جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

آرشیو شماره هفت وبلاگ

سه شنبه، 29 دى، 1383



هسته يا نيسته دت ايز کوئسشن
سلام به دوستای سوتی نامه

مدتها می شود که این همه بی خيال ننوشته ام، اما الان گور پدر همه ی حرفها می خوام فارغ از همه ی درگیری ها بنویسم.می خوام همتون رو به اسم صدا کنم،به من چه که خواننده ی خارجی نمی دونه که کورماز یعنی چی؟یا هاپوکومار چه صیغه ایه؟همیشه هم که نمی شه ویژه گی هامون رو به نفع دیگرونی که نمی شناسیمشون حذف کنیم.
آره ،داشتم می گفتم: مدتها می شود که خیلی از بچه ها را ندیده ام،می دونید این روزا امتحان دارم اما اصلا حوصله ی درس خوندن ندارم.همینه که با این یله ی بی خیال اومدم تهرون.ترم آخری(شاید) حال فیزیک ۳ خوندن رو ندارم. می خوام برم بگم من ترم آخرم یا نمره می دی یا بنداز باز ترم دیگه فیزیک بر می دارم. ول کن بابا بذار یه ریزه از بچه ها بگم. تنسی تاکسیدو که تو شهر هسته ونیسته ها(آهای قدیمیا یادتون میاد خیابوناشو؟؟ ) داره دیوونه می شه . تازه کلی هم بورژوا شده و موبایلای گرون گرون دست می گیره . حنا هم که هی از این شاخه به اون شاخه می پره . کلی برا خودش رییس شده ، کارای خفن خفن می کنه( اشتباه نکنید پیرزن خفه نمی کنه ) کورمازم که پاک خل شده. هی کلاهای دوستشو می پوشه و برا ما پز میاد . یله اما همینطور که از اسمش بر میاد بی خیال ویله ول ول می گرده تا علاف نباشه . از مت خبر رسیده که با اون یکی(پت) دارن خر میزنن نافورم . البته این وضع شامل حال اون وارطان قلی خان هم میشه . چاملی هم می گن به هوای درس خوندن صبح از خونه می زنه بیرون. حالا کجا می ره یللی تللی خدا عالمه . فندق اما هی انتحاناشو گند می زنه . وضع حاجی فنچ آزادی از همه بهتره،چون رابه را مخ این دختر شهرستانی ها رو می کوبه و.... سجی بلا هم که روال هر ترم مثل اسب درس می خونه(مگه اسب درس می خونه) و مثل؟ نتیجه نمی گیره . جونم براتون بگه از پیازچه که گویا حسابی قاط زده(شایعه سازی کردم ) و هی پیاز میخوره(چه بی نمک). یکی این وسط اما بد کار می کنه ،قیصرو می گم، خبر رسیده بلانسبت مثل این کارگرای همشهری از کله ی صبح تا بوق؟ دنبال یه لقمه نون حلاله . ازهمه زرنگتر شاید اوسا نیان باشه که پرستار بچه شده و یواشکی شیر خشک نوزادای مردمو می خوره .(تدریس خصوصی تربیت بدنی ) از بقیه شمالیا خبر ندارم . این هاپوی گردن شکسته هم که فحش خورش خوبه و هر از گاهی تو این وبلاگ دربدر چرت وپرت بلغور می کنه .
راستی بچه ها من فکر می کنم کارایی که ما همه می کنیم مهمن اما مهم تر از اونا رو نباید فراموش کنیم. دیدن ،شنیدن ،خوندن، عشق ورزی کردن، نوشتن و در یک کلام زنده بودن فکر می کنم دلیل اصلی کارای دیگه ست. اگه سعی کنیم شاید بشه روزی یک ساعت رو به خوندن چیزای خوب و شنیدن آهنگای قشنگ اختصاص بدیم. این طوری دام هرروزه گی رو گسستیم و می تونیم ادعا کنیم زنده ایم...

با اعتماد
هاپوکومار



شنبه، 26 دى، 1383

نفت
سلام دوستان

۱ – بچه كه بودم وقتي بابا براي زمستون نفت مي گرفت دوست داشتم گالن هاي بيشتري بگيره.زمستونا هميشه نفتي ميومد و دستاي بابا چرب نفت مي شد. دستاي بزرگ و خسته اي كه گرما رو به خونه مياورد. 500 ليتر نفت يعني دو بشكه بزرگ وكمتر ميشد كه ما اينهمه نفت داشته باشيم. حالا اما وقتي مي فهمم كه ميشه تو اينهمه نفت 13 تا بچه بسوزند مي فهمم چرا بابا اون همه نفت نمي خريد آخه اون كه نمي خواست مارو بسوزونه
2 – در عكس يادگاري آن بچه ها هر چه گشتم خودم را نيافتم . سالها مي شود كه ديگر خودم را نمي يابم .من گم شده ام. سالها مي شود كه سوخته ام.شايد بابا يواشكي با همان گالن ها ما را سوزانده باشد.از كجا معلوم؟ راست مي گويد حالا هم تنها خود خواهي خودم را فرو مي نشانم ....نفرت انگيز است نه.....بهتر است به احترام زنده گانشان دو دقيقه خفه شوم.
با اميد
هاپوکومار





شنبه، 26 دى، 1383



دوستاي خوبم سلام
اهاي دوست من صبر كن كمي ارامتر ، انقدر تند نرو، بيهوده فرياد نكن ، حالا ديگه گريه بر رفتگان بم و نوشتن براي قربانيان مالديو و مالزي و هند و...زنجموره بر بالين مار و عقربه.پس ساكت باش و هيچ مگو.
اره هيچ ننوشتيم ،هيچ كس هيچ نگفت، دوست داري چي بشنوي؟ شرح رنج اونارو ؟ هيچ چيز تازه اي نداشت كه به نوزايي منجر بشه اون زن مالديوي همونجور گريه ميكرد كه اون زن بمي كه مادر من و تو .اين همون رنجه كه داره در سرزمينش تقسيم ميشه ،ومثل هميشه نا عادلانه.
يادته:"اغلب ما مينويسيم كه خودمان را توجيه كنيم يا تسكين دهيم"چه خود خواهي عظيمي !!!!!!
حالا ميگم اين مسكن نشئه اور رو رها كن بذار درد همه وجودتو بدره درست مثل اينه كه با يه چاقوي كند به جون خودت افتاده باشي.امتحان كن.
گاهي اوقات بهتره ادم لالموني بگيره و فقط نگاه كنه، گوش كنه و بخاطر بسپاره.
و اما عشق ..
حاشا حاشا كه هرگز كسي به پيشگاه مقدسش بي حرمتي كرده باشه.
ولي حيف كه اين عشق بيچاره محمل خوبي نداره، زماني كه باني عشق انسانهاي ناچيز بي اراده بي دغدغه بي لياقتي مثل ما باشد ، بيچاره عشق...
راستي ميتواني خارج از اين محمل هاي نكبت بار عشق رو تعريف كني؟؟؟؟
شب باران
شب طوفان
شب سرد
شب ازرم شب مستي
شب شب،
دل چه دلمرده متاعي ست در اين وادي عفن
دل چه ناسفته صداييست در اين دام سكوت
***
به تو اي دايره اشك كه در چشم مني
به تو اي خنده اندوه كه در من شكفي
راز دارم !
چه كسي باشد اگر پرده دري؟
دگر اينجا نه مجال من و ما باشد و عشق
دگر از دايره مرگ چه كس بيرون است؟
دگر از...
چاملي




يكشنبه، 20 دى، 1383



خفه خون
سلام
چرا اونايی که امکانشو دارن نمی نويسن؟
به همين زودی گفتنيها تموم شد؟
پس فايده ی دوستی چی ميشه؟
اگه اينهمه کم محتوا و بی ارزشيم چرا گناه رو می ندازيم گردن عشق و ميگيم کهنه ميشه؟
اين ماييم که برای نوزايی خودمون هيچ کاری نمی کنيم
هیچی نمی خونيم.هيچی نميبينيم.هيچی گوش نمی ديم و برای هيچ گدايی که خونش سر کوچمونه گريه نمی کنيم؟
و انتظار داريم ديگری هم در فساد رکود ما تا ابد غرق بشه
چرا هيشکی برای تسانومی هيچی ننوشت
تو رو ميگم
آره تو که ميتونی بنويسی و ادعات اينه که می خوای آزاد باشی
چرا لالمونی گرفتی؟
چرا نميشنوی صدای کودک مالديوی رو که زير تنه درخت داره جون می ده
چرا همه ی ايرانی های نوع دوست خفه خون گرفتن؟
اين که هزينه نداشت
شايد برای مرگ و اون ضجه نباشه که اين نوشته ها هميشه تلخه
شايد برای اون فريادهايی که بايد باشه و نيست اينهمه همه ی اين نوشته ها گه گرفته است
اينها پيش از هر چيز شکايت به خودم است
نه ...نميتونم کنار بيام
حدود ۱۵۰۰۰۰ نفر مردن و من فقط در شلمم ۱۵۰ تا خوندم
تف به انسانيت نداشته ام...
بی هرگونه اميدی
هاپوکومار


سه شنبه، 1 دى، 1383
ساعت نزدیک 3:30 صبح بود. سرش سنگین بود.تمام بدنش از شدت عرق خیس شده بود.چند بار خواست پتو را از رویش بردارد اما نتوانست.شاید هم نخواست .برایش فرقی نمی کرد.فقط احساس کرد سردش است.پتو را بیشتر دور خودش جمع کرد.زانوهایش را بیشتر به شکمش چسباند.با این کار بیشتر در خودش جمع می شد.با این کار آرام تر می شد.شاید می خواست به دوران جنینی اش برگردد.نه اصلا به این مساله فکر نکرد.هیچ احساسی را در ذهنش نگنجانید.بغضی در گلویش احساس کرد.اشک در چشمهایش جمع شده بود.اما جرات ریختن بر روی گونه ها را نداشت.اشکها درهمانجا ساکن شدند.می دانستند دیگر هرگز سرازیر نخواهند شد.از این پس نیازی به التماس برای جاری شدن ندارند.همانجا در آرامش ساکن شدند.جوان همانجا زیر پتو به تاریکی خیره شد.آرام شده بود.به آرامی سرش را از زیر پتو بیرون آورد .دستانش را به پیشانی نزدیک کرد و سکوت خفه اش را تکرار کرد.
ساعت 4 شده بود.مادرش هنوز در خواب بود.به آرامی دستش را به سمت مادرش روان ساخت تا او را بیدار کند.مادر که پسرش را در این لحظه دید کمی حیران شد.پرسید :«چیه پسرم ؟چی شده؟ » پسر جواب داد:«هیچی.میخواهم برم حرم.کاری نداری مامان؟زود میام»
نفهمید چه جوری به ایستگاه اتوبوس رسیده. به پاسگاه آن طرف خیابان نزدیک شد.با خودش گفت:«آنها هم خوابیدند. »
کاغذی را در دستانش محکم فشرد .باید از آن مراقبت می کرد تا لحظه مرگ نباید از آن چشم بر می داشت.باید می دانست کسی هست که این کاغذ را بخواند.آن را در دستش نگاه داشت.به پاسگاه نگاهی انداخت.مطمئن شد.گالن نفت را که در دست دیگرش بود ناکهان روی خود خالی کرد.در حال سوختن بود.کاغذ مچاله شده را به سمتی پرت کرد.مجالی برای اندیشیدن نداشت .خود را رها کرد.به خود نیاویخت .اما به اشکهایش التماس کرد جاری شوند.دیگر تمام شده بود. اشکها راه خروج نداشتند.یک لحظه به یاد آورد که مادرش به او قول یک استکان چایی تازه دم را راس ساعت 8 به او داده بود.فراموش کرده بود. می خواست فریاد بزند اما نمیتوانست. اشکها سوختند در تنهایی خویش.
اسمشو نمی دونم فقط شنیدم 22 سالش بود.
پیازچه

هیچ نظری موجود نیست: