جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

آرشیو شماره پنج وبلاگ

شنبه، 30 آبان، 1383
كوهستانه
.اين را توي ميني بوس ودر راه برگشت از" ارفع كوه " نوشتم.
طبيعت امروز هم محشر بود،و اگر اينهمه زير پايت لغزنده نبود مي توانستي با تمام .سلولهاي بدنت از ان لذت ببري

صبح زود كه حركت كرديم(حدود ساعت 5) در ختان در پس مه و در ان تاريك و روشن هوا به اشباح هراس انگيزي


شبيه بودند كه يك به يك در برابرت سر بر مياورند به جلو كه نگاه مي كردي گويي در عدم مينگريستي ولي زماني كه
.باز آن سو چیزی بود.،می رفتی


.انداخت احساسي كه در ان لحظه داشتم مرا به ياد حس يكي از دوستان در مورد مرگ

مختصرا؟زماني كه از او پرسيدم در لحظه انديشيدن به مرگ چه حسي داري

.چيزي كه چون حواس عادي نمي توان توصيفش كرد..گفت :بديع

(ادامه اينرا بعدا مي نويسم. الان وقت ندارم)



خب يله بعد از مدتها سكوت اومد و انهم چه امدني و چه حضور قدرتمندي ،حتي قدرتمندتر از ،ميهن،
دلم براي


.شيوه نگارشش تنگ شده بود ، انشاي هر كس مختص خودش است مثل اثر انگشت .


يله !! اين يخي كه مي بيني بخشي كوچك از كوه يخي است كه سر بر اورده وبخش اعظم ونا اميد كننده ان از نظر
.ها پنهان است.

جواناني كه هيچ چيز به


شوقشان نمي اورد وجوان ناشده پير مي شوند وساعتهاي خوابشان لذت بخش ترين لحظات

زند گيشان است .و

لايه هاي اين كوه يخ عظيم با طنازي هاي نچسب ابراهيم نبوي و امثال اوكه با دورنگي بر هر انكس كه در حال سقوط باشد مي تازد ، اب نمي شود بلكه اين كوه يخ اتشي دردرون مي طلبد
(. فتدجانش بیركه بايد به دست من و تو در جانش بيفتد .)
چاملی
_______________________________________________________________________
شنبه، 30 آبان، 1383



يه سلام اساسي به همه بر و بچ وبلاگ
دوست دارم بعضي وقتها جفنگيات، بنويسم .مثل حرف زدن از اين دوست داشتنا
دوست دارم با تموم كردن هر جمله ام به خط بعدي برم
قبلا رنگ آبي رو ترجيح ميدادم.ولي الان دوست دارم با سبز بنويسم.نميدونم چرا؟
قبلا تا دير وقت بيدار بودم ولی الان زود ميخوابم تا زود بيدار شم.
من اگه اشتباه نکنم، يکی دو سالی سالی هست که دوست دارم اينطور وقتم رو تنظيم کنم .
فكر ميكنم كه تكراريه ولي به هر حال مي نويسم.
البته اين مسئله(به قول هاپو اين لحظه هاي زيبا) ظاهرا بين ما مشترك شده.
به هر حال... .(اين روزا از هر راهي ميرم به همون نقطه اول ميرسم.)
يله نوشته بود كه دست از آسمان برداشتيم كه وحي از خاك مي رسد.
چند وقتيه كه با خودم ميگم چرا بايد مهر دل رو از مهر نماز پيدا كنيم.
بهتر است اينطور بگم.از وقتيكه گفتند ميشه اينكارو كرد.البته يكي يواشكي بهم گفت :عزيزم مراقب باش اين مهر اون مهر نيست ها ! فقط ميتوني بفهمي كه چه جوري به آسمون برسي.
بهم گفت بايد روي زمين معلق باشي .هر چي بهش گفتم من چطور با وجود نيروي جاذبه ميتونم تو هوا معلق باشم ،جوابمو نداد ، ترسيدم با زور فرياد ازش بپرسم ،ترسيدم مبادا اطرافيانم فكر كنن من ديوونه شدم . بايد خودم مي فهميدم .
بعد آدما تقسيم شدند. در واقع خودم اينكارو كردم كه بفهمم چي به چيه.آدمهايي كه من ديدم اينطور بودند:
بعضيا از همون اول سرشون پايين بود حتي به آسمون نگاه هم نكردند. در واقع روي زمين مي خزيدند.
بعضي از آدما هم، هي بالا و پايين! ميپريدند .با اين كارشون برفاي زير پاهاشونو آب مي كردند تا به زمين سخت نفوذ كند.
اين آدما بعضي وقتا اونقدر بالا مي پريدند كه احساس بي وزني كامل بهشون دست مي داد .اونوقت اين تلقين باعث مي شد هي بالاتر و بالاتر بپرند.بعضي وقتا اونقدر بالا مي رفتند كه هيچكس نميتونست اونها رو ببيند.شايد ديگه هيچوقت بر نميگشتند.اي كاش مي تونستم مثل اونا باشم.
اين وسط بعضيا از همه بيچاره تر بودند.اون قدر كه آدم براشون گريه مي كرد.
اونها آدمهايي بودند كه هيچوقت احساس بي وزني بهشون دست نداد. وقتي بالا مي پريدند زود برميگشتند پايين. بعضي وقتا براي اينكه دير تر پاشون به زمين بخورد ،از يه بلندي بالا ميرفتند و از همون جا بالا ميپريدند.اون وقت تا ميديدند دارند به نزديك زمين ميرسند خودشونو مچاله ميكردند تا مبادا به زمين برسند. اونقدر تو خودشون جمع مي شدند كه پشتشون ميشكست و ديگه هيچوقت نمي تونستند بالا بروند.حتي خيليها نمي تونستند راه بروند.
من فقط نگاشون مي كردم . با خودم مي گفتم چي ميشد اگه اونها هم كمي احساس مي كردند بي وزن شدند. نميشد براشون كاري كرد. كاري از دستمون بر نمي امد.
من فقط راه ميرفتم ببينم بقيه چيكار مي كنند. خودم كاري نميكردم.
قبلا با خودم مي گفتم همينكه اون لحظه فكر ميكني داري كار درستو انجام ميدي كافيه. ولي الان از اينكه كاري از دستم برنمياد تا به بقيه همينو بگم سخت آزارم ميده. حتي نميشه ازش حرف زد. احتمالا به خاطر ترديد خودمه.اگه واقعا بخواهم بايد از همون تكنيكهايي كه يله گفته استفاده كنم.بگذريم.
مسلما چيزي بهتر از مبارزه نيست حتي اگر به آنچه برايش مبارزه كردي نرسي.اين حرف از شخص شخيص خودم بود .اصلا هم تكراري نيست.
خدا کند اين دفعه بتونم وارد وب بشم.
موفق باشيد
پيازچه

_______________________________________________________________________



جمعه، 29 آبان، 1383


اسپارتاکوس


سلام بچه ها

از این که نوشته هام رو می خونید واظهار لطف مکنید متشکرم.
متن زیر از کتاب اسپارتاکوس انتخاب شده امیدوارم خوشتون بیاد.

*
روشنایی روز، ترسها وآشفتگیهای انسان را تخفیف می دهد و بسا اوقات مانند مرهمی جراحات شب را التیام می بخشد. بسا اوقات؛اما نه همیشه. زیرا انسانهایی هم هستند که از روشنایی روز استقبال نمی کنند.
زندانی به استقبال شب می رود؛شب جامه ای است که وی را گرم می کند،حمایت می کند و تسلی می دهد. روشنایی روز شادی وامیدی برای یک محکوم به همراه ندارد،اما بسا اوقات آشفتگی شب را می شوید وزایل می کند.

هوارد فاست

نانی


_______________________________________________________________________



پنجشنبه، 28 آبان، 1383

ماه بر نيامد
چه کسی تو را چنین آشفته کرده است؟!
"تا تو را در کمال بدر تو نیز باور نکنند."

"پیش از آنکه در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگو"
مگر نه این است که دست از آسمان برداشتیم که وحی از خاک می رسد؟
آن افسون کار به ما می آموخت که عدالت از عشق والاتر است.دریغا که اگر عشق به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی نابه کارانه از آن دست نیازی پدید افتد.

با ریسمانی از جنس مذهب به پای چوبه دار برده شدی! ریسمان را بریدی و کفش عشق را هم که سراب گذرگاه چوبه دار دیده بودی نیز...

"ماه بر نیامد."


با استفاده ازا شعار احمد شاملو

پاینده ایران
یله
______________________________________________________________________

چهارشنبه، 27 آبان، 1383


طنزی از ابراهيم نبوی
سلام. شاید آخرین نوشته طنز ابراهیم نبوی یخ وبلاگ را آب کرده و دوستان را به سر ذوق بیاورد.


آیت الله مشکینی: چرا حتی یک نان خمیر بود مردم آنرا به روحانیت ربط می دهند؟
با توجه به اینکه این موضوع اهمیت ویژه ای دارد، روحانیت باید تلاش کند تا بفهمد چرا حتی اگر یک نان هم خمیر بود مردم آنرا به روحانیت نسبت می دهند، برای اثبات و فهماندن این موضوع چند روش فلسفی و منطقی پیشنهاد می شود:
روش اول( روش عادی): چرا نان خمیر است؟ چون نانوا حواسش پرت است.چرا نانوا حواسش پرت است؟ چون با زنش دعوا کرده است.چرا با زنش دعوا کرده است؟ چون اجاره خانه اش عقب افتاده است.چرا اجاره خانه اش عقب افتاده است؟ چون پول ندارد.چرا پول ندارد؟ چون بقیه مردم هم پول ندارند.چرا بقیه مردم هم پول ندارند؟ چون مدیر خوب نداریم.چرا مدیر خوب نداریم؟ چون وزیر خوب نداریم.چرا وزیر خوب نداریم؟ چون وکیل خوب نداریم.چرا وکیل خوب نداریم؟ چون شورای نگهبان داریم.چرا شورای نگهبان داریم؟ چون روحانیت تعیین کننده است.نتیجه گیری منطقی اول: علت خمیر بودن نان وجود روحانیت در حکومت است.
روش دوم( روش موازی):چرا نان خمیر است؟ چون شهرداری روی کار نانوا نظارت نمی کند.چرا شهرداری روی کار نانوا نظارت نمی کند؟ چون شهردار مشغول تغییر نام خیابانهاست.چرا شهردار مشغول تغییر نام خیابانهاست؟ چون باید معلوم شود که حزب اللهی است.چرا شهردار حزب اللهی است؟ چون شورای شهر حزب اللهی است.چرا شورای شهر حزب اللهی است؟ چون اکثریت مردم در انتخابات شرکت نکردند.چرا مردم در انتخابات شرکت نکردند؟ چون دیدند انتخابات فایده ندارد.چرا انتخابات فایده ندارد؟ چون نماینده مردم رد صلاحیت می شود.چرا نماینده مردم رد صلاحیت می شود؟ چون شورای نگهبان ناظر انتخابات است.چرا شورای نگهبان ناظر بر انتخابات است؟ چون روحانیت تعیین کننده انتخابات است.نتیجه گیری منطقی دوم: علت خمیر بودن نان وجود روحانیت در حکومت است.
روش سوم( روش جابجایی):چرا نان خمیر است؟ چون شهردار روی کار نانوا نظارت نمی کند.چرا شهردار روی کار نانوا نظارت نمی کند؟ چون شهردار مشغول سیاست خارجی است.چرا شهردار مشغول سیاست خارجی است؟ چون وزارت خارجه مشغول بمب اتمی است.چرا وزارت خارجه مشغول بمب اتمی است؟ چون وزارت دفاع مشغول کار فرهنگی است.چرا وزارت دفاع مشغول کار فرهنگی است؟ چون آدم های فرهنگی مشغول کار سیاسی هستند.چرا آدم های فرهنگی مشغول کار سیاسی هستند؟ چون آدم های سیاسی دارند روزنامه می نویسند.چرا آدم های سیاسی روزنامه می نویسند؟ چون روزنامه نویسان زندانی می شوند.چرا روزنامه نویسان را زندانی می کنند؟ چون قاضی با آنها مخالف است.چرا قاضی با آنها مخالف است؟ چون قاضی روحانی است.چرا قاضی روحانی است؟ چون روحانیت گفته است.نتیجه گیری منطقی سوم: علت خمیر بودن هر نانی در هر نانوایی وجود روحانیت در حکومت است.
روش چهارم( روش عکس قضیه):توضیح: در این حالت اثبات می شود که حتی اگر نان سوخته باشد هم به روحانیت مربوط است.چرا نان سوخته است؟ چون نانوا عجله دارد.چرا نانوا عجله دارد؟ چون مردم عجله دارند.چرا مردم عجله دارند؟ چون می خواهند زودتر بروند خانه.چرا می خواهند زودتر بروند خانه؟ چون در خیابان به مردم فشار می آید.چرا در خیابانها به مردم فشار می آورند. چون وادار شوند مثل حکومت رفتار کنند.چرا مردم مثل حکومت رفتار نمی کنند؟ چون مثل حکومت فکر نمی کنند.چرا مردم مثل حکومت فکر نمی کنند؟ چون در مردم در حکومت نقش ندارند. چرا مردم در حکومت نقش ندارند؟ چون نمی توانند حکومت را انتخاب کنند.چرا مردم نمی توانند حکومت را انتخاب کنند؟ چون شورای نگهبان نمی گذارد.چرا شورای نگهبان نمی گذارد؟ چون اعضای آن روحانی هستند.نتیجه گیری منطقی معکوس: علت سوختن نان در نانوایی هم وجود روحانیت در حکومت است.

پاینده ایران
یله



سه شنبه، 26 آبان، 1383
از آنجاییکه در وبلاگ خبری نیست و هاپوی عزیز هم سکوت را پیشه کرده است،
تصمیم گرفتم گفته ای از کتاب "حکمت شادان" نیچه را در زیر بیاورم:

عجب! خدایی که انسان ها را به شرطی دوست دارد که به او اعتقاد داشته باشند و آدمهایی را که به این عشق و دوستی اعتقاد ندارند با نگاه های غضبناک وتهدیدآمیز می نگرد! عجیب است! زیرا احساس قادر مطلق، یک عشق قراردادی و مشروط است!
عشقی که حتی نتوانسته است بر احساس عزت و سربلندی و روحیه کینه توزی غلبه کند. چقدر این چیزها شرقی هستند! برای انتقاد از کل مسیحیت این جمله کافی است که:"بر فرض که من تورا دوست داشته باشم، این به تو چه ربطی دارد."

پاینده ایران
یله

دوشنبه، 25 آبان، 1383
جدايی شاعر از آن کس که رنج می برد
سلام دوستان
نوشته هاو نظرهای زیبایتان را خواندم و بسیار لذت بردم. راستی این روزها برگ ریزان زیبا خیابان های غمزده را دلنشین تر کرده است.باران پاییزی هم که دیوانه کننده است.
برای این لحظه های خوبتان شعر زیر انتخاب کردم.امیدوارم لذت ببرید:

من می دانم،فقط من

من می دانم،فقط من
که چقدر می سوزد،این دل
که درآن نه یقینی است نه قانونی
نه ترانه ای نه اندیشه ای.

فقط من،فقط من
وهیچکدام را نمی توانم بگویم
زیرا که احساس مثل آسمان است –
دیده می شود،اماچیزی برای دیدن در آن نیست.
فرناندو پسوا-ترجمه ی یوسف اباذری-کتاب شاعران-نشر نگار فرخ

لازم به ذکر است پسوا(1888-1935) بزرگترین شاعر معاصر پرتغال است.در ضمن دوستان علاقه مند می توانند متن جدید آریادنه را که بی ارتباط به مطالب اخیر وبلاگ نیست بخوانند.راستی کتاب شاعران را تازه خریده ام.

با احترام
هاپوکومار

يكشنبه، 24 آبان، 1383
چگونه با گودزيلا شطرنج بازی کنيم؟
فرض کنید در حال شطرنج بازی کردن هستید اما حریف شما یک گودزیلا است. اگر از صورت کریه او صرف نظر کنید؛ گودزیلا موجودی است که به بسیاری از آداب و اصولی که شما به آنها پایبند هستید، وقعی نمی نهد. شما نمی دانید خط قرمز او در بازی کردن چیست! یعنی هر لحظه از بازی که شما از او پیش می افتید ممکن است به راحتی صفحه شطرنج را به هم بزند و در خوش بینانه ترین حالت، شما را به بازی مجدد دعوت کند. شما اما هدفتان پیروزی بر اوست. باید دقت کنید تا شعاع دایره خطوط قرمز او را تا سر حد امکان برای خودکوچک فرض کنید تا خطاهای احتمالی را کاهش داده باشید.
وقتی بازی شروع شد، هرگز واکنشی مبنی بر موفقیت از خود نشان ندهید. اگر قلعه ای
پیروز مندانه گرفته اید، پس از چند حرکت سر خود را به نشانه تاسف تکان دهید.

سختی بازی آنجایی بیشتر نمود پیدا می کند که مجبور می شوید برای پیروزی، از تاکتیک ها و روش هایی استفاده کنید که تا لحظه پایان، حریفتان از پیشی گرفتن شما
بویی نبرده و فقط در مکان مات پی به آنچه اتفاق افتاده است ببرد. از آنجاییکه برد در این بازی هدف اصلی است پس کار شما به پایان رسیده است و هر آنچه پس از آن اتفاق می افتد هزینه بازی است.

اما اگر موفق به پیاده سازی چنین روشی نشدید و برتری شما همیشه برای او محسوس بوده و او به راحتی قاعده بازی را زیر پا می گذارد؛ باز هم راهی وجود دارد.
این بار از ابتدای بازی مانند خنگ ها رفتار کنید. البته طوری که او فکر کند تاکتیک های اوست که نتیجه بخش می باشد. پس از اینکه برتری او نسبت به شما محسوس شد،
مانند خودش صفحه بازی را به هم بزنید. این روش نیز اگر چه با اصول رفتاری شما سازگار نیست اما برای او بسیار آموزنده خواهد بود.

زیستی به تمامی دموکرات منشانه در شرایطی که افراد جامعه مان دموکرات نیستند؛
به سرعت تهدید کننده بقایمان خواهد بود.


هوای تهران بارانی است.

پاینده ایران
"یله"
______________________________________________________________________


جمعه، 22 آبان، 1383
1) امروز به من توهین شد!!! وقتی یک راننده تاکسی آشکارا در دریافت کرایه به ما ظلم کند، تنش عصبی ناچیز یا در حد صفر است. توهین از طرف یک دوست یا هر کسی که احساس نزدیکی با او می کنی ویران کننده است. فراموشش می کنی؟!

2) امروز فیلم"زندگی زیباست" روبرتو بنینی را دیدم. پدر در اوج توهین به یهودیان و در یک اردوگاه به کودک خردسالش تلقین می کند که این یک بازی است و برنده یک تانک برنده خواهد شد. پدر می میرد؛ کودک اما با مادر زنده می ماند. کودک از اینکه بازی را برده است در پوست خود نمی گنجد.

3) وقتی به تهران می آمدم، کلیدم را به هاپوکومار دادم؛ چون کلید او در را از داخل قفل نمی کرد! امروز یاد گرفتم که کلید تنها اتاق آدم باید همیشه همراهش باشد. نمی دانم کی از آنجا حرکت می کند و در دسترس هم نیست. اگر کلید داشتم شاید الان ...

4) آوار فرهاد در ذهنم مجسم می شود.


پاینده ایران
ی
ل
ه
__________________________________________________________________
چهارشنبه، 20 آبان، 1383
من يله هستم
سلام دوستان

1) خیلی وقته که تو وبلاگ چیزی ننوشته ام. باور کنید چند بار روی کاغذ مطلب نوشتم بعد تایپ کردم اما در نهایت از انتشار آن صرف نظر کردم.

2) به نظرم هرچه به پایان دوران دانشجویمان نزدیک می شویم تغییرات شخصیتی بیشتری هم خواهیم داشت. شاید این تغییرات مانند اولین روزهای خروج از خانه و ورود به مدرسه باشد. هزینه و فایده!!!. ترکمونی بر این عبارت رواست! هزینه اش که پایان معصومیت خانه نشینی است در قبال فایده کسب علم نا چیز می نماید. هنجار گریزی؟
نمی دانم. اما اول دبیرستان از نوع فوتبال بازی کردن چهارمی ها متنفر بودم؛ یک روز وقتی چهارم بودم دیدم مانند آنها فوتبال بازی می کنم. گل حتمی فدای زیبایی یک کار تکنیکی شد. امروز بر آن گل نزده اشک بار می خندم.

3) این بار با هاپوکومار و امیر هم اتاقی شده ام. به قول کورماز، چه خوب که پیشتر از این با هاپو هم اتاقی نبوده ام. این مدت حضور در آن شهر کذایی با پویایی همراه بود. همین برای همیشه برایم کافیست!!پویایی هدف آخر(نهایی) زیستن.

4) اینکه مدت زیادی بود که از چاملی خبری نداشتیم و نوشته اش چنین از آشفته بودنش خبر می داد، قابل تامل است. نمی دانم چه گرایشی را انتخاب کرده است اما کاش به سراغ علوم انسانی برود. در آینده دورتر من نیز چنین خواهم کرد.

5) می خواستم از تنسی هم بنویسم اما این مغز را یارای یادآوردن آنچه پیشتر در ذهن داشتم، نیست.

6) کورماز راست می گوید. خیلی آش هم زدم اما واقعا نمی دانم خواستن چه چیزی مرا از لحاظ روحی و جسمی ارضا می کند.
پیشتر ها شتابان دویدن لذت بخش می نمود. چندی پیش از شوق دیدن نمایشی از بیضایی یا امجد گل از گلم می شکفت. کارگاه های گفت و گو را دیوانه وار پیگیری می کردم. نه باور کن اصلا افسرده نیستم. آدم افسرده نمی نویسد. می گرید. می خوابد.من اما بی خوابی امانم را بریده است. کلا این ایام شادم.

7) به دلیل نوشته های بالا بارها و بارها از انتشار نوشته شده ها منصرف شدم!!


پاینده ایران
یله


يكشنبه، 17 آبان، 1383
سلام
-اين روزها خيلي عجيب است .
گويي بر بلندي اي ايستاده ام و از جايي بسيار دور و خارج از همه جريانات به انها مينگرم مدتيست كه به هيچ كتابي دست نزده ام(غير از درس ) حالت تازه ايست .به هيچ نمي انديشم
،هيچ چيزي زياد متاثرم نمي كند ،حالتي شبيه


به خواب با چشمان باز ،من در خواب راه ميروم ، حرف ميزنم ،غذا مي خورم،و...
دركتاب" سلاخ خانه شماره پنج " چه تصوير جالب و دلگرم كنندهاي از زمان داده شده .در انجا يك درك مكاني از زمان داده شده تو مي تواني در جايي بايستي و به زمان بنگري انچنان كه كوهي را مي بيني.زمان در حال گذر، مانند منظره اي از مقابل ديدگانت عبور ميكند. اينگونه هيچ لحظه اي از دست نرفته ويا از بين نرفته، هيچ كس نمرده ،لحظات خوش زندگيت به پايان نرسيده ،فقط در زماني ديگر جاودانه شد.وتو ميتواني با نگريستن به اين لحظات خوش شادمان زندگي كني.
البته ممكن است كمي احمقانه به نظر ايد و انسان حس كند كه خود را ميفريبد شايد هم چنين باشد ، ولي چه ايرادي دارد، اگر اين فريب احساس خوبي به من بد هد، واقعيت من است..
-نگذار تمام وجودت جولانگاه غم گردد گوشه اي را دور از چشمان نافذ و ويرانگرش براي شادي هاي كوچكت نگاه دار .رنج ها زياده خواه وحسودند اگر به انها اجازه دهي
تمام وجودت را اشغال ميكنند وهمه لحظاتت را مي بلعند .


خوب مراقب شادي كوچكت باش وعزيزش بدار كه اگر روزي رنجهايت پايان يافت دليلي .براي ادامه زندگي داشته باشي.



چاملي


يكشنبه، 10 آبان، 1383




ميخواستم تا يه عالمه خبر خوب نداشتم ننويسم اينجا ولي انگار نميشه يعني نميشه كه يه عالمه خبر خوب داشته باشم...
دوهفته پيش بچه ها اينجا جمع بودن... چاملي ، پيازچه ، حنا ، ميهن ، تنسي وروجك ، فندق، سوتي من، اميرحسين و هاپوكومار هم كه بودن ولي جاي يله و قيصر و وارطان و پت و مت و مرضيه و جفري خالي بود... رفتيم كنار اون آرامگاهي كه هاپوكومار توصيف كرده بود ولي يه چيزي با گذشته فرق مي كرد و اون حس ما بود؛ انگار كه نگم همه ولي بيشتر ما مي خواستيم گذشته رو دوباره تجربه كنيم، تکرار کنيم، ولي نميشد...
2ـ3 شب پيش هم باز من و تنسي رفتيم خرقان، اينبار فقط يله و فندق و اميرحسين بودن؛ يه بنده خدايي آش نذري داشت ولي اين يله اينقدر آش رو هم زد كه فكر كنم درجا همه حاجتهاش رو گرفت...
آهان راستي بذاريد از سوتيهاي تنسي براتون بگم كه تازگيها بد سوتي ميده:
مثلا ميگه استاد حاضر غيوب نكرد، يا بچه ها نيمرو خريدن باهاش شام درست كنن و .... خيلي بيشتر از ايناست ولي يادم نمونده.
راستي امروز توي دانشگاه ما در شهر هسته ها و نيسته ها جلسه نشريه پنجره بود، همون


نشريه اي كه مطمئنا ناخواسته باعث تشكيل
.اين جمع شده بود...
دلم براي همتون تنگ شده، هرچند كه مي‍دونم الآن هاپوكومار مي‍نويسه كه اينقدر از اين ابراز
.احساساتهاي لوس و احمقانه بدم مياد... ولي خب هاپوكوماره ديگه......
ارادتمند کورماز






جمعه، 8 آبان، 1383


سلام دوستان

اشعار زیر را نانی مدتها پیش تایپ کرده بود.اما اهمال و تنبلی من باعث شد دیر به وبلاگ برسند.با عرض معذرت از او، شما را به مطالعه این اشعار زیبا دعوت می کنم.
*********************************************************************

و هر بار چون مشعلی فروزان
از درون خویش شعله می کشی
وآن دم که می سوزی، می پرسی
آیا به آزادی بزرگتری دست خواهی یافت ؟
یا آنچه که از آن توست
به ننگ خواهی آلود؟
آیا فقط خاکستر غباری برجای می ماند،
که با وزش بادی محو می شود؟
ویادر قعر خاکستر
الماسی درخشان
خبر از صبح پیروزی ابدی خواهد داد؟

س.نورید(درپس پرده ها)

شعر فوق ازکتاب« خاکستر و الماس» نوشته ی آندره یرژ ی یوسکی نویسنده ی شهیر لهستانی می باشد.

*********************************************************************

عشق در پی خوشی ولذت خویش نیست. برای خود هیچ نمی خواهد،آسایش خود را فدای دیگری میسازد، در دوزخ ناامیدی ، بهشتی برپا می دارد.

عشق در پی خوشی و لذت خویش است. برای شادی خود دیگری را اسیر می سازد، از ناآسودگی دیگری شادمان می شود و در بهشت دوزخی برپا می دارد.

ویلیام بلیک
ترانه های تجربه



نانی
موفق باشید
_____________________________________________________________________

سه شنبه، 5 آبان، 1383
سلام

. امکان انتقال مطلب میسر نبود،متاسفانه به دلیل فونت نا مناسب

یله

پيازچه





سه شنبه، 5 آبان، 1383


مرگ فيلسوف
اشاره ها

1. ژاک دریدا مرد. چگونه می شود از مرگ فیلسوف شالوده شکنی کرد؟از او چه میدانم؟ یک کتاب درباره اش،چندین مقاله از خودش،چندین نوشته در موردش و سنگینی اندیشه اش بر هر آنچه از دیگران پس از او می خواندم.و اینک مرده است.دو هفته میشود که نیست و سکوتی بلند مدت آیا نشانه ترسی مضاعف از مرگی نیست که دریدا را نیز از مرکزیت ساقط می کند:بیروح،خشن .
2. امید به رهایی چگونه است؟ پرستو بر نکته ای ظریف و بسیار ظریف اشاره می کند.به زعم نگارنده انگشت گذاری بر« اسم بدون احساس »روانکاوی نگارنده و شالوده شکنی متن اوست.آنگاه که نگارنده در پی گمراه ساختن دیگران است تا به ضعف او پی نبرند خطایی سهوی یا اشارتی تعمدی ،اما بس پنهانی، باید از دل نادیده ها آشکار شود.اینگونه نگارنده نیز بی سلاح میشود.به راستی نمایش این شعار همیشگی و اینک جلف، چگونه است؟ آیا در پس تکراری اینهمه مکرر ،این رهایی نیست که ذبح میشود؟نشخوار میشود؟و به دست نمی آید؟،همچون تمام مفاهیم بزرگ در ایدئولوژیهای خواردارنده.مفاهیمی چون آزادی ،عدالت،خدا و...پس آیا تمام تکرار هاپوکومارباز دعوتی به دل کین توزی و ایدئولوژی سازی نیست؟باید دقت کرد.کوره راهها بسیار پیچاپیچند.
3.چرا روزه نمیگیری؟...برای مطالعه دنباله ی متن اینجا کلیک کن.

با امید.هاپوکومار

_____________________________________________________________________

يكشنبه، 3 آبان، 1383
خنجی خونين
سلام دوستان

مدتی می شود که همه ساکتند.خب ،البته این قابل درک است.بعضی درس می خوانند،بعضی کار می کنند،بعضی یه اینترنت دسترسی ندارند،بعضی هم اصولا حوصله ندارند.
شاید این میانه بیکارترینتان من باشم که هر روز چند بار به امید مطلبی یا کامنتی به وبلاگ سر میزنم.بگذریم.
مهم نیست .مهم شاید این باشد که همه دوستان هر جا که هستند امید به رهایی را چون «نازک آرای تن شاخه گلی» شکننده در دستان لرزانشان «به جان می پرورانند».بیش از این هم نمی خواهم موجب سردرد شوم.با هم شعری از شاملو را می خوانیم.پیش از آن باید به رفاقت درود بفرستم آنگاه که دیرینه می آغازد:

شبانه

مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خون اش فریاد و
دهانش بسته بود.

خنجی خونین
بر چهره ی ناباور آبی!-

عاشقان چنین اند.

***
کنار شب
خیمه بر افراز،
اما چون ماه بر آید
شمشیر
از نیام
بر آر
و در کنارت
بگذار.
1352
از: ابراهیم در آتش
با امید:هاپوکومار
_______________________________________________________________________


شنبه، 2 آبان، 1383
سلام
فقط خواستم بگم اگه احيانا نميتوونيد وارد سايت مورد نظرتون بشين آی پی پروکسيتوون رو برداريد و يا عوضش کنيد .من از هر کی کمک خواستم نتوونست کمکم کنه.
پيازچه

هیچ نظری موجود نیست: