جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

من چه سبزم امروز

صبح دیر از خواب بیدار شدم ، حدود ساعت 6.15 ، از خونه زدم بیرون پله های جاده سلامتی رو که رفتم بالا هوس کردم برم کوه ! دور و برم رو نگاه کردم که کسی نباشه !شروع کردم ،با کمی دلهره و ترس از بودن موجودات دو پای اذیت کنی به اسم پسرها (البته به شما برنخوره ها) تا بالا ی بالا ،نزدیکترین فاصله به آسمون !! با یک نگاه می شد شهر رو دید و با نگاه دیگر صحرای تقریبا بکر _ این طرف رو !! چقدر جای دست نخورده وبکر زیباست ! مثل چیزهای دیگه!!! شعر خوندم "گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو....."، " ای مه من، ای بت چین و...." غرق در شادی تنهایی خودم ،که به یکباره صدایی آمد ! در فاصله حدود 5متری پسری که تنها واستاده بود ! قلبم ریخت !سریع روسریمو درست کردم وموهام تو زدم ! نگران و فکر های زیادی که در یک لحظه از سرم گذشت ! بعد از چند دقیقه برگشتم و چیزی ندیدم ،بیچاره انگار فهمیده بود ترسیدم و واستاده بود تا کمی دور بشم ! نفس راحتی کشیدم و آرامشی که دوباره بر گشته بود ! و ای شعر سهراب در ذهنم : "بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خواست ، درها را خواهم گشود ، در شب جاویدان خواهم وزید ." تا پایین کوه اومدم و از وسطهای جاده دویدم و کنار جوی آب نشستم ! پاهام رو تو آب گذاشتم و چشمهام رو بستم و به قول دوستی جریا زندگی رو در حرکت اب حس کردم وچقدر زیبا !!!!! " من از صدا ها گذشتم . روشنی را رها کردم رویای کلید از دستم افتاد کنار راه زمان دراز کشیدم " حنا

هیچ نظری موجود نیست: