یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

مهرافروز

دادن خبر مرگ چنان هول آور و احترام آمیز است که فرد پیام دهنده را نیز دربرمی گیرد.
نمی شود گفت که می شناسمش، نمی شود گفت که به او فکر کرده ام، حتی باورت می شود که من مهرافروز را حتی ندیده ام.
علی لرگانی شب تلفن می زند صدایش گرفته است، این را حتی من هم می فهمم و بعد می گوید که شازده کوچولو یا همان فاضل خودمان این را گفته و بعد همه و اصل و منشا خبر می رسد به ایمان که تلفن زد و خبر را داد.
م.آ همین که شنیده بود دیگر زیاد حرف نمی زد، حرف که می زد نصفه و نیمه بود، گفت می خواهم بنویسم وچیزی در روزی روزگاری نوشت.
به دوستی زنگ زد و احمدی و بعد دوستی زنگ زد و خبر را داد و حرف از آ شد و بعد همینجور حرف زدن با کلمات ناقص و نصفه نیمه.
حتی ندیدمش، فقط خوانده بودم، فقط شنیده بودم، شاید چیزی فراتر از اداهای هر روزه ای که می بینم. چیزی که خود بود و همین باید می بود. برای کسی چون او چنین روالی نه چیزی خرق عادت که خود عادت بود، باز بگویم که ندیدمش و خواندن همان وبلاگ چیزی در همین حدود به من می داد
کامو بیگانه را شروع کرد با یک جمله مادرم دیروز مرد. من تمام می کنم مهرافروز مرد.

هیچ نظری موجود نیست: