جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

آرشیو شماره ده وبلاگ

پنجشنبه، 1 اردىبهشت، 1384 سلام اميدوارم اين آخرين نوشته ما در اين وبلاگ باشه! برای هماهنگی بيشتر يا بروز مشکل با من تماس بگيريد. يله دوشنبه، 29 فروردين، 1384 دخترک با بقچه ای در دست ، با موهای بور و صورت گل انداخته ای که نشان از حمام کردن تازه او داشت و زخم کوچک کبود رنگ روی پیشانی جلوی در خانه ایستاده بود ومنتظر !! این دختر هنو ز هم منتظره .. در باز می شود همه با دیدن او شکه می شوند ، فاطی جلو می آید . آخی خوبی؟ ... خاله جان هم همینطور .... به یکباره همه می زنند زیرگریه و دختر هاج و واج می ماند که این وسط چه کند ؟ احسان انگار یه کشف جدید کرده ، به دخترک نزدیک می شود! -چرا اینطوری شدی؟ - زمین خوردم ، توی راه که از مشهد می اومدیم مجتبی هلم داد و قل خوردم و سرم به سنگ خورد ! همه گریه می کردند ، خاله جان ، فاطی ... دخترک مو بور زخم خورده ،ماند، انگار تقدیر دختر همیشه همین بوده .. احمد اومد! ای بابا چی شده ؟ بیا یین برقصیم، حاضرین ؟ انگار نه انگار که خسته است ، تازه حال داداشش هم خوب نیست ... اینو احسان گفت که با اخم احمد نصفه موند ... بزن برقص شروع شد و دختر بود که اون وسط می رقصید و می رقصید و میرقصید... رقصید نوشته چاملی که دلیل ننوشتنش بود، پر از غم بود ولی چه می شود گفت وچه می شود کرد... وقتی به یاد حرکت پاهای محکم تو و قدم های استوارت در پیاده روی ها می افتم وقتی به یاد صدای زیبا و آرام و محکم ات می افتم وقتی به یاد تو می افتم به یاد چاملی فاتح دماوند ! دیگر مطمئن می شوم و به خودم می گویم که این هم برای تو می گذرد . این را شعار گونه ننوشتم می دانم که چون آهنی در کوره هستی تا محکم ومحکمتر شوی !! و به یاد گفته شاملو: این فصل دیگری است که سرمایش از درون درک صریح زیبایی را پیچیده می کند. ولی دوباره زیبایی ها درک می شوند هر چند سخت و شاید به نظرت دیر!! دخترک مو بور هشت ساله آن روز رقصید و رقصید و رقصید... با تمام حس کودکانه اش با اینکه همه چیزرا می دانست و شاید همان شب در رختخواب تنهایی دور از مادر و غم جدایی ... چند قطره اشکی ریخت و خوابید . دخترکی که هنوز موقع به خواب رفتن به یاد ... چند قطره اشکی می ریزد و در روز می رقصد و می رقصد و می رقصد ... حنا يكشنبه، 28 فروردين، 1384 يکسالگی ما سلام ، من الان تو شهر هسته ها و نيسته ها هستم؛ امروز اينجا هوا محشره....چند روزي بود كه ميخواستم بنويسم ولي نميشد، يعني خودم حوصله نوشتن نداشتم.... ولي امروز يه روز ديگه هم هست...... پارسال يه همچين روزي بود كه ما اولين اردومون رو رفتيم.... يعني الان همه پيش هم بوديم.....چند روزي بود كه در تداركش بوديم؛ كرايه مينيبوس، هماهنگي با بچه ها، تعيين محل اردو و ........ شب قبلش چاملي حدوداي 8 شب بود كه رفت به خونه همين هاپوكومار خودمون زنگ زد كه آخرين هماهنگي ها رو بكنه... وقتي برگشت با كمي اضطراب گفت كه اونا به جاي 3 نفر 7 يا 8 نفرند و ما كلي نگران شديم، چون تبديل شده بوديم به يه اكيپ حدودا 20 نفره كه تقريبا نصفمون پسرها بودن و اين واسه شهر هسته ها و نيسته ها خيلي بود.... تصميم گرفتيم به يكي از دوستاي خانوادگي چاملي بگيم كه با خانوادش همراهمون بياد، اونها هم اومدن و ما يه همچين روزي كه جمعه هم بود، ساعت 7 صبح سوار مينيبوس آقاي سهرابي شديم و با سوار شدن بقيه بچه ها تو يكي از ميدونهاي شهر اولين آشنائيها شكل گرفت.... توي راه كلي گفتيم و خنديديم و تقريبا ترسمون ريخت، روي كوه كلي دست جمعي آواز خونديم و زير آبشار به پيشنهاد يله كبير اي ايران رو خونديم... مت تنبل رو به بهانه قاقاليلي و آجيل كشونديم بالاي كوه و كلي هم به پينوكيوي جمعمون كه ميخواست يه جوك در مورد مارمولك بگه و نگفت خنديديم.... بعد ناهار خورديم، تن ماهي، ولي اين خاله حناي مهربون همه تنها رو قبل از جوشوندن باز كرده بود و جاتون خالي، چون تن با طعم آتيش خورديم.... بعد هم پياده برگشتيم، در ضمن همه عكسهاي دوربين فوق ديجيتال مت هم پاك شدن و البته اين آخرين بار نبود كه دوربين مت به عكسهاي ما حسادت ميكرد و خودشو ريست ميكرد.... و اين شروع دوستي اين جمع بود و باعث شروع كار سوتي نامه و خيلي چيزهاي ديگه..... الان فقط چند نفري از ما هنوز تو شهر هسته ها و نيسته ها موندن، يکيشون هم منم ....دلم براي تنسي خيلي تنگ شده و البته چاملي و پيازچه و وارطان و دخترهاي شمالي و پت و خلاصه اينكه همه .......اميدوارم كه يك روز مثلا دهمين سالگرد اين دوستي رو در کنار هم جشن بگيريم يا حتي بيشتر.... پاينده و شاد باشيد كورماز پنجشنبه، 25 فروردين، 1384 سلام دلم برای نوشتن لک زده اما امکانش نيست. روزهای بديست .ارزو ميکنم هيچکدامتان انرا تجربه نکنين. ارامش کوچه باغهای خرقان به رويايی دور ميماندو دست نيافتنی. به اميد ديدار چاملی دوشنبه، 22 فروردين، 1384 سلام اين مطلب از صفحه انديشه روزنامه شرق ۲۱ فروردين ۸۴ اقتباس شده است: انديشيدن در بزرگراه ناسازه عاشقى محمد رضايى راد وضعيت كسى كه به همسر آينده خود، با شور و حرارت مى گويد: «من همه چيز خود را فداى تو مى كنم» از دو حال خارج نيست: او يا دروغگو است يا ساده لوح، يا مى داند كه او توان فدا كردن همه چيز خود را در پاى معشوق ندارد (پس دروغگو است)، يا مى پندارد كه عشق او به تنهايى كفاف حوائج مادى زندگى- از پيش پا افتاده ترين شان همچون غذا خوردن تا پيچيده ترين آن مثل كار و رفاه و انباشت سرمايه - را مى كند (و پس ساده لوح است). اگر او بر اين تصميم استوار بماند و همه چيز خود را فداى عشق كند، تنها نامى كه ديگران بر او مى نهند، «مجنون» است. مجنون نيز از آن رو مجنون شده بود كه همه چيز را رها و خود را وقف معشوق كرده بود. مترادف بودن عاشق و مجنون، نه در حالات پيچيده عاشقى، كه البته قابل كتمان نيست، بلكه در همين گريز از عقلانيت مبادله در زندگى روزمره است. اين مسئله البته در دوران مدرن، كه بر تشديد عقلانيت مبادله و مبادله هر چيزى استوار است، بيش از پيش آشكار مى شود. دوران مدرن مفهومى از عشق را سامان مى دهد، كه از اساس در برابر روحيه رمانتيك است. عشق در اينجا به كالايى قابل مبادله بدل مى شود. در عشق البته مفهومى از مبادله وجود دارد، اما اين مبادله در حيطه عشق رمانتيك مى تواند كاملاً يك سويه باشد. عاشق بى چشمداشت و خاكسارانه عشق مى ورزد.پارادوكس عشق ورزى در جهان مدرن در واقع بر اين وضعيت دوسويه و متضاد نهفته است كه عاشق مى بايد وجود خود را ايثار كند، اما جهان استوار بر عقلانيت، تنها مفهومى كه از مبادله درمى يابد، دوسويه بودن آن است، و مفهوم ايثار عاشقانه را كه مبادله اى يك سويه و معامله اى متافيزيكى است، نمى فهمد. از همين رو عاشق كه از يك سو در تاروپود فراروايت هاى كهن از عشق، و از سوى ديگر در چنبره معادلات عقلانى جهان جديد گرفتار آمده، اگر بر وضعيت خود، آگاه نباشد، در هر گام دچار تناقض و بحران مى شود، و اگر آگاه باشد، خود را در معرض پاره پاره شدن مى بيند. در فراروايت هاى كهن درد عاشقى، درد هجران و فراق بود، و امروز درد عاشقى، دردى دگرگون است، درد ناهمسانى منطق مبادله عشق در جهان مدرن با روايت هاى عاشقانه كهن. ما مى خواهيم آن گونه عاشق شويم و عشق بورزيم، اما در واقع آن چنان عاشق نمى شويم و عشق نمى ورزيم. در حيطه عشق نيز در معرض مبادله عقلانى قرار مى گيريم و عشق و عقل كه از ازل منظومه هاى عاشقانه رقباى سرسخت و لجباز بودند، اين جا باز رودرروى هم قرار مى گيرند. در اين جا عشق چاره اى جز وارفتن در برابر منطق عقلانى جهان مدرن را ندارد، اما آن كه رنج شكست عشق را تحمل مى كند، خود عشق نيست، عاشقى است كه مى خواهد حالات عشق مجنون را در خود باززايى كند، و چون نمى تواند، رنج مى كشد. اين رنج ديگر رنج فراق نيست، رنج تناقض و ناهمسانى است كه ما در كشاكش فراروايت هاى كهن با عقلانيت نقاد مدرن مى كشيم.معشوق از عاشق خود مى پرسد: «چقدر مرا دوست دارى؟» و عاشق شايد پاسخ دهد: «به اندازه همه گل هاى جهان»، همان طور كه كودكى به مادر خود مى گويد: «من تو را ده تا دوست دارم.» همه گل هاى جهان- تا اين لحظه- قابل شمارش اند و به هرحال در عددى- هرچند نجومى- به پايان مى رسند و بنابراين ارزش آن به لحاظ مفهومى چيزى در حد همان «ده تا»ى كودك است. هر دوى آنها قابل شمارش اند و جايى به انتها مى رسند. شايد معشوق از اين پاسخ عاشق دلخور شود، كه به هرحال عشق او قابل اندازه گيرى است و در جايى خاتمه خواهد يافت، حال آنكه او عشق بى حد و اندازه را دوست دارد. اما مشكل شايد از عشق قابل اندازه گيرى نيست، از خود اين پرسش است كه از مفهومى هستى شناختى، جوابى شناخت شناختى مى طلبد. اما در جهان استوار به منطق مبادله همه چيز حتى چيزهاى متافيزيكى نيز به اعداد و اندازه هاى قابل شمارش كاهش مى يابند. «چه قدر مرا دوست دارى؟» تفاوت چندانى با «چه قدر براى عشقم پرداخت مى كنى؟» ندارد، اگر عاشق بتواند اندازه عددى عشق خود را به دست دهد، در واقع سهم خود در اين مبادله را توضيح داده است. پرسش اينكه «چه قدر مرا دوست دارى؟» از اساس بر بنيان اين مفهوم قرار دارد كه عشق، امرى قابل اندازه گيرى و كالايى داراى ارزشى عددى است و راستش را بخواهيم اين چندان ربطى به زندگى مدرن ندارد.جهان كهن نيز بر مجنون، كه در مبادله اى يك سويه وارد شده بود، نام مجنون نهاده بود.پس اين دوگانگى از كجا مى آيد؟ از كجاست تناقض عشق ورزى راستين، با كالايى شدن عشق؟ به نظر مى آيد اين نه از تصادم دو نحوه زندگى، بلكه از تصادم روايت و زندگى حاصل مى شود. آن عشق راستين و ناب تنها در حيطه روايت موجود است و اين عشق مبادله آميز در حيطه زيستن. ما در چالش روايت و زندگى است كه در معرض پاره پاره شدن قرار مى گيريم.مفهوم عشق ناب فراروايتى افسون زده، همچون همه فراروايت هاى جهان كهن است. زندگى كهن در برابر روايت سر تعظيم فرو مى آورد و ميدان را به او وا مى گذارد اما منطق مدرن زيستن چنين تسليم يك سويه اى را تاب نمى آورد.زندگى و روايت در دو سوى مخالف حركت مى كنند، در روايت همه چيز در نظم و سكونى آرمانى نهفته است و از همين رو آرمان عاشقى براى عاشق امروزى همچنان مجنون است، اما منطق زيستن رو به آشوب دارد و سكون آرمانى روايت را درهم مى شكند بنابراين فراروايت عشق ناب، اگرچه در برابر امواج خرده كننده جهان جديد، بيش از فراروايت هاى ديگر مقاومت مى كند، اما دور نيست كه اين نيز چون همگنانش دود شود و به هوا رود. ما مى توانيم بر فروريزى اين مفهوم چشم ببنديم و حسرت خوارانه بيش از پيش به روايت هاى كهن بازگرديم، اما به هر حال طنين اين تناقض، در رفتار، انديشه و زبان مان به گوش خواهد رسيد. كوتاه آنكه پارادوكس عشق ورزى مانند همه فراروايت هاى ديگر در اين وضعيت خلاصه مى شود: ما به لحاظ ذهنى هنوز دلبسته روايت هاى پيشينيم و مى كوشيم آنان را در خود متجلى كنيم، اما رفتار و زبان ما كه در اصطكاك بى واسطه با جهان بيرون است درست عكس آن حركت مى كند. اين وضعيت ناسازه (پارادوكسيكال) خاص مفهوم عشق نيست، گريبان همه فراروايت ها و ايده هاى كلى عظيم را چسبيده است. ما در اين جا مفهوم عشق را به عنوانى مثالى در دسترس و همگانى برگزيديم، ورنه همين رويكرد را مى توان كم و بيش براى همه فراروايت هاى قدسى نما و افسون زده نيز به كار برد. پاينده ايران يله چهارشنبه، 17 فروردين، 1384 دوباره ،سه باره و چند باره .... من پر از خشمم ،پر از نفزت ،پر از همه چيز... هيچ کس چيزی نمی نويسد ،همه ساکتند ولی من پر از حرفم ... من پر از خشمم ،پر از نفرت ، پر از همه چيز... چه سخت است از <آستانه اجبار گذشتن > چه سخت است <شادمانه و شاکر بودن > و چه سخت تر فراموش کردن ، فراموش کردن و فراموش کردن ... به مانند آهن در آتشم ، هستم ... و حال ضربه های پتک آخری که بر سرم کوبيده می شود دنگ دنگ دنگگگ... ديگر نه !!! نمی توانم !!!!! من پر از خشمم ، پر از نفرت ، پر از همه چيز ... چفدر حرف زدم !!! ديگر مرا نصيحت نکن !!!! ديگر نه !! از تمام پشت های رو شنفکری حالم بهم می خوره ، از هر چی کتاب وآدمای توی کتاب بهم می خوره ، از خودم حالم بهم می خوره !!!! ديگر نه مرا نصيحت نکن !نه!! چون همه چيز را می دانم ولی ديگر نمی توانم . حنا دوشنبه، 15 فروردين، 1384 اين مطلب را بخوانيد. پاينده ايران يله ____________________________________________________________ پنجشنبه، 11 فروردين، 1384 تولدت مبارک.................................................................................................. ................................................................................................................. ................................................................................................................ يله بر نازکای چمن رها شده باش! همزاد فروغ _________________________________________________________ پنجشنبه، 11 فروردين، 1384 تولد عيدت مبارک تنسي،کجايی بابا هر چی زنگ می زنم در دسترس نيستی!!!! ايشاالله صد سال اينا............ حنا حنا پنجشنبه، 11 فروردين، 1384 برای همزاد فروغ که در همه جا با من است، برای دستان سرد و قلب پر از ... و برای هاپو ی دور ولی نزديک که اگر نبودند، در اين لحظات پر از غمم .... دوستت می دارم بی انکه بخواهم ات. سال گشته گی ست اين که به خود در پيچی ابر وار بغری بی آنکه بباری ؟ سال گشته گی است اين که بخواهی اش بی آنکه بيفشاری اش؟ سال گشته گی ست اين ؟ خواستنش تمنای هر رگ بی آن که در ميان باشد خواهشی حتا : نهايت عاشقی است اين : آن وعده ی ديدار در فراسوی پيکرها؟

هیچ نظری موجود نیست: