جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

آرشیو شماره شش وبلاگ

سه شنبه، 24 آذر، 1383
حيای گربه
سلام
من دقیقا نمی دونم چی بگم.چون اتفاقی اومدم سراغ اینترنت.دیگه زیاد به این تر نت وصل نمی شم.خوب دیگه وقتی دیدن گربه حیایی نداره تصمیم گرفتن در دیزیو ببندن(ممکنه خودت این کارو بکنی).البته این جوونا بیخودی شلوغش میکنن.مثل اینه که وقتی دو نفر با هم درگیر میشن درست وقتی که یکی یقه اون یکیو صاحب شده تو از راه برسی و طبق اون احادیثی که تو کتابا خوندی و از تو تلویزیون گوش دادی بهش بگی :چیه؟میخوای یه نفرو بکشی .اونهم واسه یه چیز بیخودی؟.بعد اون هم به خودش بگه :یعنی میشه یکیو کشت؟ اون وقت با دستاش بگیره طرفو خفش کنه.حالا این وسط تقصیر کیه؟اصلا چنین چیزی امکان داره؟من جوابشو درست نمیدونم
نتیجه: این همه دکلمه چینی کردم که بگم اگه دیدین میخوان در دیزیو ببندن کافیه یکم حیا از خودتون نشون بدین تا دیگه روشون نشه این کارو بکنن(البته نباید زیاد حیا کرد چون ممکنه سوءاستفاده کنن.). اگر چه از ته دل به در دیزی بندان حق بدین. همین دیگه.
فعلا
پيازچه
_____________________________________________________________________

سه شنبه، 24 آذر، 1383
دردسر
داخلی.خوابگاه.تخت اتاق.کله ی سحر
به سختی نفس می کشد.سرش درد می کند. جنازه ی پدر آنسوتر افتاده است. به سختی بلند می شود. زمين تند تند می لرزد.تخت از باران خيس خيس شده است.با حوله ای دم دست اشکهايش را پاک می کند.شلوارش را خيس کرده است.نسخه های نشريه را بر می دارد و از اتاق بيرون می زند. زمين همچنان به سختی می لرزدآنقدر تند که جسد کرم خورده ی پدر را تا کنار پايه های تخت می رساند.برمی گردد:«راستی بچه ها من نيامدم به مامانم بگيد که عاشقش بودم»بچه ها می خندند.الف درحاليکه قهقهه سر ميدهد می گويد:«باشه ميگيم.فعلا گورتو گم کن »با خودش می گويد:«کاشکی منم ميتونستم اينهمه بی خيال ورق بازی کنم»
خارجی.دانشگاه . دم سلف .نيمروز
خلوت است وهوا آفتابی .زمين هم نمی لرزد.ادرار تندی دارد.بلند می شود تا پشت درخت پارک خودش را خالی کند.باد تندی می وزد.ورق های ويژه نامه را با خود به آسمان ميبرد.همانطور با شلوار بالا نکشيده دنبال برگه های پرنده می دود.به دنبال يکی که بيش از بقيه دوستش دارد تا پارک می دود.پايش به يکی از سنگ قبرها گير می کند.با مخ به زمين می خورد.ازقبر کناری صدای معاشقه ای را می شنود:«عزيزم يواشتر»با صورت خونين به آسمان يعنی جايی که نشريه ها را گم کرده بود نگاه می کند.نشريه ها به محلی در دور دست پرواز می کنند.قبرستان سرد و متروک است.يواشکی به قبر کناری نگاه می کند.پيرزنی را می بيند که استخوانهای سگی را در آغوش کشيده و به بدن خود می مالد.«عزيزم خوشت مياد»سر دردش هنوز خوب نشده.بلند می شود و قرآن را از جيبش در مياورد.حالا ديگر نشريه ها حتما به خورشيد رسيده اند.برای سلامتی ارواح آهسته الرحمان می خواند.
داخلی.خوابگاه.بازهم کنار تخت.شب
پدر سرش فرياد می کشد:«توکثافت چطور متوجه نشدی مادرت خودش رو حلق آويز کرده» مادر به زيبايی در ميان سقف و زمين تاب می خورد.تکانهای شديد زمين لذت را برای او صد چندان می کند.می گويد:«به خدا داشتم نشريه می فروختم»«نشريه می فروختی يا هرزه گی می کردی حيوون کثيف»سقف از تکانهای شديد ترک می خورد وتکه ای از گچ نم خورده ميان بازی بچه ها فرو می افتد.باران قرار نيست بند بيايد.بابا ميگويد:«خب حالا بی خيال ديگه تکرار نشه حالا برو قليونو چاق کن اين قدر هم واسه خودتو ما دردسر درست نکن» خوشحال می شود واز اتاق بيرون می زند.بچه ها شلم بازی می کنند:«من خواندم صدو شصت وپنج ميليون تا»
با اميد واعتماد:هاپو


چهارشنبه، 18 آذر، 1383
سلام
ديروز 16 اذر بود ،و من به ياد اين روز هاي پر تب و تاب در دانشگاه (البته فقط براي بچه هاي نشريه ) مي افتم.
تلاش براي اينكه ويزه نامه تا قبل از ناهار حتما در بياد كه توي سلف پخشش كنيم .مشكل تايپ ،صفحه ارايي ، غلط گيري ،كامپيوتر هايي كه هميشه ويرووسي بود بچه هايي كه همكاري نمي كردند ،مقاله هايي كه گم ميشد ،مطالبي كه با ترس ولرز انتخاب مي شد و دست .اخر هم منت كشي از انتشارات دانشگاه و رفقا براي چاپ وفروش .
صفحات كه يكي يكي از توي دستگاه چاپ در مي اومد گرم بود .يكي به شوخي ميگه:" دست اوله داغ داغه" منتشر كه ميشد احساس خوبي همراه با جريان خون داخل رگهات مي دويد با خودت ميگي " خوب بود به زحمتش ميارزيد و..." . ظهر كه از جلو سلف رد ميشي حس ميكني كلماتي كه نوشته بودي در هوا معلقند انرا از زبان اين وان مي شنوي . فكر ميكني " اثر كرد ، شروع شد ، اثر كرد، اينفعه ديگه حتما بچه ها يه تكوني به خودشون ميدن ..."
نشريه تو دست خيلي ها ست ، قند تو دلت اب ميشه .
اما....
اما از جلو همون سلف كه رد ميشي اگه خوب گوش كني چيزاي ديگه اي هم ميشنوي " اوهوي يه صفحه از اون نشريه تو بده باهاش شيشه هامونو پاك كنيم" " اگه رو دستتون باد كرده ببرين ميدون تره بار" اخه بگو زن جماعتو چه به كارا".
ضربه ها يكي يكي وارد ميشه به روي خودت نمياري با خودت ميگي: " هميشه يه سري ادم لوده پيدا ميشن" .سر راه ... رو ميبيني ميگه مديرمسول رو به خاطر فلان مطلب خواستن . دلت هري ميريزه پايين.
شب كه خسته و كوفته وديرتر از معمول از راه ميرسي خوابگاه، هم اتاقيت ميگه " از خونه زنگ زدن گفتن تماس بگير ".ادامه ميده:" ببين ... ديوونه بازي در نيار چه فايده داره واسه هيچي دانشگاه بهت گير بده وخداي نكرده كميته انضباتي بشي"
صداي با با از پشت گوشي ميخكوبت ميكنه " تو كجا بودي مگه ساعت ورود به خوابگاه 7/5 نيست" يه عالمه دروغ ميگي.
شب تولد يكي از بچه هاست . ديگه از شور و شوق ظهر چيزي تو وجودت نمونده فكر مي كني :"اخه احمق تو توقع زيادي داري چه انتظاري داري اين ارمانگرايي احمقانه رو رها كن ببين بايد چيكار كني " اما باز يه چيزي ته وجودت جفتك ميزنه .
با صداي يكي از بچه ها به خودت مياي " اوهوي كجايي چرا پكري نكنه ... امروز تحويلت نگرفته" ، " بابا ناراحتي نداره اون نشد يكي ديگه" ،" اره بچه ها خيلي باحاله همين جور كه داري تو دانشگاه با هاش رحرف ميزني يهو غيب ميشه بعد ميبيني كه بعله داره با يه پسره حرف ميزنه".
همراهشان ميخندي و جواب ميدهي . دلت ميخواهد با تمام وجود گريه كني . بعد پا ميشي و ميرقصي ،مسخره بازي در مياوري و لودگي ميكني ، صو رتت داره گر ميگيره ، حالت تهوع داري باز هم ميرقصي و ميرقصي.
وقتي رفتي توي تختت حس ميكني ديگه رمقي برات باقي نمونده تمام روز از جلو چشمت مي گذره و تمام وجودت پر از ترديد ميشه " واقعا من دارم اشتباه ميكنم!!!!؟"خوشحالي از اينكه چراغها خاموشه.
باد زوزه ميكشه وخودشو به پنجره ميكوبه ، سوزش انگشتات كه تو انتشارات بريد بيشتر ميشه و بي اختيار اشك از چشمات جاري ميشه.
.اسمون سياه سياهه و فقط يه ستاره كوچيك اون دور دورا سوسو ميزنه.
چاملی

شنبه، 7 آذر، 1383
ه
هفت سالگی
سلام بچه ها

همیشه با نوشتن این عنوان یاد بچگی هام می افتم.اون موقعها که هنوز هفت سالم نشده بود.
هاپو هر ماه مجله ی سلام بچه ها رو می خرید و خیلی خوشش می اومد.یادمه من اون موقعها فقط عکساش رو نگاه می کردم کاری که همه ی بچه ها می کنن.الان که مدتها از اون روزها می گذره و همه ی اون مجله ها لای انبوه کاغذهای باطله گم و گور شدن من هنوز تصویر بعضی از صفحه های اون تو خاطرم هست و با نوشتن این عنوان تصویر اون صفحه ها میاد جلوی چشمام...
شروع نوشته کلا" نظرم رو راجع به متنی که می خواستم تایپ کنم عوض کرد . می خواستم مثل همیشه قسمتی از یک رمان رو بنویسم ولی با نوشتن این مطالب یاد شعر بعد از تو فروغ افتادم وتصمیم گرفتم براتون تایپش کنم ،پس بخونیدشِ
*
بعد از تو

ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون وجهالت رفت
بعد تو پنجره ای که رابطه ای بود سخت زنده وروشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست ...شکست...شکست
بعد از تو آن عروسک خالی
که هیچ چیز نمی گفت،هیچ چیز بجز آب،آب،آب
در آب غرق شد
بعد ما صدای زنجره ها را کشتیم
وبه صدای زنگ ،که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی،دل بستیم

بعد تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها،به پشت میزها،از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ،رنگ تو را باختیم،ای هفت سالگی

بعد تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب،و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد تو ما به میدانها رفتیم و داد کشیدیم:
"زنده باد
مرده باد"
و در هیاهوی میدان،برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده اند،دست زدیم
برای عشق قضاوت کردیم
و،همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم،عشق قضاوت کردیم
بعد تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
ومرگ،زیر چادر مادر بزرگ نفس می کشید
و مرگ،آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
ومرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
ومرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش،ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند.

صدای باد می آید
صدای باد می آید،ای هفت سالگی
برخاستم وآب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از،هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند.
چقدر باید پرداخت
چقدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟

ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم،از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتاده ایم
وماه،ماه،ماده ی مهربان،همیشه در آنجا بود
در خاطرات کوکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از،هجوم ملخ ها می ترسیدند
چقدر باید پرداخت؟...

نانی
____________________________________________________________________


شنبه، 7 آذر، 1383
به نام خدا
من یک زن هستم
من یک زن هستم .این را نگفتم تا فقط جنسیت خود را اعلام کنم این مقدمه ای است
برای طرح مسئله ای به نام کرامت انسانی زن!!!می بینم ابرو در هم می کشی که کرامت انسانی زن دیگر چه صیغه ای است ؟کرامت انسانی است ودیگرزن ومرد ندارد. اشتباه می کنی. این وقتی است که زن را هم انسان بدانیم ولی اگر او را انسان ندانستیم و خواستیم از سر بزرگواری و دست و دلبازی کمی از کرامت های بی شمار انسانیمان را به او تفویض کنیم چطور ؟این جاست که صیغه مبالغه "کرامت انسانی زن" متولد می شود.کرامت انسانی زن چیزی است از جنس بلور،نازک شکننده که گر چه در کوره پر حرارت "اندیشهای انسان ساز " شکل گرفته ولی حتی می توان با نگاه هم آنرا شکست .نگهبانی دارد از جان گذشته و غیرتمند و صد البته مذکر چون خوشبختانه خود زن اصلا نباید نگران کرامت انسانی خود باشد زیراهمه فرزندان مذکر عالم از شیرخواره گرفته تا نود و نه ساله با رگ های ورم کرده و شمشیر های آخته از آن حفاظت می کنند تا نه گردی برآن نشیند ونه دست شیطانی ،سنگی به جانب آن روانه کند!
راه های کرامت انسانی زن یکی دو تا هم نیست به تعداد کله ها و مغز های مذکر است خدا عمرشان بدهد که ما را از خیلی کار های دشوار !!!که پر داختن به آنها ممکن است سبب خدشه دار شدن کرامت انسانی مان شود معاف کرده اند.
به محض اینکه روی خشت افتادیم و معلوم شد که جزو ساکنین سیاره ای "کرامت انسانی زن " هستیم فرهنگ لغت مراقبت،حمایت،حضانت،قیو میت و...ردیف می شود و اختیارمان در کف با کفایت مذکرهای خانواده پدری؛این حافظان غیرتمند کرامت انسانی زن ؛ قرار می گیرد.گاه آنها می توانند تصمیم بگیرند که ما آنقدر بالغ هستیم که در نه سالگی خانواده ای را اداره کنیم آن وقت با سلام و صلوات قلاده ما را در دست قدر قدرتی دیگری می گذارند و گاه در سی سالگی اگر خواستیم با کسی که" خود" صلاح می دانیم پیوندی ببندیم چون طفلی خرد سال مجبوریم در پای مالکان مراقبت زانو بزنیم و کسب اجازه کنیم. بالاخره معلوم نیست ما عاقلیم و بالغ یا صغیریم ومهجور.
ما را به سان مرواریدی در صدف می خواهند . غافل از اینکه مر وارید وقتی مروارید می شود که صدف خود را دور می اندازد و گرنه در درون صدف تکه سنگی بی خاصیت بیش نیست.
می گویند کرامت انسا نی مان بادیده شدن ، شنیده شدن و حس شدن خدشه دار می شود.نمی دانم چرا یکبار نمی گویند با" بودنمان" و جانمان را خلاص نمی کنند. می گویند همه اینها به خاطر خود توست می خواهی بگویی چه فایده ای وقتی به من وتو اجازه نمی دهند حتی در سر نوشت فرزندی که نه ماه از وجود ما رشد می کند اندک دخالتی داشته باشیم، نامش را کس دیگری می برد و سر نوشتش را دیگران رقم می زنند. یادت باشد که انسان از دامن من وتو به معراج می رود.حالا معادله چند مجهولی شد . چگونه موجود بی اختیار وحقیری که حتی مالک وجود خود نیست و در مورد پو شاکش هم نمی تواند تصمیم بگیرد چه برسد به سرنوشت خود و فرزندانش می تواند سبب ساز عروج شود؟
این را فهمیده ام که اگر همتای مذکر ما !!! بخندد، بدود شاد باشدو از رهایی و آزادی و اختیار لذت ببردعین انسان بودن است ،ولی اگر ما چنین کنیم بلور کرامت انسانی مان ترک بر می دارد . اگر همتای مذکرمان!!! قدرت و توان و استعداد خود را به نمایش بگذارد تحسین می شود و ستایش ولی اگر ما چنین کنیم عین خود نمایی است و دیگر دامان کرامت انسانی مان را نمی توانیم با آب هم بشوئیم.بگذار خیالت را راحت کنم اصلا کرامت انسانی برای زن محدودیت است و التزام و برای مرد یعنی آزادی و اختیار، در قفسی که برای ما می سازند و التزام به تامین آسایش ، آرامش و فراغت تا همتای مذکرمان!!! بی دغدغه خود را بالا بکشد و بر قله که ایستاد با انگشت سبابه اش اشارتی از سر تحقیر داشته باشد و عقب ماندگی ، در ماندگی و ناتوانی مان را به رخمان بکشد و دلما را به این گفته خوش کنیم که "پشت سر هر مرد موفق یک زن ایستاده "چرا ناشکری می کنی این افتخار کمی نیست که سایه او باشی ؛ دو دستی به این افتخار زنانه ات بچسپ که کرامت انسانی زنانه ات حکم می کند .- نه دیگر نمی خواهم-خواهش می کنم صدایت را بلند نکن ،صدایت خواب پاسداران کرامت انسانی مان را آشفته می کند،آنها تازه از کار سنگین خود رها شده اند.
این بار فریاد می زنم تا بشنوند:" این کرامت ارزانی هدیه دهندگانش باد" کرامت انسان در آزادی و اختیار است و باقی سراب و فریب. شما می توانید با ما باشد نه جلوتر و نه عقب تر "شانه به شانه "تا هر دو بتوانیم به کرامت انسانی مان دست پیدا کنیم.
"خلا صه شده ومقاله سحر روز جهانی زن-شنبه17اسفند81-نوشته ساحل نکویی"
حنا


شنبه، 7 آذر، 1383



افسوس می خورم ،وقتی خواهرم
در اين دروغزار پر از كركس ،فكر پرنده ايست
فكر پرنده ای كه از پرواز مانده است
گفتی سكوت خواهرمن چون اهتزاز روح بيابان بود
ديدم كه خواهرم در انزواي خلوت شبهای خود گريست
دستش زلال اشك روانش را پنهان سترد و ...
ساكت ماند
حميد مصدق
اين نقاشی هم از سالوادور دالی هست.همينجوری گذاشتم .برای نقاشيهای بيشتر و اطلاعات بيشتر به آدرس زير برويد.
http://www.daligallery.com/gallery_tarot.html
پيازچه


سه شنبه، 3 آذر، 1383
سلام
از اينجا يعنی اين شهر امكان نوشتن و كامنت گذاشتن نيست.
پاينده ايران
يله

هیچ نظری موجود نیست: