جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

آرشیو شماره چهار وبلاگ

سه شنبه، 28 مهر، 1383
باز هم خرقان
باریکه راه خرقان*

باریکه راه خرقان از کنار آرامگاه عارف می آغازد،شیبی ملایم میگیرد واز کنار باغی با دیوارهای بلند و درختانی که سایه و رایحه شان را ارزانی داشته اند پیش میرود.آوای آب از پشت دیوار آرامگاه بر میخیزد و در گذر از برگهای رقصان درخت ،بعد از عشق بازی با زوزه وحشی باد، خود را به رهگذر باریکه راه می رساند.
باد جنگاور و خستگی نا پذیر درختان کهنسال را می خماند و با خود گرد نازکی از خاک را از روی تپه کنار باریکه راه بر میدارد و هیاهو کنان می گریزد.باریکه راه خندان به تلاش هزار ساله باد ازکنار آرامگاه میگذرد و به آرامی با مرد خفته وداع می کند.خورشید غروب اشعه های کم فروغ و خسته اش را از پس پشت ابرها می تاباند و رهگذر در میابد که بسیار دیر است برای سفری تا کوههای آن دور دست.اما باریکه راه نا امید نمی شود.خوشا قدم زدنی چنین بی محابا و اندیشگون.
باریکه راه اینک در کنار خود گورستانی می بیند.
مردگان جاودانه، با بیرقهایی بر پیشانی خانه همیشگیشان تو را بدرود می فرستند.خوشا آرمیدن بر دشتی چنین آرام.همجوار موشها ی ترسان و گشوده به همه موهبتهای آسمان.خوشا همنشینی میرایان زیر پهنه آسمان با اورادی مبنی بر حضور خدایان در زمینی همیشه آماده.
بازیگوشی راه را دوتکه میکند.شاید هم ترس از دیدار زندگان عالم اموات.
بخش بازیگوش به باغهایی سر سبز و پر از سپیدارهای کشیده پناه میبرد.
اینک کوچه باغ:جوی آب لرزان و ناهموار، محصور درختانی که با پیرمرد روستایی گفتگو می کنند تا دشتی فراخ کشیده می شود.
از همخوابگی باریکه راه و کوچه باغ، جاده ای زاده می شود بی انتها تا دل کوههای بلند دور دست.رهگذر خسته از پیاد ه روی ای اینچنین،برسکوی کوتاه کنار راه استراحت می کند.روستا از دوردست زیر بالهای پرنده ای تنها گسترده شده است.روز به پایان آمده است و زمان باز بر لبه تیغ ایستاده است.لحظه تحویل نابهنگام فرامیرسد و لرزش تن ناشناس از سرمای شبانگاهی سخن می گوید.پیرمرد دهاتی سوار بر موتور فکسنی دستهایش را به نشان احترامی قدیمی بالا میبرد.
راه ناشناس را تنها میگذرد، اومدتهاست سفری شبانه را شروع کرده است. بر کناره های راه بوته های لاغر میلرزند .از گنبد نیم ساخته معبدی آنسوترمرثیه ای برای راه شنیده می شود. نهیب صدا رهگذر را از گرگهای گرسنه کوه می ترساند.گامهایش را تا نزد پیرمرد هزارسال خفته تندتر می کند. برخی برگهای زرد و نحیف که باد ناموافق از کوچه باغ بدینسو آورده است، زیر پاهای رهگذر و بر کمر باریکه راه له می شوند.نا شناس کفشهای کهنه اش را آهسته بر راه می نهد تا مردگان را خانه نلرزاند.آنها نیز به سپاس این قدر شناسی بیهمتا بیرقهای مزین به نامهای مقدسشان را برای او تکان می دهند.
ماه باریکه نوری بر آسمان است که با همه مزاحمت زمین، کمترین نورش را به مسافر شبانه ،راه،ارزانی میدارد.چه کسی میداند راه اینک از کنار کدام درخت می گذرد و بر سنگلاخهای کدام زمین بایر نشان جاودانه می نشاند؟برگهای درختان آرامگاه «پیر خاموش» با دیدن رهگذر ،از تنهایی راه در سفری شبانه آگاه می شوند و با وام گرفتن مستانگی از باده ی باد،رقصی مستانه سر می دهند.
آنک رهگذر:دیگر نمی توان او را رهگذر نامید،چه، راه را تنها گذاشته است.شرماگین پیر را به هوای خود رها میکند و به دنبال مینی بوس درب و داغان کفشهای کهنه را کهنه تر میکند.
از پس پرده های کثیف پنجره و شیشه بخار گرفته نور های زندگی در خانه های کاهگلی میدرخشد.صدای موتور مینی بوس وآوای جوانه هایی جاودانه : «گل گلدون من ...»
*************************************
* با ادای احترام به خاطره مارتین هایدگر وشیخ ابوالحسن خرقانی
*************************************
حلقه دوستان و افطاری در خرقان . همین اندازه اگر باشد بسیار دلنشین است.
بااميد:هاپوکومار
_______________________________________________________________________________



پنجشنبه، 23 مهر، 1383
سلام
ميهن جای خاليش را حسابی پر کرده است!!!
اين را نوشتم تا تغييرات وبلاگ را راحتتر ببينيم!
فعلا بای
يله


سه شنبه، 21 مهر، 1383
به نام خدا
سلام
چرا گرفته دلت مثل اینکه تنهایی
چقدر هم تنها
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رگها هستی
دچار یعنی
....
بچه ها چه تون شده چرا اینقدر تلخ شدین از یه جایی باید شروع کرد باید یه سری چیز ها رو پذیرفت مگه نه اینکه همه چیز دست ماست نه
اینکه ما هر کاری بخواهیم می تونیم بکنیم یه بار با هاپو که حرف شد گفتم خدا رو از دردا وغمهایی که داشتم حس کردم گفت :تویی که اون
.فضاروساختی پس بیایین اون فضا رو خودمون بسازیم شاد بودن زیبا فکر کردن یاد لحظه های خوب گذشته و یاد لحظه های زیبای مجن یاد
خستگی خوشایند تاش، یاد سرسبزی و زیبایی پری خانی ،یاد با هم بودن ها،آره الان همتون می گین چقدر احمق ،چقدر ساده لوحانه آره
زندگی من خلاصه شده توی همون چای درست کردن ،هیزم جمع کردن ،یا بوسه ای که وقتی چهل روزم بو د محمد رضا زد ورفت ودیگه نیومد ،
یاد لحظه های عاشقانه خودم با او که اوهم با ز رفت و من ماندم،یاد لحظه های مادر م برای فراری دادن فاطی ،یاد خنده ای که مجتبی و دایی
مرتضی بعد از کتک خوردن می زدن یاد خنده های مامان سعید وفهیمه یاد همه لبخندهاو یاد....آره من دیونه ام اصلا تعطیلم هرچی
می خواهید بگوییدهم آدماچین لحظه هایی رو دارن و چقدر هم زیبا و به قول حافظ:
طبیب عشق مسیحا دم است مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

یه وقتهایی یه نفر بود که شاد بودن رو به یادم آوردزیبایی لحظه های باهم بودن شاید من هم سعی در یاد آوری کردم به هر حال ببخشید .
حنا


دوشنبه، 20 مهر، 1383


با سلام به همه بچه های خوب وبلاگ
من برای اولين بار دارم اينجا چيز می نويسم و نمی دونم چه طور شروع کنم
ولی به قول يله درمورد چيزهايی می نويسم که اينروزها ذهنم رو مشغول کرده
اول از همه براتون آرزو می کنم هيچوقت کنف نشيد
دوم به کسانی که هنوز فارغ التحصيل نشدند توصيه می کنم تا مدرکشون رو نگرفتند به کسی شيرينی ندن. درضمن تا کاراشون تموم نشد کارت دانشجوييشون رو تحويل ندن
چون اونوقت مثل من مجبور ميشن برای ورود به دانشگاه کاپشنشون رو گرو بذارن!!!!!!در ضمن به هاپو کومار برای موهاش تسليت عرض می کنم واقعا يه عينک ارزشش رو داشت که موهات رو کوتاه کنی؟
فکر می کنم برای اولين بار بس باشه ولی ميخوام اين شعر رو که از کتاب مجموعه اشعار نيچه خوندم براتون بنويسم
پاييز
اين همان پاييز است که هنوز دلت را می شکند!
بپرواز ! بپرواز!
خورشيد به دل کوه می خزد، بالا می آيد ،
و در هر گام می آسايد،
جهان چرا از اينسان پژمرده؟
باد بر تارهای مرتعش خسته ترانه اش را می نوازد
اميد گريخت
باد شکوه کنان در پی اش
اين همان پاييز است که همچنان دلت را می شکند
بپرواز ! بپرواز!
آه ميوه درخت
می لرزی؟ فرو می افتی؟
چه رازی آموختت شب؟
که رگبار آهنين،
گونه ها ، گونه های ارغوانيت را پوشيده؟
خاموشی؟ پاسخ نمی دهی ؟ پس کيست که همچنان سخن می گويد؟
اين همان پاييز است که همچنان دلت را می شکند!
بپرواز! بپرواز!
من هنوز زيبايم
گل آفتابگردان چنين می گويد:
هم آدميان را دوست می دارم هم آنان را دلداری می دهم
آنها هميشه نيازمند نگريستن به گلهايند
و خم شدن به سوی من
آه! و شکستن من
آنگاه در ديدگانشان
درخشش يادی
زيباتر يادی از من
من آنرا می نگرم، آنرا می نگرم و بدينسان می ميرم.
اين همان پاييز است که همچنان دلت را می شکند!

ميهن
______________________________________________________________________



شنبه، 18 مهر، 1383
انها ميروند وتودفن شده در خود، باز پر از ترديد، پر از سوال، بي انگيزه، خسته، پر از حسرت، تنها، تنها، تنها،... بر جاي ميداني چه كسي اشتباه مي كند، كي راست مي گويد، كدام فريب است؟ كدام مصلحت؟ كدام منفعت؟ حقيقت من چيست؟ يا ديگري رفتن فرار است يا خودكشي؟ ماندن فداكاريست يا بزدلي تو ميفهمي من چه مي گويم؟ خودم چه ؟ " تو به پيش نرفتي تو فرو رفتي "در باتلاق خود . چرا در انها مستحيل نشدي ؟ "تو" چقدر مهمي؟ چقدر مي انديشي ؟ چقدر مي خواني؟ چقدر زنده اي؟
زماني فكر مي كردم فرد هميشه ميتواند در يابد كه كار درست كدام است وفقط انجامش همت مي خواهد كه بعضي دارند وبعضي هم...ولي حالا كاملا درمانده ام در تشخيص اينكه چه بايد كرد؟؟؟؟؟؟؟؟
چاملی



جمعه، 17 مهر، 1383
جمعه
سلام دوستان
هر چه صبر کردم چيزی ننوشتيد.گويا سر همه شلوغ است.از کلام نگارنده هم که جز تلخی و ملال و طعنه و کنايه چيزی برون نمی پاشد.با اين همه بايد تلخی و گزند اين قلم را تحمل کنيد.شرط دموکراسی همين است.گو اينکه نگاه تلخ بين هاپو جز نکبت و بدبختی در اين مرز منحط و رو به زوال نميبیند.خواه خوشايند باشد خواه نه.در هر حال راه برون شد از انحطاط چنان که محققی می گفت جز با انديشيدن به گوهر آن ممکن نيست.راه حل شايد تلخ انديشی و طعنه هايی چون کلام تند وتيز هدايت يا اخوان يا چوبک يا نيما يا شاملو يا فروغ يا ...باشد که پوسيدگی را به رای العين زير لايه خانه های پوشالينمان درک کرده اند.تا کی افتخار به رضازاده؟تا کی بازخوانی «ای ايران»؟بس است.هزاران سال است که آسمان ما خشک شده .آيا وقت آن نرسيده که همچون نيچه يا لوتر يا ولتر يا سقراط يا هايدگر يا...پايه های نداشته مان به لرزه در آيد؟نه با انقلابی مارکسيستی و گرته برداری شده از غرب دوزخ!!.بلکه با خودويرانگری بی محابا.
دوستان روزهای خوبی را از سر نمی گذرانيم. به موجوداتی تلویزيونی و مهمل استحاله يافته ايم که زير شکممان و ظرف پيش رويمان را بيش نميبينيم(البته هر از گاهی محض ارضای نيازهای درونی به فقير نوازيهای جلف می پردازيم).دولتمان به خواجه ای بی دست وپاتبديل شده است که عرضه انعقاد يک قرارداد خارجی را هم ندارد.مجلس به جايگاه اراذل و خوايه مالان بدل گشته. قوه قضاييه بزرگترين بيدادگر شده است اپوزيسيون ما را احمق فرض ميکند و با ماتحتش به ريش ابلهانه مان می خندد وبرايمان با اهوراهايش عمليات چراغ راه می اندازد(چه کسی ميداند که اين ميانه چه جوانها که پرپر ميشوند؟در کدامين کتاب تاريخ نام کشتگان مرصاد نگاشته شده است ؟بر کدامين تارک اسم کشتگان هشت سال حماقت و زياده خواهی امثال رفسنجانی می درخشد؟آخ)و جنبش هايی چون جنبش دانشجويی در مرز فروپاشی و افتراق قرار دارند.تا کی ميخواهيم با فرا فکنی اوضاع بد به گرده حکومت و خمينی ها وپرونده سازی برای اراذلی که دست پروده خود ما هستند بر کينه توزی پافشاری کنيم؟تا کی خودمان را از وجدان فرا گير رها می کنيم؟ و در جشن ميلاد منجی های الکی پايکوبی احمقانه می کنيم؟تا کی ديوانه هارا به جرم رک گويی به نا اميدی و ياس متهم می کنيم؟تا کی تيغ تيز نقد را از شاهرگ خودمان دور می کنيم؟
آری گلوله بايد رها شود.اما نه به شکل استعاری.بلکه در حقيقی ترين وجه ممکن.همچون مرگ خودخواسته هدايت.همچون گلوله حقيقی ای که اين روزها در تفنگ گاردهای ويژه سر چهار راهها ما را تهديد می کند.همچون ماشينی که واقعا تصادف می کند و دهها نفر می ميرند.همچون کودکی سه ساله که به راستی مفعول جنسی ميشود و سپس زير تشکها و يا با دستانی هرزه خفه ميشود.بايد مرد تا زنده شد.به خشن ترين شکل ممکن.با باتومی که در کوره راههای اوين بر سرت فرو می آيد(چه کسی آن تو را ديده است؟من از اوين می ترسم.از اوين رفته ها نيزهم.از لاجورديها هم. گوش فرا دار دوست من.آوای آزاديست که از قعر سلولها چون ضجه ای هر شب جمعه بر بام سرای اين مرز و بو م پژواک ميابد.آزاديست که کتش را بسته ايم .ما چه کم از لاجوردی داريم؟وقتی هزاران جوان هر سال در دانشگاه آزاد قربانی ميشوند و ما گوسپندانه منشا درد را نميفهميم؟)آواری که با زلزله ای ضعيف بر سرت فرو ميريزد.مگر هر روز چه می کنيم؟مگر مرگ به تجربه هرروزه مان بدل نشده است؟مگر خدا نمرده است؟آه که ما کی از اين پيشامد قديمی قرار است مطلع شويم؟وای که ما کجا قرار است ارباب خود شويم و از زير يوغ استبداد درون و بيرون رهايی يابيم؟اهورا.خمينی.خامنه ای.وليعهد.رجوی.من.تو.پدر.مادر.ديوار؟؟؟بس است.گفتار تمامی ندارد و زرت وزورت های اين نگارنده را پايانی نيست.سکوت.آری سکوت.همچون طنين تلخ :«خفه شو»همچون آوای زننده«لال شو»همچون ندای آرام مادر وقتی سر به زانوان دروغين اما پر مهرش مينهی:«بخواب دلبندم.شب است و پايانی ندارد».
رهايی؟.به کدام سو؟کاش ميشد با اين نوشتار دری بدانسو بگشايم.
جمعه است دوستان.در بعدازظهری غمگين که همه اميدهای هفتگيتان تمام شده و جمعه هزارساله ياد آور ملالی ناتمام است.ياد آور امامی که نيامد.ياد آور روزهايی که به [...]گشادی گذشت.ياد آور اميدی که رو به اتمام است.در اين غروب حزن انگيز نوای فرهاد است که هزاران سال بيداد غم را طنين انداز ميشود:
جمعه
توی قاب خيس اين پنجره ها عکسی از جمعه غمگين ميبينم
چه سياهه به تنش رخت عزا تو چشاش عکسای غمگين ميبينم
داره از ابر سياه خون ميچکه جمعه ها خون جای بارون ميچکه
عمر جمعه به هزارسال ميرسه جمعه ها غم ديگه بيداد ميکنه
آدم از دست خودش خسته ميشه با لبای بسته فرياد ميکنه
داره از ابر سياه خون ميچکه جمعه ها خون جای بارون ميچکه
نفسم در نمياد جمعه ها سر نمياد
کاش ميبستم چشامو اين ازم بر نمياد
داره از ابر سياه خون ميچکه جمعه ها خون جای بارون ميچکه
جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه
خنجر از پشت ميزنه اون که همراه من
داره از ابر سياه خون ميچکه جمعه ها خون جای بارون ميچکه
شعر از :شهيار قنبری-خواننده:فرهاد مهراد
اين بار نمی گويم ببخشيد که زياد نوشتم يا بی تربيتی گفتم.مهم نيست .اگر خيلی بد بود يکی از پسورد دارها برود پاکش کند.راستی دوست داشتيد سری هم به آريادنه بزنيد.
با اميد
هاپوکومار




دوشنبه، 13 مهر، 1383
نهاده هایی از سر جنون
نهاده هایی از سر جنون


یکم.خوشا باوری اینچنینی:او را دوست داری؟ رهایش کن .دیگری را در دیگری بودنش بپذیر.اینگونه سرشت آزادی با عشق یکسان میشود .
دوم.کودکان مرده اند.بنای خانه های ما سالهاست که بر استخوانهای سیاه سرفه ای درازپا استوار شده است.پرسش اما این است آیا استوار است؟ یا از صورت زنان و مردانش مگس بالا می رود؟
سوم. نیمه شعبان هم گذشت. منجی را بر در خانه به دار کشانده ایم!!جشن میلاد با چراغانیهایش چه چیز را متبادر می سازد؟ فصل شگفت انگیزمصلوب کردن مسیح در برادران کارامازوف را چه کسی به خاطر می آورد؟؟
چهارم.نهاد راستگوی کودکی که هنوز استخوانهایش به گردوهای درخت کهنسال مستحیل نشده است چه سهمناک، تجربه مرگ را با خنده های پیرمرد خنزر پنزری همنشین می کند.«آجی چرا سیل نمی آید تا از این زندگی نکبتی خلاص شویم؟؟»
پنجم.لاجرم بهشت قبرستان کودکانمان می شود.برگهای درخت فرومیریزند و صدای مرثیه خروشناک رودخانه ناله های مرگ را خفه می کند.
ششم.صد سال تنهایی راست است، به راستی همه مرده اند و هیچکس غیر از تو در دنیا زنده نیست.خوب گوش کن، ترنمی که میشنوی صدای باد نیست، ضجه های کودکانی است که بر استخوانشان خانه ساخته ایم.چرا اینهمه فراموشکاریم.مگر یک شب بیشتر از یادآوری آن فاجعه دردناک گذشته است؟
هفتم.بهشت.نه .اشتباه نکنیم ،قبرستان است که اینگونه خاموش و وحشی شده است ونشانه های حیات از آن رخت بر بسته،چشمان پیرزن بر در خانه صلوات گویان افقی همیشه خالی را جستجو میکند.
هشتم.انسان ،آدم ،حوا،خاک،بوی کثافت،بوی شاش مانده،بوی گه کپک زده،نگاههای هیز،نفسهای وقیح،کودکی که از گلویش خون سرفه میکند،سقف گلی که چکه می کند،دانه های سیاه افیون...
نهم.باید عادت کرد.در پس اینهمه تکرار.تکرار متعفن.گاوهای حنایی.پیرمردهای الرحمن خوان.زیارتگاههای مجلل.همه اینها را با هم جمع کنی میشود مردگی...

دهم.ومردی که گلوله را در دهانش به نشانه آزادی رها میکند.این است وضعیت ما...

با امید
هاپوکومار
سلام دوستان، اگر دوست داشتید متنی را که در آریادنه نوشته ام بخوانید.




شنبه، 11 مهر، 1383
سلام
سلام به همه دوستان
راستش خيلي وقت بود نبودم چون رفته بودم زيارت (سوريه).هم زيارت و هم سياحت .بايد بگم كه اين سفراي زميني علاوه بر مشكلاتي كه داره مزيتهاي خيلي زيادي هم داره كه مخصوصا براي بچه هايي كه هنوز پا به سن نگذاشته اند(جمله رو داري؟) شايد بشه گفت لازمه.اولين مزيتش تو اين سفر اين بود كه از يه كشور ديگه بايد رد ميشديم ما از تركيه رد شديم شما ميتونيد از اروپا رد شويد .(بايد بگم كه تمام مسيرها را بدون به پا کردن جوراب و با دمپايی ميرفتيم.به هر حال خواستيم از آزادي سه تا كشور سوريه و تركيه و لبنان حداكثر استفاده رو بكنيم.) و جاده هاي تركيه واقعا قشنگ بود.دومين مزيتش هم اين بود كه با همسفرت بيشتر آشنا ميشدي .از بقيه مزيتهاش هم ميگذرم چون نميدونم چيه.اولين چيزي که در تركيه نظر ما رو به خودش جلب كرد ساختمانهايي بود كه با رنگهاي متنوعي رنگ آميزي شده بود وكلا به شهرها جلوه متفاوتي داده بود بعد هم گاوهای حنايی رنگشون(غرب رو همه تاثير گذاشته؛آره واقعا) بود كه عين مور و ملخ همه جا پيدا ميشدند بجز خيابونها البته.
خلاصه بعد از اون به سوريه رسيديم كه راستشو بخواهين آدم تو سوريه احساس غربت كمتري داشت تا تركيه .چون خيابونهاش مثل خيابونهاي ايران كثيف بود و شايد بدتر.در واقع تركيه به كشورهاي اروپايي نزديكتر بود.ولي تو سوريه به خصوص دمشق و به خصوص اطراف حرمهاي حضرت زينب و حضرت رقيه بيشتر به ايران شباهت داشت دليلش رو هم كه خوب ميدونيد.بعد از سوريه يه روز ما رو به بيروت بردند البته بايد قبلش 26 هزار تومان پياده شي.ولي خيلي ارزش داشت چون جاي خيلي قشنگيه و به همه پيشنهاد ميكنم حتما به اونجا برويد حتي اگه بر خلاف ميلتان مجبور بشيد قبلش از تركيه و سوريه رد بشيد(منظورم اين نيست که بر خلاف ميل منم بود).درياي مديترانه رو هم كه كنار بيروت بود زيارت كرديم.ولي سوار قايق نشديم و با بچه ها تصميم گرفتيم پولش را تو تركيه يا سوريه خرج كنيم .اونجا بايد 4000 تومان ميدادي كه براي بيروت اونقدي هم نبود .و يه چيز جالب تو بيروت اين بود كه ماشينهاي بنز مثل نخود تو خيابونا ريخته بود.والا راهنمامون ميگفت كه بخاطر اينه كه گمرك براي وارد كردن اتومبيل پولي نمي گيره و اين حرفها.و اينكه هر كارمند لبناني دو سه تا ماشين داره و فرهنگشون ده ؛بيست سالي جلوتر از فرهنگ سوريه است و خلاصه وضع همه ،اونجا خوبه الا گروه حماس كه بايد دولت ايران بهش كمك كنه؛ما هم كه اينجا برگ جغندر يا پيازچه مثل هميشه.خلاصه شب برگشتيم به آلونكمون و روز بعد سوار اتوبوس شديم و اومديم به قصد وطن.
آمديم به ايران و به شهرمان رسيديم و به خانه رسيديم و دوباره همه جيز از نو شروع شد.
انسان ،آدم ،حوا ،سيب ،گندم ،طمع ،حرص ،آز،زمين ،خاك ،آب ،مايه حيات ،حيات،زندگي ،آره همه اينا رو با هم جمع كردند بهش گفتند زندگي.
چقدر مهم بود اين زندگي؟و يا به چه قيمتي بايد از دستش نداد؟
به قيمت تحمل بوي تعفن فردي كه كنارت است.يا تحمل نگاه هيز فردي به چشماي معصوم فرد ديگري .يا به قيمت تحمل بوي ترياك و حشيش و لودگي ويا...
اصلا ولش كن اين مسايل ديگه تكراري تر از اون شده كه باز در موردش حرف زد.جالبه بوي تكراري تعفن.لابد بعد از يه مدتي بهش عادت ميكني بايد عادت كني وگرنه نميتووني زندگي كني.حرفها تكراريه ولي احساست منحصر به همون لحظه است هيچوقت تكرار نميشه ،اگه با كلمات توصيفش نكني.وقتي اينكارو بكني مطمئن باش اوني كه ميشنود يه چيز ديگه برداشت كرده كه هر نزديكتر اميدوارتر.خوب اين نظر منه شايد تو يه نظر ديگه داشته باشي
خيلي وقت بود ميخواستم بنويسم ولي نميتونستم.ديگه ببخشيد كه زياد بلد نيستم خوب بنويسم.
پيازچه




پنجشنبه، 9 مهر، 1383
چاملی مطلب بسیار جالبی نوشته است. برای من همیشه این پرسش مطرح
بوده که چرا کشاورزان در این مناطق از روش گلخانه ای که نیاز کمتری به آب دارد؛
برای حاصلخیز تر کردن، استفاده نمی کنند!!!

در هر صورت به نظر می رسد که داعیه داران اقتصاد اسلامی در این ایام برای ربا خواری از جنس غربی!!! اهمیت زیادی قائلند و ترجیح می دهند با کمک مشاوران خارجی و استفاده از مهندسان ایرانی سرمایه ها را به مناطق نفت خیز و گاز خیز سوق دهند تا همچنان اقتصاد این مرز و بوم بر محور این دو از زمین رسیده منفور(نفت و گاز) بگردد و از پول حاصل شده گندم و بنزین و محصولات تجملی خریداری کنند؛ حال آنکه زمین کشاورزی در تمام طول تاریخ به ما نان و به گوسفندان و گاوهای ما علف داده است اماروزی نه چندان دور زمین نفت و گاز را از ما دریغ خواهد کرد.

یله





دوشنبه، 6 مهر، 1383
دوستاي بسيار عزيزم سلام
از فكر اينكه الان اكثرتون بقول يله تو شهرمون هستين و من اينجا، خيلي احساس تنهايي ميكنم . ولي خب مهم نيست اين نيز بگذرد ....
ببخشيد بچه ها شايد به نظرتان اصلآ موضو عيت نداشته با شد ولي من مي خواهم يكي ديگر از يادداشتهايم را برايتان بنويسم:
دوشنبه 9 شهريور ،صبح
با انكه چهره فقر در روستاها به زشتي چهره ان در شهر نيست . اما اين كمبود به هر صورتي كه باشد زشت و نفرت انگيز است .زمين و اسمان در اينجا به سخاوت زمين واسمان شمال نيست و امكان كشاورزي و دامداري به صورت عمده و سود اور وجود ندارد .
دامداران عمده منطقه به دليل سياست هاي حفظ مرتع دولت دامهاي خود را از دست داده ويا با نارضايتي كامل انها را به كشتار گاهها فرستادند . زنان ومرداني كه تا چندي پيش با سر سختي تمام از پي گوسفند هايشان روان بودند و همه وجود پر بركتش را تبد يل به ماست وكره و پنير و.. مي كردند حالا در درگاه منازل گلي شان نشسته اند ودر حاليكه مگس از سر ورويشان بالا ميرود به اينده نامعلومشان مي اند يشند و بي خودانه تلاش ميكنند در جامعه اي كه فقط دلالان در ان سود مي برند جايي براي خود دست و پا كنند .
مطمئنا سيايت حفظ مرتع چيز بدي نيست و حفظ مادر طبيعت براي ما و ايندگان ضروريست ولي به شرط انكه وقتي زمين، تنها دارايي اين مردم را از انها ميگيرند انها را اينگونه در خلا رها نكند و امكان فعاليت ديگري را برايشان فراهم كنند .
بعد از نا اميدي از دامداري مردم اين منطقه به دامپروري روي اوردند اما اكثر گاوداريها به دليل عدم حمايت مالي از سوي هيچ ارگاني ، وبه دليل سودهاي سنگيني كه بر وامها بسته شده بعد از يكي دو سال ور شكسته مي شوند و در نهايت ساختمان عظيم گاوداري با يك دنيا قرض بر جا ماند.و پول حاصل از فروش گاوها به گاو صنوق بانكها سرازير شد .
اب و هواي بد و غير قابل پيشبيني اين منطقه كويري _ كوهستاني به كشاورز اجازه هيچ گونه سرمايه گذاري بر روي باغ و زمين را نميدهد چون گاهي ممكن است باران وافتاب به موقع محصول خوبي به بار اورد و زمامي مثل يكي دو سال اخير بعد از انكه همه در ختان پر از شكوفه شدند يك سرماي بي موقع همه انها را در برابر چشمان ناباور باغدار از بين ببرد ويا زماني مثل 3يا 4 سال پيش از اين اسمان او را در حسرت يك قطره باران بر جاي بگذارد .ويا زماني كه محصول گندم و جو و.. جمع اوري و براي خرمن كوبي اماده شد يك باران شديد مثل باران ديشب انرا تبديل به يك توده سياه ، كپك زده وغير قابل استفاده كند.
واما ....
در اين زمان كميته امداد امام خميني!!!!!!!! است كه به عنوان اخرين و تنها را ه نجات اين بدبخت ها از راه ميرسد و انها را كه لياقت برخورداري از الطاف نظام را دارند مورد تفقد قرار داده ومبلغ نجومي8000(هشت هزار تومان)!!!!!!!! را به عنوان سرانه هر خوانواده به انها ميدهد.و بدترين بخش ماجا اين است كه من بارها به گوش خود شنيدهام كه اين مردم بد بخت انها را دعا ميكنند غافل از اينكه ان ذره اي از مبلغ هنگفتي است كه از جيب خودشان به سرقت رفته.
دوستاي خوبم ببخشيد كه انقدر زياده گويي كردم اين حرفها به تعبير دوستمون "چسناله" نيست فقط مي خواستم يه تصوري از انچه كه شايد دور از چشم شماها در جريانه داشته باشيد و اين كمبودها را نيز به كار نامه سياه حكومت وارد كنيد .تا بعد....
چاملي

شنبه، 4 مهر، 1383


سلام
مدتي بود كه از فضاي وبلاگ و اينترنت دور بودم در چاشم در بي خبري كامل وخوشايندي بسر مي بردم. نه از اوضاع ايران ،نه منطقه، نه جهان ونه شما هيچ خبري به من نميرسيد .در اين مدت يادداشتهايي كردم كه بعضي از انها را برايتان مينويسم:
دوشنبه 2 شهريور عصر
پدر بزرگم تصميم گرفته بود بخشي از خانه قديمي شان را خراب كند .ديروز كه ميخواستند پي ديوار جديد را در بياورند يك قبر ستان قد يمي پديدار شد تعداد زيادي استخوان دست و پا وجمجمه و...و گودالهاي عميق .ننه جون به ياد اورد كه:راستي اينجا قبرستان بود . اكثر استخوانها كوچك ومتعلق به بچه ها بود . بابا بزرگ ميگفت :"اون سال ها وبا وسياه سرفه به بچه هاي بيچاره امون نميداد.بيشترشونم اينجا خاك ميكرديم .يه پسر ما هم اينجاست ."روبه
ننه "نه؟".
همه استخونا رو ريختن تو يه گوني وبچه ها در كنار هم در خانه جديدشان در يك گور دسته جمعي در قبرستان ده ارميد ند وما خانه جديدمان را بر روي مقبره هاي قديميشان بنا كرديم.
سه شنبه 3شهريور عصر
امروز حال خوشي دارم . طبق معمول تنهام خورشيد داره كم كم اخرين اشعه هاي زرينشو از روي "اورم" زيبا جمع ميكنه اينجا اونقدر ساكته كه گاهي حس ميكنم به غير از من هيچكي توي دنيا زنده نيست .
گاهي صداي پيچيدن باد بين برگهاي در خت گردو ي كهنسال اين سكوت رو بر هم ميزنه .وصداي رودخانه نيز موسيقي دائميست كهبعد از مدتي گويي ديگر انرا نميشنوي ، زمينه ذهنت مي شود مثل خيلي از چيزهاي خوب و زيبايي كه داري و چون هميشه هست از درك زيبائيش غافل مي ماني .
دوست دارم شما را با خود در لذت بردن از اين زيبائيها شريك كنم.
جمعه 6شهريور شب
چاشم در تاريكي مطلق فرو رفته،رعد وبرق با غرش مهيبش مورا برتن انسان سيخ ميكند . باران سيل اسا ميبارد ، برق قطع شده ،تلفن هم،فقط اب به وفور يافت ميشود. سقف خانه گلي مان چكه ميكند.صمد(برادر كوچكم) با هيجان دعا ميكند كه سيل بيايد .(ميگه: اجي خيلي باحاله اگه سيل بياد مگه نه؟)مامان خيلي نگران است و اصرار دارد در اتاق را باز بگذاريم كه اگر سقف فرو ريخت فرار كنيم ،نور گرد سوز در محفظه شيشه اي اش با كوچكترين نسيمي به رقص در ميايد وبا حركت خود سايه هاي روي ديوار را جان ميبخشد .
اين خانه حداقل يك قرن قدمت دارد . روي پشت بام درخت گردوي كهنسالي جاخوش كرده كه قطرش به دومتر ميرسد ودر ديوارهاي عريض خانه ريشه دوانيده وداركوبها و سنجابهاتمام درخت را در تسخير خود گرفته اند.
در كودكي فكر ميكردم بهشتي كه ميگويند همينجاست ،وحالا مطمئنم كه چنين است.
بابا ميگفت: سال ديگه ميكوبمش ودو تا اتاق ترو تميز به جاش ميسازم.
شنبه 7 شهريور صبح
بعد از باران دي شب چهره اينجا كاملا شسته وتميز شده بوي خاك باران خورده همه فضا را پر كرده برق وصل شد ، تلفن هم،خشم اسمان فرو نشست و خانه مقاومت كرد .
برگ هاي براق در ختان با ترنم نسيم آ رام آرام مي رقصند.و صداي رودخانه پر خروشتر از هميشه به گوش ميرسد.
چاملي



پنجشنبه، 2 مهر، 1383
حدود دو سال پیش در دوره آموزشی حقوق بشر در یکی از دانشگاه های تهران ثبت نام کردم.در مراسم افتتاحیه ریاست دانشگاه مربوطه، حقوق بشر را امری لازم و دارای جایگاه انسانی دانست و در پایان اضافه کرد فراموش نکنیم که اگر بشر دارای حقوقی است، دارای تکالیفی نیز می باشد پس به تکالیف بشر نیز بیندیشیم.
آن روز چون جایگاه سخن وی را در سنت و دین دیدم کمتر به آن اهمیت دادم اما امروز که از زاویه ای دیگر به این سخن نگاه می کنم بیشتر به ارزش مندی ذات این تکلیف پی میبرم.

آزادی از برجسته ترین حقوق بشر می باشد اما همین آزادی در قبال تکالیف بشر محدود شدنی است. اندیشیدن به آزادی بدون اندیشیدن به چارچوب هایی که آزادی را محدود می کند، راه به جایی نمی برد و این سخن البته از جایگاه سنت بیان نمی گردد؛ چه، اخلاق در بسیاری از موارد زنجیری بر پای آزادی می بندد و آزادی نیز به راحتی قبح امر اخلاقی را ناچیز می انگارد و امروز لازم است که به خط میز آزادی و اخلاق(اخلاق برون دینی) بیندیشیم و فردا دیر است!

يله


چهارشنبه، 1 مهر، 1383

اول مهر است.شروع پاييز .فصلی که با تمام وجود می پرستمش.فصل رنگها. مدرسه ها.و شروع بعد از ظهرهای غمناک زيبا و قدم زدن روی خش خش برگها در امتداد پياده رو و دستهايی که گويا نبايد هيچ گرمايی را هيچ وقت حس کند.دستانت را در جيب فرو می کنی و با خودت ميگويی:«کاش تنها نبودم !!کاش دستهايش را دريغ نمی کرد!!!»


باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ،با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.

ساز او باران،سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست.
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله زر تار پودش باد.

گو بروید یا نروید،هر چه درهر جا که خواهد،یا نمی خواهد.
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می [گوید

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز.
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد درآن
پادشاه فصلها،پاییز.
م.اميد-تهران – خردادماه ۱۳۳۵

با اميد: هاپوکومار

هیچ نظری موجود نیست: