش را از زیر پتو بیرون آورد .دستانش را به پیشانی نزدیک کرد و سکوت خفه اش را تکرار کرد.
ساعت 4 شده بود.مادرش هنوز در خواب بود.به آرامی دستش را به سمت مادرش روان ساخت تا او را بیدار کند.مادر که پسرش را در این لحظه دید کمی حیران شد.پرسید :«چیه پسرم ؟چی شده؟ » پسر جواب داد:«هیچی.میخواهم برم حرم.کاری نداری مامان؟زود میام»
نفهمید چه جوری به ایستگاه اتوبوس رسیده. به پاسگاه آن طرف خیابان نزدیک شد.با خودش گفت:«آنها هم خوابیدند. »
کاغذی را در دستانش محکم فشرد .باید از آن مراقبت می کرد تا لحظه مرگ نباید از آن چشم بر می داشت.باید می دانست کسی هست که این کاغذ را بخواند.آن را در دستش نگاه داشت.به پاسگاه نگاهی انداخت.مطمئن شد.گالن نفت را که در دست دیگرش بود ناکهان روی خود خالی کرد.در حال سوختن بود.کاغذ مچاله شده را به سمتی پرت کرد.مجالی برای اندیشیدن نداشت .خود را رها کرد.به خود نیاویخت .اما به اشکهایش التماس کرد جاری شوند.دیگر تمام شده بود. اشکها راه خروج نداشتند.یک لحظه به یاد آورد که مادرش به او قول یک استکان چایی تازه دم را راس ساعت 8 به او داده بود.فراموش کرده بود. می خواست فریاد بزند اما نمیتوانست. اشکها سوختند در تنهایی خویش.
اسمشو نمی دونم فقط شنیدم 22 سالش بود.
پیازچه

آرشیو شماره شش وبلاگ

سه شنبه، 24 آذر، 1383
حيای گربه
سلام
من دقیقا نمی دونم چی بگم.چون اتفاقی اومدم سراغ اینترنت.دیگه زیاد به این تر نت وصل نمی شم.خوب دیگه وقتی دیدن گربه حیایی نداره تصمیم گرفتن در دیزیو ببندن(ممکنه خودت این کارو بکنی).البته این جوونا بیخودی شلوغش میکنن.مثل اینه که وقتی دو نفر با هم درگیر میشن درست وقتی که یکی یقه اون یکیو صاحب شده تو از راه برسی و طبق اون احادیثی که تو کتابا خوندی و از تو تلویزیون گوش دادی بهش بگی :چیه؟میخوای یه نفرو بکشی .اونهم واسه یه چیز بیخودی؟.بعد اون هم به خودش بگه :یعنی میشه یکیو کشت؟ اون وقت با دستاش بگیره طرفو خفش کنه.حالا این وسط تقصیر کیه؟اصلا چنین چیزی امکان داره؟من جوابشو درست نمیدونم
نتیجه: این همه دکلمه چینی کردم که بگم اگه دیدین میخوان در دیزیو ببندن کافیه یکم حیا از خودتون نشون بدین تا دیگه روشون نشه این کارو بکنن(البته نباید زیاد حیا کرد چون ممکنه سوءاستفاده کنن.). اگر چه از ته دل به در دیزی بندان حق بدین. همین دیگه.
فعلا
پيازچه
_____________________________________________________________________

سه شنبه، 24 آذر، 1383
دردسر
داخلی.خوابگاه.تخت اتاق.کله ی سحر
به سختی نفس می کشد.سرش درد می کند. جنازه ی پدر آنسوتر افتاده است. به سختی بلند می شود. زمين تند تند می لرزد.تخت از باران خيس خيس شده است.با حوله ای دم دست اشکهايش را پاک می کند.شلوارش را خيس کرده است.نسخه های نشريه را بر می دارد و از اتاق بيرون می زند. زمين همچنان به سختی می لرزدآنقدر تند که جسد کرم خورده ی پدر را تا کنار پايه های تخت می رساند.برمی گردد:«راستی بچه ها من نيامدم به مامانم بگيد که عاشقش بودم»بچه ها می خندند.الف درحاليکه قهقهه سر ميدهد می گويد:«باشه ميگيم.فعلا گورتو گم کن »با خودش می گويد:«کاشکی منم ميتونستم اينهمه بی خيال ورق بازی کنم»
خارجی.دانشگاه . دم سلف .نيمروز
خلوت است وهوا آفتابی .زمين هم نمی لرزد.ادرار تندی دارد.بلند می شود تا پشت درخت پارک خودش را خالی کند.باد تندی می وزد.ورق های ويژه نامه را با خود به آسمان ميبرد.همانطور با شلوار بالا نکشيده دنبال برگه های پرنده می دود.به دنبال يکی که بيش از بقيه دوستش دارد تا پارک می دود.پايش به يکی از سنگ قبرها گير می کند.با مخ به زمين می خورد.ازقبر کناری صدای معاشقه ای را می شنود:«عزيزم يواشتر»با صورت خونين به آسمان يعنی جايی که نشريه ها را گم کرده بود نگاه می کند.نشريه ها به محلی در دور دست پرواز می کنند.قبرستان سرد و متروک است.يواشکی به قبر کناری نگاه می کند.پيرزنی را می بيند که استخوانهای سگی را در آغوش کشيده و به بدن خود می مالد.«عزيزم خوشت مياد»سر دردش هنوز خوب نشده.بلند می شود و قرآن را از جيبش در مياورد.حالا ديگر نشريه ها حتما به خورشيد رسيده اند.برای سلامتی ارواح آهسته الرحمان می خواند.
داخلی.خوابگاه.بازهم کنار تخت.شب
پدر سرش فرياد می کشد:«توکثافت چطور متوجه نشدی مادرت خودش رو حلق آويز کرده» مادر به زيبايی در ميان سقف و زمين تاب می خورد.تکانهای شديد زمين لذت را برای او صد چندان می کند.می گويد:«به خدا داشتم نشريه می فروختم»«نشريه می فروختی يا هرزه گی می کردی حيوون کثيف»سقف از تکانهای شديد ترک می خورد وتکه ای از گچ نم خورده ميان بازی بچه ها فرو می افتد.باران قرار نيست بند بيايد.بابا ميگويد:«خب حالا بی خيال ديگه تکرار نشه حالا برو قليونو چاق کن اين قدر هم واسه خودتو ما دردسر درست نکن» خوشحال می شود واز اتاق بيرون می زند.بچه ها شلم بازی می کنند:«من خواندم صدو شصت وپنج ميليون تا»
با اميد واعتماد:هاپو


چهارشنبه، 18 آذر، 1383
سلام
ديروز 16 اذر بود ،و من به ياد اين روز هاي پر تب و تاب در دانشگاه (البته فقط براي بچه هاي نشريه ) مي افتم.
تلاش براي اينكه ويزه نامه تا قبل از ناهار حتما در بياد كه توي سلف پخشش كنيم .مشكل تايپ ،صفحه ارايي ، غلط گيري ،كامپيوتر هايي كه هميشه ويرووسي بود بچه هايي كه همكاري نمي كردند ،مقاله هايي كه گم ميشد ،مطالبي كه با ترس ولرز انتخاب مي شد و دست .اخر هم منت كشي از انتشارات دانشگاه و رفقا براي چاپ وفروش .
صفحات كه يكي يكي از توي دستگاه چاپ در مي اومد گرم بود .يكي به شوخي ميگه:" دست اوله داغ داغه" منتشر كه ميشد احساس خوبي همراه با جريان خون داخل رگهات مي دويد با خودت ميگي " خوب بود به زحمتش ميارزيد و..." . ظهر كه از جلو سلف رد ميشي حس ميكني كلماتي كه نوشته بودي در هوا معلقند انرا از زبان اين وان مي شنوي . فكر ميكني " اثر كرد ، شروع شد ، اثر كرد، اينفعه ديگه حتما بچه ها يه تكوني به خودشون ميدن ..."
نشريه تو دست خيلي ها ست ، قند تو دلت اب ميشه .
اما....
اما از جلو همون سلف كه رد ميشي اگه خوب گوش كني چيزاي ديگه اي هم ميشنوي " اوهوي يه صفحه از اون نشريه تو بده باهاش شيشه هامونو پاك كنيم" " اگه رو دستتون باد كرده ببرين ميدون تره بار" اخه بگو زن جماعتو چه به كارا".
ضربه ها يكي يكي وارد ميشه به روي خودت نمياري با خودت ميگي: " هميشه يه سري ادم لوده پيدا ميشن" .سر راه ... رو ميبيني ميگه مديرمسول رو به خاطر فلان مطلب خواستن . دلت هري ميريزه پايين.
شب كه خسته و كوفته وديرتر از معمول از راه ميرسي خوابگاه، هم اتاقيت ميگه " از خونه زنگ زدن گفتن تماس بگير ".ادامه ميده:" ببين ... ديوونه بازي در نيار چه فايده داره واسه هيچي دانشگاه بهت گير بده وخداي نكرده كميته انضباتي بشي"
صداي با با از پشت گوشي ميخكوبت ميكنه " تو كجا بودي مگه ساعت ورود به خوابگاه 7/5 نيست" يه عالمه دروغ ميگي.
شب تولد يكي از بچه هاست . ديگه از شور و شوق ظهر چيزي تو وجودت نمونده فكر مي كني :"اخه احمق تو توقع زيادي داري چه انتظاري داري اين ارمانگرايي احمقانه رو رها كن ببين بايد چيكار كني " اما باز يه چيزي ته وجودت جفتك ميزنه .
با صداي يكي از بچه ها به خودت مياي " اوهوي كجايي چرا پكري نكنه ... امروز تحويلت نگرفته" ، " بابا ناراحتي نداره اون نشد يكي ديگه" ،" اره بچه ها خيلي باحاله همين جور كه داري تو دانشگاه با هاش رحرف ميزني يهو غيب ميشه بعد ميبيني كه بعله داره با يه پسره حرف ميزنه".
همراهشان ميخندي و جواب ميدهي . دلت ميخواهد با تمام وجود گريه كني . بعد پا ميشي و ميرقصي ،مسخره بازي در مياوري و لودگي ميكني ، صو رتت داره گر ميگيره ، حالت تهوع داري باز هم ميرقصي و ميرقصي.
وقتي رفتي توي تختت حس ميكني ديگه رمقي برات باقي نمونده تمام روز از جلو چشمت مي گذره و تمام وجودت پر از ترديد ميشه " واقعا من دارم اشتباه ميكنم!!!!؟"خوشحالي از اينكه چراغها خاموشه.
باد زوزه ميكشه وخودشو به پنجره ميكوبه ، سوزش انگشتات كه تو انتشارات بريد بيشتر ميشه و بي اختيار اشك از چشمات جاري ميشه.
.اسمون سياه سياهه و فقط يه ستاره كوچيك اون دور دورا سوسو ميزنه.
چاملی

شنبه، 7 آذر، 1383
ه
هفت سالگی
سلام بچه ها

همیشه با نوشتن این عنوان یاد بچگی هام می افتم.اون موقعها که هنوز هفت سالم نشده بود.
هاپو هر ماه مجله ی سلام بچه ها رو می خرید و خیلی خوشش می اومد.یادمه من اون موقعها فقط عکساش رو نگاه می کردم کاری که همه ی بچه ها می کنن.الان که مدتها از اون روزها می گذره و همه ی اون مجله ها لای انبوه کاغذهای باطله گم و گور شدن من هنوز تصویر بعضی از صفحه های اون تو خاطرم هست و با نوشتن این عنوان تصویر اون صفحه ها میاد جلوی چشمام...
شروع نوشته کلا" نظرم رو راجع به متنی که می خواستم تایپ کنم عوض کرد . می خواستم مثل همیشه قسمتی از یک رمان رو بنویسم ولی با نوشتن این مطالب یاد شعر بعد از تو فروغ افتادم وتصمیم گرفتم براتون تایپش کنم ،پس بخونیدشِ
*
بعد از تو

ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون وجهالت رفت
بعد تو پنجره ای که رابطه ای بود سخت زنده وروشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست ...شکست...شکست
بعد از تو آن عروسک خالی
که هیچ چیز نمی گفت،هیچ چیز بجز آب،آب،آب
در آب غرق شد
بعد ما صدای زنجره ها را کشتیم
وبه صدای زنگ ،که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی،دل بستیم

بعد تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها،به پشت میزها،از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ،رنگ تو را باختیم،ای هفت سالگی

بعد تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب،و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد تو ما به میدانها رفتیم و داد کشیدیم:
"زنده باد
مرده باد"
و در هیاهوی میدان،برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده اند،دست زدیم
برای عشق قضاوت کردیم
و،همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم،عشق قضاوت کردیم
بعد تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
ومرگ،زیر چادر مادر بزرگ نفس می کشید
و مرگ،آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
ومرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
ومرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش،ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند.

صدای باد می آید
صدای باد می آید،ای هفت سالگی
برخاستم وآب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از،هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند.
چقدر باید پرداخت
چقدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟

ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم،از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتاده ایم
وماه،ماه،ماده ی مهربان،همیشه در آنجا بود
در خاطرات کوکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از،هجوم ملخ ها می ترسیدند
چقدر باید پرداخت؟...

نانی
____________________________________________________________________


شنبه، 7 آذر، 1383
به نام خدا
من یک زن هستم
من یک زن هستم .این را نگفتم تا فقط جنسیت خود را اعلام کنم این مقدمه ای است
برای طرح مسئله ای به نام کرامت انسانی زن!!!می بینم ابرو در هم می کشی که کرامت انسانی زن دیگر چه صیغه ای است ؟کرامت انسانی است ودیگرزن ومرد ندارد. اشتباه می کنی. این وقتی است که زن را هم انسان بدانیم ولی اگر او را انسان ندانستیم و خواستیم از سر بزرگواری و دست و دلبازی کمی از کرامت های بی شمار انسانیمان را به او تفویض کنیم چطور ؟این جاست که صیغه مبالغه "کرامت انسانی زن" متولد می شود.کرامت انسانی زن چیزی است از جنس بلور،نازک شکننده که گر چه در کوره پر حرارت "اندیشهای انسان ساز " شکل گرفته ولی حتی می توان با نگاه هم آنرا شکست .نگهبانی دارد از جان گذشته و غیرتمند و صد البته مذکر چون خوشبختانه خود زن اصلا نباید نگران کرامت انسانی خود باشد زیراهمه فرزندان مذکر عالم از شیرخواره گرفته تا نود و نه ساله با رگ های ورم کرده و شمشیر های آخته از آن حفاظت می کنند تا نه گردی برآن نشیند ونه دست شیطانی ،سنگی به جانب آن روانه کند!
راه های کرامت انسانی زن یکی دو تا هم نیست به تعداد کله ها و مغز های مذکر است خدا عمرشان بدهد که ما را از خیلی کار های دشوار !!!که پر داختن به آنها ممکن است سبب خدشه دار شدن کرامت انسانی مان شود معاف کرده اند.
به محض اینکه روی خشت افتادیم و معلوم شد که جزو ساکنین سیاره ای "کرامت انسانی زن " هستیم فرهنگ لغت مراقبت،حمایت،حضانت،قیو میت و...ردیف می شود و اختیارمان در کف با کفایت مذکرهای خانواده پدری؛این حافظان غیرتمند کرامت انسانی زن ؛ قرار می گیرد.گاه آنها می توانند تصمیم بگیرند که ما آنقدر بالغ هستیم که در نه سالگی خانواده ای را اداره کنیم آن وقت با سلام و صلوات قلاده ما را در دست قدر قدرتی دیگری می گذارند و گاه در سی سالگی اگر خواستیم با کسی که" خود" صلاح می دانیم پیوندی ببندیم چون طفلی خرد سال مجبوریم در پای مالکان مراقبت زانو بزنیم و کسب اجازه کنیم. بالاخره معلوم نیست ما عاقلیم و بالغ یا صغیریم ومهجور.
ما را به سان مرواریدی در صدف می خواهند . غافل از اینکه مر وارید وقتی مروارید می شود که صدف خود را دور می اندازد و گرنه در درون صدف تکه سنگی بی خاصیت بیش نیست.
می گویند کرامت انسا نی مان بادیده شدن ، شنیده شدن و حس شدن خدشه دار می شود.نمی دانم چرا یکبار نمی گویند با" بودنمان" و جانمان را خلاص نمی کنند. می گویند همه اینها به خاطر خود توست می خواهی بگویی چه فایده ای وقتی به من وتو اجازه نمی دهند حتی در سر نوشت فرزندی که نه ماه از وجود ما رشد می کند اندک دخالتی داشته باشیم، نامش را کس دیگری می برد و سر نوشتش را دیگران رقم می زنند. یادت باشد که انسان از دامن من وتو به معراج می رود.حالا معادله چند مجهولی شد . چگونه موجود بی اختیار وحقیری که حتی مالک وجود خود نیست و در مورد پو شاکش هم نمی تواند تصمیم بگیرد چه برسد به سرنوشت خود و فرزندانش می تواند سبب ساز عروج شود؟
این را فهمیده ام که اگر همتای مذکر ما !!! بخندد، بدود شاد باشدو از رهایی و آزادی و اختیار لذت ببردعین انسان بودن است ،ولی اگر ما چنین کنیم بلور کرامت انسانی مان ترک بر می دارد . اگر همتای مذکرمان!!! قدرت و توان و استعداد خود را به نمایش بگذارد تحسین می شود و ستایش ولی اگر ما چنین کنیم عین خود نمایی است و دیگر دامان کرامت انسانی مان را نمی توانیم با آب هم بشوئیم.بگذار خیالت را راحت کنم اصلا کرامت انسانی برای زن محدودیت است و التزام و برای مرد یعنی آزادی و اختیار، در قفسی که برای ما می سازند و التزام به تامین آسایش ، آرامش و فراغت تا همتای مذکرمان!!! بی دغدغه خود را بالا بکشد و بر قله که ایستاد با انگشت سبابه اش اشارتی از سر تحقیر داشته باشد و عقب ماندگی ، در ماندگی و ناتوانی مان را به رخمان بکشد و دلما را به این گفته خوش کنیم که "پشت سر هر مرد موفق یک زن ایستاده "چرا ناشکری می کنی این افتخار کمی نیست که سایه او باشی ؛ دو دستی به این افتخار زنانه ات بچسپ که کرامت انسانی زنانه ات حکم می کند .- نه دیگر نمی خواهم-خواهش می کنم صدایت را بلند نکن ،صدایت خواب پاسداران کرامت انسانی مان را آشفته می کند،آنها تازه از کار سنگین خود رها شده اند.
این بار فریاد می زنم تا بشنوند:" این کرامت ارزانی هدیه دهندگانش باد" کرامت انسان در آزادی و اختیار است و باقی سراب و فریب. شما می توانید با ما باشد نه جلوتر و نه عقب تر "شانه به شانه "تا هر دو بتوانیم به کرامت انسانی مان دست پیدا کنیم.
"خلا صه شده ومقاله سحر روز جهانی زن-شنبه17اسفند81-نوشته ساحل نکویی"
حنا


شنبه، 7 آذر، 1383



افسوس می خورم ،وقتی خواهرم
در اين دروغزار پر از كركس ،فكر پرنده ايست
فكر پرنده ای كه از پرواز مانده است
گفتی سكوت خواهرمن چون اهتزاز روح بيابان بود
ديدم كه خواهرم در انزواي خلوت شبهای خود گريست
دستش زلال اشك روانش را پنهان سترد و ...
ساكت ماند
حميد مصدق
اين نقاشی هم از سالوادور دالی هست.همينجوری گذاشتم .برای نقاشيهای بيشتر و اطلاعات بيشتر به آدرس زير برويد.
http://www.daligallery.com/gallery_tarot.html
پيازچه


سه شنبه، 3 آذر، 1383
سلام
از اينجا يعنی اين شهر امكان نوشتن و كامنت گذاشتن نيست.
پاينده ايران
يله

آرشیو شماره پنج وبلاگ

شنبه، 30 آبان، 1383
كوهستانه
.اين را توي ميني بوس ودر راه برگشت از" ارفع كوه " نوشتم.
طبيعت امروز هم محشر بود،و اگر اينهمه زير پايت لغزنده نبود مي توانستي با تمام .سلولهاي بدنت از ان لذت ببري

صبح زود كه حركت كرديم(حدود ساعت 5) در ختان در پس مه و در ان تاريك و روشن هوا به اشباح هراس انگيزي


شبيه بودند كه يك به يك در برابرت سر بر مياورند به جلو كه نگاه مي كردي گويي در عدم مينگريستي ولي زماني كه
.باز آن سو چیزی بود.،می رفتی


.انداخت احساسي كه در ان لحظه داشتم مرا به ياد حس يكي از دوستان در مورد مرگ

مختصرا؟زماني كه از او پرسيدم در لحظه انديشيدن به مرگ چه حسي داري

.چيزي كه چون حواس عادي نمي توان توصيفش كرد..گفت :بديع

(ادامه اينرا بعدا مي نويسم. الان وقت ندارم)



خب يله بعد از مدتها سكوت اومد و انهم چه امدني و چه حضور قدرتمندي ،حتي قدرتمندتر از ،ميهن،
دلم براي


.شيوه نگارشش تنگ شده بود ، انشاي هر كس مختص خودش است مثل اثر انگشت .


يله !! اين يخي كه مي بيني بخشي كوچك از كوه يخي است كه سر بر اورده وبخش اعظم ونا اميد كننده ان از نظر
.ها پنهان است.

جواناني كه هيچ چيز به


شوقشان نمي اورد وجوان ناشده پير مي شوند وساعتهاي خوابشان لذت بخش ترين لحظات

زند گيشان است .و

لايه هاي اين كوه يخ عظيم با طنازي هاي نچسب ابراهيم نبوي و امثال اوكه با دورنگي بر هر انكس كه در حال سقوط باشد مي تازد ، اب نمي شود بلكه اين كوه يخ اتشي دردرون مي طلبد
(. فتدجانش بیركه بايد به دست من و تو در جانش بيفتد .)
چاملی
_______________________________________________________________________
شنبه، 30 آبان، 1383



يه سلام اساسي به همه بر و بچ وبلاگ
دوست دارم بعضي وقتها جفنگيات، بنويسم .مثل حرف زدن از اين دوست داشتنا
دوست دارم با تموم كردن هر جمله ام به خط بعدي برم
قبلا رنگ آبي رو ترجيح ميدادم.ولي الان دوست دارم با سبز بنويسم.نميدونم چرا؟
قبلا تا دير وقت بيدار بودم ولی الان زود ميخوابم تا زود بيدار شم.
من اگه اشتباه نکنم، يکی دو سالی سالی هست که دوست دارم اينطور وقتم رو تنظيم کنم .
فكر ميكنم كه تكراريه ولي به هر حال مي نويسم.
البته اين مسئله(به قول هاپو اين لحظه هاي زيبا) ظاهرا بين ما مشترك شده.
به هر حال... .(اين روزا از هر راهي ميرم به همون نقطه اول ميرسم.)
يله نوشته بود كه دست از آسمان برداشتيم كه وحي از خاك مي رسد.
چند وقتيه كه با خودم ميگم چرا بايد مهر دل رو از مهر نماز پيدا كنيم.
بهتر است اينطور بگم.از وقتيكه گفتند ميشه اينكارو كرد.البته يكي يواشكي بهم گفت :عزيزم مراقب باش اين مهر اون مهر نيست ها ! فقط ميتوني بفهمي كه چه جوري به آسمون برسي.
بهم گفت بايد روي زمين معلق باشي .هر چي بهش گفتم من چطور با وجود نيروي جاذبه ميتونم تو هوا معلق باشم ،جوابمو نداد ، ترسيدم با زور فرياد ازش بپرسم ،ترسيدم مبادا اطرافيانم فكر كنن من ديوونه شدم . بايد خودم مي فهميدم .
بعد آدما تقسيم شدند. در واقع خودم اينكارو كردم كه بفهمم چي به چيه.آدمهايي كه من ديدم اينطور بودند:
بعضيا از همون اول سرشون پايين بود حتي به آسمون نگاه هم نكردند. در واقع روي زمين مي خزيدند.
بعضي از آدما هم، هي بالا و پايين! ميپريدند .با اين كارشون برفاي زير پاهاشونو آب مي كردند تا به زمين سخت نفوذ كند.
اين آدما بعضي وقتا اونقدر بالا مي پريدند كه احساس بي وزني كامل بهشون دست مي داد .اونوقت اين تلقين باعث مي شد هي بالاتر و بالاتر بپرند.بعضي وقتا اونقدر بالا مي رفتند كه هيچكس نميتونست اونها رو ببيند.شايد ديگه هيچوقت بر نميگشتند.اي كاش مي تونستم مثل اونا باشم.
اين وسط بعضيا از همه بيچاره تر بودند.اون قدر كه آدم براشون گريه مي كرد.
اونها آدمهايي بودند كه هيچوقت احساس بي وزني بهشون دست نداد. وقتي بالا مي پريدند زود برميگشتند پايين. بعضي وقتا براي اينكه دير تر پاشون به زمين بخورد ،از يه بلندي بالا ميرفتند و از همون جا بالا ميپريدند.اون وقت تا ميديدند دارند به نزديك زمين ميرسند خودشونو مچاله ميكردند تا مبادا به زمين برسند. اونقدر تو خودشون جمع مي شدند كه پشتشون ميشكست و ديگه هيچوقت نمي تونستند بالا بروند.حتي خيليها نمي تونستند راه بروند.
من فقط نگاشون مي كردم . با خودم مي گفتم چي ميشد اگه اونها هم كمي احساس مي كردند بي وزن شدند. نميشد براشون كاري كرد. كاري از دستمون بر نمي امد.
من فقط راه ميرفتم ببينم بقيه چيكار مي كنند. خودم كاري نميكردم.
قبلا با خودم مي گفتم همينكه اون لحظه فكر ميكني داري كار درستو انجام ميدي كافيه. ولي الان از اينكه كاري از دستم برنمياد تا به بقيه همينو بگم سخت آزارم ميده. حتي نميشه ازش حرف زد. احتمالا به خاطر ترديد خودمه.اگه واقعا بخواهم بايد از همون تكنيكهايي كه يله گفته استفاده كنم.بگذريم.
مسلما چيزي بهتر از مبارزه نيست حتي اگر به آنچه برايش مبارزه كردي نرسي.اين حرف از شخص شخيص خودم بود .اصلا هم تكراري نيست.
خدا کند اين دفعه بتونم وارد وب بشم.
موفق باشيد
پيازچه

_______________________________________________________________________



جمعه، 29 آبان، 1383


اسپارتاکوس


سلام بچه ها

از این که نوشته هام رو می خونید واظهار لطف مکنید متشکرم.
متن زیر از کتاب اسپارتاکوس انتخاب شده امیدوارم خوشتون بیاد.

*
روشنایی روز، ترسها وآشفتگیهای انسان را تخفیف می دهد و بسا اوقات مانند مرهمی جراحات شب را التیام می بخشد. بسا اوقات؛اما نه همیشه. زیرا انسانهایی هم هستند که از روشنایی روز استقبال نمی کنند.
زندانی به استقبال شب می رود؛شب جامه ای است که وی را گرم می کند،حمایت می کند و تسلی می دهد. روشنایی روز شادی وامیدی برای یک محکوم به همراه ندارد،اما بسا اوقات آشفتگی شب را می شوید وزایل می کند.

هوارد فاست

نانی


_______________________________________________________________________



پنجشنبه، 28 آبان، 1383

ماه بر نيامد
چه کسی تو را چنین آشفته کرده است؟!
"تا تو را در کمال بدر تو نیز باور نکنند."

"پیش از آنکه در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگو"
مگر نه این است که دست از آسمان برداشتیم که وحی از خاک می رسد؟
آن افسون کار به ما می آموخت که عدالت از عشق والاتر است.دریغا که اگر عشق به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی نابه کارانه از آن دست نیازی پدید افتد.

با ریسمانی از جنس مذهب به پای چوبه دار برده شدی! ریسمان را بریدی و کفش عشق را هم که سراب گذرگاه چوبه دار دیده بودی نیز...

"ماه بر نیامد."


با استفاده ازا شعار احمد شاملو

پاینده ایران
یله
______________________________________________________________________

چهارشنبه، 27 آبان، 1383


طنزی از ابراهيم نبوی
سلام. شاید آخرین نوشته طنز ابراهیم نبوی یخ وبلاگ را آب کرده و دوستان را به سر ذوق بیاورد.


آیت الله مشکینی: چرا حتی یک نان خمیر بود مردم آنرا به روحانیت ربط می دهند؟
با توجه به اینکه این موضوع اهمیت ویژه ای دارد، روحانیت باید تلاش کند تا بفهمد چرا حتی اگر یک نان هم خمیر بود مردم آنرا به روحانیت نسبت می دهند، برای اثبات و فهماندن این موضوع چند روش فلسفی و منطقی پیشنهاد می شود:
روش اول( روش عادی): چرا نان خمیر است؟ چون نانوا حواسش پرت است.چرا نانوا حواسش پرت است؟ چون با زنش دعوا کرده است.چرا با زنش دعوا کرده است؟ چون اجاره خانه اش عقب افتاده است.چرا اجاره خانه اش عقب افتاده است؟ چون پول ندارد.چرا پول ندارد؟ چون بقیه مردم هم پول ندارند.چرا بقیه مردم هم پول ندارند؟ چون مدیر خوب نداریم.چرا مدیر خوب نداریم؟ چون وزیر خوب نداریم.چرا وزیر خوب نداریم؟ چون وکیل خوب نداریم.چرا وکیل خوب نداریم؟ چون شورای نگهبان داریم.چرا شورای نگهبان داریم؟ چون روحانیت تعیین کننده است.نتیجه گیری منطقی اول: علت خمیر بودن نان وجود روحانیت در حکومت است.
روش دوم( روش موازی):چرا نان خمیر است؟ چون شهرداری روی کار نانوا نظارت نمی کند.چرا شهرداری روی کار نانوا نظارت نمی کند؟ چون شهردار مشغول تغییر نام خیابانهاست.چرا شهردار مشغول تغییر نام خیابانهاست؟ چون باید معلوم شود که حزب اللهی است.چرا شهردار حزب اللهی است؟ چون شورای شهر حزب اللهی است.چرا شورای شهر حزب اللهی است؟ چون اکثریت مردم در انتخابات شرکت نکردند.چرا مردم در انتخابات شرکت نکردند؟ چون دیدند انتخابات فایده ندارد.چرا انتخابات فایده ندارد؟ چون نماینده مردم رد صلاحیت می شود.چرا نماینده مردم رد صلاحیت می شود؟ چون شورای نگهبان ناظر انتخابات است.چرا شورای نگهبان ناظر بر انتخابات است؟ چون روحانیت تعیین کننده انتخابات است.نتیجه گیری منطقی دوم: علت خمیر بودن نان وجود روحانیت در حکومت است.
روش سوم( روش جابجایی):چرا نان خمیر است؟ چون شهردار روی کار نانوا نظارت نمی کند.چرا شهردار روی کار نانوا نظارت نمی کند؟ چون شهردار مشغول سیاست خارجی است.چرا شهردار مشغول سیاست خارجی است؟ چون وزارت خارجه مشغول بمب اتمی است.چرا وزارت خارجه مشغول بمب اتمی است؟ چون وزارت دفاع مشغول کار فرهنگی است.چرا وزارت دفاع مشغول کار فرهنگی است؟ چون آدم های فرهنگی مشغول کار سیاسی هستند.چرا آدم های فرهنگی مشغول کار سیاسی هستند؟ چون آدم های سیاسی دارند روزنامه می نویسند.چرا آدم های سیاسی روزنامه می نویسند؟ چون روزنامه نویسان زندانی می شوند.چرا روزنامه نویسان را زندانی می کنند؟ چون قاضی با آنها مخالف است.چرا قاضی با آنها مخالف است؟ چون قاضی روحانی است.چرا قاضی روحانی است؟ چون روحانیت گفته است.نتیجه گیری منطقی سوم: علت خمیر بودن هر نانی در هر نانوایی وجود روحانیت در حکومت است.
روش چهارم( روش عکس قضیه):توضیح: در این حالت اثبات می شود که حتی اگر نان سوخته باشد هم به روحانیت مربوط است.چرا نان سوخته است؟ چون نانوا عجله دارد.چرا نانوا عجله دارد؟ چون مردم عجله دارند.چرا مردم عجله دارند؟ چون می خواهند زودتر بروند خانه.چرا می خواهند زودتر بروند خانه؟ چون در خیابان به مردم فشار می آید.چرا در خیابانها به مردم فشار می آورند. چون وادار شوند مثل حکومت رفتار کنند.چرا مردم مثل حکومت رفتار نمی کنند؟ چون مثل حکومت فکر نمی کنند.چرا مردم مثل حکومت فکر نمی کنند؟ چون در مردم در حکومت نقش ندارند. چرا مردم در حکومت نقش ندارند؟ چون نمی توانند حکومت را انتخاب کنند.چرا مردم نمی توانند حکومت را انتخاب کنند؟ چون شورای نگهبان نمی گذارد.چرا شورای نگهبان نمی گذارد؟ چون اعضای آن روحانی هستند.نتیجه گیری منطقی معکوس: علت سوختن نان در نانوایی هم وجود روحانیت در حکومت است.

پاینده ایران
یله



سه شنبه، 26 آبان، 1383
از آنجاییکه در وبلاگ خبری نیست و هاپوی عزیز هم سکوت را پیشه کرده است،
تصمیم گرفتم گفته ای از کتاب "حکمت شادان" نیچه را در زیر بیاورم:

عجب! خدایی که انسان ها را به شرطی دوست دارد که به او اعتقاد داشته باشند و آدمهایی را که به این عشق و دوستی اعتقاد ندارند با نگاه های غضبناک وتهدیدآمیز می نگرد! عجیب است! زیرا احساس قادر مطلق، یک عشق قراردادی و مشروط است!
عشقی که حتی نتوانسته است بر احساس عزت و سربلندی و روحیه کینه توزی غلبه کند. چقدر این چیزها شرقی هستند! برای انتقاد از کل مسیحیت این جمله کافی است که:"بر فرض که من تورا دوست داشته باشم، این به تو چه ربطی دارد."

پاینده ایران
یله

دوشنبه، 25 آبان، 1383
جدايی شاعر از آن کس که رنج می برد
سلام دوستان
نوشته هاو نظرهای زیبایتان را خواندم و بسیار لذت بردم. راستی این روزها برگ ریزان زیبا خیابان های غمزده را دلنشین تر کرده است.باران پاییزی هم که دیوانه کننده است.
برای این لحظه های خوبتان شعر زیر انتخاب کردم.امیدوارم لذت ببرید:

من می دانم،فقط من

من می دانم،فقط من
که چقدر می سوزد،این دل
که درآن نه یقینی است نه قانونی
نه ترانه ای نه اندیشه ای.

فقط من،فقط من
وهیچکدام را نمی توانم بگویم
زیرا که احساس مثل آسمان است –
دیده می شود،اماچیزی برای دیدن در آن نیست.
فرناندو پسوا-ترجمه ی یوسف اباذری-کتاب شاعران-نشر نگار فرخ

لازم به ذکر است پسوا(1888-1935) بزرگترین شاعر معاصر پرتغال است.در ضمن دوستان علاقه مند می توانند متن جدید آریادنه را که بی ارتباط به مطالب اخیر وبلاگ نیست بخوانند.راستی کتاب شاعران را تازه خریده ام.

با احترام
هاپوکومار

يكشنبه، 24 آبان، 1383
چگونه با گودزيلا شطرنج بازی کنيم؟
فرض کنید در حال شطرنج بازی کردن هستید اما حریف شما یک گودزیلا است. اگر از صورت کریه او صرف نظر کنید؛ گودزیلا موجودی است که به بسیاری از آداب و اصولی که شما به آنها پایبند هستید، وقعی نمی نهد. شما نمی دانید خط قرمز او در بازی کردن چیست! یعنی هر لحظه از بازی که شما از او پیش می افتید ممکن است به راحتی صفحه شطرنج را به هم بزند و در خوش بینانه ترین حالت، شما را به بازی مجدد دعوت کند. شما اما هدفتان پیروزی بر اوست. باید دقت کنید تا شعاع دایره خطوط قرمز او را تا سر حد امکان برای خودکوچک فرض کنید تا خطاهای احتمالی را کاهش داده باشید.
وقتی بازی شروع شد، هرگز واکنشی مبنی بر موفقیت از خود نشان ندهید. اگر قلعه ای
پیروز مندانه گرفته اید، پس از چند حرکت سر خود را به نشانه تاسف تکان دهید.

سختی بازی آنجایی بیشتر نمود پیدا می کند که مجبور می شوید برای پیروزی، از تاکتیک ها و روش هایی استفاده کنید که تا لحظه پایان، حریفتان از پیشی گرفتن شما
بویی نبرده و فقط در مکان مات پی به آنچه اتفاق افتاده است ببرد. از آنجاییکه برد در این بازی هدف اصلی است پس کار شما به پایان رسیده است و هر آنچه پس از آن اتفاق می افتد هزینه بازی است.

اما اگر موفق به پیاده سازی چنین روشی نشدید و برتری شما همیشه برای او محسوس بوده و او به راحتی قاعده بازی را زیر پا می گذارد؛ باز هم راهی وجود دارد.
این بار از ابتدای بازی مانند خنگ ها رفتار کنید. البته طوری که او فکر کند تاکتیک های اوست که نتیجه بخش می باشد. پس از اینکه برتری او نسبت به شما محسوس شد،
مانند خودش صفحه بازی را به هم بزنید. این روش نیز اگر چه با اصول رفتاری شما سازگار نیست اما برای او بسیار آموزنده خواهد بود.

زیستی به تمامی دموکرات منشانه در شرایطی که افراد جامعه مان دموکرات نیستند؛
به سرعت تهدید کننده بقایمان خواهد بود.


هوای تهران بارانی است.

پاینده ایران
"یله"
______________________________________________________________________


جمعه، 22 آبان، 1383
1) امروز به من توهین شد!!! وقتی یک راننده تاکسی آشکارا در دریافت کرایه به ما ظلم کند، تنش عصبی ناچیز یا در حد صفر است. توهین از طرف یک دوست یا هر کسی که احساس نزدیکی با او می کنی ویران کننده است. فراموشش می کنی؟!

2) امروز فیلم"زندگی زیباست" روبرتو بنینی را دیدم. پدر در اوج توهین به یهودیان و در یک اردوگاه به کودک خردسالش تلقین می کند که این یک بازی است و برنده یک تانک برنده خواهد شد. پدر می میرد؛ کودک اما با مادر زنده می ماند. کودک از اینکه بازی را برده است در پوست خود نمی گنجد.

3) وقتی به تهران می آمدم، کلیدم را به هاپوکومار دادم؛ چون کلید او در را از داخل قفل نمی کرد! امروز یاد گرفتم که کلید تنها اتاق آدم باید همیشه همراهش باشد. نمی دانم کی از آنجا حرکت می کند و در دسترس هم نیست. اگر کلید داشتم شاید الان ...

4) آوار فرهاد در ذهنم مجسم می شود.


پاینده ایران
ی
ل
ه
__________________________________________________________________
چهارشنبه، 20 آبان، 1383
من يله هستم
سلام دوستان

1) خیلی وقته که تو وبلاگ چیزی ننوشته ام. باور کنید چند بار روی کاغذ مطلب نوشتم بعد تایپ کردم اما در نهایت از انتشار آن صرف نظر کردم.

2) به نظرم هرچه به پایان دوران دانشجویمان نزدیک می شویم تغییرات شخصیتی بیشتری هم خواهیم داشت. شاید این تغییرات مانند اولین روزهای خروج از خانه و ورود به مدرسه باشد. هزینه و فایده!!!. ترکمونی بر این عبارت رواست! هزینه اش که پایان معصومیت خانه نشینی است در قبال فایده کسب علم نا چیز می نماید. هنجار گریزی؟
نمی دانم. اما اول دبیرستان از نوع فوتبال بازی کردن چهارمی ها متنفر بودم؛ یک روز وقتی چهارم بودم دیدم مانند آنها فوتبال بازی می کنم. گل حتمی فدای زیبایی یک کار تکنیکی شد. امروز بر آن گل نزده اشک بار می خندم.

3) این بار با هاپوکومار و امیر هم اتاقی شده ام. به قول کورماز، چه خوب که پیشتر از این با هاپو هم اتاقی نبوده ام. این مدت حضور در آن شهر کذایی با پویایی همراه بود. همین برای همیشه برایم کافیست!!پویایی هدف آخر(نهایی) زیستن.

4) اینکه مدت زیادی بود که از چاملی خبری نداشتیم و نوشته اش چنین از آشفته بودنش خبر می داد، قابل تامل است. نمی دانم چه گرایشی را انتخاب کرده است اما کاش به سراغ علوم انسانی برود. در آینده دورتر من نیز چنین خواهم کرد.

5) می خواستم از تنسی هم بنویسم اما این مغز را یارای یادآوردن آنچه پیشتر در ذهن داشتم، نیست.

6) کورماز راست می گوید. خیلی آش هم زدم اما واقعا نمی دانم خواستن چه چیزی مرا از لحاظ روحی و جسمی ارضا می کند.
پیشتر ها شتابان دویدن لذت بخش می نمود. چندی پیش از شوق دیدن نمایشی از بیضایی یا امجد گل از گلم می شکفت. کارگاه های گفت و گو را دیوانه وار پیگیری می کردم. نه باور کن اصلا افسرده نیستم. آدم افسرده نمی نویسد. می گرید. می خوابد.من اما بی خوابی امانم را بریده است. کلا این ایام شادم.

7) به دلیل نوشته های بالا بارها و بارها از انتشار نوشته شده ها منصرف شدم!!


پاینده ایران
یله


يكشنبه، 17 آبان، 1383
سلام
-اين روزها خيلي عجيب است .
گويي بر بلندي اي ايستاده ام و از جايي بسيار دور و خارج از همه جريانات به انها مينگرم مدتيست كه به هيچ كتابي دست نزده ام(غير از درس ) حالت تازه ايست .به هيچ نمي انديشم
،هيچ چيزي زياد متاثرم نمي كند ،حالتي شبيه


به خواب با چشمان باز ،من در خواب راه ميروم ، حرف ميزنم ،غذا مي خورم،و...
دركتاب" سلاخ خانه شماره پنج " چه تصوير جالب و دلگرم كنندهاي از زمان داده شده .در انجا يك درك مكاني از زمان داده شده تو مي تواني در جايي بايستي و به زمان بنگري انچنان كه كوهي را مي بيني.زمان در حال گذر، مانند منظره اي از مقابل ديدگانت عبور ميكند. اينگونه هيچ لحظه اي از دست نرفته ويا از بين نرفته، هيچ كس نمرده ،لحظات خوش زندگيت به پايان نرسيده ،فقط در زماني ديگر جاودانه شد.وتو ميتواني با نگريستن به اين لحظات خوش شادمان زندگي كني.
البته ممكن است كمي احمقانه به نظر ايد و انسان حس كند كه خود را ميفريبد شايد هم چنين باشد ، ولي چه ايرادي دارد، اگر اين فريب احساس خوبي به من بد هد، واقعيت من است..
-نگذار تمام وجودت جولانگاه غم گردد گوشه اي را دور از چشمان نافذ و ويرانگرش براي شادي هاي كوچكت نگاه دار .رنج ها زياده خواه وحسودند اگر به انها اجازه دهي
تمام وجودت را اشغال ميكنند وهمه لحظاتت را مي بلعند .


خوب مراقب شادي كوچكت باش وعزيزش بدار كه اگر روزي رنجهايت پايان يافت دليلي .براي ادامه زندگي داشته باشي.



چاملي


يكشنبه، 10 آبان، 1383




ميخواستم تا يه عالمه خبر خوب نداشتم ننويسم اينجا ولي انگار نميشه يعني نميشه كه يه عالمه خبر خوب داشته باشم...
دوهفته پيش بچه ها اينجا جمع بودن... چاملي ، پيازچه ، حنا ، ميهن ، تنسي وروجك ، فندق، سوتي من، اميرحسين و هاپوكومار هم كه بودن ولي جاي يله و قيصر و وارطان و پت و مت و مرضيه و جفري خالي بود... رفتيم كنار اون آرامگاهي كه هاپوكومار توصيف كرده بود ولي يه چيزي با گذشته فرق مي كرد و اون حس ما بود؛ انگار كه نگم همه ولي بيشتر ما مي خواستيم گذشته رو دوباره تجربه كنيم، تکرار کنيم، ولي نميشد...
2ـ3 شب پيش هم باز من و تنسي رفتيم خرقان، اينبار فقط يله و فندق و اميرحسين بودن؛ يه بنده خدايي آش نذري داشت ولي اين يله اينقدر آش رو هم زد كه فكر كنم درجا همه حاجتهاش رو گرفت...
آهان راستي بذاريد از سوتيهاي تنسي براتون بگم كه تازگيها بد سوتي ميده:
مثلا ميگه استاد حاضر غيوب نكرد، يا بچه ها نيمرو خريدن باهاش شام درست كنن و .... خيلي بيشتر از ايناست ولي يادم نمونده.
راستي امروز توي دانشگاه ما در شهر هسته ها و نيسته ها جلسه نشريه پنجره بود، همون


نشريه اي كه مطمئنا ناخواسته باعث تشكيل
.اين جمع شده بود...
دلم براي همتون تنگ شده، هرچند كه مي‍دونم الآن هاپوكومار مي‍نويسه كه اينقدر از اين ابراز
.احساساتهاي لوس و احمقانه بدم مياد... ولي خب هاپوكوماره ديگه......
ارادتمند کورماز






جمعه، 8 آبان، 1383


سلام دوستان

اشعار زیر را نانی مدتها پیش تایپ کرده بود.اما اهمال و تنبلی من باعث شد دیر به وبلاگ برسند.با عرض معذرت از او، شما را به مطالعه این اشعار زیبا دعوت می کنم.
*********************************************************************

و هر بار چون مشعلی فروزان
از درون خویش شعله می کشی
وآن دم که می سوزی، می پرسی
آیا به آزادی بزرگتری دست خواهی یافت ؟
یا آنچه که از آن توست
به ننگ خواهی آلود؟
آیا فقط خاکستر غباری برجای می ماند،
که با وزش بادی محو می شود؟
ویادر قعر خاکستر
الماسی درخشان
خبر از صبح پیروزی ابدی خواهد داد؟

س.نورید(درپس پرده ها)

شعر فوق ازکتاب« خاکستر و الماس» نوشته ی آندره یرژ ی یوسکی نویسنده ی شهیر لهستانی می باشد.

*********************************************************************

عشق در پی خوشی ولذت خویش نیست. برای خود هیچ نمی خواهد،آسایش خود را فدای دیگری میسازد، در دوزخ ناامیدی ، بهشتی برپا می دارد.

عشق در پی خوشی و لذت خویش است. برای شادی خود دیگری را اسیر می سازد، از ناآسودگی دیگری شادمان می شود و در بهشت دوزخی برپا می دارد.

ویلیام بلیک
ترانه های تجربه



نانی
موفق باشید
_____________________________________________________________________

سه شنبه، 5 آبان، 1383
سلام

. امکان انتقال مطلب میسر نبود،متاسفانه به دلیل فونت نا مناسب

یله

پيازچه





سه شنبه، 5 آبان، 1383


مرگ فيلسوف
اشاره ها

1. ژاک دریدا مرد. چگونه می شود از مرگ فیلسوف شالوده شکنی کرد؟از او چه میدانم؟ یک کتاب درباره اش،چندین مقاله از خودش،چندین نوشته در موردش و سنگینی اندیشه اش بر هر آنچه از دیگران پس از او می خواندم.و اینک مرده است.دو هفته میشود که نیست و سکوتی بلند مدت آیا نشانه ترسی مضاعف از مرگی نیست که دریدا را نیز از مرکزیت ساقط می کند:بیروح،خشن .
2. امید به رهایی چگونه است؟ پرستو بر نکته ای ظریف و بسیار ظریف اشاره می کند.به زعم نگارنده انگشت گذاری بر« اسم بدون احساس »روانکاوی نگارنده و شالوده شکنی متن اوست.آنگاه که نگارنده در پی گمراه ساختن دیگران است تا به ضعف او پی نبرند خطایی سهوی یا اشارتی تعمدی ،اما بس پنهانی، باید از دل نادیده ها آشکار شود.اینگونه نگارنده نیز بی سلاح میشود.به راستی نمایش این شعار همیشگی و اینک جلف، چگونه است؟ آیا در پس تکراری اینهمه مکرر ،این رهایی نیست که ذبح میشود؟نشخوار میشود؟و به دست نمی آید؟،همچون تمام مفاهیم بزرگ در ایدئولوژیهای خواردارنده.مفاهیمی چون آزادی ،عدالت،خدا و...پس آیا تمام تکرار هاپوکومارباز دعوتی به دل کین توزی و ایدئولوژی سازی نیست؟باید دقت کرد.کوره راهها بسیار پیچاپیچند.
3.چرا روزه نمیگیری؟...برای مطالعه دنباله ی متن اینجا کلیک کن.

با امید.هاپوکومار

_____________________________________________________________________

يكشنبه، 3 آبان، 1383
خنجی خونين
سلام دوستان

مدتی می شود که همه ساکتند.خب ،البته این قابل درک است.بعضی درس می خوانند،بعضی کار می کنند،بعضی یه اینترنت دسترسی ندارند،بعضی هم اصولا حوصله ندارند.
شاید این میانه بیکارترینتان من باشم که هر روز چند بار به امید مطلبی یا کامنتی به وبلاگ سر میزنم.بگذریم.
مهم نیست .مهم شاید این باشد که همه دوستان هر جا که هستند امید به رهایی را چون «نازک آرای تن شاخه گلی» شکننده در دستان لرزانشان «به جان می پرورانند».بیش از این هم نمی خواهم موجب سردرد شوم.با هم شعری از شاملو را می خوانیم.پیش از آن باید به رفاقت درود بفرستم آنگاه که دیرینه می آغازد:

شبانه

مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خون اش فریاد و
دهانش بسته بود.

خنجی خونین
بر چهره ی ناباور آبی!-

عاشقان چنین اند.

***
کنار شب
خیمه بر افراز،
اما چون ماه بر آید
شمشیر
از نیام
بر آر
و در کنارت
بگذار.
1352
از: ابراهیم در آتش
با امید:هاپوکومار
_______________________________________________________________________


شنبه، 2 آبان، 1383
سلام
فقط خواستم بگم اگه احيانا نميتوونيد وارد سايت مورد نظرتون بشين آی پی پروکسيتوون رو برداريد و يا عوضش کنيد .من از هر کی کمک خواستم نتوونست کمکم کنه.
پيازچه