جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

آرشیو شماره هشت وبلاگ

پنجشنبه، 29 بهمن، 1383


1. دیگر بیهوده از حسابتان پول بر ندارید! از امروز ذخیره کنید! اگر فکر می کنید تا سال 2020 زنده هستید، بشتابید! سفر به مریخ با فقط 8 میلیارد تومان!!!
مضمون آگهی بالا را در وب سایت های مختلف دیده اید؟ رهایی از زمین و پرواز به بالا!

2. "شش ماه است که مرحوم شده ام." این جمله دختر مورد خطاب "من دات زن" است که شش ماه است ازدواج کرده است. در اینجا به زندگی پس از ازدواج نمی پردازم؛ زندگی پیش از ازدواج ما نیز در حال ارتحال است! از کرده ها و اعمال پیش از ازدواجمان،به خاطر دوران پس از ازدواجمان، هراسانیم! مواجهه با این موضوع به چند طریق صورت می پذیرد:

شخص یکم می گوید:"من متعلق به شریک آینده زندگی خویشم و شریک آینده زندگی من متعلق به من. وام دار و امین تعلقات یکدیگر می مانیم." این شخص به خاطر و به دلیل فردی که هنوز از وجود او آگاهی ندارد، امروزش را قربانی آن فرد می کند. اینکه آیا فرد ذهنی پیش ساخته نیز چنین می اندیشیده است، خود سخن دیگری است. نمی توانم صاحب این ایده را در لباس آزادی خواهی تجسم کنم! او را پذیرنده بی دردسر استبداد می دانم!

شخص دوم چنین می گوید:"چون من گذشته ام را به تنهایی زیسته ام پس خود مسوول آن هستم و پیشینه و گذشته من به شریک زندگی فردای من ارتباطی ندارد." شخص دوم با بیان گزاره ای منطقی به نتیجه ای می رسد که به کتمان حقیقت و در نهایت سقوط اخلاقی منجر می شود! فرض های استفاده شده در این استدلال، منطقی به نظر می رسد؛ اما این پرسش مطرح می شود که:" از بازگویی چه چیز هراسانی؟ مگر به اصالت و استحقاق گذشته زیستی خودت اعتقاد نداری؟پس چرا شجاعانه لباس استحقاقت را به تن نمی کنی؟"

3. دو طبقه اجتماعی که اکثریت مردمان کشور ما را تشکیل می دهند نماینده این دو مواجهه هستند!! دلتان هوای رفتن به مریخ نکرده است؟!


پاینده ایران
یله





چهارشنبه، 28 بهمن، 1383


فقر انساني وغناي بوزينه گي
سلام دوستان

‹‹بنگريد بالاخزيدن اين بوزينگان چالاك را ! ببينيد كه چگونه ازبر- و- روي يكديگر بالا مي روند واينگونه يكديگر را به لاي و لجن و گودال فرو مي كشند.››*

۱. خبرها و شنيده ها مي گويند شمار بسياري از مرده گان مسجد ارك تهران، زنان و كودكاني بودند كه به دليل فشارهاي دست و پا و ازدحام مرده اند.(ايضا كودك فاميل ما)
مرگ انسانيت و ظهور حيوانيت پنهان را در لحظه هاي بحراني مي شود درك كرد: در سالهاي قحطي، روزگاران عسرت و ثانيه هاي رنج همگاني . پوچي گفتارهاي اخلاق گرايي چون دين و احساسات رقيق مادرانه(سانتي مانتاليسم) وميهن دوستي متظاهرانه(شووينيسم) و... و ادعاهاي گنده و تهي شان را هم در همين زمانها، آشكارا مي توان فهميد. شوخي زهرآگين مرگ آنگاه ما و همه ي تمدنمان را به بازي مي گيرد كه در يك گردهمآيي مذهبي آدميان هراسان همه ي صبرو قرار را فراموش مي كنند و وحشيانه نان زنده گي را از چنگال ضعيف ترانشان مي ربايند.
۲. اين اما خلاف آنچه دوستي ناشناس در جايي ديگر و در'' كامنتي'' اشاره كرده بود بي ارزشي انسانيت نيست كه انسانيت را به خودي خود(في نفسه و لنفسه) هيچ ارزش و ضد ارزشي نيست(نه به وجه سلبي و نه ايجابي). انسان ، اما خود آفريننده ي ارزشهاست،خالق خداي خود. خواست قدرت ارزشگزاري را سبب مي شود و شكل گشايش ما به هستي را مشخص مي سازد:‹‹ شادخوارانه و آري گو›› يا ‹‹خواردارنده ونه گو››. دين و همه ي گفتمانهايي كه بالا از آنها سخن گفتم كينه جويانه زندگي را مي خواهند(در واقع نمي خواهند). اينان به ظاهر زنده بودن را خوار ميدارند و از‹‹ جايي ديگر›› سخن مي رانند اما در ثانيه ي خطر، وقيحانه و زالو وار به حيات نكبتيشان چنگ مي افكنند و به قيمت نيستي ديگري زندگي مرده پرستانه ي خود را حفظ مي دارند. حيوانيت عريان دراين ثانيه ها چهره ي برهنه و بدوي خود را نمايان مي سازد وپوشالين بودن قهرمانهايشان را آشكار مي سازد.‹‹اينان همه در چشم من ديوانگان اند و بوزينگان بالاخزنده و جانوران پرجوش - و- خروش . بت شان، آن هيولاي سرد ،نزد من بويناك است. نزد من ، اينان همه ،اين بت پرستان همه، بويناك اند.››**
۳. ‹‹از بوي گند دوري كنيد ! بپرهيزيد از دود- و- دمه ي اين قرباني هاي انساني! زمين هنوز براي روان هاي بزرگ گشاده است. هنوز چه بسيارجاي ها كه براي تنهايان وجفت هاي تنها تهي ست؛ چنان جاي هايي كه برگردشان عطر خوش درياهاي آرام و وزان است. درهاي زندگي آزاد هنوزبه روي جانهاي بزرگ گشاده است. براستي ، هر چه كه كم تر داشته باشي ، تو را كم تر دارند: خوشا اندك تهي دستي!...چنين گفت زرتشت››***

*و**و*** از: چنين گفت زرتشت كتابي براي همه كس و هيچ كس،
ف. و . نيچه- برگردان: د. آشوري- صص62و 63 – تهران 1380

با اميد : هاپو




دوشنبه، 26 بهمن، 1383
برف زياد و مرد مرده
سلام دوستان

از كسي پنهان نيست از شما هم نهان نباشد كه اين چند وقته اكانت وپول نداشتم ودسترسي ام به اينترنت كم بود.مسنجرم هم خراب. به هر حال ضمن عرض پوزش توجهتان را به شعر زير كه به مناسبت سالگرد زودهنگام ‹‹حماسه ي سياهكل››انتخاب كرده ام جلب مي كنم دليل اين تعجيل را هم مي توانيد در آريادنه بخوانيد:

براي چه گوارا

و مرد افتاده بود

يكي آواز داد: دلاور برخيز!
ومرد همچنان افتاده بود.

دوتن آوازدادند: دلاوربرخيز!
ومرد همچنان افتاده بود.

ده ها تن و صدها تن خروش بر آوردند: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.

هزاران تن خروش بر آوردند: دلاوربرخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.

تمامي آن سرزمينيان گردآمده اشك ريزان خروش برآوردند: دلاوربرخيز!

ومرد به پاي خواست
نخستين كس را بوسه يي داد
وگام در راه نهاد.

شعر از: گ. گ . ماركز – برگردان: ا. شاملو


بعد التحرير:هنوز تا خود سياهكل(19 بهمن) چند روزي مانده است. براي آن روزميشود از شعر خود بامداد كه براي سياهكل گفته در اول دفتر ‹‹دشنه در ديس›› استفاده كرد.

با اميد-هاپوكومار
_______________________________________________________________



جمعه، 23 بهمن، 1383
بچه كه بودم،تمام روز را با دوستام توي كوچه باغهاي زيباي روستايمان بازي ميكردم. يكي از اصلي ترين سر گرمي هامون جنگ بي پاياني با بچه هاي يكي از فقير ترين خانواده هاي روستا بود. (در روستايي كه تقريبا هيچكس اوضاع مالي درستي نداشت باز انها فقير ترين بودند)اونروزا خيلي ازشون بدم مي اومد از سر ووضع نامرتب و لباسهاي پاره وكثيفشون چندشم مي امداز زخم بزرگ وچركيني كه روي سر تنها پسر خانوادشان بود حالم بهم ميخوردو همينطور از شپش هايي كه در موي دختر ها ميلوليدند.من هر وقت كه موقعيتي پيش ميامد تا جايي كه ميتوانستم انها را ميزدم گاهي اوقات چيزي شبيه عذاب وجدان ازارم ميداد اما نمي توانستم بر نفرتم غلبه كنم ودليل اينهمه دشمني را هم نمي فهميدم.خانه اونها براي من نماد فقر و نداري و زشتي بود ومرا به شدت ميترساندبا اينكه با دوستاي شيطونم به همه سوراخ سنبه هاي ده سرك ميكشيديم هيچوقت به خونه اونا نزديك نميشدم.
يكي از دخترا همسن من بود به اسم زهره.
سالهاي اخير يكي دو بار توي ميني بوس با هم همسفر شديم از نگاه كردن به چشمانش شرم داشتم ولي اون گويي در دنياي ديگه اي سير ميكرد نگاهش روي هيچ چيز ثابت نمي موند ،توي يه مدرسه شبانه روزي درس ميخوند كه دچار اختلال حواس شد و اونو به خونه بر گردوند.
ادم وقتي يكي از دختراي يه خونه پر از دختر باشه همه ترجيح ميدن زودتر از دستش خلاص بشن و زهره هم با يه كارگر افغاني كه براي كار بر روي سد به روستا امده بود ازدواج كرد مرد مردم به مسخره ميگفتن "زهره هم خارجي شد".
حالا اون دوتا بچه يه ساله و يه ماهه داره.
.گفتن بگين بخاري اتيش گرفته و زهره سوخته . خودشو راحت كرد.زهره مرد.
فكر ميكنين جاي ضربه هاي منم روي بدن ورم كردش بود؟



جمعه، 23 بهمن، 1383



بی عنوان
یکم. از ننوشتنم مدت زیادی می گذرد. بارها هوس نوشتن بود و امکان نوشتن نه!! اینجا برف، بی محابا می بارد؛ برفی که بر موی و بر ابروی ما می نشیند!

دوم. این بار نیز کودک خردسال ما را از ما جدا کردند! پنجره بسته شد و باز هم به سمت دری دیگر باید رفت. دیوار را هم تجربه کرده ایم! پس هراسی نیست!
با دوستی صمیمی به گفت و گو نشسته بودم و این خبر را به او دادم. از من نپرسید کی؟ نگفت چرا؟ و برایم از گذشته اش سخن راند!

سوم. بد جور کار من این ترم گره خورد. مانند ناظری آگاه از سرنوشت شوم خود، به میدان می نگریستم و خودم را زیر دست و پای خودم له می کردم. کورماز اما در آخرین لحظات خستگی را از تن ما به در کرد. تصور بی ثمر از دانشگاه رفتن آزار دهنده است. تنسی، یاور همه ما در این ایام طاقت فرسا بود. دونده ای که همه چیزش را در یک رقابت دو ماراتن برای دوستانش هزینه می کند! شاید اگر او چنین دوستانه در این مدت با ما نبود، کورماز را نتیجه ای دیگر بود و ما را حالی دیگر!!

چهارم. هاپو کومار هم رفت! اگر چه بارها و بارها به ما سر بزند؛ اما رفت! پایان داستان را باید پذیرفت. شاید تنسی تا سالیان سال به آنجا سر نزند و ما نیز پس از چند وقت همین کار را تکرار کنیم! حنا و همزاد فروغ دوستان به یاد ماندنی ما در دوران دانشجویی بودند که جمع ما را در کافی شاپ ها کامل می کردند که البته دوستان دیگری هم در پایان کار به ما پیوستند.

پنجم. اینجا مدت ها برق قطع بود. پس از بیشتر نوشتن منصرف شدم!


پاینده ایران
یله




جمعه، 16 بهمن، 1383


سال گشته گی
بيست سال از من گذشته بود.
بيهوده حاضر بودم در پيشگاه ياس و ملال.
نمی دانستم اين همه ساليان را چه کرده ام.
شرم داشتم از نگاه کردن به آينه.
از نگاه کردن به خود شرم داشتم.
از ريه هايم حتی عرق شرمناکی فرو می ريخت.
از قلبم.
از يکايک استخوانهايم.
پوچی انباشته کرده بود مرا.
از کابوس بيرون آمدم.
به کابوسی ديگر..
در اتاق خالی من بودم که خيس از عرق ميل به زيستن را در خود کشته می ديدم...
با اميد
هاپو




جمعه، 16 بهمن، 1383


سلام
سلام بچه ها
خيلی وقته می خوام يه چيزی بنويسم ،ولی نوشتن برام خيلی سخته،
بهم حق بدين چون حتی خيلی از انشاهای مدرسه مو مامانم برام مينوشت
دلم خيلی گرفته ،باورم نميشه که به همين زودی ۷-۸ ماه گذشت،ازبودن در کنار کسانی که دوستشون داری ،باهاشون زندگی کردی ،همگام شدی ،همسفر،هم آوازواز همه مهمتر همراه.
اسم ... برای من يه حسی ايجاد ميکنه که نمی تونم به راحتی توصيفش کنم ،
يه شادی،يه بغض يا شايد م...نمی دونم
همه اینهابه خاطر خود ... نيست ،به خاطر مردمش،يا حتی دانشگاه
به خاطر اونهاييکه دوستشون دارم،واسه اون لحظه هايی که با هم لمسشون کرديم،حسشون کرديم.
همه اون چيزهاييکه ما رو به هم مربوط می کنه،پيوند می زنه،وهيچ وقت،هيچ وقت،هيچ وقت فراموش نمی شه حداقل برای من.
فعلا مرضيه
________________________________________________________________________


پنجشنبه، 8 بهمن، 1383


دل گرفته
سلام دوستان
برفی زيبا اين روزها همه جا را پوشانده است:

برف
زردها بيخود قرمز نشدند
قرمزی رنگ نيانداخته بيخودی بر ديوار
صبح پيدا شده از پشت «ازاکو »اما آسمان پيدا نيست
«وازنا »پيدا نيست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شيشه ی هر پنجره بگرفته قرار
«وازنا» پيدا نيست
من دلم سخت گرفته است از اين
مهمان خانه مهمان کش روزش تاريک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چندتن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشيار
نيما-ماخ اولا
با اميد
هاپو

هیچ نظری موجود نیست: