خانه مي لرزد. مامان مي گويد'' باز آقا رسول دنبال فرح خانم كرد'' محمد مي گويد'' خوبه خونه كوچيكه زود مي گيردش'' صداي قهقهه از راه پله ها ميل را تحريك مي كند'' اه نكن رسول زشته'' خانه مي لرزد، اين بار كسي چيزي نمي گويد سرها به زير وانمود ميكنيم كه چيزي نميشنويم. خانه ميلرزد. ديوارها فرو ميريزد. رسول و فرح با مامان و محمد همه زير آوار گم مي شوند. چيزي براي گفتن باقي نمانده است.
با اميد
هاپو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر