سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

یک نامه

شما را فراموش نمی کنم. آنها که بهشان عشق ورزیده ام این را می دانم که حتی اگر بروی باز به عکس هایت نگاه می کنی ما به عکس هایمان نگاه می کنیم می شود رفت اما بود می شود می شود بود اما نبود. تو می روی تا بمانی من اینجایم اما هنوز نمی دانم هستم یا نه اما آرزویم بودن است. اصلاً من از نبودن است که می ترسم کتابهایت را ورق بزن و ببین 9 میلیون آدم چطور زندگی را می گذرانند و آنوقت بگو ما هم می توانیم در اینجا یک انجمن 9 میلیونی تشکیل دهیم راستی عینکت را فراموش نکنی آخر آنجا همه عینک آفتابی می زنند به خاطر آفتاب نه برای یک پله خوش تیپ تر شدن. یک چیز دیگر آنجا لواشک هم دارد؟ اگر دارد مراقب باش وقتی مریض می شوی خیلی کوچک می شوی آنقدر کوچک که روسری تمام بدنت را می پوشاند و یکی یکی از خواب می پرند و نگاه می کنند که کی بزرگ می شوی، آنقدر بزرگ که روسری فقط روی شانه هایت بیفتد. می دانم آنجا هم بالاخره کسانی پیدا می شوند که از خواب بپرند، اما نامه بنویس؟ بگو که زیاد لواشک نخورده ای، بگو که حالت خوب است، یک اعتراف کوچک لواشک ها را من قایم کردم و خوردم اما باور کن زیاد نبودند می بینی رفتن همیشه مرا به گریه می اندازد! و آنوقت است که می خوانم «همه هستی من آیه تاریکی است» و یکی از آن طرف می خواند «همه هستی من آیه تاریکی است»
برای چه تلفن زدی؟
برای خنده
پس بخندیم بگو به چه؟
به کنایه های من یا اینکه تو از مرد خیلی جذاب تری. هنوز که نرفته ای فقط حرفش را زده ای گفته ای که می روی همه می رویم اما رفتن همیشه مرا به گریه می اندازد؟ نه! چیزی نگو می دانم که این را یک جای دیگر نوشته ام. راستی به چند داستان بی خردی رسیده ای؟ و حالا بگو زندگی با داستانهای بی خردی قشنگ تر نیست؟ حتی اگر آب سنگین باشد و لباسی هم برای عوض کردن نباشد و عشق هم شاید یک داستان بی خردی باشد؟ حتی اگر لباسی برای عوض کردن نباشد و هزینه اش هم شاید آزادی است که آن گوشه از سرما سرفه می کند اما آب سنگین است و صدای سرفه ها که نمی گذارد شب را خوب بخوابی انگار نمی تواند آرام تر سرفه کند.
بگذریم باید بروم امروز دوستی می آید و من باید به دیدنش بروم آخر دوستان ما شناسنامه هایمان هستند و امروز بخشی از شناسنامه من می رسد و با کوله باری از حرف که دوست دارم بشنوم و ببینمش وقتی لبخند می زند باید بروم.

موفق باشی دوست من
همزادفروغ

هیچ نظری موجود نیست: